#پارت۶۶
#نزدیکهای دور
یه نفس عمیق کشیدمو دورترین صندلی رو انتخاب کردمو نشستم نگار اومد جلو و یه چشمک زدو گفت: ایول دختر چه کردی؟؟
گفتم: بابکو ول کن ،تو دل آشا قند آب شده
بعد هردو خندیدیم.
نگار به در ورودی اشاره کرد،برگشتم، نگاه کردم ....
خدای من فرشته های مهربون زمینی اومده بودن ،پس سورپرایز بابا پدرام این بوده!
با ذوق به سمتشوش رفتم...
باباجونمو سفت بغل کردم،و بوئیدمش، رفتم طرف مادر جونم،اول دورش چرخیدمو ،ایستادم جلوشو لپای تپلشو محکم بوسیدم،
داشتم با این فرشته های عزیزم حال میکردم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتمو از ذوق یه جیغ کشیدم ،ترلانمو بغل کردم،هردومون از خوشحالی ،چشمامون پرشد،ترلان دست منو گرفت و برد پشت مادر جون و باباجون که داشتن با مامانم سلامو احوالپرسی میکردن،دیگه این باور کردنی نبود.........!!!!!
سامان جلو اومدو دسته گل مریموش نزدیکم کرد،اما قبل از اینکه بهم بده یه شاخه مریمو پر پر کردو ریخت روسرم ،دلم نمیامد روشون پا بذارم ،جلو رفتمو دست دادم و خوش آمد گفتم،از هیجان قلبم داشت می ایستاد،یه نفس عمیق کشیدم،ترلان به سامان چسبیدو گفت: بسه،بسه نذارید از جشن بیرونمون کنن،بعد هرسه زدیم زیر خنده,مامان اومد جلوو سامان سلام کرد،و در حالیکه سرش پایین بود گفت: آقای دشتی گفتن...
مامانم نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت: بفرمایید،بفرمایید،حالا که هستید ،چیزی مهم نیست...
رومو کردم طرف نگارو گفتم خدارو شکر...
نگار دستشو زیر چونه اش گرفته بود و چپ چپ داشت منو نگاه میکرد،تازه متوجه شدم ،که من تو محیط شرکت از سامانو رابطم به کسی چیزی نگفته بودم،حتی نگار.....!!!
نگارو بغل کردمو گفتم معذرت،همه چی رو میگم!!
نگار خنده ای کردو گفت:خیلی توو داری آیدا بامن......؟
جای باباجونو مادرجونو مشخص کردم،و ترلان و سامان هم با کمی فاصله نزدیک اونا نشستن.
سامان چشمش به آقای ثبوتی و بابک افتاد,برای سلام و احوالپرسی رفت سمتشون،کنار باباجون ایستاده بودمو محو تماشای سامان بودم ،سامان با تک کت سفید و شلوار جین سورمه ای و پیراهن آبی آسمونی خیلی باوقارترو جذابتر شده بود،تمام حرکات رفتو برگشتشو زیر نظر داشتم که متوجه نگاه پر از عصبانیت بابک شدم ....
بابک دستشو مشت کرده بودو منو سامانو رصد میکرد.
از اون فضا فاصله گرفتمو رفتم پیش مامانم،مامان تا منو دید گفت:
اووووف آیدا ،اووف از دست بابات؟؟
تا خواستم بگم چرا؟؟ صدای سلام بلند باباو عذر خواهی تو فضای تالار پیچید ,به همه خوش آمد گفت و رفت سر میز آقای ثبوتی و
بعد از عذر خواهی از اومدنشون تشکر کردو گفت ،بخاطر رسوندن باباجون و مادرجون دیر کرده،بعد یه صندلی کنار آقای ثبوتی گذاشتو مشغول حرف زدن شد،گروه ارکستر یه موزیک شاد رو اجرا کرد و من که حالا از اومدن عزیزانم انرژی گرفته بودم ،رفتم سر میز سامانو ترلان ،دست ترلانو گرفتمو باهم رفتیم رو پیست،پیراهن ترلان آبی کمرنگ بود که با پیراهن سامان ست کرده بود .کاملا پوشیده بودو بلند اما فوق العاده زیبا که ترلان توش مثل یه فرشته زیبا خودنمایی میکرد،همه با اشاره از مامان میپرسیدن که این دختر کیه...؟؟؟
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
🔴نکات مهم سخنرانی امروز سید حسن نصرالله
1. پاسخ ایران و حزبالله قطعی ست
2. پاسخ ایران و حزبالله بسیار شدید خواهد بود به گونه ای که شدت پاسخ اسرائیل را غافلگیر خواهد کرد و از قبل انتظار چنین پاسخی را نخواهند داشت
3. کل محور مقاومت از ایران تا یمن ممکن است در این پاسخ مشارکت کنند یا ممکن است هر کدام بطور جداگانه پاسخ دهند.. به نوعی اسرائیل را سردرگم خواهند کرد
4. توپ را در زمین رژیم صهیونیستی خواهند انداخت.. پاسخ های مقاومت به شدت بازدارنده خواهند بود اما منجر به جنگ گسترده نخواهند شد.. واکنش رژیم صهیونیستی ادامه روند را مشخص خواهد کرد
5. تلاش های آمریکا و سایر کشورها برای آرام کردن مقاومت فایده ای ندارد و پاسخ انجام خواهد شد.. پیرامون جنگ در غزه و سایر محورهای پشتیبانی تنها اتمام کامل جنگ در غزه میتواند منجر به قطع جنگ در محورهای پشتیبانی شود و مذاکرات پیرامون این موضوع بی فایده است
6. اسرائیل باید کامل شکست بخورد.. اسرائیل در غزه چیزی بدست نخواهد آورد و با شکست کامل غزه را ترک خواهد کرد
▪️این موضوع علاوه بر رژیم صهیونیستی برای متحدان منطقهای و جهانی اش نیز سنگین خواهد بود
#مولتی_خبر_بدون_سانسور👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3118137573C21a5abba7f
سلام خدمت دوستای گلم
امروز ۴ قسمت از رمان نزدیکهای دور در کانال درج میشه
#پارت۶۷
#نزدیکهای دور
کم کم شورو شوق رقص بالا گرفت و خیلیا اومدن رو سن خیلی دوست داشتم سامان هم بیاد ولی خوب ،سامان خیلی موقعیت سنج بود،هر بار که میچرخیدیم دوتامون به سامان نگاه مبکردیم،اونم با لبخند برام چشمک میزد،تا اینکه قرار شد شمع روی کیکم رو فوت کنم ،رفتم پشت میز ایستادم،مجری و خواننده برنامه گفت: بیایید جلو تا آیداخانمو همراهی کنید،سامانو بابک همراه بقیه جلو اومدن،بابک به سامان که به من نزدیکتر بود,نزدیک شد،خوشم نیومد،اما چاره ای نبود،چیزی که برام جالب بود،هوش و حواس سیامک بود که با چشماش ترلانو تعقیب میکرد،وترلان با لبخند همیشگیش بهش نخ میداد،شمارش شروع شد تا خواستم شمعو فوت کنم،چندنفری داد زدن ،فوت نکن،فوت نکن آرزو کن!!! کمی معطل کردم،تا خواستم فوت کنم صدا بلند شد که حالا اول آرزوتو بگو بعد فوت کن....
