سلام دوستان
عباداتتون قبول
میدونم خیلیاتون سعادتت داشتید تو حرم های مقدس بزگواران و پیشوایان دینی باشید
غروب روز عرفه هستیم
ما رو از دعای خیرتون محرم نفرمایید
خدا حفظتون کنه و ان شاالله حاجت روا باشید.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
یاعلی💫
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نقاره زنی در شب عید سعید قربان
#مولتی_خبر_بدون_سانسور👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3118137573C21a5abba7f
زندگی تان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه زمزم
مبارک باد عید قربان، نماد بزرگترین جشن رهایی انسان از وسوسه های ابلیس
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۲۸
#نزدیکهای دور
فرزاد خان ساعت ۱۰ اومد شرکت،تا چشمش به من افتاد ،ایستادو چشماشو ریز کردو گفت: اینه به این میگن ماشین نویس مخصوص رئیس!!! باید ترفیع بگیری !
چشمامم رو رو زمین دوخته بودم،اگه فکر میکردم این اراجیف رو بگه ،هیچ وقت این مدلی نمیامدم شرکت, خیلی به خودم لعنت فرستادم.زیر بار نگاه بی شرم فرزاد داشتم آب میشدم،به زور نفس میکشیدم،بلاخره از میزم دور شد و من سر خوردم رو صندلی و مثلا مشغول کارام شدم،اما با حرص دندونامو فشار میدادم.
ساعت کاری تموم شد ،اومدم بیرون
شاهین رو با پرایدش دورتر از شرکت دیدم ،تا منو دید چندتا چراغ زد ،منم از خدا خواسته رفتم پیشش،درو بی تعارف باز کردم و نشستم ،اخمام تو هم بودطوریکه شاهین به صدا در اومد و گفت: هنوز از صبح دلخوری؟؟ منکه گفتم
دلیلش چی بود،تهمینه جون اذیت نکن!!
در حالیکه اجازه دادم اشکام رو گونه هام بغلطن گفتم: چقدر دوسم داری؟؟
بهم نزدیک شد و گفت: تهمینه من فکر میکردم صبورتر از این حرفایی،به همون خدایی که میپرستی ،من هیچ صنمی با شراره ندارم ،باور کن!!!
گفتم : با شراره کارندارم،تو چقدر منو میخوایی؟؟
گفت: دنیامو باتو میخوام،تو رویاهام هستی،تهمینه تو این شهر غریب ،تنها تو هستی که میخوام به پاش جونمو بدم!
تو صورتش دقیق شدم و
گفتم: جونت مبارک خودت،کی میایی خواستگاریم؟
یکه خورد،تعجب کرد ،درحالیکه نفسشو عمیقتر میکشید گفت:اینو جدی میگی؟؟ من تمام آرزومه تهمینه
یه دفعه متوجه نشدم چی شد،فقط داغی لبهاشو رو پیشونیم حس کردم.
انکاری بغضم آب شده بود،راحتر نفس میکشیدم.
به شوخی گفت: کاش این شراره زودتر مارو برای چایی دعوت میکرد.
بهش نگاه کردم و در حالیکه با لبام بازی میکردم،بالاخره گفتم: فرزاد داره پاشو از گلیمش فراتر میذاره!!
خنده اش خشکید٬ به چشمام دقیق شد و گفت: اتفاقی افتاده؟ پیشنهاد بی شرمی بهت داده؟
ساکت بودم.
دستشو کوبید رو فرمون ماشین و گفت: چی ....گفته...بهت...تهمینه!؟!
گفتم: هیییچییی،فقط میخوام بدونه که هر طوری دوست داره نمیتونه فکر کنه
شاهین گفت:در اولین فرصت میگم خواهرم بیاد و بیاییم خونتون،من یه خواهر دارم ،میدونی که پدرو مادرم فوت شدن،با هیچ فامیلی هم ارتباط نداریم،اونم بخاطر رفتاربدشون با پدر و مادرم،بنابراین فقط خواهرم بیاد میاییم خونتون
چشماش قرمز شده بود،دور لبشو به دندون میگرفت و معلوم بود داره حرص می خوره
فردای اون روز همون تیپ معمولی رو زدم ،پشت میز کار نشسته بودم،که فرزاد اومد تا منو دید گفت: چه زود پس رفت کردی؟؟؟
گفتم: اینطوری راحترم
گفت: یعنی نمیخوایی اضافه حقوق داشته باشی
سرمو پایین انداختم و گفتم: حقوقم کافیه!!
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
دوروز بعداز صحبتهام با شاهین،یه روز عصر که تو منزل بودم،تلفن زنگ زد, مادرم گوشی رو برداشت،بعد از سلام و جواب دادن به احوالپرسی تماس گیرنده ،گفت : شما؟؟ خواهر آقای پژواک؟
قلبم تند تند میزد،خواهر شاهین بود،رفتم تو اطاق تا بهتر متوجه بشم چی میگن،خواهر شاهین گفته بود از همدان اومده ومیخواد برای خواستگاری مزاحم بشه
مامانم هم قرار روز پنج شنبه رو با خواهر شاهین اوکی کرد.
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد گفت: آقای پژواک کیه؟
گفتم: مإمور خرید شرکته
گفت: خب؟......
گفتم: خب همین!!
نگام کردو گفت : این پسره فارسه ،فکر نکنم بابات قبول کنه!
گفتم: وا شماهم که فارس بودید،چه بدی داشتید؟؟
گفت: من زنشم،تو دخترش هستی
از من گفتن
تو فکر فرو رفتم ،وای خدا،اینو چکارش کنم؟؟
مامان پرسید: اینجا چکار میکنه!؟
گفتم: تو سربازی باآقا فرزاد آشنا شده،فرزادهم گفته که باباش قول داده اگر سربازیشو تموم کنه،شرکت رو میسپاره بهش،فرزاد هم به شاهین گفته بعداز سربازی بیاد تو شرکت باباش...
وسط حرفم مامان گفت: کم اطلاعات نداریا!!! که اسمشم شاهینه
و چشماشو ریز کردو به من که داشتم اطاقو ترک میکردم نگاه کرد.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#رمان
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
زاکانی ،پزشکیان رو میگه
راست میگه واقعا هیچ دولتی در این چهل و اندی سال کاری انجام ندادن اقای پزشکیان🤔🤔🤔