eitaa logo
☫سکوت ممنوع|البرز،تهران
1.6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.6هزار ویدیو
72 فایل
_منکر های سطح شهر غصه ناکه اما سکوت مومنان غصه ناک تر.. ترویج واجب مظلوم: امر به معروف و نهی از منکر یدی الله فوق ایدیهم به یاری خداوند توانا خبری/،تحلیلی/شهدایی/امربه معروفی #فردیس #البرز #تهران ✔️ارتباط @gharibemadine01
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺بچه هایی که مقصدشان فردیس بود زیاد بودند.. ------------------- ماجرای شهید مدافع حرم در دوره آموزشی هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم. «الو، سلام، خوبی ابراهیم؟ سلام بر برادر عزیزم. خدا رو شکر تو چطوری؟»«الحمدلله. ابراهيم، من ماشین دارم. غروب میرم به ​سمت دانشگاه امام حسین(ع). اگه افتخار میدی جا دارم.»«حتماً میآم داداش، خدا خیرت بده.»«پس قرارمون پل فردیس، ساعت ۷ غروب.»ساعت هفت راهی دانشگاه شدیم. هفته بعد، هنگام بازگشت، ابراهیم به اتاقم آمد و گفت: «داداش، جا داری باهات بیام؟»«بله، حتماً. همیشه برای تو جا دارم.»هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم.طولی نکشید ابراهیم از راه رسید، ولی سوار ماشین نشد و گفت: «داداش، من جایی کار دارم، شما برید.»آن روز فکر کردم ابراهیم واقعاً جایی می خواهد برود، ولی چند مرتبه دیگر هم این موضوع تکرار شد.ابراهیم برای اینکه بچه های دیگر سوار ماشین شوند، با مترو باز می گشت، مسیری که بیش از دو ساعت راه بود/.خاطره‌ای از هم دوره شهید
_هدیه صلوات فراموش نشود
🌹
📌کانال سکوت ممنوع (البرز_تهران ) @sokotmamno
🔺بچه هایی که مقصدشان فردیس بود زیاد بودند.. ------------------- ماجرای شهید مدافع حرم در دوره آموزشی هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم. «الو، سلام، خوبی ابراهیم؟ سلام بر برادر عزیزم. خدا رو شکر تو چطوری؟»«الحمدلله. ابراهيم، من ماشین دارم. غروب میرم به ​سمت دانشگاه امام حسین(ع). اگه افتخار میدی جا دارم.»«حتماً میآم داداش، خدا خیرت بده.»«پس قرارمون پل فردیس، ساعت ۷ غروب.»ساعت هفت راهی دانشگاه شدیم. هفته بعد، هنگام بازگشت، ابراهیم به اتاقم آمد و گفت: «داداش، جا داری باهات بیام؟»«بله، حتماً. همیشه برای تو جا دارم.»هنگامی که سوار ماشین شدیم، بچه هایی که مقصدشان بود زیاد بودند، ولی من یک جا را برای ابراهیم خالی گذاشتم.طولی نکشید ابراهیم از راه رسید، ولی سوار ماشین نشد و گفت: «داداش، من جایی کار دارم، شما برید.»آن روز فکر کردم ابراهیم واقعاً جایی می خواهد برود، ولی چند مرتبه دیگر هم این موضوع تکرار شد.ابراهیم برای اینکه بچه های دیگر سوار ماشین شوند، با مترو باز می گشت، مسیری که بیش از دو ساعت راه بود/.خاطره‌ای از هم دوره شهید
_هدیه صلوات فراموش نشود
🌹
📌کانال سکوت ممنوع (البرز_تهران ) @sokotmamno