eitaa logo
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
894 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
415 ویدیو
2 فایل
کانال جامع شامل : سودوکو ، مسائل روانشناسی و بیان اندیشه های ناب ، رمان ، مسابقه کاتبین مولا و ... ادمین پاسخگو : @hr14041 @sodokomahdii eitaa.com/sodokomahdii این کانال وابسته به خداست.
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی آمدند، در حالی که طلا و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه داشتند. راهب‌‌‌‌ رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. ✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من به همراه جمعی از مسیحیان از روم آمده ام و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه آورده ایم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او می بخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز می گردیم. ✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس. ✍راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ *چه چیز است که از آن خدا نیست؟* 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ *چه چیز است که در نزد خدا نیست؟* 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ *آن چیست که خدا آن را نمی داند؟* پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس به دنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس به دنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد و جمعیت گفتند چه سوالیست که م یپرسی؟ خدا همه چیز دارد و همه چیز را می داند. ✍راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم . ✍سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود به سرعت خود را به امام علی (ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع ) و امام حسین (ع ) میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ✍ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان *"الیا"* نزد مسیحیان *"ایلیا"* نزد پدرم *"علی"* و نزد مادرم *"حیدر"* است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ ✍امام (ع ) فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. ✍امام علی (ع) پاسخ دادند: . فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹 *آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.* 🔹 *آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است* 🔹 *و آنچه خدا نمی داند ، شریک و همتا برای خود است* پس راهب با شنیدن این پاسخ ها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✳️به درستی که نامت در تورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همان جا اموال را بین مسلمین قسمت کرد. 💠 *عزيزان !! تا حد امکان نشر دهید؛ زیرا: ⬅️ *پیامبر(ص) فرمود: هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع) را نشر دهد، مادامی که از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند* منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی. ‌ ‌ https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌺❤️🌺 ...