eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی هارو براتون واریز کنم رمزش رو هم نداشتم تا غم‌هاتون رو برداشت کنم ولی از خود پرداز دلم بهترين‌هارو براتون آرزو كردم سلام روزتـون عالی و شـاد دوشنبه‌تون گلباران •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تکراری نباش... - @mer30tv.mp3
4.74M
صبح 27 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلوهشت خودش با دستان خودش قلبش را از سینه بیرون کشید
همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین دختر که این گونه زار و نزار روی تخت افتاده محبوب قلب برادرش بود اما همسر او.عذاب وجدان مثل خون در رگ هایش جاری شد‌.یک قطره اشک از چشمش چکید روی صورت آیلار ریخت.تک تک سلول های تنش برای سیاوش کباب بود.سانت به سانت صورت دخترک را می کاوید؛ شاید اشتباه کرده باشدشاید این آیلار که روی تخت خوابیده آیلار سیاوشش نباشد.اما بود خودش بود همان آیلاری که برادر عزیز تر از جانش برایش جان می داد.قطره دوم هم روی صورت آیلار چکید داغ و سوزان بود مثل قلبش که می سوخت و میسوزاند‌. *** فرانسه استارسبورگ خسته از پیاده روی در خیابان های استارسبورگ و نفس کشیدن در هوای آلوده این شهر داخل کافه ای نشستند تا قهوه ای بنوشند نفسی تازه کنند.منصور کمی از قهوه را نوشید و گفت: این همه راه ما رو کشوندن اینجا به هوای هیچ چی. از زنش که جدا شده، سرمایه هم که تقریبا چیزی براش نمونده دقیقا ما اومدیم اینجا بیشتر از بیست روزه معطل شدیم که چی بشه؟سیاوش به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: همین سرمایه تقریبا هیچ چی اگه برداره بیار بیاد ایران پیش خودمون می دونی چندتا باغ و زمین می تونه باهاش بخره؟به قول تو زندگیش که اینجا از هم پاشیده میخواد بمونه چیکار؟دارم باهاش حرف میزنم بریم ایران. اصلا دوست نداره بیاد ده، بره هر شهری که دلش میخواد زندگی کنه .ولی تو کشور خودش باشه زن ایرانی بگیره نه زن ایتالیای مقیم فرانسه که سر سال نشده ولش کن بره دنبال زندگیش.منصور کمی روی میز خم شد و گفت :ولی سیاوش اینو قبول داری که عمو محسن بیشتر از رفتن و جدا شدن زنش بابت اینکه حمایت پدر اون از دست داده ناراحته؟سیاوش سر تکان دادو گفت :آره موافقم درسته .ببین منصور بیست روزه که اینجایم. با عمو صحبت می کنیم اگه راضی شد برگرده ایران که خیلی هم عالی ولی اگه راضی نشد خودمون بر می گردیم ایران به بابا میگم براش یک مقدار پول بفرسته تا بتونه دوباره کارش سر و سامان بده به قول تو از رفتن زنش هم خیلی ناراحت نیست که به حضور ما اینجا احتیاج باشه.منصور به نشانه تایید سر تکان داد سیاوش گفت خیلی خوب قهوه اتو که خوردی پاشو بریم تا به خرید هامون برسیم.منصور با چشم های گرد شده گفت: بازم خرید.بابا تو همه اش یک مادر داری یک خواهر این همه وسایل زنونه برای کی میخری؟!به خودش اشاره کرد و گفت: منو ببین دوتا مادر دارم، سه تا خواهر ولی به اندازه تو خرید نکردم.سیاوش خندید بلند شدوگفت: خوب دختر عمو که دارم برای اونا خرید می کنم.منصور تصنعی عصبانی شد و گفت:تو خیلی غلط کردی برو واسه عمه ات سوغاتی بخر.سیاوش آهسته پشت گردن منصور زد و گفت: پاشو کم چرت بگو و به سمت خروجی کافه رفت.منصور آهسته گفت:هووی مرتیکه صبر کن لااقل صورت حساب بپرداز.اما سیاوش از کافه خارج شده بود.چند دقیقه بعد منصور به سیاوش که روی مسیر سنگ فرش شده آهسته قدم میزد پیوست زمزمه کرد: -مفت خور.سیاوش خندید و گفت:حرومت باشه اون هم مهمون من بودی .یکبار که مهمونت بودم شدم مفت خور.منصور دستی به پشت گردنش کشید وگفت: بابا تو پزشک مملکتی من یک باغ دارساده.سیاوش گفت:والا اوضاع مالی تو اگه از من بهتر نباشه بدتر نیست از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت منصور کم لودگی کن میخوام یک چیزی بهت بگم.منصور سر برگرداند نگاهش کردوپرسید:اتفاقی افتاده؟سیاوش سر بالا انداخت:نه یک مطلبی که باید بهت بگم.سکوت کرد و نگاهش را به سنگفرش های پیش چشمش دوخت.منصور سیاوش را می شناخت می دانست هر وقت می خواهد حرفی بزند که گفتنش برایش سخت است دقایقی سکوت می کند تا بتواند کلمات را در ذهنش ردیف کند.دقایقی بود که در خیابان" بَن اوپلانت" قدم میزدندو هر دو در سکوت سرگرم افکار خودشان بودند.بالاخره کنار رودخانه زیبای "گراند ایل" ایستادند.رودخانه زیبایی که کنارش با سنگ فرش مفروش شده و با در ختان زیبا زینت داده شده بودوبا منظره زیبایی که داشت از هیاهوی شهر جدا بود.یک خیابان دنج و آرام و زیباسیاوش قسمت سمت چپ بدنش را به نرده ها که در واقع حفاظ رودخانه محسوب می شدند تیکه داده و رو به منصور که او هم چسبیده به نرده ها ایستاده بود گفت:میدونم برای گفتنش دیره اما خوب خیلی هم راحت نیست.منصور در سکوت منتظر بود.سیاوش سر پایین انداخت و شمرده شمرده گفت منصور من و تو خوب همدیگه رو می شناسیم..عین برادر با هم بزرگ شدیم.میدونی که من اگه حرفی بزنم از روی هوا و هوس و بی فکری نیست ...باز چندثانیه سکوت کرد.منصور تقریبا حدس زده سیاوش چه میخواهد بگوید.مرد جوان اینبار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب:خودت میدونی که من نسبت به آیلار احساس دارم..میدونی که اونم نسبت به من ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ مرغ ✅ فلفل دلمه ای ✅ گوجه ✅ سیب زمینی ✅ پیاز ✅ پاپریکا ✅ نمک ✅ روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Aroosi - Hassan Shamaeezadeh (128).mp3
4.28M
کاش تو دوره ای دنیا میومدم که دست تو دست یار تو عروسیمون با آهنگ عمو حسن....🕺💅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
رنگ رختخواب ها خودش امید به زندگی بود😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_چهلونه همچنان روی صورتش خم بود و خیره نگاهش می کرداین
با یک نفس عمیق حرفش را ادامه دادراستش منصور میخوام آیلار رو ازت خواستگاری کنم...بهش گفتم به محض اینکه برگردم میرم خواستگاریش اما.اما فکر کردم درستش اینه که اول تو رو در جریان بذارم.سکوت کرد.منصور هم ساکت بود.دقایقی که گذشت.سیاوش هر لحظه منتظر بود سخنی از منصور بشنود.اما او چیزی نمی گفت.سیاوش وقتی جوابی از او نگرفت خیره نگاهش کردمنصور سر تکان داد: ها؟سیاوش همچنان خیره اش بود منصور باز سر تکان داد: ها چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟سیاوش که فکر می کرد منصور از همه چیز خبر دارد از رفتار او متعجب بود با تردید پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟منصور با خونسردی تیکه به نرده های پشت سرش داد و گفت چی بگم.گفتی میخوام در جریان بذارمت.گذاشتی دیگه ؛من که عروس نیستم ازم منتظر جوابی،سیاوش با خنده مشتی توی بازویش کوبید و گفت واقعا که خُلی.منصور با عصبانیت ساختگی گفت: هووی چیکار می کنی؟ این روزا دستت خیلی هرز میره ها دختر بهت نمیدما حواست رو جمع کن..خیابان گردی شان تا شب ادامه داشت حاصلش شده بودیک عطر فرانسوی زنانه ملایم ،یک لباس شب زیبا که سیاوش در ذهنش برای مراسم عقدشان خرید و کفش مناسب همان لباس.البته سیاوش همان شب برای پدر و برادرش هم سوغاتی تهیه کرد منصور هم کمی خرید کرد و به اصرار سیاوش برای جمیله هم یک کفش به عنوان سوغاتی خرید.سیاوش همچنان قصد گردش داشت اما غرغر های منصور روی مغزش رژه می رفت داشت تسلیم مردک میشد. که چشمش به مزون لباس عروس آن طرف خیابان و لباس عروس بی نهایت زیبایی که در ویترین بود افتاد.مچ منصور را گرفت و بی توجه به فحش هایش آن سوی خیابان رفت.منصور غرولندکنان گفت :میشه دقیقا بگی این لباس برای کی میخوای ؟برای ننه من ؟سیاوش با خنده گفت :ننه ات چرا ؟وقتی خواهر به اون خوشکلی داری ؟منصور چپ چپ نگاهش کرد.و باز تصنعی عصبانی شدببینم امشب یک کاری می کنی دهنت گل بگیرم ؟یا همینجا خفه ت کنم ناکام از دنیا بری.سیاوش بی اهمیت به حرفهای پسر عمویش وارد مغازه شد.لباس را در خواست کرد.فروشنده که قیمت را گفت منصور سوت کشید و رو به سیاوش گفت :بابا بی خیال چه خبره این همه میخوای پول این لباس بدی.اما لباس حسابی چشم سیاوش را گرفته بود.هر وقت به شب عروسیش با آیلار فکر می کرداو با همچین لباسی پیش چشمانش نمایان میشد.حالا انگار تکه ای از رویایش پیش چشمانش بود.منصور گفت :اصلا بخر .خوش به حال من هم میشه .شب عروسیم با ریحانه میگم همین لباسو بپوشه دیگه پول خرید نمیدم.سیاوش سر تکان دادبه همین خیال باش .این فقط مخصوص آیلاره.چند دقیقه بعد وقتی با جعبه بزرگی از مزون خارج شدند.سیاوش رو به منصور گفت :از لحظه ی که لباس عروس خریدم یک حسی دارم .انگار یک غم نشسته رو قلبم.منصور خندید و گفت غم از دست رفتن پولیه که بابتش دادی خره.سیاوش نگاهش را به منصور داد و گفت شوخی نمی کنم منصور .حالم یک جوریه..کاش تلفن بود یک زنگ میزدم..نمیدونم کی قراره برای اون خراب شده دکل مخابرات و موبایل بزنن.منصور جعبه بزرگ را از پسر عمویش گرفت و گفت :چته سیاوش ،انگار واقعا ریختی به هم ..سیاوش همانطور که به رو به رو خیره بود گفت :اگه یک چیزی بهت بگم نمیخندی بهم ؟منصور منتظر نگاهش کرد و سیاوش متفکر گفت :من دیشب آیلار توی خواب دیدم .یک لباس عروس تنش بود وسط آتیش ایستاده بود لباسش داشت می سوخت خودش فقط به من نگاه می کرد.از چشماش اشک می ریخت و لب هاش می خندید دستش دراز کردسمت من تا از وسط آتیش بکشمش بیرون یکنفر دستشو گرفت ولی من نبودم .دست من بهش نرسید منصوراز وسط آتیش کشیدش بیرون دیگه لباسش نمی سوخت.ابرو بالا انداخت و گفت خیلی خواب عجیبی بود. منصور سر بالا انداخت و گفت از بس دیشب غذا خوردی .شکمت سنگین بوده خواب آشفته دیدی .چقدر گفتم انقدر نخور.سیاوش که هنوز غرق فکر کردن به خوابش بودو البته با آن خواب حس خوبی نمی گرفت با تعبیر منصور دلش را به بی تعبیر بودن خوابش خوش کردلبخند کم رنگی بر لب نشاند و گفت :آره احتمالا همینطوره که تو میگی.منصور کیسه های خرید را در دستش جابه جا کرد و گفت :حالا یک ذره تند تر بیا دستم افتاد .چه خبره بابا داری کل خرید عروسیت همینجا می کنی هاسیاوش با خنده گفت :برای تو که بد نمیشه . بعد آیلار ریحانه جونت می پوشه .البته اگه بهت روی خوش نشون بده با صدای بلند خندید‌‌.توی اتاق نشسته بود.با دستی گچ گرفته که آویزان گردنش بود.پشت پنجره نشسته و با صورتی ماتم زده خیره باغ جان سپرده به پاییز شد.حال و روز باغ با حال و روز زندگیش شباهت زیادی داشت.ناامید ،بریده ، خسته.لیلا بدون در زدن وارد اتاق شد.آهسته و با گام هایی بی انگیزه به سمتش رفت کنارش نشست و دست سالمش را گرفت و زمزمه کرد: خوبی؟حتی پوزخند هم نزد مردگان مگر پوزخند میزنند؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه یه زمانی عیدی هامون یدونه از اینا بود که میشد باهاش یه مغازه رو خالی کرد😋 عجیب زود داره دیر میشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f