لحاف چهل تیکه یادش بخیر چه شبهایی خونه مادر بزرگ بادخترخاله ها زیر این لحاف پچ پچ میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ خاطره انگیز را تقدیم به تمام متولدین دهه های چهل و پنجاه و شصت
امیدوارم با شنیدنش ذره ای از خاطرات خوب گذشته برایشان زنده شود.خیلی ها با این کلیپ ها خاطرات خوبشون زنده میشه 🙏
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوچهاد بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوپنج
فرشته به مادرش که می دانست محال است برود با جمیله صحبت کند نگاه کرد و گفت :باشه داداش من باهاش حرف میزنم.خانوم جون اگه شما اجازه بدید من برم خونه اش.خانوم جون سرتکان داد :برو مادر ان شاءالله که خیره.سامان شوهر فرشته که ساکت نشسته بود گفت :لااقل صبر کنید خودش بیاد بیرون بهش بگید میخواین قرار خواستگاری بذارین.فرشته گفت :نه ولش کن این اگه به خودش باشه میخواد تا آخر عمر به دختره وقت بده.فرشته از جایش بلند شدچند دقیقه بعد پوشیده در پالتو بلند خز دارش دم در منزل جمیله ایستاده بودجمیله امید به بغل در را که باز کرد از دیدن خواهر شوهر سابقش دم در خانه جا خورد.فرشته با خونسردی گفت :اومدم درباره مازار باهات حرف بزنم.جمیله از جلو در کنار رفت و گفت :بیا توهردو با هم وارد خانه شدند فرشته که نشست.جمیله به سمت آشپزخانه رفت و گفت الان چای میارم.فرشته صدایش کرد: ممنون چای نمیخوام.بیا بشین
میخوام باهات حرف بزنم.جمیله برگشت و نگاهش کرد :آخه دهن خشک که نمیشه.فرشته سعی کرد لبخند بزند متوجه شده بود مادر مازار معذب است.گفت :بیا بشین .هر وقت خواستم خودم بهت میگم که زحمتشو بکشی.جمیله رو به روی فرشته نشست فرشته به صورت امید کوچک که با عروسک توی دستش درگیر بود نگاه کردکودک شاید بخاطر شباهت بی اندازه اش با مازار زیادی دوست داشتنی بنظر می رسیدلبخندش اینبار واقعی بود گفت خیلی شبیه مازاره.جمیله هم لبخند زد :آره جفتشون شبیه برادرم هستن .البته مازار که فقط ظاهرش به داییش رفته وگرنه اخلاقش هیچیش مثل اون نیست ،الهی که امید هم بهش نره.فرشته آهسته دست سفید امید را لمس کرد و گفت :وقتی برادرت به زور مجبورت کرد زن مهران بشی من سن و سالی نداشتم..خودتم البته سنت کم بود اما گریه هاتو یادم نمیره.جمیله آه کشیددوبار به زور شوهرم داد .بار اول خودم لگد به بخت خودم زدم با خودم می گفتم وقتی مهرانی که دوستش ندارم این همه برای خوشبختیم تلاش می کنه ببین اگه با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم زندگی چقدر گل و بلبل میشه .می گفتم دیگه بزرگ شدم و برادرم نمی تونه بهم زور بگه چه خبر داشتم یک سال بعد طلاقم بابا می میره .برادرم خونشو می فروشه و من و مادرم میشیم جیره بگیر زنش که واسه یک لقمه نون و یک اتاق ته حیاط اون همه منت سرمون میذاره .چهارسال مثل کلفت خونه اش زندگی کردم و هر شب خودمو لعنت کردم بابت بلایی که با بچگی و
بی عقلی سر زندگیم آوردم .آه کشداری کشید .سر درد و دلش باز شده بود و شاید هم می خواست برای یکی از اهالی آن خانه بگوید چقدر از کرده اش پشیمان است.آنها در حقش بدی نکرده بودند و او همیشه شرمنده اشان بود :بار دوم هم ازدواجم زوری بود اومدم شدم خونه خراب کن، با مردی ازدواج کردم که یک زن علیل و چهارتا بچه داشت .اینبار بدون اینکه برادرم مجبورم کنه خودم ،خودمو مجبور کردم از بس که زن برادرم سر هر لقمه نون سرم منت گذاشت و مادر مریضمو خفت داد .از وقتی شدم زن محمود ماهیانه یک پولی میدم بهش تا مادرم و اذیت نکنه.فرشته با تاسف پرسید :چرا بر نگشتی سر زندگیت ؟جمیله لبخند تلخی زد :از طرف من روی برگشتن نبود .از طرف مهران ،حتی یکبار هم ازم نخواست برگردم.فرشته ناراحت سر تکان داد :غرورشو شکوندی .یکهو وسط دوست و آشنا بی خبر گذاشتی و رفتی.جمیله حسرت بارگفت بچگی ،بیعقلی ،نادونی.فرشته بوسه ای کوچک روی دست امید زد و گفت :ولش کن .گذشته ها گذشته ،اومدم درباره مازار حرف بزنم.خبر داری دلش پیش دختر شوهرت گیر کرده.زخم حسرت های جمیله امروز سرباز کرده بودندبا آه دیگری گفت :درسته براش مادری نکردم ولی از دلش بی خبر نیستم.فرشته از ناراحتی جمیله ناراضی بودنیامده بود اینجا تا او را یاد خاطرات تلخ گذشته بیندازدآمده بود خبر خوش را بدهد پس گفت :مامان میخواد امشب ازشون اجازه خواستگاری بگیره اومدم باهات صحبت کنم ببینم نظرت چیه ؟جمیله خوشحال شد .چه خوب که آدمهای اطراف مازار این همه هوای دلش را داشتند لبخندزد :من که از خدامه این بچه به خواسته دلش برسه فرشته هم خندیدقربون خودش و خواسته دلش برم.جمیله با محبت خیره فرشته شد وگفت مازار همیشه ازت تعریف می کنه ،خبر دارم چقدر هواشو داری.فرشته باز خندیدآره جز در مورد لباس پوشیدن توی موارد دیگه خیلی با هم خوبیم.شب در خانه شعله سر سفره شام دور هم نشسته بودندخانوم جون نگاهش را به شعله داد و گفت شعله خانوم با اجازه شما و آقا محمود ما دوباره میخوایم فردا شب برای کار خیر مزاحمتون بشیم ،البته که این چند روز همش مهمون شما هستیم و بهتون زحمت دادیم اما فردا شب یک مقدار فرق می کنه شعله با خوش رویی گفت قدمتون سر چشم .شما صاحب خونه اید .زحمت نیستید و رحمتید.خانوم جون نگاه پر محبتی را روانه آیلار که درست رو به روی مازار نشسته بودکرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی وقتی به یادش نیستی به یادت هست ...
(خدارو میگم)
✨شبتون نورانی💫
✨آرامش مهمان لحظه ها تون❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸سلام
☕️صبح زیباتون بخیر
🌸روزی بی نظیر
☕️صبحی دلنشین
🌸لبخندی از ته دل
☕️یک خداے همیشه همراه
🌸باهزار آرزوے زیبا
☕️و موفقیت را
🌸براتون آرزومندم🙏
امروز تون پُر برکت 🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
رئیس جمهور مردمی و انقلابی جمهوری اسلامی ایران، سید ابراهیم رئیسی در حین خدمت به مردم شهید پرور ایران اسلامی به شهادت رسید.
روحشون شاد
#رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میلاد امام رضا(ع) مبارک.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 31 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوپنج فرشته به مادرش که می دانست محال است برود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوشش
دوباره به شعله منتظر چشم دوخت و گفت فردا شب میخوایم مزاحمتون بشیم برای خواستگاری از آیلار عزیزم واسه مازارسر آیلار و مازار به شدت بلند شد هر دو جا خورده و متعجب خیره صورت هم شدند.حالت چشمان مازار نشان از جا خوردنش داشت آیلار هم حسابی غافلگیر شد مازار زودتر خودش را جمع و جور کرد آیلار خجالت زده سر پایین انداخت لبخند نشسته روی صورت ریحانه و بانو جمع شدنی نبودشهرام خیره لبخند زیبای صورت بانوچشمک ریزی حواله اش کردبانو فعلا میلی برای خجالت کشیدن نداشت دست خودش نبود که لبخندش جمع نمیشد.قلب آیلار در سینه ایستادبا یکبار ازدواج باز هم وقتی پای خواستگاری میان آمد.خجالت کشید واسترس گرفت سرش را بلند کرد نگاه کوتاهی به صورت مازار انداخت.لحظه اول جا خوردنش را به وضوح دید فهمید او هم از این ماجرا اطلاع ندارداما حالا با آرامش به حرفهای بزرگترها درباره فردا
شب گوش می کرد.بعد از اینکه قول و قرار خواستگاری را گذاشتند.خانوم جون به ریحانه و شوهرش نگاه کرد و گفت :آقا منصور ،ریحانه جانم این چند روز ما حسابی