چندروز بعد ،باز مدیر صدام کردو گفت: حاج رحیم قبول کرد،فقط برای یه بچه بیاری،دخترو پسرش فرقی نداره. گفتم: خب ... گفت: صبر کن ،نه به اونکه نمیخوایی شوهر کنی نه به حالا که،میخوایی زودی بری خونه ی بخت... گفتم: کدوم بخت،من فقط یه ابزارم.... یه ماه بعدش تو یه خونه ی بهتر و تر تمیزتر زندگی میکردمو ،دیگه کارگاه هم نمیرفتم،غذام به راه بود و یه شب درمیون ،حاج رحیم میامد پیشم،یه شش ماهی از صیغه شدن منو حاج رحیم میگذشت ،اما من باردار نشدم،رفتم دکتر که گفت:بدنت خیلی ضعیفه باید تقویت بشی. وقتی به حاج رحیم گفتم،تو فکر رفت و گفت: هفته ی دیگه ی یه سفر میبرمت مشهد ،هم زیارت هم تفریح ،تو هنوز حال و هوای قبل تو سرته. خوشحال شدمو کم کم بساط مسافرتو جور کردمو ،حاج رحیم با ماشین خودش منو برد مشهد،کل راه با تفریح و شوخی و پذیرایی گرم حاج رحیم ،خیلی بهم خوش گذشت،سه روز اونجا بودیمو ،برگشتیم،یه نیروی تازه گرفته بودم،دلم میخواست این خوشی ادامه پیدا کنه. چند ماهی از این موضوع گذشت که متوجه شدم،از بوی پختن مرغ،دلم بهم میریزه،چندبار آبلیمو و ترشی حالمو خوب کرد،اما چون ادامه داشت رفتم دکتر ،بعد از آزمایش و مطمئن شدنش گفت که باردارم. خیلی خوشحال و سر ذوق اومدم خونه،به حاج رحیم هم پیام دادم که زودتر بیاد خونه،تا حاج رحیم رسید ،از برق چشمام متوجه شد خبرخوشی دارم،جلو اومدو گفت: چی شده؟ چشمات میخندن! گفتم: حاجی باردارم،چرا نخندم و زدم زیر خنده. حاجی دستاشو بالا بردو گفت: الهی شکرت،لیلی خیلی خوشحال میشه!. با حرص تو صورتش نگاه کردمو گفتم: عه حاجی ،من باردارم،لیلی چکارست؟ گفت: لیلی تورو انتخاب کرده بود،میگفت،اگر راضی بشه ،فرزند خوب و سالمی رو به دنیا میاری،لیلی قبل از اینکه دکتر بگه باید به خودت برسی ،به من گفته بود ،تورو یه سر ببرمت مشهد،الانم باید برم این خبرو به لیلی بدم. خونه حاجی و لیلی شهریار بود،گفتم: حاجی دیر وقته... گفت: برای خوشحال کردن لیلی هیچوقت دیر نیست.! نه ماه من واقعا حامله بودم و لیلی ،غیر ‌واقعه ای باردار بود. با حاجی در مورد قولش دوباره صحبت کردم گفت: سر قولم هستم،بچه رو بده،خونه و زمین و پولو برات فراهم میکنم . خوشحال بودم که میتونم اون زندگی رو‌که دوست دارم بسازم. نه ماه بعد تو به دنیا اومدی و بعداز ده روز اومدن دنبالت تا ببرنت پیش لیلی،دلم آشوب بود،از یه طرف ،نگاهت منو داشت وابسته میکرد،از طرفی از وابسته شدن و در بند بودن و بی پولی متنفر بودم،تورو دادمو ،حاجی اومد پیشم،یه دفترچه بانکی به اسمم برام آوردکه ۲۰ میلیون توش پول بود، یه سند خونه و یه سند ۵۰۰ متر زمین هم بهم داد. وقتی اونارو تو دستم گرفتم،احساس قدرت کردم،گفتم،من دوباره میتونم بچه بیارم ،اما مال و ثروت همیشه درخونه ی آدمو نمیزنه،اما به این راضی نشدم هنوز حرف مدیر تو گوشم بود که گفته بود: زنش اینقدر خوشگل هست که قیافه براش مطرح نیست. ادامه دارد نویسنده: فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعدادی که پایین نوشته شده کلید خونه های بالاست
جواب صحیح اولین نفر👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔻بیوگرافی شهید ۲۴ ساله، سیدمهدی جلادتی؛ پایان ماموریت بسیجی شهادت است 🔹شهید سیدمهدی جلادتی ۲ آذر ماه سال ۱۳۷۸، در شب ولادت حضرت صاحب‌الزمان، چشم به جهانِ فانی گشود. وی اصالتا اهل گلپایگان بود ولی در تهران به‌دنیا آمد و بزرگ شد. شهید جلادتی دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در بسیج مسجدِ حضرت میثم، واقع در منطقه ۱۴ تهران، گذراند و از مکتب حضرت روح‌الله(ره) کسب فیض کرد. 🔹وی با توجه به علاقه‌اش به رشته کامپیوتر وارد هنرستان فنی‌وحرفه‌ای «احمدی روشن» شد و در همین رشته تحصیلات دانشگاهی‌اش را ادامه داد. 🔹با اوج‌ گرفتن درگیری‌ها در منطقه غرب آسیا، علم شدن پرچم مبارزه با تروریسم‌ جهانی و راهی شدن خیل عظیم مدافعان حرم برای دفاع از ناموس شیعه و جمهوری اسلامی ایران، شهید جلادتی و بسیاری از دوستان وی به کار نظامی علاقه‌مند شدند. 🔹در همین راستا شهید جلادتی اقدامات لازم برای ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انجام داد. نهایتا وی در سال ۱۴۰۰ به عضویت رسمی نیروی قدس سپاه درآمد و در دفتر فرماندهی این نیرو مشغول به‌کار شد. 