23.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_شیرمال
مواد لازم :
✅ شیر
✅ روغن
✅ آرد
✅ شکر
✅ نمک
✅ خمیرمایه
✅ تخم مرغ
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8371363222806.mp3
4.04M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء سی قرآن کریم
⏱زمان:۳۳دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ما رو میبردن تو این حموما میشستن
ینی اگه میبردنمون تو غسالخونه ترسش از اینجا کمتر بود
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_سیوچهارم عشق برادرش هم پس غیرتش به جوش آمد سعی کرد تن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_سیوپنجم
بغض سختی راه گلویش را گرفته بود.
اما سیاوش ارزشش را داشت باید یک جایی این خرابی را آباد می کردباید پدرش می فهمید محبوب قلب سیاوش از برگ گل هم پاکتر است.آنکه خطا کرده او بوده.مقابل همسرش و مادرش حس خفت می کرد.حقارت تمام وجودش را گرفته بود.خودش هم نمی دانست غرور تکه تکه شده اش را کی دوباره می تواند پیوند بزند.اما حقش بود تاوان نقشه های کثیفش را پس میداد.دلش خنک شد
بابت ظلمی که در حق آیلار کرده بود از سیلی که خورد دلش خنک شداما جگرش سوخت مگر علیرضا دیگر علیرضا میشد؟
مگر علیرضا دیگر پیش چشم همسرش آن مرد باغرور قبل بود ؟آیلار لبه پنجره اتاقش نشسته بود
و به باغ پاییز زده نگاه می کرد.بانو وارد اتاق شد و لبه پنجره روبه رویی آیلارنشست دستش را در دست گرفت و پرسید خوبی قربونت برم ؟آیلارنگاهش کرد و با چشم های پر غم گفت :بانو بخدا من ...بانو انگشت اشاره اش را روی لب های آیلار گذاشت وگفت هیششش هیچی نگو.فکر می کنی من تو رو نمی شناسم.من با همه وجودم بهت اعتماد دارم ابجی لب های آیلار لرزید و با بغض گفت :آبروم رفت.بانو دستش را فشرد و با آرامش گفت آبروت پیش خدا نره .بنده خدا که مهم نیست اشکهای آیلارچکید خیلی ها باور کردن .من مطمئنم االن قصه ما نقل دهن همه مردم باغ چشمه شده.بانو آهسته پشت دستش را نوازش کرد و گفت میگذره .تموم میشه.همه یادشون میره ایلار دلشکسته گفت :من نمیخوام زن علیرضا بشم بانو لبخند زد :معلومه که زنش نمیشی.اون خودش زن داره .تو هم خودت و برای اینکه کمی حال آیلاررا جا بیاورد میان بغض بزرگی که گلویش را می خراشید لبخند کم رنگی برلب نشاند و چشمکی زد آیلار اما با یاد آوری سیاوش جگرش سوخت با گریه پرسید چرا این کارو کرد ؟چه دشمنی با من داشت ؟اشکهای بانو هم چکید.او عمق فاجعه را بهتر از خواهرش درک می کرد.پدرش کوتاه بیایید ...بگذارد آیلار به عشقش برسد ...به همین راحتی.محال بود.محال .سرتکان داد وگفت :نمیدونم صدای داد و فریاد محمود در هال پیچید هر دو با هم به هال دویدندمحمود داشت رو به شعله فریاد میزد:زن علیرضانشه کی می گیرتش ؟تا آخر عمر میخوای بیخ ریشت بمونه ؟کی می گیرتش ؟آیلار جلو رفت خسته از بی منطقی های پدرش بود از کی چیزی نمی پرسید و خودش یک کالم دستورصادر می کرد و گفت چرا داد میزنی بابا ؟من زن علیرضا نمیشم .آره اصال تا آخر عمر همینجا میمونم محمود رو به آیلار با فریاد گفت خفه شو چشم سفید.تو غلط می کنی بخوای توی خونه من بمونی .به اندازه کافی بی آبرویی بار آوردی آیلار یگر نمی توانست ساکت بماندبه پدرش بیشتر نزدیک شد و گفت :من بی آبرویی نکردم . هیچ کاری نکردم اون خواهر تو بود که باهوچی بازی آبرومون برد .باید جلوی خواهرت میگرفتی نه من.من زن علیرضا نمیشم .تو هم نمیتونی مجبورم کنی.محمود به سمت آیلار حمله کردچنان توی گوشش خواباند که روی زمین پرت شد.دوباره با لگد به جانش افتاد و هر بار که لگدی نثاردخترک می کرد دخترک شکستن یکی از استخوان هایش را حس می کرد.با هر لگد یکبار جان از تنش می رفت اما نمی مرد.نمی مرد تا این کابوس لعنتی تمام شودمحمودفحش میداد و کت میزد.میان فحش های پدرش صدای التماس های بانو وجمیله و شعله را هم می شنید.
پدرش آدم بی رحمی نبودصرف نظر از بی وفایی که در حق مادرش کرد .کال آدم
بدی نبوداما این روزها دست بزن داشتفحش میداد.تهمت میزد.ناروا می گفت.امان از بی اعتمادی وقتی که به جان آدم می افتاد مثل خوره میخورد وپیش می رفت .
بی اعتمادی به جان محمود افتاد بودآیلار را خیلی دوست داشت.حالا نقل بی آبروی اش میان کوی وبرزن بیان میشداعتماد کردن را بلد نبودآنچه را که می دید و می شنید باور می کرد.هوارهای خواهرش یک لحظه از سرش خارج نمیشد.میان کوچه ایستاده بود واز بغل خوابی علیرضا و
آیلار می گفت میان جیغ های خواهرش پچ پچ های همسایه ها را حس می کرد.
همسایه هایی که نیمه شب با جیغ های زنی از خواب بیدار شده آمده بودند تا بدانند چه اتفاقی افتاده محمود با یاد آوری آن روز بیشتر داد میزدکتک میزد.فحش میداد شاید سر وصدا های مغزش خاموش شود. شاید صحنه پچ پچ زنان باغ چشمه وقتی که داشت توی کوچه راه می رفت از مغزش خارج شود.
به خودش که آمد آیلار را زیر پاهایش دید
خسته از زدنش کنار کشید .دخترک توی خودش مچاله شده بود و صدای ضعیفی از گریه اش به گوش می رسید.
شعله از بس خودش را زده بود بی جان روی ولیچرافتاد.بانو کنار آیلار نشست اشک تمام صورتش را خیس
کرده بود دستش را زیر کمر آیلار برد تا کمکش کندبلند شودصدای ناله دخترک بلند شد .
جمیله که رفت بود تا به هوویش برسد او را رها کرد و کمک بانو آمد با هم آیلار را در بلند شدن یاری کردنددخترک بی جان و نالان روی دو پا ایستادکمکش کردند و به اتاق بردندش.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم یه چلوکباب مشتی میخواد
بشینم کنار سفره ی سفید، شلوغ، وسط یه عالمه دختر خاله و پسرخاله و عمه و دایی و عمو، اون از اونور بگه سماغ رو بده، اینور یکی دوغ بریزه، صدای قاشق چنگالی که میخوره به بشقابای ملامین، کره هایی که آب میشه روی چلوی خوش عطر، پیاز توی پیش دستی، منم برم بشینم پیش عزیز جون...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزی دو صوفی با هم در راهی می رفتند. یکی بی چیز بود و با دیگری پنج دینار بود. صوفی مفلس، بیباک میرفت و اگر جایی ایمن بود و اگر مخوف، میخفت و از کس نمیترسید. ولی صاحب پنج دینار دایم در بیم بود. تا وقتی بر سر چاهی رسیدند. جایی مخوف بود و جایگاه درندگان و دزدان. مفلس از آن چاه آبی بخورد و خوش اندر خواب شد و صاحب پنج دینار از بیم نمیتوانست بخوابد و با خود میگفت: «چه کنم، چه کنم؟»
تا از قضا آواز او به گوش آن مفلس رسید، بیدار شد و وی را گفت: «ای فلان، این همه چه کنم برای چیست؟» مرد گفت: «ای جوان مرد، با من پنج دینار است و این جای، مخوف است و تو اینجا بخفتی، ولی من نتوانم.» مفلس پاسخ داد: «این پنج دینار به من ده تا من چاره تو بکنم.» آن مرد زر به او داد. زر را بگرفت و اندر آن چاه افکند و گفت: «رستی از چه کنم، چه کنم، ایمن بنشین و ایمن بخسب و ایمن برو»
از قابوس نامه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم این جوری پشت ماشین نشستید برید تفریح؟!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
قدیما حال دلمون بهتربود
مهربونتر بودیم
دیرتر می رنجیدیم
زودتر می بخشیدیم
زندگیمون تمامش عشق بود
مادربزرگ برامون قصه می گفت
پدربزرگ برامون شعر میخوند
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f