eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺‏زندگی مثل نقاشی کردن است 🌻خطوط را با امید بکش 🌺اشتباهات را با 🌻آرامش پاک کن 🌺قلم مو را در صبر غوطه ور 🌻و با عشق زندگی را رنگ بزن 🌺سلام صبح بخیر دوستان 🌻روزتون زیبا و در پناه خدا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم نسلی های من خیلی خوب این ویدئو رو درک میکنند🥹💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دشمن آرامش... - @mer30tv.mp3
5.89M
صبح 28 فروردین کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهویک لیلا در سکوت کنارش نشست و مشغول نوازش انگشتا
مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز هم غصه از دست رفتن مادرش وجدایی از او را داشت. دست روی سینه آیلار گذاشت؛ او را روی زمین هل داد. و بی توجه به دخترک گریان میان گل ولای رد شد و رفت تا در گوشه ای خلوت تر با داغ خود بسوزد و بسازد.سیاوش و منصور رسیدند.آمدنشان را خبر نداده بودند.هر دو دلتنگ خانواده هایشان بودند.مستقیم به سمت خانه هایشان رفتند.سیاوش بی سر و صدا از حیاط گذشت وارد سالن شد و صدا زد: آهای اهالی خونه کجایین؟ مامان کجایی؟ بدو بیا شاه پسرت اومده.پروین زودتر از هر کسی خودش را به سیاوش رساند و با شوق پسرش را به آغوش کشید.سرش را که روی شانه سیاوش گذاشت اشک از چشمانش جاری شد.دلتنگ بوده اما بد نمیشد اگر سیاوش کمی دیرتر می آمدو کابوسی که قرار بود با آن رو به رو شود کمی دیگر به تاخیر می افتاد.دو،سه روز دیگر هم خوشحال زندگی می کرد.دو ،سه روز دیرتر غصه هایش شروع میشدند.دو.سه روز دیرتر داغ عشق بر قلبش می نشست.لیلا و افشین هم آنجا بودند.سیاوش از آغوش مادرش که جدا شد و خواست خواهرش را به آغوش بکشدمتوجه چشمان اشکی مادرش شد و گفت: قربونت برم گریه چرا؟سفر قندهار که نبودم.پروین تلخ لبخند زد.لیلا محکم تر از همیشه برادرش را در آغوش کشید.پروین با گوشه روسری اشک هایش را پاک کرد.لیلا که به آغوش سیاوش رفت لبخند زد و گفت:رسیدن بخیر داداشم.سیاوش روی موهای خواهرش را بوسیدو او را محکم در آغوش فشرد. با افشین دست داد.دور هم که نشستندسیاوش جرعه ای از لیوان شربتش را نوشید.گفت بابا و علیرضا کجان؟پروین پاسخ دادعلی رفته مزرعه.بابات هم میاد.سیاوش پرسیدناهید کجاست؟پروین رفته خونه مادرش، سیاوش با لبخندگفت برای فسقل اونم چندتا تیکه لباس خریدم.لیلا سر پایین انداخت و با ناراحتی گفت: این یکی هم نموند سیاوش،دو سه روز بعد رفتن شما سقط شد.سیاوش غمگین سر تکان داد و گفت :آخی بیچاره علیرضا وناهید...سربلند کرد و با هراس گفت مامان نکنه بابا ناهید از خونه بیرون کرده؟پروین دستپاچه بشقاب میوه را به دست پسرش داد و گفت: بخور مادر گلوت تازه شه خسته راهی.واسه این حرفا وقت زیاده.سیاوش به خواهرش نگاه کرد حسی که در چشمهای خواهرش بود را نمی شناخت.سر تکان داد گفت: آره لیلا؟ بابا فرستادتش خونه مادرش؟لیلا همه تلاشش را برای بغض نکردن می کردگفت:نه داداش خودش رفته.سیاوش باز پرسید: خودش رفته؟! چرا؟لیلا لبخند تلخی بر لب نشاند با علیرضا دعواشون شد اونم جمع کرد رفت.مرد جوان باز پرسید: ناهید و علیرضا دعواشون شد؟در حدی که ناهید جمع کرد رفت؟! این دوتا که خیلی با هم خوب بودن مگه میشه!همه سکوت کردند. سیاوش فهمید اتفاق خوبی نیفتاده.پروین دوباره بشقاب میوه را دست پسرش داد و گفت: بخور مادر، از راه نرسیده پیگیر ناهید شدی. حالا بعدا درباره اش حرف می زنیم.سیاوش به اعضای خانواده اش نگاه کرد. نگران ناهید و علیرضا بود.اتفاقی که افتاده بود فراتر از گفته های مادر وخواهرش بود.