eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 یك شب مهتابی مردی قوزی از خواب بیدار شد. خیال كرد سحر شده، بلند شد و رفت حمام. از سر آتشدان حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. قوزی كه داشت لخت می‌شد حمامی را خوب نگاه نكرد. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند می‌زنند و می‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه می‌رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود که فهمید آنها از ما بهتران (اجنه) هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. از ما بهتران هم كه داشتند می‌زدند و می‌رقصیدند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا آن روز رفیقش كه او هم قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟"او هم داستان آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. تو گرمخانه دید اجنه آنجا جمع شده‌اند. خیال كرد همین كه برقصد از ما بهتران خوششان می‌آید. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش. آن وقت بود كه فهمید كار بی‌موردی كرده، گفت:"ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد..." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی میرفتیم مهمونی از این چاقوها میذاشتن جلومون ماست رو هم نمیبرید چه‌ برسه به میوه😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاه با یک نفس عمیق حرفش را ادامه دادراستش منصور میخ
لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتانش شد.چشمان خسته از بی خوابی شب های طولانی اش را بست و قطره ای اشک از میان چشمان بسته اش بیرون افتاد.بیست وپنج روز از رفتن سیاوش می گذشت.چند روزی هم میشد که به عقد علیرضا در آمده بود.عدد روزهایش را نمی دانست فقط می دانست چند شب و چند روز از آن واقعه گذشته او هنوز نمرده.هنوز هم نفس می کشید و زندگی ادامه داشت.می دانست سیاوش همین روزها بر میگردد.برمیگردد و با کابوسی که روزهاست واقعیت زندگیشان شده روبه رو میشود.چند تقه به در اتاق خوردثانیه ای بعد مازار همراه مادرش وارد شد.او عادت نداشت زود به زود به مادرش سر بزند حتما این روزها به هوای حامله شدن هوایش را داشت.دیگر از مازار بدش نمی آمد.مگر چه کرده بود بیچاره؟فقط چشمان عروسک دوست داشتنی اش را کور کرد.موهایش را آتش زد ودست و پایش را کند.در دنیایی نوجوانی اش شاید حسادت کرد.شاید او هم آیلار را در از دست دادن مادرش مقصر می دانست.فکر می کرد دخترک میخواهد صاحب مادرش شود.اینگونه داشت انتقام می گرفت. این روزها نزدیکانش با او خیلی بدتر کرده بودند.عزیزش را گرفتند .قلبش را شکستند .دستش را شکستند.تمام وجودش زیر ضربه هایشان زخمی شد.به چشمان آبی مازار نگاه کرد مثل چشمان عروسکش بود همان ها که کورشان کرد.اما دیگر از او بدش نمی آمد مازار رو به رویش نشست. به دخترک خسته و رنگ پریده رو به رویش خیره شد.عادت به دیدن آیلار در این حالت نداشت.هر وقت او را ملافات کرده بود؛ خشمگین و طلبکار دیدیش.پرسید: آیلار خوبی؟دست میان موهای سیاهش فرو کرد از دیدن دخترک بدخلق همیشگی در این حال کلافه بود.با ناراحتی گفت :آیلار..ببخشید اگه مزاحمت شدم.اومدم یک حالی ازت بپرسم.آیلار سعی کرد لبخند بزند. برای اولین بار حس کرد دوستش دارد.از کل فامیل و آشنایان او تنها کسی بود که برای احوال پرسی به دیدنش آمد.لبخند بر لبانش نقش نبست.اما صدای خسته اش به گوش مازار رسید وقتی که گفت:خیلی لطف کردی خوشحال شدم از دیدنت تو تنها کسی هستی که برای دیدنم اومدی.آخرین جمله اش را که گفت باز اشک از چشمانش چکید.آدم ها وقتی وسط مشکلات قرار می گیرند وقتی مصیبت سرشان نازل میشود توقعشان از مردم بالاتر می رود.یکی که می آید همدردی اش را،همراهی اش را نشانشان می دهد دلگرم میشوند.از اینکه حس می کنند دیگران هوایشان را دارند حالشان قدری بهتر میشودآیلار بابت تمام سالهای که از مازار و مادرش متنفر بود تاسف خورد.آنها لااقل از خویشانش بهتر بودند.جمیله با دستپاچگی گفت:آیلار جان اگه کسی نیومد دیدنت چونکه نخواستن مزاحم استراحتت بشن،آیلار پوز خند زد.پس مُردگان هم پوزخند میزند و گفت: نیومدن چون که یک دختر هرزه ارزش دیدن و احوال پرسی نداره.سر مازار با درد خم شد.اما چند ثانیه بعد مستقیم به چشمهای آیلار نگاه کرد و گفت: هیچ کس به پاکی تو شک نداره آیلار.محکم و با تمام اطمینانی که داشت این جمله را گفت آیلار انگار سنگ صبور پیدا کرده بود با چشمانی گریان نگاهش کرد و گفت:چرا نزدیکترین کسانم شک کردن. بابام، عموم، عمه ام.لیلا دست سرد آیلار را فشرد و گفت:چرا با خودت این کارو می کنی آیلار؟چرا خودت رو اذیت می کنی؟ما همه میدونیم که تو مثل برگ گل پاک.حال آیلار اما خراب بود.بی آبرویش را کف کوچه هوار کشیده بودند.غرورش له شده بود.با دیدن مازار و آمدن او برای احوال پرسی هم حالش خوب بود هم بد.آمدنش از طرفی انگار نیامدن فامیل را به صورتش کوبید.و از طرفی هم اینکه آمده بود تا بگوید پاکی او را باور دارد برای خودش کمی از حجم بی آبرویش می کاست.مازار با همان چشمان آبی خیره اشکهای غلتان آیلار با آرامشی که سعی می کرد به آیلار هم منتقل شود گفت: همه چی درست میشه.. .روزهای بد تموم میشن.غصه نخور.من فکر می کردم خیلی قوی تر از این حرفها باشی.چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: صبر کن ببینم، اون دختر جسوری که سر چشمای یک عروسک میخواست چشمای منو از کاسه در بیاره کجاست؟و خودش لبخند زد پس یادش بود؟آیلار هم با یاد آوری آن روز میان گریه لبخند زد.همان چاقوی که مازار با آن چشمان عروسکش را کور کرده بود به دست گرفت.به سمت پسرک درشت هیکل که گوشه حیاط بغ کرده بود رفت.برایش مهم نبود که او هم بابت از دست دادن مادرش غمگین است.مغز کوچکش به این چیزها قد نمیداد.او فقط داغ دار عزیز ترین عروسکش بود. رو به رویی مازار ایستاد و گفت: چرا عروسکمو کور کردی؟مازار تخس گفت: دلم خواست .فقط خدا می داند چقدر از تکه تکه کردن اسباب بازی محبوب دخترک لذت بردانگار انتقامش را از خانواده بابت گرفتن مادرش گرفته بود.آیلار چاقو را بالابرد و گفت: منم چشمای زشت تو رو در میارم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خداوندا بدون نوازش‌های تو بدون مهر و محبت تو بــدون عشــق تــو میان دست های زندگی مچاله می‌شویم مهربانیت را از ما نگیر... شبتـون لبریز آرامش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺‏زندگی مثل نقاشی کردن است 🌻خطوط را با امید بکش 🌺اشتباهات را با 🌻آرامش پاک کن 🌺قلم مو را در صبر غوطه ور 🌻و با عشق زندگی را رنگ بزن 🌺سلام صبح بخیر دوستان 🌻روزتون زیبا و در پناه خدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم نسلی های من خیلی خوب این ویدئو رو درک میکنند🥹💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دشمن آرامش... - @mer30tv.mp3
5.89M
صبح 28 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهویک لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتا
مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز هم غصه از دست رفتن مادرش وجدایی از او را داشت. دست روی سینه آیلار گذاشت؛ او را روی زمین هل داد. و بی توجه به دخترک گریان میان گل ولای رد شد و رفت تا در گوشه ای خلوت تر با داغ خود بسوزد و بسازد.سیاوش و منصور رسیدند.آمدنشان را خبر نداده بودند.هر دو دلتنگ خانواده هایشان بودند.مستقیم به سمت خانه هایشان رفتند.سیاوش بی سر و صدا از حیاط گذشت وارد سالن شد و صدا زد: آهای اهالی خونه کجایین؟ مامان کجایی؟ بدو بیا شاه پسرت اومده.پروین زودتر از هر کسی خودش را به سیاوش رساند و با شوق پسرش را به آغوش کشید.سرش را که روی شانه سیاوش گذاشت اشک از چشمانش جاری شد.دلتنگ بوده اما بد نمیشد اگر سیاوش کمی دیرتر می آمدو کابوسی که قرار بود با آن رو به رو شود کمی دیگر به تاخیر می افتاد.دو،سه روز دیگر هم خوشحال زندگی می کرد.دو ،سه روز دیرتر غصه هایش شروع میشدند.دو.سه روز دیرتر داغ عشق بر قلبش می نشست.لیلا و افشین هم آنجا بودند.سیاوش از آغوش مادرش که جدا شد و خواست خواهرش را به آغوش بکشدمتوجه چشمان اشکی مادرش شد و گفت: قربونت برم گریه چرا؟سفر قندهار که نبودم.پروین تلخ لبخند زد.لیلا محکم تر از همیشه برادرش را در آغوش کشید.پروین با گوشه روسری اشک هایش را پاک کرد.لیلا که به آغوش سیاوش رفت لبخند زد و گفت:رسیدن بخیر داداشم.سیاوش روی موهای خواهرش را بوسیدو او را محکم در آغوش فشرد. با افشین دست داد.دور هم که نشستندسیاوش جرعه ای از لیوان شربتش را نوشید.گفت بابا و علیرضا کجان؟پروین پاسخ دادعلی رفته مزرعه.بابات هم میاد.سیاوش پرسیدناهید کجاست؟پروین رفته خونه مادرش، سیاوش با لبخندگفت برای فسقل اونم چندتا تیکه لباس خریدم.لیلا سر پایین انداخت و با ناراحتی گفت: این یکی هم نموند سیاوش،دو سه روز بعد رفتن شما سقط شد.سیاوش غمگین سر تکان داد و گفت :آخی بیچاره علیرضا وناهید...سربلند کرد و با هراس گفت مامان نکنه بابا ناهید از خونه بیرون کرده؟پروین دستپاچه بشقاب میوه را به دست پسرش داد و گفت: بخور مادر گلوت تازه شه خسته راهی.واسه این حرفا وقت زیاده.سیاوش به خواهرش نگاه کرد حسی که در چشمهای خواهرش بود را نمی شناخت.سر تکان داد گفت: آره لیلا؟ بابا فرستادتش خونه مادرش؟لیلا همه تلاشش را برای بغض نکردن می کردگفت:نه داداش خودش رفته.سیاوش باز پرسید: خودش رفته؟! چرا؟لیلا لبخند تلخی بر لب نشاند با علیرضا دعواشون شد اونم جمع کرد رفت.مرد جوان باز پرسید: ناهید و علیرضا دعواشون شد؟در حدی که ناهید جمع کرد رفت؟! این دوتا که خیلی با هم خوب بودن مگه میشه!همه سکوت کردند. سیاوش فهمید اتفاق خوبی نیفتاده.پروین دوباره بشقاب میوه را دست پسرش داد و گفت: بخور مادر، از راه نرسیده پیگیر ناهید شدی. حالا بعدا درباره اش حرف می زنیم.سیاوش به اعضای خانواده اش نگاه کرد. نگران ناهید و علیرضا بود.اتفاقی که افتاده بود فراتر از گفته های مادر وخواهرش بود.اینبار رو به افشین گفت: اینا چرا دارن نصفه، نیمه حرف میزنن اتفاقی برای ناهید و علیرضا افتاده ؟افشین سر تکان داد و گفت: راستش اینه که بابات میخواد برای علیرضا زن بگیره.سیاوش پوز خندی زد و گفت:اینکه حرف جدیدی نیست.بابا همیشه این حرف رو میزنه.لیلا سر تکان داد و گفت: اما اینبار قضیه جدیه داداش.سیاوش جدی پرسید: واقعا؟ یعنی بابا تصمیمش قطعیه؟افشین سر تکان داد انقدر جدی که عقد کردن.سیاوش تند سر بلند کرد و گفت عقد کردن!پس چرا میگین میخواد زن بگیره؟خوب بگین زن گرفته!افشین سکوت کرد و سیاوش ادامه داد: آخه بابا چیکار به این دوتا داره؟ داشتن زندگیشون رو می کردن. وقتی خودشون اینطوری راضی هستن.پروین با غم سر تکان داد و گفت:چی بگم مادر آتیش زد به زندگی بچه هام،سیاوش متوجه معنی حرف مادرش نشدو دوباره پرسید:حالا کیو براش گرفتین؟ خوشحالم که نبودم؛ دیدن ناهید توی اون شرایط مسلما اتفاق خوبی نبود.غم به سینه لیلا هجوم آورد و گفت:اتفاقا داداش کاش تو بودی. اگه تو بودی خیلی اتفاقات نمی افتاد.باز هم متوجه معنی حرف لیلا نشدوگفت: بیچاره داداشم، بیچاره ناهید، دل هردوشون شکست.لیلا آه کشید و گفت: این وسط فقط دل اونا نبود که شکست. کسایی دیگه ای هم دل شکسته شدن.سیاوش خیره به خواهرش پرسید: مگه کیو براش گرفتین؟ دختره راضی نبود؟اشک لیلا چکید:غریبه نیست داداش ...نه، دختره اصلا راضی نبود از بچگی کس دیگه ای رو می خواسته.سیاوش با تاسف سر تکان داد: بیچاره دختره، بیچاره علیرضا!لیلا توضیح دادالبته خود علیرضا مقصر بود با ندونم کاریش همه رو به دردسر انداخت.سیاوش پرسید:ماجرا چیه لیلا ؟واضح حرف بزن بفهمم چی میگی ؟دختره کیه من می شناسمش؟اشکهای لیلا روان بود پاسخ داد :آره می شناسیش .گفتم که غریبه نیست ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت آبگوشتی ✅ دنبه ✅ نصف پیاز ✅ یک عدد سیب زمینی ✅ یک عدد گوجه ✅ نخود ✅ لوبیا ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
687_38806824794473.mp3
7.97M
دیوانــــــه 🥰 نوش جانت آب و نانت هم دوا تو هم ضررتو 💃🏼 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f