کاش میشد برگشت به روزایی که پشت نیمکت میشستیمو اینارو میخوندیم...❤️
علوم تجربی دوم دبستان ۱۳۶۷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد قدیما بخیر ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوپنج حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوشش
به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :اینم به من نده ...برو بده به زنت سیاوش با لحنی که اندوهش را نشان میداد گفت :من اینو برای تو خریدم آیلار لبخند زد :تو اینو برای زنت خریدی سیاوش بی میل گفت بدمش به سحر که هر وقت چشمم بهش بیفته یاد تو بیفتم ؟آیلار با آرامشی عجیب گفت نه بدش به سحر تا هر وقت چشمت بهش افتاد یادت بیفته یک شب مقابل
دختری که سالها دوستش داشتی ایستادی و گفتی میخوام پای زنی که پام ایستاده بمونم .پای سحر بمون سیاوش زنی که با وجود اینکه میدونه دلت پیشش نیست ولی بازم بهت بله میده یعنی هر چی با خودش جنگیده نتونسته ازت بگذره .یعنی خیلی عاشقته
سیاوش مردد پرسید :آیلار اگه من .آیلار میان حرفش رفت و گفت :بهش فکر هم نکن سیاوش .نه من آدمی هستم که زندگیمو روی خرابه های زندگی یک دختر دیگه بسازم .نه تو آدمی هستی که پا روی وجدانت بذاری و از سحر بگذری.سیستم پخش اتومبیل همچنان در حال پخش بودخواننده میخواند و سیاوش هیچ نمی فهمید او چه می
گوید.
***
سه ماه گذشته بود سه ماه بدون هیچ اتفاق خاصی.بدون درد سر و ماجرا زندگی کرده بودند و روزها از پی هم گذشته بودتا آن روز آیلار و ریحانه وبانو در حال تمیزکاری خانه بودند شعله تا می توانست از آنها کار می کشید
خودش هم البته از نفس افتاده بودآیلار دستمال را روی یخچال که شعله برای بار سوم مجبورش کرده بود تمیزش کند انداخت و گفت :اصلا به ما دوتا چه ؟برای بانو داره خواستگار میاد چرا ما باید مثل چی حمالی کنیم .دستش را به کمرش زد وگفت :من میخوام بدونم این آقا شهرام شما چرا همون چهارماه پیش نیومد دخترتون رو ببره که حالا شما اینجوری از ما کار نکشی ؟شعله با دسته جارو آهسته به کمرش کوبید و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار گفتم .مادرش گفت فامیلشون فوت کرده درگیر مراسم اون بودن .بعدشم که کارهاشون سنگین بوده مجبور شدن صبر کنن یک مقدار کارها سبکتر بشه آیلار با همان دست هایی که به کمر زده بود با شیطنت خندید و گفت :آخه با خودشون نگفتن این چندماهه
دل تو دل دختر ما نیست ؟و با ریحانه زدند زیر خنده اینبار بانو با ملاقه توی کمرش کوبید و گفت :برو خجالت بکش .بدویین کارهاتون تموم کنید باید لباس عوض کنیم الان میان.آیلار اینبار چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت :من که دیگه نمیام .خوبیت نداره زن مطلقه توی مراسم خواستگاری باشه بانو اینباربه سمتش حمله کرد و
آیلار هم به خودش جنبید و پا به فرار گذاشت و بانو عصبی گفت :آخه این حرفها رو از کجا میاری ؟آیلار با صدای بلند خندید
شعله رو به بانو کرد پرسید :مادر غذا ها آماده ان ؟به جای بانو ریحانه گفت :بله مامان جون هم غذاها آماده اس .هم خونه ما تر و تمیز و مرتبه که در اختیارشون باشه .انقدر حرص نخور .از صبح تا حالا صدبار همه چیزو چک کردی و در ادامه چون از ماجرای ابراز علاقه مازار به آیلار اطلاع یافته بود پرسید :مامان نگفتن مازار هم همراهشون میاد یانه ؟گوش های آیلار برای شنیدن جواب مادرش تیز شداحتمالا خودش هم متوجه این واکنش گوش هایش نبودشعله گفت :-نمیدونم مادر نپرسیدم ریحانه باز پرسید :اصلا جمیله بهش گفته آیلار جدا شده ؟شعله به سمت ظرف بزرگ میوه رفت و گفت :من از
کجا بدونم مادر؟و به سمت ریحانه با دقت نگاه کرد و گفت :حالا چی شده تو امروز طرفدار مازار شدی ؟سراغشو می گیری ؟ریحانه شیطنت کرد و گفت:اونم یک جورایی برادر
شوهرمه دیگه.منصور خواهرهایش را صدا زد و گفت :آماده شدین
.الان میرسنا شعله گفت :راست میگه برید لباس عوض کنید .ریحانه تو هم برو آماده شو کم کم میرسن.از آشپزخانه که خارج شدندریحانه دست روی شانه آیلار گذاشت و گفت :تو هم یک دست لباس قشنگ بپوش .بلکه این پسره هم دست به کار شد .آیلار به زن برادرش چشم غره رفت
و ریحانه هم جوابش را با چشم غره شدیدتری داد وگفت :چیه مگه ؟بهتر از اون میخوای .خوش قد و بالا نیست که هست ؟خوش تیپ نیست که هست؟چشم رنگی هم که داره .دیگه چی میخوای ؟بهتر از مازار ؟خوشتیپ چشم آبی
آیلار خنده اش گرفت خوشتیپ چشم آبی اصلا معلوم نبود می اید یا نه و ریحانه داشت برایش برنامه می چیدقصد زدن مخش و قالب کردن خواهر شوهرش را داشت جمیله و محمود هم آمدند و همه با هم منتظر آمدن مهمانها بودندآیلار اگر دروغ نمی گفت باید اعتراف می کرد که دوست دارد ریحانه ازجمیله هم بپرسد آیا مازار هم همراه مهمان ها می آید؟اصلا چرا برای آمدن یا نیامدن مازار کنجکاو بود ؟ فرصت نکرد جواب این سوال را بدهد چون صدای در که به گوش رسید.همان لحظه قلب بانو در سینه سقوط کرد
هر چه سعی می کرد استرس نداشته باشد نمیشد که نمیشدشعله و منصور و محمود به استقبال مهمانها رفته
بودندجمیله و ریحانه به همراه بانو و ایلار هم در هال منتظرشان ایستاده بودند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برايت ستاره ستاره قلب پر نور🌟♥️
و كهكشان كهكشان عشق آرزومندم♥️
شب همگی آروم و الماسی خوابهای خوب ببینید خواب دلتنگی نبینید!🌟🌙
✨شبتون در پناه خدا💫♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌷درود ، صبح شما بخیر ونیکی
🌸الهـی در پناه پروردگار
🌷امروزتون پر خیر و برکت
🌸حال دلتون خوب خوب
🌷وجودتون سلامت
🌸امیدوارم شروع هفته ی
🌷بسیار خوبی داشته باشید
🌷صبح بخیر شنبهتون گلبــارون🌷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم باکیفیت رنگی از بازارهای مشهد در سال 1350 با صدای احمد شاملو
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همیشه بخند..... - @mer30tv.mp3
5.39M
صبح 29 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوشش به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوهفت
مهمان ها یکی یکی وارد شدند اول یک خانوم مسن که یقینا مادر شهرام بود
پشت سرش مردی قد بلند با موهای جو گندمی که آیلار حدس زد پدر مازار باید باشدو شهرام با دسته گلی بزرگ هم وارد شدآیلار حواسش به چشمهایش بود که هنوز منتظر بودند با وارد شدن خوشتیپ چشم آبی انگار انتظارشان به سر آمد چرا منتظر بودند ؟دخترک انتظار چشمهایش را برای دیدن مازار فهمید و به روی خودش نیاورد سلام و علیکهای گرمشان که تمام شد دور هم نشستند
جمیله بعد از چهار ماه پسرش را دیده بودحسابی دلتنگش بود اما در آن جمع حس معذب بودن داشت.شوهر و مادر شوهر سابقش آنجا نشسته و او راحت نبودهرچند آنها با جمیله هم درست مثل سایر اعضای خانواده رفتار کردنداما خودش حس راحتی نداشت
از آمدنش پشیمان بود.خانوم مسن که شهرام و مازار به او خانم جون می گفتند سر صحبت را به دست گرفته بود.مهران پدر مازار هم او را همراهی می کرد و سعی می کرد جای خالی پدر مرحومش را پر کندبانو با سری افکنده در حالی که رنگ به رنگ میشد به حرفهایشان گوش میدادنگاه شهرام هر از گاهی به سمت بانو می چرخید و دخترک گاهی سنگینی نگاهش را حس می کرد مادر شهرام زن خوش زبان و مهربانی بود خوب حرف میزدو می توانست توجه ها را به خودش جلب کندنزدیک شام که شد
دخترها سفره را انداختندو چند نمونه غذا آماده کرده بودند و همه را در سفره چیدندبالاخره مهمان ها از راه دوری آمده بودند و حتماخسته و گرسنه بودندشعله بعد از اینکه سفره به طور کامل چیده شدبه مهمان هایش گفت :بفرمایید بریم سر سفره.شام آماده اس.خانوم جون پاسخ داد :قبل از اینکه بریم سر سفره این دختر گلم جواب ما رو بده تا با خیال راحت غذا بخوریم.محمود مهمان نوازی کرد و گفت :شما بفرمایید شام. سفره منتظره .چشم جواب هم میده.خانوم جون باز اصرار کردسفره منتظره ،ما هم منتظریم .جواب بله رو از دختر گلم بگیریم بریم سر
سفره .و به بانو نگاه کرد و گفت چی میگی دخترم ؟این پسر منِ پیر زن رو این همه راه کشونده تا اینجا قراره دست پر برگردم دیگه درسته ؟بانو سر پایین انداخت خانوم جون با مهربانی گفت خجالت نداره مادر نظرتو بگو .زندگی شما دوتاست.این جوابی که الان میدی مسیر یک عمر زندگیتو مشخص می کنه بانو آهسته گفت :هر چی نظر مامان و بابا و منصور باشه نگاه خانوم جون به سمت محمود و شعله که نزدیک هم نشسته بودند رفت و گفت :خوب از این دختر قشنگ کمتر از این هم انتظار نمی رفت.انتخاب و گذاشت به عهده بزرگترا .نظرتون چیه مادر ؟
شعله لبخند ملایمی زدمحمود که می دانست همه راضی هستندگفت :مبارکه .خوشبخت بشن لبخند گرمی روی لبهای شهرام نشست نگاهش را به صورت خجالت زده بانو که چشمانش ازگل قالی کنده نمیشد دادخانوم جون با لبخند مهربانی رو به بانو گفت :خوب عروس خوشکلم مبارکت باشه .ان شاءالله که ته تغاری من ، خوشبختت می کنه و تو هم ، ته تغاری منوخوشبخت می کنی.بلند شیم بریم سر سفره که اگه دست پختت هم به خوبی صورت ماهت باشه نور علی نوره
بانو از این مادر شوهر مهربان و دوست داشتنی خوشش آمد.لبخندش را همراه نگاه پر محبتش حواله خانوم جون
کرد و گفت :شما محبت دارید.سر سفره شام نشسته بودندسفره زیبا و رنگارنگی که زحمت دخترها و البته ریحانه بود و با سلیقه بودنشان را به وضوح نشان میدادخانوم جون کنار سفره ایستاد و گفت :به به .می بینم که سنگ تموم گذاشتین .دست و پنجتون درد نکنه .
و با تعارف شعله بالای سفره نشست آیلار بشقاب خانوم جون رو گرفت و برایش غذا کشیدخانوم جون با محبت وبا کلمات شیرینش از او تشکر کردپیرزن زیادی خوش زبان و دوست داشتنی بودآیلار و ریحانه حسابی به مهمانها می رسیدند سعی داشتند به بهترین نحو پذیرایی کنندبانو که همیشه وقتی مهمان داشتند بهتر از همه میزبانی می کردحالا محجوبانه نشسته بودو با سری که پایین بود فقط در پاسخ سوالهایی که خانوم جون می پرسید جواب های کوتاهی می دادهمه می دانستند دخترک چقدر شرم و حیا دارد وقتی بشقاب مهمان ها پر شد او هم برای خودش کمی غذا کشیدخانوم جون رو به محمود گفت :آقا محمود ما عجله داریم .مسافریم و نمی تونیم زیاد اینجا بمونیم .حالا
که بله رو از عروس قشنگم گرفتیم میخوایم هر چه
زودتر کارها رو پیش ببریم و زودتر این دختر گلم رو به عقد شهرام در بیاریم
محمود سری تکان داد.اگر به خودش بود تمایلی برای این وصلت بابت اینکه شهرام برادر شوهر سابق جمیله ست، نداشت اما می دانست بچه هایش دیگر مثل گذشته گوش به فرمان او نیستند.بخصوص وقتی آیلار برای طلاقش از علیرضا آن طور محکم پا فشاری کرد و از هیچ تهدیدی نترسید.فهمید همیشه هم زور و اجبار جواب نمی دهد گاهی باید با دل فرزندانش راه بیاید.از طرفی بانو با سی و یک سال سن در روستای کوچکی مثل روستای انها شانس ازدواج زیادی نداشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نرگسی
تو این هوا نرگسی میتونه یه صبحونه ی آسون ومقوی باشه که درست کردنشم خیلی راحته😍
❌اسفناج و پیاز و تخم مرغ ونمک و ادویه ❌
میتونید قبل ریختن اسفناج اونو با کمی آب بپزید بعد بریزید توپیاز (اسفناجی که من استفاده کردم اینقدر تر و تازه بود که همین که ریختم تو پیاز آب شد )امیدوارم کلیپ و تا آخر ببینیدو لذت ببرید❤️
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
649_42195203639845.mp3
9.77M
🎶 نام آهنگ: گل پونه
🗣 نام خواننده: آغاسی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f