خنده ام گرفت و گفتم: خیلی سری نمیتونم بگم ...حالا فوت کنم؟؟؟؟
صدای سامان به گوشم رسید که تو همهمه ی مهمونا گفت: آیداجان فوت کن ،فوت کنم عزیزم...
نگاه کردم بهشو تأیید کردم،یه دفعه چشمم به بابک افتاد که با صورت برافروخته داشت سامانو نگاه میکرد.
سریع فوت کردم،صدای سامان اولین تبریکی بود که به گوشم رسید ،بقیه هم یکی یکی تبریک گفتن.
رقص چاقو با نگار بود،که به همه دوستام تعارف کردو چند نفر با چاقو رقصیدن،بعد کیکمو بریدم ،گفتن باید کیکو تو دهن کسیکه دوستش داری بذاری ،زودباش آیدا!!!...،یه برش کیک برداشتمو رفتم کنار میز باباجون و مادرجونو گفتم: عشقای زندگی من.....
همه کف زدنو آرزوی سلامتی براشون کردن.
چراغا خاموش شد و رقص نور شروع شد ،همه ریختن وسط ،سامان کنارم ایستادو گفت: افتخار میدید؟؟؟ گفتم: سامان مامانم؟؟!!
گفت: همراه بابات رفتن میزهای شام رو کنترل کنن،دستشو گذاشت رو کمرم و باهم رقصیدیم ،بوی ادکلنش مستم کرد،دلم میخواست سرمو رو سینه اش بذارمپ تا ابد از عطر مدهوش بشم ،اما جاش نبود،حرکاتش سنجیده بود تا سمت بیرونیه پیست نباشیم تا احیانا مامان مارو نبینه،چشمم به بابک افتاد که مثلا داشت با یه دختر از مهمونا میرقصید اما تمام حواسش به ما بود،خودشو با ما رسوند و برای اذیت کردن ،اومدجلو وگفت: آیدا خانم به ما هم افتخار میدید؟؟؟
نمیدونستم چی بگم ،اما به عنوان میزبان مجبور بودم باهاش برقصم،شایدم دلیلم این بود که باعث تشنج فضای کنونی نشم ،با رعایت فاصله کنارش ایستادم ،منو بایه چرخش از سامان دور کردو خودشو محکم بهم چسبوند ،اینقدر پهلو وکمرمو سفت گرفته بود که علنا جلوی حرکتم گرفته شد،و هر لحظه بیشتر فشار میاورد،احساس کردم تمام حرص امشبو داره روم خالی میکنه ،به سامان نگاه کردم،فهمید اتفاقی افتاده ،رسیدیم به سیامک ،سیامک فکر کرد قراره با همه مردا برقصم ،اومد جلو و تقاضا کرد از خدا خواسته از بابک جدا شدم،سیامک با حفظ فاصله یه دور رقصید و با احترام جدا شد،وای که چقدر این دوتا برادر باهم فرق داشتن، سمت سامان رفتم ،چشمام پر شده بود،سامان از تاریکی استفاده کردو دستمو گرفتو سریع کتشو از رو میز برداشتو رفتیم تو حیاط تالار......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۸
#نزدیکهای دور
هوای بیرون که به سرم خورد کمی حالم جا اومد،سامان یه آلاچیغ جمع و جور و نشون دادو گفت بریم اونجا ،از محیط سرو صدای داخل دور شده بودیم و اینقدر اطراف سکوت بود که صدای نفس نفس زدنمونو میشنیدم،نشستم رو نیمکت درون آلاچیغ،سامان کتش رو روم انداخت و بغلم کرد،
سامان: سردته؟؟
من: نه خوبم!!
سامان دستشو رو پهلوم کشید ،با اینکه اصلا فشاری وارد نکرد،نا خودآگاه یه آه کشیدم،دستشو ثابت رو پهلوم نگه داشت و گفت: یه روزی این دستو میشکنم،بهت قول میدم آیدا،یه روزی این دستو میشکنم.
بینیمو بالا کشیدمو گفتم: باور میکنم.
منتهی اینقدر صدام بغض داشت که جمله ام تموم نشد و به گریه افتادم.
تو صورتم دقیق شدو گفت: اشکهای الان تو برام خیلی گرون تموم شد،بابک باید تاوانشو بده.
سرمو رو سینه اش گذاشتمو به این فکر کردم که،تا چند دقیقه پیش چقدر آرزو داشتم سرم رو سینه اش باشه و از عطر تنش سیراب بشم،ولی نه اینطوری!!!!! هنوز طپش قلبش آروم نشده بود،اما من کنارش آرامش گرفتم،دلم میخواست تا همیشه مهمونا مشغول شام خوردن باشن و منو فراموش کنن منم سرم رو سینه سامان ،سامون بگیره. گفت: میخوام برات بنوازم حاضری گوش بدی؟؟؟
گفتم: جدی؟ نمیدونستم واردی
گفت: اولین باره برای کسی میخوام بخونم و گیتار بزنم ،هنوز وارد نیستم،اما سعیمو میکنم.
بعد منو تنها گذاشت و رفت از تو ماشینش گیتارشو بیاره،با نگاهم یه چرخی زدم ،کسی نبود،همه مشغول بودن،کت سامانو کامل دور خودم کشیدم و بوئیدم،وقتی چشمامو باز کردم سامان با لبخند جلوم ایستاده بود، خجالت کشیدم و گفتم: عه به چی نگاه میکنی ،خب سردم بود.
چشمام ریز کردمو رومو بر گردوندم.
خندید و نشست کنارم گفت: ببخشید ببخشید،آشتی آشتی؟؟؟
دستمو دور دستش حلقه کردمو گفتم: تا ببینم چی تو چنته داری!!!
ساماندگفت از زند وکیلی چند قطعه میخونم،امیدوارم خوشت بیاد،اینو فقط با یاد تو تمرین میکردم:
بیا به افسانه ی من
به خلوت خانه ی من
بیا ببین چه کرده ای
بادل دیوانه ی من
به قصه ی فرشته ها
دوباره بال و پر بده
تو اوج عاشقانه ای
به آسمون خبر بده
به شهر بیخبر بگو
به کوچه ها که میزنی
تورا سکوت میکنم
مرا صدا که میزنی....
با خیال تو رد شدم ازشب تنهایی
هر کجا که من بعد از میرسم آنجایی..
صاحبت منم مو به مو
موج این دریایی
می رسد به من تا ابد این همه زیبایی
بیا به دیوانگی
به خلوت خانگی ام
که تن دهد به شعله ات دوباره پروانگیم
چه عاشقانه میشود
کنار تو زندگیم
🔻🔻🔻🔻🔻
به محض اینکه صدای گیتار سامان قطع شد،صدای دست ،هورا و دوباره دوباره بلند شد،پشت سرمونو نگاه کردیم ،دهنمون از تعجب ،باز موند،اکثر مهمونا اومده بودن و اینقدر آروم بی سرو صدا بود که ما متوجه نشدیم....
بعد رفتیم تو تالار و هدیه هارو باز کردیم،همه زحمت کشیده بودن و همه چی خوب بود،سامان برام یه تو گردنی رز طلا سفید هدیه داد که همونجا گردنم انداختم......
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۶۹
#نزدیکهای دور
آخر شب خسته و داغون رسیدیم خونه،ترلان با سامان رفت،اما ازش قول گرفتم ناهار پیش ما باشه.
صبح فردا چشمامو که باز کردم ،دیدم ساعت ۹/۳۰ دقیقه است،از اونجائیکه میدونستم باباجون و مادرجون زود از خواب بیدار میشن سریع از رختخواب بیرون اومدمو دست و رومو شستم تا برای صبحونه برم کنارشون،سرو صدایی نبود،آروم آروم نزدیک شدم،که دیدم هر چهارتاشون دارن آهسته صحبت میکنن،گوشامو تیز کردم که شنیدم باباجون با عصبانیت میگفت: من دست این حیوون دختر نمیدم،شما حالا هرچی دوست دارید انجام بدید،من به عنوان جدش اجازه نمیدم همچین بلایی سر دخترم بیارید،دیشب داشتم پا میشدم که بزنم تو گوشش که سیامک به دادش رسید،پسره آشغال همه چی و همه کس براش حکم کالا داره ...
مامان گفت: آقاجون ازمن آیدارو خواستگاری کردو گفت هر کاری برای خوشبختی میکنم ،اگر سامانو تو شرکت نمیاوردن ،آیدا دلش نرم شده بود،یه روز منو آیدا رفتیم اطاقش از هول دیدن آیدا دست و پاشو گم کرد ،دستش خورد لیوانش شکست....
یاد اون روزی افتادم که شاهد یکی دیگه از اعمال زشت بابک بودم،اما مامانم از چیزی خبر نداشت.
بابا پدرام گفت: عزیزم اینکه دلیل نمیشه،خواستن باید دو طرفه باشن،چه تضمینی برای این وصلت وجود داره؟
مامان گفت: برای سامان کی تضمین میده؟؟
باباجون: دستشو رو میز زد و گفت: الان بحث سامان نیست!
رو سامان تحقیق کنید اگر مشکلی بود یا مشکلی دیدیم با آیدا صحبت میکنیم.
مامان ناراحت بلند شدو گفت: آبروم رفت،چی فکر میکردم ،چی شد٬ آیدا لااقل باید یه دیشبو خویشتن دار میبود!
از اینکه باباجون حواسش به من و خصوصا به رفتار زننده بابک بود خوشحال شدم،حتما قبل از اینکه بیدار بشم بحث رو در این مورد باز کرده!!
راه رو برگشتم و از اطاقم دوباره بیرون اومدمو گفتم: سلام ،کجائید؟ باباجون ،مادرجون سلام
یه دفعه همه باهم منو صدا کردن رفتم سر میز و صورت چهارتاشونو بوسیدم،ازشون بخاطر دیشب تشکر کردم و گفتم: یکی از بهترین شبهای عمرم بود،وبعد برای اینکه ازمامان دلجویی مخصوص کنم دوباره رفتم جلوشو صورتشو بوسیدم،اونم متقابلا صورتمو بوسید و گفت: خوشحالم که حال و هوات عوض شد.
مادرجون از سر میز بلند شد و گفت: امروز چی براتون درست کنم؟ امروز آشپزی با من!!
یه نگاه کردم دیدم کسی هنوز نتونسته تصمیم بگیره گفتم: با یه ماهی شکم پر موافقید ؟؟ مهمون من هم دوسش داره؟
همه موافقت کردنو مامان دوتا ماهی سفید رو از فریزر درآوردو گذاشت رو کابینت .
ظهر ترلان اومد،اما دیگه سامان بالا نیومد ودر حالیکه بهش تعرف میکردند که داخل بشه گفت : یه کم کارای شرکتو منزل برده باید هرچه زودتر تموم کنه.
با ترلان رفتیم تو اطاقم وتا وقت ناهار از همه چیز همه کس صحبت کردیم ،من از اتفاقات اینجا ،والبته کارهای بابک گفتم ،واونم از موقعیتهای درسی و امتحاناتش و هم اطاقیاش و دلتنگی مامانش برای دیدن سامان تعریف کرد.
ترلان گفت: بیشتر پیش بابا شاهین میره و از این بابت احساس خوبی داره.
ترلان خیلی توصیه کرد که مراقب باشم چون مسلما بابک دست بردار نخواهد بود و میگفت اینارو به سامان هم گفتم!
بعداز ناهار با باباجون و مادرجون و ترلان رفتیم تهران گردی ،خیلی خوش گذشت, من و سامان ترلانو برای اجرای حامد همایون به برج میلاد بردیم،شب فوق العاده ای بود.وحامد همایون با ترانه هاش مارو بیشتر سر حال آورد.
و آخر شب با همراهی سامان به خونه برگشتیم،خسته و کوفته رو تخت ولو شدیم و همون طوری خوابمون برد.
صبح فردارو مرخصی گرفتم ،و تا ساعت ۱۱ خوابیدیم ،باباجون و مامان جون هم برای خرید بیرون رفتن،بعد منو ترلان ناهارو آماده کردیم و همه باهم به قول باباجون یه ناهار دختر پزون خوردیم.
بعداز ظهر باباجون و مادرجون گفتن که میخوان برگردن،بابا پدرام گفت من میبرمتون،باباجون قبول نکرد و گفت: نه از کارو زندگیت میوفتی و تصمیم گرفتن تا با تاکسی تلفنی تا شمال برن.
جای خالیشون اذیتم میکرد،شب زودتر رفتم و خوابیدم ،دلم دوباره این روزهای خوبو میخواست.
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
صبح یکشنبه ،باصدای زنگ گوشیم بیدارشدم،سرحالو قبراق رفتم سر میز صبحونه،مامان و بابا جواب سلاممو آروم دادن،فهمیدم بازم بحثی شده ،بدونه اینکه به روم بیارم. شروع کردم به صبحونه خوردن،بعد از خوردن صبحونه
خواستم بلند شم که مامان گفت: بشین لطفا!
نشستم و به صورت بابا نگاه کردم،مامان گفت: از امروز تو شرکت مثل یه کارمند معمولی کار میکنی! دنبال سامان نمیری! هر کاری با سامان داری به یکی دیگه میسپاری ! نمی خوام مشکلی پیش بیاد،وگرنه سامانو میفرستم جنوب،همون کاری که قبل از تولدت قراربود انجام بدم،اما پدرت ممانعت کرد،با بابک ثبوتی بگو مگو نکن،بذار کار به جای باریک نکشه !!!!
گفتم: چشم در مورد سامان،اما مشکل من با بابکه رفتارش با من درست نیست.
مامان نذاشت ادامه بدم ،به علامت اعتراض بلند شد کیفشو رو دوشش انداخت و مقنعه اش رو سرش کردو گفت : من میرم اداره مالیات
با بابات برو..
داشتم با چشمام دنبالش میکردم و از اینکه حرف یه غریبه رو بیشتر ازمن قبول داره حرص می خوردم که بابا پدرام گفت: بریم عزیزم
بغضی که داشت تو گلوم رشد میکردو قورت دادم،یه نفس گرفتمو بلند شدم.
تو ماشین تا نزدیک اداره بین منو باباحرفی ردو بدل نشد،نزدیک اداره بابا سر حرفو باز کردو گفت : با این قیافه ی عبوس میخوایی بری سر کار؟
گفتم: شمابودی عبوس نمیشدی؟
اصلا شمابگو بابایی من از کارای شرکت بیخبرم ،اما دیگه اینو میدونم که از ترخیص کالا وقتی رسیده به بندر یک تا دو ماه طول می کشه ،تا تحویل داده بشه،بعد مامان به سامان گفته،قراره جنسا برسه تو برو تا تحویل اونجا باش،قشنگ معلومه ،به هیچ عنوان
نمیخواد سامان تو شرکت باشه،حالا اینو از امروز بذار کنار اذیت کردنهای از این به بعد بابک،خب یه دفعه بیرونش کنید بنده خدارو ،آوردید بچزونیدش؟
بابا سرمو بالا گرفت و گفت: روزی که رفتم دنبال باباجون و مادر جون ،آقا شاهین گفت: هوای پسرمو داشته باش ،امانت پیش شما ،منم بهش قول دادم که مثل پسر نداشتم مراقبش باشم،ازش بدی نشنیدم ،بنابراین تو فکر سامان نباش،وحرف مادرتو گوش کن عزیزم.
تمام روز سرم تو کارم بود،از اطاقم بیرون نرفتم،فقط به پیامهای سامان جواب میدادم،حتی برای استراحت هم به کافی شاپ نرفتمو سفارش دادم کیک و قهوه رو بفرستن بالا.
برای جواب یه سوال باید پیش آشا میرفتم،وقتی وارد دبیرخانه شدم،نه آشا بود نه پریسا ،خواستم درو ببندم و برم که آشا گفت: به به خانم خانما،یا نمیایی،یا وقتی هم میایی دیگه از اطاقت دل نمیکنی!!!
گفتم : سوال داشتم آشا جان مزاحمت شدم!!
آشا صندلی خالی کنارشو نشون دادو گفت: بشین عزیزم
تازه نشسته بودم که پریسا اومد ،نگاش کردم تا به رسم ادب و به خاطر اینکه تو جشن تولدم شرکت کرده بود سلام کنم بهش که لبشو جمعو جور کردو سریع روشو برگردوند. از اونجاییکه منم آنقدر غد هستم که برای خودم ارزش قائل باشم از سلام صرفه نظر کردم.
آشا جواب سوالمو داد،ازش تشکر کردمو از اطاق خارج شدم،حرکت بد پریسا خیلی تو ذوقم زد. علتشو نمیدونستم,ا ما اگر من آیدا بودم ازش باخبر میشدم.....
چند روزی به همین صورت گذشت وچون سامان رو هم با خودم همراه کردم و با توجه به خصوصیات خوب سامان که همه چی رو با عزت و احترام دوست داشت به دست بیاره،مشکلی پیش نیومد،بابک رو هم اصلا ندیدم،فقط گاهی اوقات که صداش بالا میرفت متوجه میشدم،که تو اطاقش حضور داره،
چند روزی به سال نو مونده بود که شرکت تعطیل شد و من بی تاب شمال شدم،اما مامان و بابا میگفتن تا آخرین روز اسفند ماه کار دارن ،دقیقا یه شب مونده به سال جدید،مامان با خوشحالی اومد خونه سه تا بلیط هواپیما رو میز گذاشت و گفت : همه باهم میریم کیش ،همه چی رو ردیف کردم!!!
منو بابا با تعجب نگاش کردیم،از سامان که بگذریم،واقعا دلم به حال مادرجونو باباجون سوخت که منتظر ما بودن،بابا گفت: چقدر بی مقدمه ؟؟؟
مامان گفت: خوبیش به همینه دیگه ،شما فقط چندتکه لباس باید بردارید و لوازم شخصیتونو!!!
گفتم: باباجونو مادرجون چی؟؟
مامان گفت: هفته ی دوم میریم پیششون !...
ادامه دارد
#نویسنده_فیروزه_قاضی
#پارت۷۰
#نزدیکهای دور
میز صبحونه رو جمع کردمو و چندتا دونه استکانو شستمو رفتم تو اطاقم،گوشیمو برداشتمو شماره باباجونو گرفتم،بعد از چندتا بوق ،باباجون جواب داد،سلام دادم و احوال خودشو مادرجونو پرسیدم،باباجون بعداز جواب دادن به سوالهام پرسید: کی میایید عزیزای من؟؟
یه نفس گرفتم تا صدام باباجونو ناراحت نکنه،بعد با لرزشی که کاملا ناخواسته بود گفتم: ما میخواهیم بریم کیش!!
باباجون یه مکث کوتاه کردو بعد گفت: به سلامتی خوش بگذره عزیزم.
گفتم: باباجون دوست داشتم بیام پیش شما امروز مامان بلیطهارو رو میز گذاشتو گفت که کارارو ردیف کرده،آخ باباجون کاش به پسرتون یه کم اعتراض کردن یاد میدادید،اصلا معترض نیست،در حالیکه میدونم دلش چیز دیگه ای میخواد!
باباجون خنده ای کردو گفت : عزیزم ما بین زن و شوهر نمیشه داوری کرد،وقتیکه خودشون مشکلی ندارن،،،بابات به خاطر اینکه تمام فامیل مادرت خارج از کشور هستن،نمیتونه مجبور کنه مامانتو که حتما با پدرو مادر پیرش سر کنن ،مامانت حتما فکر کرده یه محیط مفرح و جالب و دیدنی برای همه ی اعضای خانواده مفیده،در ثانی یه نصیحت کوچولو به نوه ی عزیزم،آیدا جان وقتی بابات اعتراض نمیکنه توهم همپای بابات باش ،چون حرکات نا رضایتیه تو روی بابات تأثیر بدی میذاره ،پس لطفا به خاطر بابات از برنامه تعطیلات ساراجون لذت ببر!
باخنده گفتم : چشم قربان
باباجون یه مکثی کردو گفت : از سامان خبرداری آیدا جان؟؟
خوشحال از اینکه باباجون حال سامانو از من می پرسید گفتم: بیخبر نیستم،امروز عصر راهی شمال هست ،تا امروز درگیر کاراش بود,باباجون بین خودمون میمونه؟
باباجون گفت: ای پدر سوخته ،من تا حالا چی رو لو دادم؟
تشکر کردمو و گفتم میخوام با مادرجون صحبت کنم،چند دقیقه ای هم با مادرجون دلو قلوه دادیمو و با یه دنیا انرژی مشغول جمع کردن وسایلم شدم،مامان اومد داخل ,وقتی دید دارم وسایلمو جمع میکنم،چشماش برقی زدو گفت: ممنون که همراه شدی.
خندیدم و گفتم: منو بابا همیشه همراه شما هستیم.
لپمو کشید و گفت: این تیکه بود یا تعریف؟
گفتم: صلاح شما ،صلاح آرامش زندگیمونه مامان سارا
اخماشو توهم کردو گفت: نمیزارم بهتون بد بگذره!!!
فردای اون روز کیش بودیم ،و واقعا که مامان همه تلاششو کرده بود که بدونه هیچ مشکلی بهمون خوش بگذره ،از خرید و جاهای دیدنی و رستورانها و غذای ملل مختلف گرفته تا تفریحات مفرح دیگه که از همشون حظ بردیم،
من کلی سوغاتی برای مادرجونو باباجونو سامانو ترلانو حتی آقا شاهین گرفتم واینا سرگرمی های
به خصوص و دوست داشتنی من بودن!
بعداز یه هفته به تهران برگشتیم ومن خوشحال از اینکه با صحبتهای باباجونم ،این سفرو به کام خودم و اطرافیانم تلخ نکردم،تو اطاقم بودمو داشتم سوغاتیارو جمعو جور میکردم که ترلان تماس گرفت و از اونجاییکه میدونستم با سامان تبریز رفته بهش گفتم زودتر برگردید که دلم براتون یه ذره شده...
ترلان گفت: سامان میخواد مامان و راضی کنه و بیاره شمال،امکان داره مامانم هم باشه،منم گفتم: چه عالی با وجود مامان مهربونت خیلی بهمون خوش میگذره!!
به مامان گفتم تهمینه خانم هم با ترلان میاد شمال( با اینکه سامان هم با ترلان رفته بود تبریز،اما جرأت نمیکردم اسم سامانو بیارم)
مامان گفت: مسلما منزل باباجون هستن،چون با وجود آقا شاهین ،تهمینه خانم که منزلشون نمیره!
تو دلم قتد آب شد ،جانمی جان بیشتر ترلان و متعاقبن سامانو میدیدم .
صبح زود حرکت کردیم تا ناهار کنار باباجونو مامان جون باشیم،هوای جاده کندوان و هزار چمش حسابی روحیمو عوض کرد،
هر پیچی رو که رد میکردیم ،هیجانم بیشتر میشد،مثل یه دختر کوچولو اجازه دادم کودک درونم شاد باشه و شادی کنه،بلند،بلند میخندیدم ،هر موضوع جالبی رو با آب و تاب تعریف میکردمو کلی با بابا و مامانم شوخی کردم،سرناهار رسیدیم منزل باباجون ،بغلشوکردمو حسابی بوس بارونشون کردم،طوریکه بابا گفت : آیدا ماهم سهم داریم ،برو کنار دختره لوس...
بدو بدو پله هارو بالا رفتمو در اطاقمو باز کردم ،در عین اینکه از تمیزی برق میزد ،چیزی جابه جا نشده بود،این اطاق شاهد عشقی بود که جرعه جرعه سامان تو وجودم ریخت و شاهد حسادتها و ناراحتی های سوءتفاهمی بود که منواز دست سامانو ترلان دلخور کرده بود،این اطاقو دوست داشتم،مثل یه دوست قدیمی ،همه اجزای اطاقمو رصد کردم ،رو تختم ولو شدمو و تو دلم آرزو کردم زودتر فردا برسه تا زودتر سامانو ببینم،کلی براش تعریفی داشتم،که با نگاههای جذابش میتونست ترقیبم کنه تا با هیجان بیشتر براش گزارش کنم.
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
#پارت۷۲
#نزدیکهای دور
صبح فردا اول وقت رفتم ساحل تا کنار همون تخته سنگ همیشگی بشینم،هوا سرد بود و سوزی که صبح زود از طرف دریا میامد هوارو سردتر میکرد،نشستمو به دریا خیره شدم،دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شد،روزایی که سامان فقط یه دوست بودو باهم صبحونه میخوردیم،اصلا فکر نمیکردم دوستیمون به اینجا بکشه.
::سلام دختر زیبا...
این صدای آقا شاهین بود که یه ساک مسافرتی دستش بود،رفتم جلو و احوالپرسی کردم،بهش گفتم خیلی خوشحالم میبینمش،خندید و گفت: نه به اندازه من!
پرسیدم: کجا میرید؟
آقاشاهین: چند روزی میرم جنوب!!
من: چرا جنوب ؟؟ ترلان و سامان دارن میان!!!
آقا شاهین آهی کشید و گفت: تهمینه هم داره میاد،سامان حق داره مادرشو بیاره خونه ی خودش ،با وجود من تهمینه نمیاد،اخلاق تهمینه رو میدونم , خیلی محجوب به حیاست!!!
ناراحت نگاهش کردم و گفتم: باباجونو مامان جون آماده پذیرایی از تهمینه خانم هستن،شما بمونید،
گفت: گفتم که عزیزم،سامان باید از حقش برای مادرش استفاده کنه
وسرشو پایین انداخت و رفت،پشت سرش غم و ندامت و شرمندگی مثل یه کوله سنگین رو پشتش سنگینی میکرد.
دیگه کنار دریا بودن لذتی نداشت،رفتم داخل که دیدم همه بیدار شدن،وقتی موضوع آقا شاهینو گفتم٬باباجون تو فکر رفت و گفت: شاهین مرد عجیبیه،به هرحال تصمیمش رو گرفته!!!
🔻🔻🔻🔻🔻
دم دمای غروب ،مسافرای عزیزم رسیدن،مادر جون بین راه گفته بود که برای شام منتظرشونه.
وقتی رسیدن ،سامان ترلانو تهمینه خانم رو پیاده کردو داشت سمت خونه میرفت که باباجون گفت: کجا پسرم؟؟
سامان: میرم خونه،بعد از شام میام دنبالشون
باباجون رفت جلو ماشینو گفت : پیاده شو جوون با ما به از این باش که با خلق جهانی
سامان پیاده شدو تشکر کردو گفت: اجازه بدید برم،نمیخوام باعث اذیتتون بشم.
مامانم که سرگرم احوالپرسی با تهمینه و ترلان بود ،اومد جلو وگفت: آقای پژواک انتظار دارید برای تبریک عید ما خدمت برسیم؟؟
سامان سرشو پایین انداخت وپشت سرشو خاروندو گفت: عذر میخوام حواسم نبود ،سال نوتون مبارک ،بعد رفت جلوی باباو دست دادو عید رو تبریک گفت،بعد ادامه دادکه ،رفتن پدرش غیر منتظره بوده ،فکرش مشغوله
مامان گفت: شاید در نظر آقاشاهین در حال حاضر این بهترین تصمیم بوده،با توجه به اینکه ،ایشون صاحب نظره پس باید به نظرشون احترام گذاشت.
بعداز حرفای مامان ،سامان یه نفس بلندی کشید و گفت: برام هردوشون عزیزن،اما کاری هم از دستم بر نمیاد.
بابا اومد جلو وگفت: به قول بعضیا کاش می شد سرنوشت رو از...سر...نوشت!!
بعد همگی داخل شدن،من آخر همه بودم،سامان دستشو به علامت تعارف بلند کردو منم تشکر کردمو جلوتر رفتم،قدمهامو کند کردمو برگشتم صورت مهربونشو نگاه کردم،لبخندی زدو چشمکی حوالم کردوآروم گفت: خوبی؟؟
با چشمام بله گفتمو خندیدم.
نزدیک گوشم شدو آهسته گفت: همیشه بخند,تا چال گونه ات دیوونم کنه!!!!
🔻🔻🔻🔻
بعد از شام و صحبتهای معمول ورد بدل شدن یه سری صحبتها از شرکت بین باباو سامان ،و تعریف یه سری خاطره ،دیگه وقت رفتنه
سامانو خانوادش بود.
با ترلان یه صبحونه ساحلی رو برنامه ریزی کردیم ،تا بقیه رو سورپرایز کنیم...
صبح زود ماشینو برداشتمو رفتیم از یه حلیم فروشی معروف که باباجون حلیم از اونجا میگرفت ،حلیم گرفتیم و نون بربری و عسل و خامه و ......
بعد رفتیم از خونه باباجون یه زیر انداز بزرگ برداشتیم،مادرجون بیدارشده بود،آروم به مادرجون گفتیم،چایی آماده کنه و تو فلاسک بریزه و ماهم استکان و قاشق چنگال و بقیه وسایلو برداشتیم ،بارمون خیلی سنگین بود ،داشتیم به زور میبردیم طرف ساحل که صدای سامان رو از پشت سر شنیدیم .
سامان: مجبورید تنهایی این همه وسیله رو حمل کنید ؟
برگشتم تا سامانو دیدم گفتم:
سامان جان خدا تورو رسوند...چه خوب وقتی اومدی...بیا کمک کن
سامان: اینا همه یعنی ....سلاااام
منو ترلان زدیم زیر خنده ،ترلان گفت: دستمون پر بود سلام با خودمون نیاوردیم تحویلتون بدیم آقا...
سه تایی خوب و با سلیقه وسایل صبحونه رو آماده کردیم ،فقط حلیمو ،چای مونده بود،من رفتم تا مامان و بابا و باباجونو مادرجونو بیارم،سامان هم رفت دنبال مامانش.
رسیدم خونه و همه رو بیدار کردمو گفتم: برای صبحونه همه میریم ساحل.
مامان گفت: شوخی میکنی ،تو این سرما....
مادرجون گفت: ساراجون خودتو بپوشون عزیزم
یه دفعه صدای جیغ مامان بلند شد و گفت: وای خدای من پدرام پاشو ،پاشو یه کنترل بکنیم.
بابا: چی شده سارا
مامان: هیچ کدوم از هزینه هایی که فرستادیم برای اروپا واریز نشده،در حالیکه از حساب شرکت برداشت شده،چکار کنیم پدرام،زنگ بزنم به ثبوتی؟
بابا: نه صبر کن ببینیم علتش چی بوده ،چند دقیق صبر کن،فکر میکنی ثبوتی چی میگه،مسلما میگه باید خودتون دوباره پرداخت کنید.
مامان سرشو گرفت و گفت: آخ نگار ،حواست کجا بودپولا کجا رفته....؟.
بعد یه نگاهی به ساعت کردو گفت: سامان...
ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب حرف هامون باشیم 👌🌷
دکتر فردوسی پور
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
سلام خدمت همراهان گرامی
مسابقه کاتبین کلام مولا داریم
بعد از دو پارت رمان نزدیکهای دور
خدمتتون عرض میکنم
یاعلی💫
#پارت۷۳
#نزدیکهای دور
چشمام گشاد شد،سامان چکار کرده بود؟؟ اینقدر بهت زده بودم که نتونستم از مامان بپرسم که با سامان چکارداره؟؟
باباجون رفت جلو و گفت: ساراجان سامان چکار کرده؟
مامان در حالیکه دائم لپ تاپشو چک میکرد گفت: شاید سامان بتونه بفهمه چه بلایی سرمون اومده،نا سلامتی متخصصه!!!
گفتم: سامان رفت دنبال تهمینه خانم ،تا کنار ساحل صبحونه بخوریم!!!
مامان سریع مانتو و شال پشمیشو برداشت و سمت در حیاط رفت،من پشت سر مامان دویدمو بقیه هم پشت سرما با بساط صبحونه اومدن،رسیدیم لب ساحل که دیدیم سامان مامانشو بغل کرده و گل میگن گل میشنونو آرو آروم نزدیک میشن،مامان هراسون نزدیکشون شد بعداز سلام و صبح بخیر شروع کرد به صحبت کردن ،من جلو رفتمو سلام کردمو از تهمینه خانم خواستم که با من به طرف زیر انداز بیاد،همه داشتیم به مامان و سامان نگاه میکردیم،مامان سارا گاهی دودستشو رو کمرش میذاشت ،یا دستشو رو پیشونیش میکشید ،یا این پاو اون پا میشد و در تمام این حرکات ،استرسش کامل مشخص بود،بابا پدرام رفت جلو و به جمعشون پیوست ،چند دقیقه ای گذشت ،باباجون بلند بلند گفت: بیایید یه چیزی بخورید ،بعد صحبت میکنید!!
مادرجون گفت: تو این موقعیت ،سارا هیچی نمیتونه بخوره ،فقط فشارش نیوفته خوبه.
هر سه به طرف ما اومدن و مامان رو تخته سنگ معروف ما نشست و گفت: عذر میخوام اما نمیتونم چیزی بخورم ،از دخترای گلم ممنونم،اصلا نمیتونم فکرمو متمرکز کنم.
باباجون یه پیاله حلیم برای سامان ریخت و گفت: بخور جوون که امروز کارت دارن حسابی !!
سامان تشکر کردو لبخندی زد و گفت: ان شالله درست میشه.
مامان با صدای لرزون گفت: امیدوارم!!!
مادرجون یه چایی عسل برای مامان درست کردو گفت: بخور دخترم ،برای آرامشت خوبه.....
مامان تمام نگاهش رو باباو سامان میچر خید ،یه جورایی بهشون میگفت زودتر مراسم صبحونه خوریشونو تموم کنن،سامان تا حلیمشو خورد ،بلند شد ،مادرجون گفت : چایی پسرم؟؟
سامان گفت: ممنون ،چایی رو دیرتر میخورم.
بابا پدرام گفت: من یه چایی میخورم بعد میام.
سامان از منو ترلان تشکر کردو با مامان ،سمت خونه حرکت کرد.
باباجون رو به بابا پدرام گفت : حساب چقدر پوله؟
بابا گفت: ۱۰میلیارد ،فعلا بدونه دیر کرد!!!
تهمینه خانم گفت: من هرجا مشکل برام پیش بیاد از خانم فاطمه زهرا کمک میگیرم،الانم از وجود نازنینشون میخوام که مشکل سارا خانم هم حل بشه ان شالله...
یه ساعتی کنار ساحل موندیم ،بعد ترلانو تهمینه خانم کمک کردن وسایلو جمع کردیم و بردیم منزل ،مادرجون تعارف کردکه تهمینه خانمو ترلان بیان داخل که تهمینه خانم گفت: نه مزاحم نمیشم ،بهتره اطراف سارا خانم اینا خلوت باشه ،زودتر به نتیجه برسن.
بعداز رفتن ترلانو مامانش،من و باباجون به مادرجون کمک کردیم و وسایلو جابه جا کردیم،من ظرفهارو شستمو ،به مادر جون برای آماده کردن وسایل اولیه ناهار کمک کردم،بعد مادرجون چندتا چایی ریخت و گفت: اینارو ببر داخل با شیرینی ،یه کم استراحت کنن.
رفتم داخل و دیدم مامان کنار سامان نشسته و داره هی کد و شماره میخونه ،سامان هم چک میکنه،بابا هم یه سری از ارسالیهارو با لپ تاپش چک میکنه و لیست تهیه میکنه،حسابی سرشون شلوغ بود،داخل شدمو گفتم : خسته نباشید.
مامان از کنار سامان بلند شدو طرف من اومدو یه چایی برداشتو گفت: آقای پژواک یه استراحت کنید ،تا دوباره ادامه بدیم.
یه چایی به بابا دادمو رفتم کنار سامان،پیشونیش حسابی عرق کرده بودو چشماش خون افتاده بود،میدونستم داره تمام تلاششو میکنه ،اما دلم نمی خواست اینقدر عذاب بکشه ،چایی رو کنارش گذاشتمو گفتم: یه استراحت کوتاه داشته باش ،دوباره ادامه میدی!!
همینطور که داشت کدهارو وچک میکرد گفت ممنونم ،باشه چشم
مامان به گلهای قالی خیره شده بودو تو فکر بود،بابا پدرام کنار پنجره با استکان چائیش ایستاده بود و اونم توفکر بود.
سامان به پشتیه صندلی تکیه دادو دستاشو به طرف بالا کشید تا خستگیش در بره،بعد استکان چائیشو برداشتو گفت: این از همون چائیاست که خوردن داره؟؟
لبخند زدمو گفتم : آره خودشه!!
سامان با چشماش به مامان اشاره کردو گفت: امروز از دست نگار عصبانیه،زنگ زد بهشو کلی خجالتش داد.
با تعجب گفتم: جدی؟؟ آخی نگار
گفت: صحبت پولش به کنار،اعتبار شرکت و خوش قولیش زیر سوال میره،هکرای از خدا بیخبر اینطوری جای شماره حساب شرکت خارجی رو با شماره حساب خودشون تعویض میکنن .
گفتم: چجوری میخوایی ثابت کنی؟؟
گفت: تا آنجا متوجه شدم هکر ایرانیه و از همینجا اقدام کرده،با پلیس فتا داریم کدهارو بررسی میکنیم.
بهش گفتم : سامان..تو موفق میشی مطمئنم !!!
خندید و گفت : خوب شد اومدی ،واقعا احتیاج داشتم ببینمت تا دوباره شروع کنم،باش همین اطراف ،برای من حکم کاتالیزور رو داری...
ادامه دارد
#پارت۷۴
#نزدیکهای دور
سرمو پایین انداختمو لبمو گزیدمو گفتم : یه کاری نکنیم مامان عصبانی بشه
با سرش تأیید کردو منم کمی عقبتر ایستادم.
