مهلت ارسال جواب مسابقه سودوکو 15
تا پنج شنبه ساعت ۲۲ (۱۰شب)
لطفا کمی خوانا بنویسید😉
اینجا ارسال کنید👈 @mahdi6329
❤️🌺❤️🌺
#پارت۵۶
#زهرسکوت
.....هیوا
با دیدن ایلیا و خوب بودن حالش خیالم راحت شد...کمی خودمو تکون دادمو رو لبه ی تخت نشستم...
ایلیا: عمو نادم بالا سرتون گریه میکرد...فکر کنم احساس کرده حالتون خیلی بده؟
لبخندی زدمو گفتم: پام درد میکنه...یه چیزی پاهامو گرفت...ترسیدم...
ایلیا: اون تله بوده...عمو نادم گذاشته بود...
من: خوب عمو نادمت فکر نمیکرده ممکنه پای کسی روش بره؟
ایلیا: هیچکس پیش ما نمیاد...ما همیشه تنهاییم...فقط جدیدا دکتر مهرداد به عمو نادم سر میزنه و برای منم دارو میاره...
من: عه شماهم دکتر مهرداد دارید؟
ایلیا: بله...الانم پیش عمو نادم هست...
در اطاق باز شدو دکتر مهرداد وارد شد، با دیدن دکتر دهانم از تعجب باز موند.
دکتر مهرداد: سلام به نظر بهترید؟یه چایی آوردم گرمتون کنه...
از لحظه ی ورودش تا وقتی چایی رو جلوم گذاشت ، متعجب نگاش میکردم...به زحمت لبامو از هم باز کردمو گفتم: سلام...دکتر شما کجا؟ اینجا کجا؟
دکتر مهرداد: حقیقتش اینه که الان ماهم به این فکر میکردیم که شما اینجا چکار میکنید؟
من: خوب اومدم به یکی از شاگردام سر بزنم...منظورتون آقا نادم و شماست؟
دکتر مهرداد: منظورم....منظورم منو کوروش بود!
با اومدن اسم کوروش تنفسم تندتر شدو با لحن دلخوری گفتم: من جدی گفتم!
دکتر مهرداد: منم جدی میگم خانم!
نگاهم رو دکتر بود، که سایه ی کسی تو آستانه ی در نظرمو جلب کرد، سرمو برگردوندمو تو حیرت تمام چشمم با چشمای به خون نشسته ی کوروش روبه رو شد...مسخ شده و بی حرکت نگاهش کردم...توان حرف زدنو نداشتم...اما چشمام سریع پاسخ چشمای کوروش رو دادنو چشمه ی اشکم روان شد...با بال و پایین شدن قفسه ی سینه ام، نفس عمیقی کشیدمو از لای دندونای قفل شدم گفتم: کوروش خان؟
این صحنه با داخل شدن ایلیا زیاد دوام پیدا نکردو ایلیا با نشون دادن کوروش گفت: خانم مدیر...این عمو نادم من هست...همونی که گفتم مخ ریاضیه!!...
سرمو براش تکون دادمو گفتم: بله عزیزم...
کوروش کنار اومدو آروم سلام کرد، بغض بدی گلومو فشار میداد...دستمو به طرف بلوز یقه اسکیم بردمو کمی یقه ام رو شل کردم...تا این احساس خفگی کمتر بشه....
ایلیا همراه دکتر مهرداد اطاق رو ترک کردنو درو بستن...
کوروش رو لبه ی تخت نشست و پرسید: خوبی؟...
مونده بودم چی جوابشو بدم...سرمو پايین انداختمو سعی کردم به خودم مسلط بشم...اما لرزش خفیف تن و بدنم...رو دستام اثر گذاشتو با نزدیک شدن استکان چایی به دست کوروش...نتونستم فنجون چایی رو تو دستم نگهدارم...
کوروش: حالت خوب نیست استراحت کن...
دندونامو به هم سائیدمو چشمامو تو چشمای کوروش دوختمو گفتم:...
ادامه دارد
نویسنده: فیروزه قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم شانس خوب جواد عزتی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرفایی که فکر نمیکردم رو آنتن زنده پخش کنن!
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca