🌼گاهی به خودت احترام بگذار
🌺یک چای داغ بریز
🌸داخل زیباترین استکان خانه،
🌼یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش
🌺همراه یک آهنگ دلنشین
🌸و به خودت بگو : بفرمایید… !
🌼چایتان سرد نشود…!
🌺چای زندگیتون همیشه گرم
🌸سلام صبحتون بخیر یاران باوفا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ی حس ناب قدیم 🌹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مراقب بارندگی ها باشید.... - @mer30tv.mp3
4.96M
صبح 30 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادویک مازار سویچ را برداشت و گفت :با ماشین میری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادودو
قرار بود برای خرید عقد بروند.بانو و خانوم جون و شعله سوار اتومبیل شهرام شدند
آیلار و فرشته و ریحانه هم سوار بر اتومبیل مازار.مهران و شوهر فرشته همراهیشان نکردند و ترجیح دادند کمی در روستا بگردند.منصور هم قرار بود همراهیشان کند.فرشته خواهر شهرام عصر روز گذشته رسیده بود.زن زیادی شوخ و مهربانی بودپسرهای دو قلوی دوازده ساله اش را همراه خودش نیاورده و پیش مادر بزرگ پدریشان مانده بودند.تا از درس و مدرسه باز نشوند مثل مادرش زن بسیار مهربان و خوش زبانی بود در طول مسیر فرشته موزیک شادی گذاشت و بیشتر مسیر را به رقصیدن و دست زدن گذراند و به توپ و تشرهای مازار هیچ اهمیتی نداد حتی ابروهای گره خورده مازار و صورت در همش هم او را از رقصیدن منصرف نکرد و اصلا به روی مبارکش نیاورد.آیلار و ریحانه مثل دوتا دختر خوب روی صندلی
عقب نشسته بودند.گاهی که فرشته خیلی اصرار می کرد با دست زدن همراهی اش می کردند.گاهی که مازار از آینه اخمی حواله اشان می کرد ساکت می نشستند.به محض پیاده شدن از اتومبیل و جمع شدنشان دورهم دم در یک مغازه جواهرفروشی.مازار به شهرام گفت :این خواهرتو دیگه با من نمی
فرستیها.شهرام که هم اخلاق مازار و هم فرشته را می شناخت با خنده پرسید :چرا چی شده مگه ؟مازار حرصی گفت :تمام راه رو رقصیدشهرام بلند خندید فرشته وسط خیابان از گردن مازار آویزان شد.صورتش را محکم بوسید و گفت :قربون اون غیرت خرکیت بره عمه.مازار چپ چپ نگاهش کرد و گفت :چی بگم بهت اخه .انگار نه انگار مادر دوتا پسر دوازده ساله ای .این کارها رو تو خیابون نکن زشته .مردم که نمی دونن
تو عمه منی.ریحانه آهسته زیر گوش آیلار پچ زد غیرتش تو حلقم ؟اخمو داشته باش
و ریز خندید.خانم جون به فرشته گفت :تو دوباره بچه ی منو اذیت کردی .خوب راست میگه مادر نکن این کارها رو .سی و شش سالته فرشته با همان لبخند بزرگ گفت :دل به دل این عقب مونده نده مامان .بخدا اونی که میخواد زنش بشه گناه داره.دوباره نگاهش را به مازار داد و با ذوقی عجیب گفت :الهی قربون خودت و زنت بشم بداخلاق عمه.بالاخره لبهای مازار به لبخندی باز شد و گفت :اگه این زبون نداشتی چیکار می کردی اخه.فرشته مهربان گفت :فدای تو میشدم عشق بود که کیلو کیلو از چشمانش می ربخت معلوم بود چقدر برادر زاده اش را دوست داردشهرام رو به فرشته گفت :بریم داخل دیگه .دم در ایستادین چرا ؟فرشته رو به شهرام گفت :ما بیاییم داخل چیکار؟خودتون برید دیگه .با این دوتا عزیز بزرگترو به خانوم جون و شعله اشاره کرد.شهرام متعجب گفت :پس این همه راه اومدین چیکار ؟فرشته که حتی یک لحظه لبخند از روی لبهایش گم نمیشد گفت :اومدیم واسه خودمون بگردیم و خوش بگذرونیم .این وسطا یک چیزایی هم برای خودمون
بخریم .چیکار به کار عروس و داماد داریم مگه من میخوام لباس عروس بپوشم یا حلقه دستم کنم که بیام انتخاب کنم .عروس به اون خوشکلی اینجا ایستاده برید انتخاب کنید خانم جون و شعله خانوم هم هستن.خانوم جون هم گفت :والا منم اومدم همین دور و بر بگردم برای عروسم کادو بخرم .کاری هم به کار شما عروس و داماد ندارم.شهرام نگران گفت :شما که اینجا جایی بلد نیستین گم میشی مادرم همراه خودمون باش با همدیگه کادو هم
می گیریم.خانوم جون سر باز زد.می دانست عروس و داماد دوست دارند این لحظات را تنها باشند.با سلیقه خودشان همه چیز را انتخاب کنندوگفت :همین اطرافم مادر جایی نمیرم که گم بشم.شهرام همچنان نگران گفت لااقل با مازار و فرشته برو.خانم جون بازگفت مادر مگه من می تونم پا به پای جوونا بگردم .خودم تا دو ،سه تا مغازه اون طرف تر
میرم.شعله گفت :اگه مزاحمتون نباشم منم باهاتون میام .البته بعضی جاها زحمت هل دادن ویلچر می افته گردنتون .کادو که خریدیم میریم بستنی فروشی کنار امام زاده یک بستنی میخوریم بعد هم میریم امام زاده زیارت و استراحت خانم جون با خوشحالی گفت بفرما شهرام خان اینم همراه من.آیلار گفت :منم باهاتون میام که کمک حال شما و مامان باشم.خانوم جون با تشری غیر واقعی گفت :هنوز انقدر پیر نشدم که نتونم یک ولیچر هل بدم دختر.برید ببینم.اصلا ما دوتا میخواییم با هم غیبت کنیم من غیبت عروسم.شعله خانوم غیبت دامادش. ریحانه باز زیر گوش آیلار پچ زد :چه مادر شوهر و خواهر شوهر پایه ای؟خوشبحالت.آیلار نگاهش کرد و گفت :خوش به حال من چرا ؟انگار عروسو اشتباه گرفتی ؟ریحانه با خنده ریزی گفت :ان شاءالله نوبت تو هم میشه.تمام مدتی که در پاساژ برای خرید می گشتند.حواس فرشته پی مازاری بود که معلوم بود حواسش بدجوری درگیر دخترک چشم سیاه است.پسرکش را می شناخت چند سال بیشتر اختلاف سنی نداشتند اما برایش مادری و خواهری کرده بود محال بود حال و هوای چشمانش را نشناسد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترش_تره (باماهی کولی)
مواد لازم :
✅ برگ چغندر،گشنیز،نعنا
✅ چوچاق،تره،جعفری
✅ اسفناج،برگ سیر
✅ آب جوش
✅ برنج خیس خورده
✅ سیر،تخم مرغ
✅ آب نارنج
✅ زردچوبه،نمک،فلفل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
598_42287289058302.mp3
7.53M
🎶 نام آهنگ: بهانه ریمیکس
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صندوقچههایمادربزرگ🙂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادودو قرار بود برای خرید عقد بروند.بانو و خانوم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوسه
نگاه مازار همچنان پی آیلار بود این نگاه حرفهایش را تایید کردفرشته گفت :مازار مگه این دختر یکبار ازدواج نکرده ؟مازار خیره به چشمهای فرشته گفت :اینکه یکبار ازدواج کرده نظرتو درباره اش تغییر میده ؟فرشته دنیا دنیا محبت با نگاهش به چشمهای مازار ریخت و گفت :منو نمی شناسی ؟مگه میشه توی این دنیا کسی باشه که تو عاشقش باشی و من براش نمیرم.همزمان صدای آیلار از پشت سرش به گوش رسید :فرشته خانوم میشه بیاین این لباسو ببینید ؟فرشته به سمت آیلار برگشت و گفت :به من نگو فرشته خانوم مگه من چند سال ازت بزرگترم .حالا دو ،سه سال فاصله سنی که این حرفها رو نداره .بابا من تازه ۲۵ سالمه .مثل پیر زنها باهام حرف میزنی و زد زیر خنده.آیلار بالبخند گفت :ببخشید چشم میگم فرشته جون ....فرشته جون میشه بیای این لباس رو ببینی نظرت رو بگی.مازار فوری واکنش نشان داد :نه تو روخدا با سلیقه فرشته لباس انتخاب نکن .مطمئنم کلا یک وجب پارچه انتخاب می کنه.فرشته هم گفت :راست میگه برو با سلیقه این انتخاب
کن .چادر سرت می کنه میارتت عقد کنون خواهرت.
***
بخشی از خریدهایشان را انجام دادند ظهر خسته از خرید
توی رستوران نشسته بودند تا غذا بخورند.قسمت بیرونی رستوران فضای زیبایی داشت اما چون هوا سرد بود انها توی سالن نشسته بودند فرشته که دنبال فرصت برای حرف زدن با مازار می
گشت.بیرون رستوران را بهانه کرد و به مازار گفت :مازار تا غذامون اماده میشه میای بریم بیرون یک دوری بزنیم .خیلی قشنگ درستش کردن بریم ببینیم.مازار از جایش بلند شد و گفت :باشه بریم .به ریحانه و آیلار نگاه کرد و گفت میخواید شما هم بیایید بریم ؟آیلار که متوجه شده بود فرشته حرفی با مازار دارد گفت :نه ممنون .من یک ذره خسته شدم.مازار اصرار نکرد و گفت :باشه هرجور راحتین.دوشا دوش هم از رستوران خارج شدندپشت بند آنها شهرام رو به بانو گفت :بانو اگه خسته نیستی ما هم بریم یک دوری بزنیم.بانو با خجالت سرش را پایین انداخت.خانوم جون گفت پاشو مادر برید قدم بزنید غذا رو که آوردن آیلار خوشکلم میاد بهتون خبر میده بانو در جواب خانوم جون چشم کوتاهی گفت و از جا بلند شد.شهرام کنارش ایستاد هر دو با هم از رستوران بیرون رفتند ریحانه کلافه به آیلار گفت :منم شوهرمو میخوام.
آیلار خندید و آهسته پرسیدحسودیت شد ؟فرشته کنار چاه آب تزیینی که توی محوطه رستوران درست کرده بودند ایستاد وبه مازار که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد.مازار گفت معلومه میخوای یک چیزی بگی .بگو ببینم چی شده ؟فرشته پرسیدتو که آیلارو میخوای ،چرا وقتی همه اینجا جمع هستیم تو هم برای خواستگاری اقدام نمی کنی مازار فرشته را می شناخت.می دانست این سوال را می پرسد پاسخ داد هنوز تردید دارم فرشته متعجب پرسید :توی عشق ؟مازار سریع پاسخ دادنه.اما حس می کنم آیلار باید زمان بیشتری داشته باشه اون تازه جدا شده.فرشته دستش را لبه چاه گذاشت اینطوری که من فهمیدم چند ماهه که جدا شده .چند لحظه مکث کرد و گفت :صبر کن ببینم یادمه وقتی درباره اش باهام حرف زدی گفتی یکیو دوست دارم که یکیو دوست داره .نکنه اونی که مازار میان حرفش رفت :نه با اون ازدواج نکرد یک ازدواج اجباری با پسر عموش داشت .اونیم که میخواستش ازدواج کرده و متاهله فرشته متفکر پرسید :پس تردیدت برای چیه ؟مازار کلافه سر تکان داد :اگه هنوز هم دلش با اون باشه .اگه وقتی .اینبار فرشته گفت :اما و اگرو بریز دور .برو جلو حرفتو بزن .وقتی خدا این فرصت و برات فراهم
کرده چرا داری دست مازار دست برد شال فرشته را که دور گردنش افتاده بودروی موهایش کشید نگاه چپ چپی حواله اش کردفرشته خندید و گفت :بابا بی خیال این ، الان حرف ما اینه ؟دارم میگم چرا دست ،دست می کنی ؟مازار سر تکان داد :نمیدونم فرشته گفت :خودم باید دست به کار بشم.مازار نامش را خواند :فرشته هیچ کاری نمی کنی تا خودم بگم.فرشته دستی در هوا تکان داد :باشه بریم گمونم غذا رو آوردن.همزمان بانو و شهرام هم در گوشه ای دیگر به گفت و گو ایستاده بودندشهرام منتظر فرصت بود تا سوالی را که تمام این چند روزه میخواست از بانو بپرسد به زبان آورددر آلاچیق نشسته بودند.شهرام دستش را روی میز وسط آلاچیق در هم حلقه کرد وگفت :چند روز من یک سوالی ازت دارم که اگه دوست نداشتی می تونی جواب ندی ولی راستش دلم میخواد بدونم.بانو هم مثل شهرام دستهایش را روی میز گذاشته بودوگفت :هر سوالی که باشه جواب میدم.شهرام پرسید :توی روستا معمولا دخترها سن پایین ازدواج می کنن .تو چرا تا این سن صبر کردی ؟هیچی کم نداری که بخوام فکر کنم خواستگار نداشتی ؟دیگه عقدمونه .همه چی تمومی و مطمئنم اینجا که همه
همدیگه رو می شناسن نمیذارن دختری مثل تو بمونه پس این وسط ممکنه چیزی باشه ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوچهاد
بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش توی گذشته اس ،گذشته ای که بابتش پشیمون هستم ولی شرمنده نه
شهرام خیلی محترمانه گفت :اشکال نداره اگه بخوام توضیح بدی ماجرا چی بوده ؟بانو با آرامش گفت :هفده سالم که بود عاشق یک نظامی که توی پاسگاه نزدیک ده خدمت می کرد شدم .یک پسر جوون به اسم ناصر که اوایل کارش بود و وضع مالی خوبی نداشت .اومد خواستگاری و سر همین بی پول بودنش بابام راضی نشد وقتی هم که پا فشاری کرد چند بار چند نفر به دستور عمو و بابا حسابی زدنش .عمو دوست داشت من عروس خودش بشم خیلی چوب لای چرخ ما گذاشت خلاصه با پارتی بازی ردش کردن رفت .دیگه هیچ وقت ندیدمش اوایل فکر می کردم بر می گرده برای همین به پاش موندم ولی بعد چند سال دیدم نه هیچ خبری نیست .به قول تو خواستگار کم نبود ولی از لج بابا و عمو همه رو رد می کردم و اینجوری انتقام میگرفتم.به شهرام نگاه کرد وگفت :تا چند وقت پیش. وقتی
فکر کردم دیدم با این کار فقط دارم به خودم اسیب میزنم ،فرصت زندگی رو از خودم می گیرم راستشو بخوای خیلی پشیمون شدم بابت تمام سالهایی که از دست رفت .ولی الان پشیمون نیستم
شهرام متعجب پرسید :چرا ؟؟بانو با لبخند و با چاشنی خجالت گفت :اخه اگه اونا رو رد نکرده بودم تو الان اینجا نبودی شهرام که با شنیدن ماجرای عشق بانو کمی توی لک رفته بودسرحال آمد خندید و گفت :آره ؟بانو با خجالت سر پایین انداخت.شهرام با همان خنده گفت :قربون اون لپ های گلی برم.بانو بیچاره بیشتر خجالت کشیدشهرام دوباره جدی شد آهسته دستش را روی دست یخ کرده بانو گذاشت و پرسیدهنوز هم بهش فکر می کنی ؟بانو به چشمان شهرام خیره شد تا صداقت کلامش را از طریق چشمانش به او نشان دهدوگفت خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم .اینبار خجالت را کنار گذاشت.همانطور که نگاهش مستقیم به چشمان شهرام خیره بودگفت :یک مدت هم هست که غیر تو ،هیچ چی و هیچ کس یادم نیست .اگه اینجوری پیش بره خودمم یادم میره حال مرد جوان جا آمدانگار که وسط ظهر تابستان توی اوج گرما یکی، یک لیوان شربت بیدمشک خنک دستش داده باشد و او تا ته لیوان را سر کشیده باشدلبخندش از این بزرگتر نمیشدچشمانش از این پر نشاط تر نمیشدمردها همین اند هر چقدر هم که قد و هیکلشان بزرگ باشدهرچقدر هم ریش هایشان پروپیمان باشدبازوانشان کلفت.ته تهش همان پسر بچه دبستانی هستند که دلشان میخواهد یکی باشد که بگوید آنها رابیشتر از همه دوست داردفشارخفیفی به دست بانو وارد کردوگفت :تو مال من باش اونوقت ببین من چطوری تمام دنیامو به پات می ریزم
تا به خانه رسیدند شب شده بود خانوم جون وسط هال خانه منصور نشسته بود فرشته آهسته پاهایش را ماساژ میداد
مهران برایشان چای آورد و کنار مادر و خواهرش نشست و گفت :برای شام آبگوشت گذاشتم .آقامنصور بنده خدا همه چی آماده کرد منم بار گذاشتم زیاده شهرام چای که خوردی برو اون طرف بهشون خبر بده امشب شامو ما می بریم حتما خسته هستن دیگه نخوان شام درست کنن.خانوم جون گفت دستت درد نکنه مادر .خدا خیرت بده.فرشته گفت مامان ،داداش تا مازار از حمام نیومده بیرون
میخوام باهاتون حرف بزنم.مهران به خواهرش نگاه کرد وپرسید چیزی شده ؟فرشته در پاسخ برادرش گفت نه چیز نگران کننده ای نیست.خانوم جون شما میدونی مازار خواهر بانو رو دوست داره ؟خانوم جون لبخندی زد و گفت :والا مادر اینجور که مازار به دختره نگاه می کنه مگه میشه ندونم.فرشته با خوشحالی رو به مهران گفت داداش شما و شهرام هم که محاله از دل مازار بی خبر باشید.مهران حرف خواهرش را با لبخند کمرنگی تایید کردفرشته گفت خوب چرا تا همینجا هستیم کارو یکسره نکنیم ؟من میگم همین امروز و فردا خواستگاری آیلار هم بریم .چه کاریه بخوایم این همه راه رو بریم و برگردیم مهران لیوان چای را از توی سینی برداشت و گفت آخه مازار خودش که هنوز چیزی نگفته.فرشته جرعه ای از چای نوشید و گفت به حرف من گوش کن داداش خودت میدونی من مازار رو بیشتر از چشمام دوست دارم و بیشتر از بچه های خودم میشناسمش .مازار سرِ محبتش به آیلار داره دست ،دست میکنه .اصل ماجرا رو من و مامان نمیدونیم چیه ولی شما که میدونی دقیقا چی شده بهتر از من میدونی که خودمون باید دست به کار بشیم .تردید افتاده به دلش که مبادا دل دختره باهاش نباشه . خوب ما میریم خواستگاری نبود نه میشنویم و بر میگردیم .تا کی باتردید زندگی کنه .از طرفی مازار صبرش زیاده از نظر خودش میخواد آیلار زمان داشته باشه تا در آرامش باشه .ولی داداش ، همیشه هم صبر کردن و صبور بودن خوب نیست.مهران گفت.تو و مامان در حق این بچه مادری کردین حالا هم هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید فقط قبلش با جمیله هم در میون بذار .اونم مادرشه هم مازار خوشحال میشه احترام مادرش حفظ بشه هم من دلم میخواد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش آدم گاهی میتوانست
خودش، خانه اش و دو سه نفر دیگر را در چمدانش بگذارد وبرود یک جای دور
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f