🌹🌹🌹🌹به نام خدا🌹🌹🌹🌹
#رمان_وانیا
#پارت۱
.......نم بارون دیشب رو برگای درختا بود و هوای مطبوعی به منظره کوهپایه میداد.
از ماشینای پلیس و آمبولانس و آژیرهاشون خبری نبود.
همینطور که قدم میزدم و این قدم زدن همیشگی بین درختا برام یه ورزش و سرگرمی هر روزه شده بود،به تکه های به جا مونده از تصادف دیشب نگاه میکردم.
گرچه محل تصادف دیشب ،خیلی از خونه ی ما دور بود،اما صدای آژیر و بلندگوهای پلیس تا ساعت ده صبح به گوش میرسید.
اینطور که معلوم بود ،تصادف خیلی بدی رخ داده بود،ماما لیلی بعداز شنیدن صدای برخورد و زوزه ی ماشینای گشت،دیگه نخوابید،دائم تسبیح دستش بودو صلوات میفرستاد،یه بار هم به من گفت: نمیخوایی بری ببینی چی شده؟
گفتم: این مردم همونایی هستن که پنج ساله ازشون دوری میکنم ،الان برم بگم چی؟ مگه رفتارشون یادم میره....
مامالیلی دیگه چیزی نگفت و مشغول دعا کردن به شیوه خودش شد.
منم بعد از تصادف رو تختم دراز کشیده بودم،اما خوابم نمیبرد،انگاری همین یه جمله ماما لیلی باعث شده بود،تمام اتفاقات و طعنه هاو مسخره کردنها از جلو چشمم رژه برن.
من بهروز پسر حاج رحیم کاشف بودم که خدا بعد از بیست سال منوبهشون داده بود.
نه پدرم تو قیافه و رنگ و رو ،کم و کسری داشت ،نه مادرم
مادرم دختر اسدلله خان بود که زیبایی دختراش زبونزد شهر و دیارمون بودو خواستگارای زیادی داشتن.
اما مادر و پدرم یه دل نه صد دل خاطره خواه هم شدند و راه رو برای خواستگارای دیگه بستند.
بیست سال مادرو پدرم در کمال صلح و صفاباهم زندگی کردنو اولاد نداشتنشون رو حکمت خدا میدونستن،تا اینکه یه روز مامالیلی حالش بد میشه و دکتر میبرنشو ,دکتر میگه که مامالیلی بارداره..
پدرم تمام محله رو شربت و شیرینی میده و نون صلواتی برای سلامتی مامان پخش میکنه و مژده گونیهایی میده که هنوزم که هنوزه،خیلیا تو خاطرشون به خوشی ضبط کردن.
تو این بین بعد از به دنیا اومدنم ،کم کم متوجه میشن که نه زیبایی ماما لیلی رو دارم نه برزاندگی حاج رحیم!
تا وقتی حاج رحیم زنده بود،زمزمه ها کم کم به گوشم میرسید،اما وقتی بزرگتر شدمو حاج رحیم هم دارفانی رو وداع گفت ،دیگه هیچکس ملاحظه منو نمیکردو تو هر کوی و برزن مسخره کردن قیافه ی من شده بود اسباب تفریح مردم،چه جوکهاییکه برای هم نمیفرستادن،که مثلا اگه همه جا قحطی شوهر بیاد یه زشت خدا داریم که تنها سرمایه دخترای ترشیده است....
همینها باعث شد ،قید شهرو شهر نشینی رو بزنمو با موافقت ماما لیلی که خودش هم وقتی عذاب منو میدید،چندبرابر ناراحت میشداومدیم نزدیک یه دهکده ی کوهپایه ای خونه ساختیمو،باهم یه زندگی بی مزاحمت رو شروع کردیم.
رشته ام مکانیک بود ،بنابراین تونستم با ارثی که پدرم برام گذاشته بود یه مغازه ی مکانیکی کنار جاده برپا کنم و تمام تجهیزات کامل یه مکانیکی پیشرفته رو بیارم تو مغازم ،بعداز دوسال یکی از دوستای دوره دانشگاهمو دیدم که از بیکاری مینالید،بهش پیشنهاد دادم که مغازه رو باهم بگردونیم،اونم خوشحال شدو الان سه ساله با خسرو مشغول کار هستیم,تو این مدت ،خسرو پس اندازی کردو ازدواج کرد،اما هر وقت زن خسرو رو میبینم ،از طرز نگاش حس میکنم ،اونم از زشتی قیافه ام متعجبه،گرچه همیشه میگه :« منو خسرو زندگی مشترکمونو از کرم شما داریم »
اما من اینقدر بد خلق و عبوس بودم که تعریف و تمجید هیچکس برام ارزش نداشت!
صدای شکستن یه شاخه و متعاقبش صدای ناله ی ضعیف یه زن منو از افکار پریشونم بیرون کشید،جلوتر رفتم تا ببینم قضیه چیه!
... چیزی رو که میدیدم ، باور نمیکردم!
ادامه دارد
۱.mp3
5.15M
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
[ به احترام ماه خدا ]
🎙#دکترعلیتقوی
قسمت اول
🚨مبادا امربه معروف نهی ازمنکر تو ماه رمضان فراموش بشه هااا😇
📈تاثیر فوق العاده ای که امربه معروف و نهی ازمنکر درخودسازی و افزایش تقوای فردی و اجتماعی ما
داره بقیه واجبات به اون صورت ندارنااااا 🥰
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
۲.mp3
6.26M
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
[ به احترام ماه خدا ]
🎙#دکترعلیتقوی
قسمت دوم
گوش کنید ، امیرالمومنین(ع) در مورد گناه علنی چه میفرمایند😱😳
💡لزوما منظور از علن همیشه وسط خیابون نیستااااا😕 ممکنه وسط خونه شما باشه ، وسط عید دیدنی باشه، ممکنه اتوبوس یا مترو و ... باشه
🚨مبادا نسبت به گناه علنی
سکــــ🤐ــــوت کنیم.!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام خدمت اهالی سودوکو
دلتون شاد
تنتون سلامت
امروز دیر رسیدم خدمتتون
به اینکه نزدیک ماه رمضون و کارهای آخرسال هستیم مارو عفو بفرمایید.
دوستاران رمان
قسمت دوم رمان وانیا آماده شده 👇
#وانیا
#پارت۲
....نزدیکتر شدم،یه دختر جوون به طرز عجیبی ،بین دوشاخه گیر کرده بود،طوریکه شاخه ها و برگهای اطراف درخت،تن کوچیک و لاغرشو در پناه خودشون داشتن.
اما شاخه زیری کم کم از محل اتصال به تنه درخت درحال کنده شدن بود،برای کمک گرفتن دیر بود،باید خودم دست به کار میشدم.
با عصبانیت با خودم گفتم: پس اینهمه آژیر و بوق و زوزه ماشینا برای چی بود که اینو پیدا نکردن!
اول زیر درخت با شاخه های درختا پوشوندم تا اگر احتمالا نتونستم از بین شاخه ها بلندش کنم ،لااقل تو سقوط آسیب کمتری ببینه.
از تنه درخت بالا رفتم،تنه ام اینقدر تنومند بود که بتونم یه نفر رو از تنه درخت پایین بیارم،به سمت شاخه ی شکسته شده رفتم،تنمو زیر شاخه حائل کردمو با دست دیگم،از شاخه دوم جداش کردم،لباسش از نم بارون دیشب خیس بود،تمام سعیمو کردم تا رو کولم انداختمش،تمام بدنش زخم برداشته بود و لباسهاش پاره شده بود،یه کیف کوچولو دور گردنش بود ،که احساس کردم ،خیلی مزاحمه،کیفو برداشتمو پرت کردم ،
آروم آروم از تنه درخت پایین اومدم.