🔹پس از آغاز عملیات طوفان‌الاقصی و شدت گرفتن جنگ ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی علیه مردم مظلوم فلسطین و نقش ویژه‌ی نیروی قدس سپاه در پشتیبانی از جبهه مقاومت، شهید سیدمهدی جلادتی اول بهمن ماه ۱۴۰۲ وارد سوریه شد. شهید جلادتی و‌ هم‌رزمانش با ادامه دادن مسیر فرمانده شهیدشان، سردار حاج قاسم سلیمانی، خار چشم رژیم صهیونیستی شدند. 🔹نهایتا شهید جلادتی در تاریخ ۱۳ فروردین ماه ۱۴۰۳، در روز شهادت امیرالمومنین(ع)، در حالی که تنها دو روز به پایان ماموریت وی باقی مانده بود، در حمله هوایی رژیم صهونیستی به ساختمان کنسولگری جمهوری اسلامی ایران در دمشق به شهادت رسید. 🔹لازم به ذکر است که پیکر این شهید، درست در روز پایان ماموریتش، ۱۵ فروردین، به کشور بازمی‌گردد. ╭━━⊰❀࿐༅༅࿐❀⊱━━╮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸طوفان‌الاقصی هنوز تموم نشده چون طوفان به پا می‌خیزیم🌪 بت‌ها را بهم می‌ریزیم🗽 این وعده خداست 🇵🇸 ما می‌آییم✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهل‌بیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشود که چند مرتبه این کلیپ را ببینید و برای هرکس که میشناسید از قوم و خویش و دوست آشنا گرفته تا افرادی که به هر جهتی نام اونها را در دفترچه تلفنتان دارید ارسال کنید و همین متن را هم کپی کرده و بفرستید. ان شاء الله امید است فردای ظهور شرمنده امام زمان علیه السلام نشویم.(چله عظیم قرن به نیت فرج) https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#کانال_جامع_آرامش_مانا_
باسلام و عرض ادب واحترام. از محضر دوستان و محبین اهل‌بیت علیهم السلام تقاضای عاجزانه و ملتمسانه میشو
تبریک خدمت دوستانی که در چله زیارت عاشورا و دعای فرج (اللهم عجل لولیک الفرج) به نیت ظهور و سلامتی آقا امام زمان شرکت کردند... امروز چله تمام شد امیدوارم ظهور حضرت مهدی (عج)بهترین خبر خوش امسال باشد. الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجز خوانی شهید محسن حسین نیا در پایگاه دریابانی چابهار وی دیشب در چابهار به شهادت رسید. رجزخوانی اونهم انقدر دلی😔 🤲 https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
دوستان عزیز کانال سودوکو واقعا قصد ندارم مثل کانال خبری باعث بشم حوصله اتون سر بره چون کانالهای خبری تو ایتا زیاده منتهی اخبار مختلف کشورمون و منطقه گاهی انقدر مهمه که نمیشه از کنارش بی تفاوت رد شد. نمیشه شهادت سردارهامون سربازهامون مردممون رو نادیده گرفت. نمیشه نسبت به راهپیمایی مهم فردا خاموش بود. نمیشه ظلم رو دیدو برای رسیدن حق به مظلوم از اعتراض لفظی (لااقل)دریغ کرد. وعده ما راهپیمایی فردا به مناسبت روز قدس یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب ساعت ۲۱ مسابقه صلیب ریاضی داریم آماده باشید
ساعت ۲۱ سودوکو تمرینی متوسط هم داریم
دوستان جواب سودوکوهای تمرینی و مسابقلت متفرقه اینجا 👇 @mahdi6329
مسابقه جدول صلیبی اعداد اینجا بفرستید👇 @mahdi6329
سودوکو متوسط تمرینی اینجا بفرستید👇 @mahdi6329
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان خوبم نفر اول دو مسابقه دیشب رو معرفی میکنم👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو پارت👇👇
❤️🌺❤️🌺 .......چند روزی حاجی پیشم نیومد،براش پیغام دادم که میخوام ببینمت،غروب اومد پیشم،تا چشمم تو چشمش افتاد،زدم زیر گریه ،پریدم تو بغلش ،سرو صورتشو بوسیدم،و قربون صدقه اش رفتم، سند خونه و زمینو آوردم و پرت کردموبا گریه ی جانسوز گفتم: حاجی فدای یه تارموت ،من میخواستم ببینم ،حالا که منو وابسته ی خودت کردی،سرقولت هستی یانه؟. اما تو خیلی مردتر از این حرفایی،دلم به بودنت قرص بود،تاج سرم بودی حاجی،الهی دورت بگردم،منو تنها نذار،میخوایی تو این دنیای وا نفسا منو تنها بذاری؟! گریه امو بلندتر کردم ،طوریکه ،حاجی دستپاچه شد،اومد جلوم نشست و با دستای زمختش اشکمو پاک کرد،سرمو به سینه اش چسبوندو گفت: گریه نکن،عزیزدل من هستی،من فکر کردم ،جدی جدی ،برات مال و ثروت مهمه. خلاصه با این ترفندا،حاجی رو محسور خودم کردم،خیلی از کارهایی رو که قبلا خودم انجام میدادم،سپردم به حاجی،تا کنار من بیشتر احساس قدرت کنه،و بیشتر برام وقت بذاره. یه روز حاجی که اومد خونه ،کلی براش زبون ریختمو گفتم: دلم یه مسافرت میخواد ،از اون مسافرتهایی که قبل از باردار شدنم ،باهم رفتیم. حاجی یه ابروشو بالا انداخت و گفت: آخه لیلی با یه بچه تنها میمونه. گفتم: لیلی هم بیاد. اما میدونستم ،سر سیاه زمستون ،لیلی با بچه ی کوچیک ،نمیتونه مسافرت بره. حاجی گفت: بهش میگم ببینم چی میگه. فرداش حاجی اومدو گفت: لیلی میگه ،برای بچه ،تفریح تو زمستون معنی نداره. تو دلم خوشحال شدم،اما به ظاهر غمگین گفتم: آخی چه حیف،اونام بودن،لااقل شما ،خیالت راحت بود. حاجی گفت: به نسرین میگم چند روزی بیاد پیش لیلی تا ما بریمو برگردیم. ما مسافرتو رفتیم ،اینقدر رو حاجی کار کرده بودم که بازم راضی بشه یه خونه و یه زمین دیگه بهم بده! اما یه روز نسرین و لیلی سر زده اومدن خونم... اولین بار لیلی رو تو بیمارستان دیده بودم،روز تولدت اومده بود پیشم،تا کنارم باشه ، بعداز اون چندبار دیگه دیدمش ،اما از دورهمیشه ،به زیبایی و رفتار با متانتش حسودیم میشد،اما به خودم دلداری میدادم که من هم جوونترم هم قابلیت مادر شدن رو دارم . بعد از کمی مکث،آب دهنمو قورت دادمو ،یه زبون دور لبم کشیدمو با صدایی که از ته چاه در میامد گفتم: بفرمایید. رفتم کنار تا داخل بشن ،و راهنمائیشون کردم تا وارد پذیرایی بشن. اولین بار بود نسرینو میدیدم،اما از شباهتش به لیلی ،کار سختی نبود که متوجه بشم خواهر هستن. رفتم تو آشپزخونه و یه ظرف میوه و سه تا پیش دستی آوردم. نسرین گفت: بیا بشین ما زود باید بریم. نگاه متین و با وقار لیلی توجه منو جلب کرد،چشماش رو گلای قالی میچرخیدو خیلی آروم و مطمئن به پشتی تکیه داده بود،حتی وسایل خونمو دید نمیزد ببینه چطوری زندگی میکنم ،از اینکه با همچین کسی میخواستم دربیوفتم از خودم بدم اومد. با دستایی که نمیتونستم از لرزششون جلو گیری کنم ،میوه تعارف کردم. نسرین گفت: نمیخورم. اما لیلی یه سیب برداشت و تشکر کرد. همینطور که نسرین شروع به حرف زدن کرد،لیلی سیب رو پوست میگرفت. نسرین گفت: ببین بانو ،قبل از صیقه شدنت،یه سری شرط بوده که هردو طرف قبول کردید،اما نمیدونم چرا با توجه به اینکه طرف مقابل به تمام شروطتشون عمل کردن ،شما به گفته هات و قولهات پایبند نیستی؟؟ سرم پایین بودو داشتم گوش میکردم،میدونستم ،حاج رحیمو برای پولش میخوام ،وگرنه من کجاو حاج رحیم کجاکه وقتی از بیرون خونه میرسه،یه پشتی پشتشه و محو تلویزیون میشه و منم باید هی براش چای و میوه و تنقلات بیارم.....اما الان چی باید میگفتم،اینا اومدن بپرسن نقشه ام چیه؟ وگرنه ،اگر قرار بود همه چی تموم شه که حاج رحیمو تحت فشار میذاشتن! دوباره گلوم خشک شد،لیلی پیش دستی میوه اش رو جلوم گرفت و گفت: بفرما یه تیکه سیب برداشتمو تشکر کردم. نسرین رو صورتم دقیق شده بودو بی ملاحظه گفت: اگر درخواست دیگه ای داری بگو شاید فکر میکنی سرت کلاه رفته ؟ بامِن مِن گفتم: این چه حرفی من قصد اذیت کردن ندارم،درسته با حاج آقا یه معامله کردم،اما بهم حق بدید که وابسته دل با محبت حاج آقا شده باشم... نسرین دوباره یه سری الفاظ تند و بی رودربایسی نثارم کرد که با چشم غره های لیلی زود جمع و جورش کردو خدارو شکر جلسه ی مؤاخذه تموم شد. شبش خیلی فکر کردم،از برخورد نسرین ناراحت بودم،از اینکه دستمو خونده بود بیشتر... ادامه دارد نویسنده : فیروزه قاضی https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca