قانون انتظار... - @mer30tv.mp3
4.63M
صبح 4 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادودو دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادوسه
بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که از غم نگاه خواهر تازه عروس شده اش وا گرفته بودند گفت: پیغامت دیشب رسید که علی کاری بهت نداشته.آیلار پاسخ داد: آره خدا رو شکر کاری بهم نداشت، مامان حالش چطوره؟عاطفه با عجله گفت: مامان خوبه، شنیده دیشب برای تو مشکلی پیش نیومده خوب ِخوبه، تو بگو دیشب چی شد؟آیلار همه چیز را برای خواهرهایش تعریف کرد.عاطفه متعجب گفت: چی شد یکبار این علیرضا خان مردونگی کرد؟آیلار پوزخند زد و چیزی نگفت.وقتی دخترها کاملا خیالشان راحت شد،بانو سینی های صبحانه را به سمت خواهرش هُل داد و گفت: برات صبحانه آوردیم.آیلار به دو سینی بزرگ مقابلش نگاه کرد؛کره محلی،عسل کوهی، چند نوع مربایی خانگی، پنیرمحلی، تخم مرغ پخته، جگر کباب شده، بشقاب های کاچی، کلوچه های بانو پز،نان دست پخت خواهرش،گردو وسبزی تازه وخیار وگوجه یک قوری زعفران دم کرده....هر چه که به دستشان آمده بود در سینی گذاشته آورده بودند.نگاهشان کرد و گفت: چه خبر برای فیل صبحانه آوردین؟!بانومهربان گفت: قابل تو رو نداره، چرا معطلی یک چیزی بخور.عاطفه صورتش را کج و کوله گفت: چی چیو شروع کن باید اون دوماد نکبت هم بیاد چند دقیقه دیگه فامیل میان بالا برای تبریک و خداحافظی نمیشه که اون نباشه، در ضمن آیلار خانوم تو هم این سینی رو خیلی به خودت نگیر، بیشتر واسه چشم اونا بود نه تحویل گرفتن تو.
وریز خندید.آیلار با صورتی آویزان گفت: نمیشه علیرضا نیاد؟عاطفه جواب داد: هر چند هیچ ازش خوشم نمیاد ولی میدونی که باید باشه، میخوای باز حرف بندازی تو دهن اینا؟از جایش بلند شد و گفت :تا کسی نیومده برم صداش کنم ...خیلی ازش خوشم میاد.بانو وآیلار از دیدن صورت عاطفه خنده اشان گرفت.بانوبه لبخند روی صورت آیلار نگاه کرد، دستش را روی صورت خواهرش گذاشت و گفت: قربون لبخندت برم، مثل ماه میشی وقتی میخندی.آیلار به عاطفه که هنوزم دم در ایستاده با محبت نگاهش می کرد و بانو که کنارش نشسته بود نگاه کرد با بغض بزرگی گفت: سیاوش تموم شب انتهای باغ نشسته بود و سیگار می کشید.عاطفه دلسوزانه گفت:حتما تو هم تمام شب ایستادی و نگاهش کردی.همینه که چشمات کاسه خونه.آیلار سر پایین انداخت. اشکش درست روی گل دامنش چکید وگفت: یعنی این روزا تموم میشه؟یک روزی میاد که دوباره بتونیم از ته دل بخندیم ؟بانو دست خواهرش را فشُرد و گفت: معلومه که میاد.همه چی درست میشه، غصه نخور.نگاهش را از آیلار گرفت به عاطفه داد وگفت:تو چرا ایستادی پس؟ برو صداش کن بیاد.عاطفه با اکراه از اتاق خارج شد.دم در اتاق علیرضا ایستاد و چند ضربه زد.ناهید تکان خفیفی خورد،اما بیدار نشد.عاطفه که متوجه شد هنوز بیدار نشده اند دوباره در زد.اینبار ناهید بیدار شد، از جایش برخاست.روسری روی سر انداخت و در را باز کرد.عاطفه بدون اینکه مستقیم به صورت ناهید نگاه کند گفت: صبح بخیر، به شوهرت بگو برای صبحانه چند دقیقه بیاد اتاق آیلار..میخوان بیان خداحافظی کسی نبینه اونجا نبوده.منتظر جواب نماند و رفت.خودش هم دلیل اینکه شرمنده ناهید بود را نمی دانست.شاید زندگی اوهم خراب شده بود.هرچند آنها تقصیری نداشتند.اما بدجور دلش برای دختر عمه بی گناهش می سوخت.ناهیدبرگشت داخل اتاق وعلیرضا را صدا زد.علی که بیدار شد ناهید بی میل گفت: باید بری اون اتاق، براتون صبحانه آوردن. علیرضا چشم بست.این کابوس تمام شدنی نبود که نبود.گفت: باشه، الان میرم و در جایش نشست.چند دقیقه بعد با لباس مرتب دم در اتاق آیلار ایستاده؛ بعد چند ضربه منتظر اجازه ورود از جانب او بود.عاطفه در را برایش باز کرد.علیرضا وارد شد.اولین چیزی که دید چشمان سرخ آیلار بود؛ که نشان می داد تا همین دقایق پیش در حال گریه کردن بوده.علیرضا وآیلار دم در حجله ایستاده بودند؛ چند تن از مهمان ها که شب پیش را در منزل همایون گذرانده بودند؛خداحافظی می کردند و می رفتند.بعد از رفتن آخرین مهمان علیرضا به آیلار که قصد بر گشت به داخل اتاق و رفتن پیش خواهرهایش را داشت نگاه گذرایی انداخت صدایش کرد: آیلار؟آیلار در جایش ایستاد او هم به نگاه کوتاهی بسنده کرد و گفت: بله؟علیرضا چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: اگه چیزی خواستی یا لازم داشتی کافیه بهم بگی.آیلار سر تکان داد.عجب شوهری خدا نصیبش کرده بود!مردی مسئولیت پذیری که منتظر بود دخترک لب تر کند.پوزخندی زد و وارد اتاق شد. بالاخره مهمانی کذایی تمام شد.لیلا، بانو و عاطفه کنار آیلار دور سینی های صبحانه نشسته بودند.لیلا برای عوض کردن جو گفت: عروس خانوم چرا کاچی نمیخوری؟آیلار چپ چپی نگاهش کرد و گفت: واسه چی کاچی بخورم ؟لیلا هم چشم غره اش رفت و گفت: میخوام نخوری ....زهرمار بخوری ...خودم میخورم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#گردو_پلو
مواد لازم :
✅ گوشت
✅ پیاز
✅ برنج
✅ گردو
✅ زعفران
✅ زردچوبه،نمک،فلفل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5919207400589492241.mp3
4.22M
عاشقم دیوونه وار
بی قرارم بی قرار
تو همون عشق
تو قصه هایی انگار
تویی تنها آرزوم
همه عشق و آبروم...
آهنگ امید به نام خوش قدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر عزیزم!
همه دمپایی هایی که پرت میکردی درد داشت !
ولی این یکی فلج میکرد ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوسه بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادوچهار
عاطفه از لحن لیلا زد زیر خنده و رو به آیلار گفت: خوب راست میگه بچه چیکارش داری.آیلار با ابروهایی که همچنان در هم بود گفت: آخه میگه عروس خانوم کاچی بخوره چی شده که من کاچی بخورم؟لیلا برای اینکه لج آیلار را در بیاورد؛ کمی حال و هوایش را عوض کند گفت:خوب چیزی نشده که نشده، بده من بخورم که هر شب چیزی میشه.ویکی از بشقاب هار را برداشت با ولع شروع کرد به خوردن.بانو ازحرف لیلا پقی زد زیر خنده وعاطفه هم همراهیش کرد.اخم های آیلار هم بالاخره باز شد و لبخند بر لبش نشست و گفت:خاک توسرت بی حیا!لیلا در حالی که دهانش پر از کاچی بود گفت خوب وقتی میشه بگم نمیشه. مگه دروغگوام.بانو به طرح لبخند روی صورت خواهرش نگاه کرد، زیادی غیر واقعی بود.هیچ کس مثل او حال آیلار را درک نمی کرد، از دست دادن عشق از مرگ هم بدتر بود.اگر کسی از نزدیکانش می مرُد لااقل می توانست شیون کند، جیغ بکشد، زجه بزند ومردم هم دلدادری اش می دادند.اما حالا عزادار بود و نمی توانست عزاداری کند.باید در سکوت می گریست؛در سکوت زجه میزد؛ و هیچ کس دلداری اش نمی داد.مثل شمع قطره قطره می سوخت و تمام می شدولی می دانست زمان مسکن درد هاست.درد تمام نمی شود؛ولی کم کم به آن خو می گیرد.یاد می گیردچگونه کنارش زندگی کند؛ نفس بکشد؛ غذا بخوردو باز درد بکشد.باز زندگی کند؛ نفس بکشد و غذا بخورد.باید صبوری کردن را یاد بگیرد.باید خیلی چیزها را یاد بگیرد. همان لحظه پروین وارد اتاق سیاوش شد؛مرد جوان لبه پنجره مشرف به حیاط ایستاده بود.در سینی میان دستان پروین هیچ نبود؛ جز یک لیوان شیر داغ.می دانست سیاوش وقتی ناراحت است، چیزی نمی خورد.سینی کوچک را لبه پنجره گذاشت.لیوان شیر را برداشت و در سکوت به دست پسرش داد.سیاوش چند ثانیه خیره صورت نگران مادرش شد. لیوان گرم را میان انگشتانش فشرد.باز به درختان اسیر سرما خیره شد.پروین دلواپس گفت: یه قلپ بخور از پا می افتی.سیاوش جرعه ای ازشیر را نوشید به مادرش لبخند کم رنگی زد و گفت: نگران نباش خوبم.پروین خیره در شب سیاه چشمان سیاوش که غلتان میان دو کاسه خون بود گفت: دیشب اصلا نخوابیدی..از خونه که بیرون رفتی دیدمت ...وقتی که برگشتی تمام شب توی باغ بودی هم دیدمت ..کمی مکث کرد و گفت: بچه که بودی وقتایی که ناراحت می شدی؛ خوابت نمی برد من بالای سرت می نشستم. انقدر برات لالایی می خوندم، انقدر موهاتو نوازش می کردم تا خوابت می برد ..روی زمین نشست و با ناراحتی گفت: الان چیکار کنم تا خوابت ببره؟تا خواب بیاد به اون چشمای قشنگ خسته ات؟ الان که پریشونی چیکار کنم که آروم بگیری؟ که دلت آروم بگیره؟سیاوش کنار مادرش نشست.سرش را روی پاهای او گذاشت و روی زمین دراز کشید و گفت: الانم برام لالایی بخون، موهام ناز کن، انقدر لالایی بکن و موهام ناز کن تا خوابم ببره.توی دلش نالید یک جوری خوابم ببره که هیچ وقت بیدار نشم.پروین انگشتهایش را میان موهای پسرش لغزاند ، شروع کرد به نوازش کردن و لالایی خواندن.پروین آن قدر لالایی خواند تا بألاخره سیاوش تسلیم خواب شد؛ وقتی که مطمئن شد مرد جوان، خودش را به دستان خواب سپرده است، به اشک هایش که همه تلاششان را برای فرو افتادن می کردند، اجازه ریزش داد.دستش را نوازش وار، روی صورت خسته سیاوش کشید؛ ناراحتی و غم حتی در خواب هم از صورتش مشخص بود! تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که در حقش دعا کند؛ از خدا بخواهد آرامش به زندگیش برگردد و قلبش آرام بگیرد.آهسته از جایش بلند شد؛ بالش را زیر سر پسرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همان لحظه بانو و عاطفه هم از آیلار خداحافظی کردنند و راهی خانه خودشان شدنند؛ دوباره آیلار مانده بود و در دیوارهای اتاقش که هر لحظه روی سرش خراب می شدند.غم موجود بد پیله ای بود؛ به محض اینکه تنها شد دوباره خودش را به رخ کشید. عادتش همین است لاکردار! غم بی رحم است؛ در تنهایی خودش را به رخ می کشد. در جمع، وقتی که شادی، درست همان لحظه ای که لبخندت از ته دل است، خودش را به صورتت می کوبد؛ در مصیبت وقتی که های های می باری می آید و حجم غصه ی قلبت را بیشتر می کند.این روزهای آیلار، همین بود؛ غم خودش را رفیق تنهایی های دخترک کرده و از او جدا نمی شد.سیاوش چند ساعتی را در خواب گذراند؛ بیدار که شد چشمانش قدری آرام بود. کمی هم از سردردش کاسته شده بود. تا خواست از اتاق خارج شود، لیلا وارد اتاق شد.برادرش را که بیدار دید، گفت: اِ! بیداری؟ ظهر شده؛ اومدم صدات کنم برای غذا.سیاوش سر تکان داد.تازه بیدار شدم... بیا یک دقیقه بشین الان می ریم.لیلا نزدیک برادرش نشست که سیاوش بی مقدمه پرسیدحال آیلار چطوره آخ... قلبش مُرد برای برادرش!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
- ما ایرانیا بهترین میانوعده هارو داریم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:" ماری، آیا بابا را دوست داری؟"
ماری گفت: "معلومه كه دوست دارم. "
بابا گفت:" پس گردنبند مرواریدت را به من بده!"
ماری با دلخوری گفت:" نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟"
بابا لبخندی زد و گفت: "آه، نه عزیزم! "بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f