اینبار رو به افشین گفت: اینا چرا دارن نصفه، نیمه حرف میزنن اتفاقی برای ناهید و علیرضا افتاده ؟افشین سر تکان داد و گفت: راستش اینه که بابات میخواد برای علیرضا زن بگیره.سیاوش پوز خندی زد و گفت:اینکه حرف جدیدی نیست.بابا همیشه این حرف رو میزنه.لیلا سر تکان داد و گفت: اما اینبار قضیه جدیه داداش.سیاوش جدی پرسید: واقعا؟ یعنی بابا تصمیمش قطعیه؟افشین سر تکان داد انقدر جدی که عقد کردن.سیاوش تند سر بلند کرد و گفت عقد کردن!پس چرا میگین میخواد زن بگیره؟خوب بگین زن گرفته!افشین سکوت کرد و سیاوش ادامه داد: آخه بابا چیکار به این دوتا داره؟ داشتن زندگیشون رو می کردن. وقتی خودشون اینطوری راضی هستن.پروین با غم سر تکان داد و گفت:چی بگم مادر آتیش زد به زندگی بچه هام،سیاوش متوجه معنی حرف مادرش نشدو دوباره پرسید:حالا کیو براش گرفتین؟ خوشحالم که نبودم؛ دیدن ناهید توی اون شرایط مسلما اتفاق خوبی نبود.غم به سینه لیلا هجوم آورد و گفت:اتفاقا داداش کاش تو بودی. اگه تو بودی خیلی اتفاقات نمی افتاد.باز هم متوجه معنی حرف لیلا نشدوگفت: بیچاره داداشم، بیچاره ناهید، دل هردوشون شکست.لیلا آه کشید و گفت: این وسط فقط دل اونا نبود که شکست. کسایی دیگه ای هم دل شکسته شدن.سیاوش خیره به خواهرش پرسید: مگه کیو براش گرفتین؟ دختره راضی نبود؟اشک لیلا چکید:غریبه نیست داداش ...نه، دختره اصلا راضی نبود از بچگی کس دیگه ای رو می خواسته.سیاوش با تاسف سر تکان داد: بیچاره دختره، بیچاره علیرضا!لیلا توضیح دادالبته خود علیرضا مقصر بود با ندونم کاریش همه رو به دردسر انداخت.سیاوش پرسید:ماجرا چیه لیلا ؟واضح حرف بزن بفهمم چی میگی ؟دختره کیه من می شناسمش؟اشکهای لیلا روان بود پاسخ داد :آره می شناسیش .گفتم که غریبه نیست ... ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
26.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ گوشت آبگوشتی ✅ دنبه ✅ نصف پیاز ✅ یک عدد سیب زمینی ✅ یک عدد گوجه ✅ نخود ✅ لوبیا ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
687_38806824794473.mp3
7.97M
دیوانــــــه 🥰 نوش جانت آب و نانت هم دوا تو هم ضررتو 💃🏼 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس بزارم براتون خاطرات رو زنده کنیم؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پنجاهودو مازار که لذت انتقامش برای همان لحظه بودوهنوز
سیاوش کلافه رو به خواهرش گفت: چرا گریه می کنی؟ بگو ببینم چی شده؟لیلا باز گریست میان گریه گفت :داداش علیرضا نیمه شب مست کرده بود رفته بود توی خونه اشون توی اتاق دختر بی گناه از همه جا بی خبر .خواب بود که علیرضا میره توی اتاق خودش می گفت تا حس کردم یکی کنارم خوابید خواستم جیغ بکشم که عمه محبوبه اومد توی اتاق و خونه رو گذاشت روی سرش ...لیلا هق هق می گرد.باز گفت حرف بی آبروی دختر بدبخت که سر زبون مردم افتاد مجبور شدن عقدش کنن برای علیرضا.سیاوش موشکافانه به خواهرش نگاه کرد و گفت علیرضا مست کرده !؟علیرضای خودمون!؟.اون که اهل همچین کارهای نبود؟سپس انگار چیزی یادش آمده باشد گفت عمه محبوبه خونه دختره بوده...دختره غریبه نیست..کس دیگه ای رو می خواسته ...چند لحظه مکث کرد و گفت:صبر کن ببینم نکنه بانو باشه؟!لیلا همچنان گریه می کرد:نه داداش ای کاش بانو بود.سیاوش خیره به چشم های اشکی خواهر و مادرش و ابروهای گره خورد افشین بود.یک جای کار می لنگید.آنها انگار داشتند آهسته آهسته چیزی به او می گفتند.پروین نمی خواست پسرش از راه نرسید خون جگر شود؛ صورتش را با گوشه روسری پاک کرد.لیوان شربت را به سمت سیاوش هل داد و گفت: ول کن مادر هنوز از راه نرسیدی باید از بدبختی هامون حرف بزنیم. خسته ی راهی.