وقتی پام به زمین رسید،خیالم راحت شد، آروم رو زمین گذاشتمش تا ببینم کجا وبه کی تحویلش بدم،خوب که به لباسهاش نگاه کردم دیدم اینطوری بردن به درمانگاه جالب نیست،ناچار رو کولم گذاشتمش و راه افتادم،صدای ناله و ضعیفش گاه گاه به گوش میرسید.
یاد چیزی افتادمو ایستادم،یه کیف کوچولو همراهش بود ،شاید اسمی ،گوشی موبایلی چیزی داشته باشه و بتونیم به کس و کارش خبر بدیم،سریع برگشتم و همینطور که رو کولم نگهش داشته بودم،دنبال کیفش گشتم،بعد از یه مقدار گشتن،کیف رو که به شاخه ی یه درختچه آویزون شده بود رو پیدا کردم،زیپ کیفو باز کردم.یه شناسنامه و کارت ملی و یه گردنبند قاب دار توش بود،یه گوشی ویا حتی یه دفترچه کوچیک تلفن نبود تا بتونم به کسی خبر بدم,حدس زدم:،احتمالا گوشیش تو دستش بوده و پرتاب شده.
نزدیک خونه که رسیدم،مامالیلی رو صدا زدم
من : مامالیلی،...مامالیلی.
مامالیلی: چیه پسر ؟ مگه سرآوردی ؟ دارم میام...
من: بیا که یه مهمون برات آوردم .
مامالیلی تا چشمش به من افتاد،دو دستی رو زانوش زدو گفت: یا امام غریب ،این کیه دیگه؟
گفتم: نمیدونم،فکر کنم از تصادف دیشب جامونده!
مامالیلی: وا مگه میشه ؟ اینهمه مأمور چطور ندیدنش؟ تعداد مسافرا که معلوم بوده!
بردمش تو اطاقو رو تخت گذاشتمشو گفتم : لای شاخه ی درختا گیر کرده بود،اگر شاخه درخت نمیشکست،متوجه اش نمیشدم.
مامالیلی منو از اطاق بیرون کردو گفت : برو حکیم صاحبی رو بیار!
با تعجب گفتم: مامالیلی آوردم یه مانتویی چیزی تنش کنی ببریش درمانگاه!
مامالیلی: حکیم صاحبی بهتر میدونه چکارکنه...
من: مامالیلی باید گزارش بدیم که یکی از مسافرای اتوبوس چپ کرده، پیداشده !
مامالیلی: کاری که بهت گفتم انجام بده،گفتن تمام مسافرتی اتوبوس پیدا شدن،این دسته گل رو به کی باید تحویل بدیم،حالش جا میاد خودش میگه قضیه چیه....
من: ماما......
وسط حرفم پرید و گفت: عه،عه برو کل کل نکن میخوام لباساشو عوض کنم،زخمشو بشورم،یه بتادین هم بگیر.
من: مامالیلی ،روی زخمو با بتادین نشوریا،صبر کن سرم شستشو بیارم گوشت اضافه میارها،تازه شاید حساسیت بافتی هم بیاره.
مامالیلی که از این اطاق به اون اطاق میرفت بهم گفت: باشه باشه اینو کی بهت گفته دیگه
گفتم: کانال خادم هلال احمر رو مطالعه میکنم.
مامالیلی جلوم ایستادو گفت: تو کانال خادم توصیه نشده ،برای درمان زخم باید سریع بود.
از قیافه اش خنده ام گرفت ،دستش به کمر بود و یه ابروش رو بالا انداخته بود،از اینکه میتونست کاری رو انجام بده راضی یه نظر میرسید.
مامالیلی با عصبانیت ادامه داد: این دختر عامل کارهای زشت دیگران نیست.
سرمو پایین انداختمو رفتم دنبال حکیم صاحبی که تنها دکتر این محل بودکه داروهای جدید قدیمو باهم تجویز میکرد.
ادامه دارد.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca