@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
@sokhan_iw
✨#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...
@sokhan_iw
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حکایت ✏️
سگی در چمن علف میخورد.
سگ رهگذری از آنجا می گذشت.
وقتی صحنه رو دید تعجب کرد و ایستاد. آخر تا حال ندیده بود سگ علف بخوره!
ایستاد و با تعجب گفت:
اوی! کی هستی؟ چرا علف میخوری؟!
سگی که علف میخورد نگاش کرد و بادی به غبغبه انداخت و گفت:
من؟! من سگ قاسم خان هستم!
سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:
سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر حداقل پاره استخونی جلوت انداخته بود باز یه چیزی؛ حالا که علف میخوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@sokhan_iw
#حکایت
اﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
@sokhan_iw
#حکایت
"پادشاه و پیرزن جاهل"
روزی باز پادشاهی از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پیرزن فرتوتی که مشغول پختن نان بود روی آورد. پیرزن که آن باز زیبا را دید فورا پاهای حیوان را بست، بال هایش را کوتاه کرد، ناخن هایش را برید و کاه را به عنوان غذا جلوی او گذاشت. سپس شروع کرد به دلسوزی برای حیوان و گفت: ای حیوان بیچاره! تو در دست مردم ناشایست گرفتار بودی که ناخن های تو را رها کردند که تا این اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق
کژ رود جاهل همیشه در طریق
پادشاه تا آخر روز در جستجوی باز خویش می گشت تا گذارش به خانه محقر پیرزن افتاد و باز زیبا را در میان گرد و غبار و دود مشاهده کرد. با دیدن این منظره شروع به ناله و گریستن کرد و گفت: این است سزای مثل تو حیوانی که از قصر پادشاهی به خانه محقر پیرزنی فرار کند.
هست دنیا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زین جاهل بِرَست
#مثنوی_معنوی
#مولوی
@sokhan_iw
#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...🌻🍃
@sokhan_iw
#حکایت
*دکتر الهی قمشه ای*
وقتی از آستانه پنجاه سالگیم گذشت فهمیدم هر چه زیستم اشتباه بود!
هر چه برایم با ارزش بود کم ارزش شد .
حالا می فهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظه حال ، با اهمیتتر از شادی نیست .
حالا می فهمم دستاوردهایم معادل چیزهایی که در مسیر به دست آوردن همان دست آوردها از دست دادم ، نیستند .
حالا می فهمم استرس، تشویش ، دلهره، ترس از آزمون کنکور و استخدام، اضطراب سربازی، ترس از آینده ، وحشت از عقب ماندن ، دلهره تنهایی ، نگرانی از غربت، غصه های عصر جمعه ، اول مهر ، 14 فروردین ، بیکاری و . . . .
هرگز نه ماندگار بودند و نه ارزش لحظه های هدر رفته ام را داشتند .
حالا می فهمم یک کبد سالم چند برابر لیسانسم ارزشمند است .
کلیه هایم از تمامی کارهایم ، دیسک کمرم از متراژ خانه ، تراکم استخوانم از غروب های جمعه ، روحم از تمام نگرانیهایم ، زمانم از همه ناشناختههای آینده های نیامده ام ،
شادیم از تمام لحظه های عبوسم ،
امیدم از همه یاس هایم ، با ارزش تر بودند .
حالا می فهمم چقدر موهایم قیمتی بودند
و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار فرزندم زنده بمانم ارزش تمام شغل های دنیا را دارد .
هیچگاه به دنبال خبرهای بد و حرفهای اعصاب خُردی نباشید . چون تمامی ندارد .
دنبال شادی باشید.
بگذارید ذهنتان نفس بکشد.
@sokhan_iw
✨#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...
@sokhan_iw
#حكايت
💠انوشیروان، بزرگمهر حکیم را گفت:
ای حکیم بزرگ، ما را آگاه کن و خبر ده از امور دشوار و جواب بده به نیک ترین صورت.
⚜بزرگمهر گفت: ای پادشاه بپرس از آنچه دشوار است. از یزدان پاک کمک میگیرم تا مرا توفیقی نیکو دهد به جواب دادن.
💠پادشاه گفت: اندرین جهان چه خواهیم تا نعمت هر دو جهان خواسته باشیم؟
⚜بزرگمهر جواب داد: سه چیز تندرستی، ایمنی، مال و نعمت.
💠پادشاه پرسید: در جوانی چه بهتر و در پیری چه بهتر؟
⚜گفت: در جوانی دانش آموختن و در پیری به کار بردن.
خ💠نوشیروان گفت: چه چیز است که به همه وقتی سزاوار است؟
⚜گفت: به وظیفه خود مشغول بودن و خویشتن شناختن.
💠گفت: تدبیر با که کنیم؟
⚜گفت : با آن کس که سه چیز در وی باشد؛ دین و دانش و دوستی.
💠گفت: نیکی کردن بهتر است یا از بدی دور بودن؟
⚜بزرگمهر گفت: از بدی دور بودن بهترین همه نیکیهاست ...
@sokhan_iw
#حکایت
جوانی چست، لطیف، خندان، شیریزبان در حلقهی
عشرت ما بود که در دلش از هیچ نوعی غم نیامدی و
لب از خنده فراهم.
روزگاری برآمد که اتفاق ملاقات نیوفتاد، بعد از آن
دیدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بیخ نشاطش
بریده و گل هوس پژمرده.
پرسیدمش: چهگونهای؟ چه حالتست؟
گفت: تا کودکان بیاوردم دگر کودکی نکردم.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پیر مجوی
که دگر ناید آب رفته به جوی
دور جوانی به شد از دست من
آه و دریغ آن زمن دل فروز
پیر زنی موی سیه کرده بود
گفتم ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس سیه کرده گیر
راست نخواهد شدن این پشت کوز
@sokhan_iw
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
@sokhan_iw
#حکایت
چار هنــــدو در یکی مسجد شدند
بهر طاعت راکــــع و سـاجد شدند
هــــر یکی بر نیّـــتی تکبیـر کرد
در نمـــاز آمد به مسکیـنی و درد
مؤذن آمد از یکی لفظـــی بجست
کای مؤذن بانگ کردی وقت هست
گفت آن هنــــدوی دیگر از نیــاز
هی سخن گفتی و باطل شد نماز
آن سِیُم گفت آن دوم را ای عمــو
چه زنی طعنـه برو خود را بگـــو!
آن چهـارم گفت: حمـــدُلله که من
در نیفتــادم بچه چون آن سـه تن
پس نمــــاز هر چهـاران شد تبـاه
عیـبگــویان بیشتــر گم کرده راه
ای خنکجانی که عیبِ خـــویش دید
هرکه عیبی گفت آن بــر خود خرید
#مولانا
#مثنوی_معنوی
#حکایت
پادشاهی روزی به وزیر خویش گفت:"چه خوبست اگر پادشاهی جاودانه باشد."
وزیر گفت:"اگر جاودانه بود، نوبت به تو نمیرسید!'
#شیخ_بهائی
@sokhan_iw
@sokhan_iw
ما روزه شکستیم ولی دل نشکستیم
منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند.
حلاج گفت؛ آنها روزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم.
روزه شکستیم، اما دل نشکستیم..
آن شب که دلی بود، به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله، به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم، ولی دل نشکستیم!
#حکایت
@sokhan_iw
✨#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...
https://eitaa.com/joinchat/2289369210C313651a2a4
📗#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم
.
https://eitaa.com/joinchat/2289369210C313651a2a4
📘#حکایت
فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت:
" مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟"
📘جوامع الحکایات محمد عوفی
📗#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم
@sokhan_iw
✨#حکایت
کلاغی آواز کبک را شنید و بر دلش نشست.
او تصمیم گرفت که آواز کبک را بیاموزد و از این طریق با کبک ها دوستی گزیند و همنشین آنها شود.
کلاغ بسی کوشید اما به جایی نرسید.
سرانجام نا امید شد و خواست به رفتار خویش باز گردد، اما نتوانست.
زیرا آواز خود را نیز فراموش کرده بود و دیگر زبان کلاغ ها را نمی دانست.
بنابرین از اینجا مانده و از آنجا رانده شد.
به جای اینکه از زندگی دیگران تقلید کنی، بهترین خودت باش...
@sokhan_iw
#حکایت عارفی که سی سال استغفار به خاطر یک الحمد لله نابجا کرده است!
💞عارفی که ۳۰ سال مرتب ذکر می گفت:
استغفر الله
مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار می کنی، ما که از تو گناهی ندیدیم.
جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمد لله نابجاست!
روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم: حجره من چه؟
گفتند: مال شما نسوخته…
گفتم: الحمدلله…
معنیش این بود که مال من نسوزد مال مردم به درک!
آن الحمدلله از سر خودخواهی بود نه خداخواهی
چه قدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم شاکریم؟
@sokhan_iw
📚#حکایت
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است....
@sokhan_iw