بذار خستگیت که در رفت خودم قشنگ برات میگم.سیاوش اما انگار حرفهای مادرش را نشنید.دلش گواهی بد میداد.همانطور که خیره افشین بودبا تردید پرسیدکیه؟و فقط چند جمله مدام در ذهنش تکرار شد: آتیش زد به زندگی بچه هام...به زندگی بچه هام.. دختره غریبه نیست...از بچگی کس دیگه ای می خواسته...ای کاش بانو بود...زندگی بچه هام .خسته بود.نفس نفس میزد.مثل آدمی که کیلومترها راه را دوید و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده نفس نفس میزد.خانه هایشان فاصله زیادی نداشت.اما آن روز احساس می کرد بیش از هزار کیلومتر راه رفته وهنوز نرسیده.مسافت باقی مانده را به سرعت قدم هایش افزود.راه رفتنش تقریبا داشت به دویدن تبدیل میشد.در خانه محمود باز بود شانه اش محکم به در فلزی برخورد کرد.وارد شد و به سمت هال رفت.توی هال منظره جالبی پیش رویش نبود.منصور تکیه داده به دیوار دستش را به چانه اش زده و در حالی که یک پایش را دراز کرده نشسته بود.او هم انگار خبر از بلایی که بر سرشان آمد داشت.نگاهش به سمت آیلار چرخید با یک دست شکسته روی زمین نشسته.روبه رویش ایستاد،آیلار سر بلند کرد و نگاهش کرد.چشمانش را هاله ای از اشک پوشاند.سیاوش با همان چشمان سیاه، خیره خیره نگاهش می کرد. پر از بهت پر از ناباوری.نگاه از چشمانش بر نمی داشت یک سوال تمام چشم هایش را پرده کرده بود. قلب آیلار سوخت وشراره هایش به دو گوی غلتان صورتش رسید. اشک چشمش را میسوزاند.اما به قدر یک پلک زدن هم توان ندیدن مرد روبه رویش را نداشت .کاسه اشک بالاخره پر شد وبی پلک زدن فرو ریخت. اولین قطره که فرو افتاد سیاوش دو زانو بر زمین نشست.آیلار دست برد وشال افتاد روی شانه اش را روی سر انداخت. این مرد نامحرم بود.مرد تا چند وقت پیش همه کس بوده چند روزی میشد نامحرم شده بود. بغض صدای سیاوش قلب آسمان را هم می شکست.چه رسد به او که یک زن بود.زن ها را که می شناسی از جنس شیشه اند زود می شکند حتی با یک صدا.صدای که بغض داشته باشد دیگر بدتر.صدای مردی که بغض داشته باشد هزار بار بدتر.سیاوش چندبار دهانش را باز وبسته کرد تا بالاخره پرسید:راسته؟وای از بعضی سوال ها.امان از جواب بعضی سوال ها.کسی چه می داند گاهی یک سوال یک کلمه ای ویک جواب یک کلمه ای، پشتش چه ویرانی های دارد؟چطور خراب می کند وپیش میرود؟آیلار بی انکه نگاه از نگاه مرد نامحرم شده رو به رو بگیرد با هزار هزار بغض در گلویش گفت: راسته.دنیا همانجا تمام شد. هم برای سیاوش هم برای آیلار انگار توضیح دادنش زیاد هم سخت نبود.او یک کلمه پرسید وآیلار یک کلمه جواب دادوهر دو همانجا مُردند وتمام.مُردن مگر چه شکلی بود؟اصلا مگر شکل خاصی داشت؟میشود نفس کشید اما مُرد؟میشود گریه کرد اما مُرد؟گاهی اوقات اتفاقا اگرواقعا بمیری که خوب است.نفس نکشی.درد را حس نکنی.غصه را نفهمی.فقط چشمهایت راببندی و بمیری.تمام ... خسته بود.از نفس افتاده بود مثل کسی که هزاران کیلومتر راه را دویده و نرسیده و خستگی نرسیدن توی تنش مانده.سقف آسمان با همه بزرگی اش روی سرش خراب شد.زیر آوار مانده بود.نبود هوا سینه اش را به درد آورد.اکسیژن نداشت.تمام فضا آکنده از نامردی و خیانت بود.به صورت آیلار که همچنان آثار زخم ها روی آن بود نگاه می کرد.اشکهای دخترک تمام صورتش را خیس کرد.چشمان سیاوش سرخ سرخ بودند.در گلویش یک بغض به اندازه کوه جا خوش کرد.دیگر آیلار را نداشت به دیوار پشت سرش تکیه داد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارتون مورد علاقت تو تلویزیون پارس کنار بهترین رفیقت و خیالتم از زندگی راحت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f