دوباره رو صفحه مونیتور دقیق شد،داشتم از نگاه کردن بهش لذت میبردمو با خودم میگفتم،چرا مامان اینهمه خوبی رو نمیبینه؟؟؟
که بی هوا گفت : پیدا شد ......پیدا شد.....
مامان و بابا سریع اومدن طرف ما از اینکه نزدیک سامان بودم. یه حس دوگانه داشتم،هم میترسیدم مامانم یه حرکتی کنه،یه حرفی بزنه که به جفتمون بربخوره،وهم خوشحال بودم که سامان تونست به یه جایی برسونه...
خوشبختانه تمام مدارک درست بود.وهنوز پولی که براش ارسال شده بود جابه جا نشده بود،این تیزی شرکت مقابل بود که باتوجه به سابقه درخشان شرکت ما در پرداخت ،متوجه شده بود مشکلی پیش اومده،قرار شد پلیس فتا پیگیری کنه و جواب رو بده،چون مشخص بود که فقط با شرکت ما اینکارو نکرده بود،به هرحال خیلی سریع مبلغ واریزشده ،عودت داده شد . سامان بعد از پنج ساعت پشت میز نشینی بلند شد و اجازه خواست که بره،مادرجون اصرار کرد که بشینه یه چیزی بخوره ،اما سامان گفت: باید مامانشو ببره بیرون،همینطور ترلان یه مقدار وسیله باید از خوابگاه بیاره تا دیگه برای مدتی که اینجا هست کنار بابا باشه.
بعداز رفتن سامان،مامان رو کرد به باباو گفت: یه پاداش خوب ودر خور برای پژواک کنار بذاریم.
بابا پدرام سری تکون دادو گفت: بله مسلمه،خیلی زحمت کشید،خیلیم تیزو باهوشه !
مامان لباشو جمع و جور کردو سری تکون داد.
بعداز ظهر همه باهم رفتیم متل قو ،فروشگاههای برج عظیم زاده رو دیدیم و مقداری خرید کردیم ،هوا خیلی عالی بود،نزدیک خونه ی باباجون به مامان پیشنهاد دادم که پیاده روی کنیم ،مامان قبول کردو کفش پاشنه دارشو تعویض کردو یه پیاده روی دونفره رو شروع کردیم ،کل راه نفسهای عمیق می کشیدیمو مامان میگفت: آیداجان از این هوای ناب و تمیز کمال استفاده رو بکن که دوباره باید تو دودو دم تهران غرق بشیم.
رسیدیم خونه،احساس کردم مامان خیلی سرحالتره،باهمه شوخی میکردو میخندید،حتی به مادرجون گفت که شام شب رو درست میکنه ،خدارو شکر گرچه اول صبحی یه استرس حسابی داشتیم ،اما شب خوبی بود.
فردا صبح با صدای پیامک ترلان بیدارشدم که نوشته بود
::: پاشو تنبل هوای ساحل عالیه!!
از رختخواب بیرون اومدمو آماده شدم تا برم ساحل،مادرجون بیداربود،سلام کردمو گفتم ،من ساحلم ،کارم داشتید تماس بگیرید.
یه نیم ساعتی رو ماسه ها پیاده روی کردیم،هنوز دلمون میخواست که ادامه بدیم که سامان تماس گرفت و گفت: مامان صبحونه آماده کرده،ومنو هم دعوت کرد،به مادرجون اطلاع دادم که صبحونه مهمون تهمینه خانم هستم.
تهمینه خانم مثل همیشه آروم و متین بود،از تهمینه خانم به خاطر دعوتش تشکر کردم.اونم تعارف کردپشت میز صبحونه بشینم،سامان هم به ما ملحق شدو صندلی کنار منو انتخاب کرد،سامان داشت نگاهم میکردو آروم آروم احوالپرسی میکرد که تهمینه خانم به ترلان گفت چندتا چایی بریز،ورو کرد به منو گفت: آرزومه یه روز تو همین روزا بیام خواستگاری برای پسرم!
اینقدر بی مقدمه بود که نتونستم چیزی بگم،سرمو پایین انداختمو سرخ شدم،گلوم خشک شده بود،سامان با تعجب گفت: از من پرسید کی رو میخوام مامی ،مگه همینطوریه!
مامانش خندید و گفت: خدا از دلت بشنوه....
سامان گفت : این کار ترلانه ها
ترلان سینی چای رو روی میز گذاشتو گردن سامانو گرفتو گونه اش رو بوسیدو گفت: من فقط وظیفه ام رو انجام دادم.
سامان رو کرد به مامانشوگفت: خب حالا چرا یه روزی؟ همین امروز!
با تعجب به سامان نگاه کردم در حالیکه ابروهامو بالا میبردم،میخواستم بفهمونم که به این زودی نه....
تهمینه خانم گفت : سامان جان بابات هم باید باشه،حقشه که تومجلس خواستگاریت باشه،همونطور که حقشه تومجلس خواستگاری ترلان حتما باشه.
یه نفسی کشیدم و یه لبخند تحویل تهمینه خانم دادم.
سامان لقمه خامه عسل برام درست کردو داد دستمو گفت: الان آیدا میگه ،دیروز که اون مسئله بود و امروز خواستگاری ،نمیزارن یه صبحونه درست و حسابی بخوریم.
گفتم: نه ،مشکل دیروز که دست کسی نبود!
ادامه دارد
#سودوکو
https://eitaa.com/joinchat/470745682Ce32e59bfca
خب بریم سراغ مسابقه کاتبین کلام مولا
کیا حاضرن؟؟
چه سوالیه
والا
تا حالا جواب منو دادید؟غیر ده دوازده نفری که همیشه پای کارن😔
توجه کنید توجه کنید
سری قبل یکی از عزیزان برنده شد که جواب رو روی کاغذ ننوشته بود
جواب روی کاغذ نوشته نشده باشه قبول نیست
دیگه تکرار نمیکنم،چون حرفهای تکراری برای خیلی از عزیزان خسته کننده شده
پس
فقط در قرعه شرکت داده نمیشه
جواب رو اینجا فقط اینجا بفرستید👇
@amirsaleh200
که بررسی بشه و جمله
"پاسخ صحیح 🍃"
رو دریافت کنید.
مهلت ارسال تا ساعت دوازده شب اربعین هست
شب و روز اربعین کانال کاملا تعطیله
نفر برنده دو روز بعد مشخص میشه...
لطفا مطالب بالا رو دوبار بخونید🙏🥺
لطفا مرقوم بفرمایید
متن عربی و فارسی حکمت ۳۹ از کتاب ارزشمند فرمایشات امیرالمونین (ع)را و عکس ارسال کنید
یاعلی💫