بهتون زحمت دادیم .خونتون در اختیار ما بود .اذیت شدین به امید خدا ما دیگه امشب جمع و جور می کنیم میریم باغ مازار.شعله جا خورد و گفت چرا خانوم جون بد گذشته اینجا ؟کسی حرفی زدخانوم جون با آن لبخند ملیح و لحن مهربانش گفت نه مادر چه بدگذشتنی .ما که اینجا همش داره بهمون خوش میگذره .همیشه غذا آماده اس .هر چی بخوایم فراهمه.اما مادر اینطوری که مشخصه حالا که حرف این دوتا بچه هم مطرح شد ما فعلا باید بمونیم تا دست این دوتا رو هم بذاریم توی دست هم .نمیشه همش مزاحم شما باشیم.شعله گفت این چه حرفیه خانوم جون .مزاحم چیه محمود که خیلی میلی برای ماندن آن خانواده آن هم در نزدیکیشان نداشت ساکت بود.منصور گفت خانوم جون اون خونه ،خونه خودتونه تا هر وقت که بمونید قدمتون روی چشم.مهران اینبار به حرف آمد :شما لطف داری پسرم .ولی مادر راست میگه نمیشه همش مزاحم شما باشیم .اینجا که هستیم مادر و خواهرهات و خانومت هم مدام به زحمت می افتن .باغ مازار که باشیم خودمون هم راحتتریم.مازار هم حرف پدرش را کامل کرد :آره چند روز هم تعطیله آیلار خونه باغ رو لازم نداره .ما بریم اونجا هم ما راحتتریم هم شما یک استراحتی می کنید.ریحانه گفت این چه حرفیه مگه ما چیکار کردیم که خسته باشیم.خانوم جون گفت مادر تعارف که نداریم .ما اونجا راحتتریم .شما هم برید توی خونه و زندگی خودتون.شعله سر تکان داد :هر طور راحتید .اما اونجا کوچیکه اگه اذیت شدین تو رو خدا بدون تعارف برگردین.فرشته با آن نیش تا بناگوش باز دائمی اش گفت خیالتون راحت این طور که پیش میره ما فعلا اینجا هستیم .انقدر مزاحمتون بشیم که خستتون کنیم.شعله باز مهمان نوازی کردمراحمید عزیزم.بعد از شام محمود بلافاصله خستگی را بهانه کرد.همراه جمیله راهی خانه خودشان شدند.این چند شب مهمان داری و اینکه مجبورشده بود میزبان شوهر سابق همسرش و خانواده اش باشد.روح و روانش را به هم ریخته بود مهمانها هم چای را که خوردند عزم رفتن کردند
سرپا ایستاده بودند که مازار یادش افتاد بایدکلید باغ را از آیلار بگیرد.به آیلار که کنار منصور ایستاده بود نگاه کرد نامش را خواندآیلار ؟دخترک سر بلند کرد و منتظر نگاهش کرد و مازار گفت :میشه کلید باغو بهم بدی؟آیلار سر تکان دادآره توی اتاقه الان میارم به سمت اتاقش رفت.مازار هم به سمت اتاق رفت .بهانه خوبی بود تا در
تنهایی چند جمله با آیلار صحبت کند.دختر جوان دسته کلید به دست به سمت در اتاق آمد که مازار را ایستاده در آستانه در اتاق دید کلیدها را به سمتش گرفت مازار دستش را دراز کرد کلید را گرفت و بی انکه ثانیه ای نگاهش را که چسبیده به صورت آیلار بود جدا کند گفت ممنون آیلار در پاسخش خواهش می کنمی زمزمه کرد منتظر شد مرد جوان از مقابلش کنار برود اما او همچنان ایستاده بود حالا که بحث خواستگاری پیش آمده بود مثل همه دخترها از تنها ماندن با مازار خجالت
می کشیداما مازار مثل او فکر نمی کرد . فقط مهم بود حرفهایش را بزندپس زبان باز کرددرباره خواستگاری فرداشب با من هماهنگ نکرده بودن آیلار اگر دلیل آن دلخوری که چاشنی لحنش بود را می دانست خوب میشدوقتی که گفت :آره متوجه شدم.مرد جوان لبخند زد.او برخلاف آیلار دلیل آن دلخوری چاشنی کلام دخترک را دریافت وگفت هیچ کس توی دنیا بیشتر از من به خواستگاری فردا شب مشتاق نیست آیلار سر بلند کرد و خیره اش شدمازار گفت :اینکه بی خبر بودم از این ماجرا ،این که به فرشته گفتم دست نگه داره ،و فرشته به گمون خودش خواسته منو بذاره تو عمل انجام شده سر بی میلی من نیست.بی خیال آدمهای منتظر بیرون چند لحظه در سکوت به چشمان آیلار خیره ماندغرق شدن در چشمانش را دوست داشت.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کیک
مواد لازم :
✅ تخم مرغ
✅ شیر
✅ شکر
✅ آرد
✅ وانیل،بیکینگ پودر
✅ روغن مایع
✅ توت فرنگی
✅ موز
✅ کره
✅ نشاسته
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Najm Al Sagheb - Emam Reza.mp3
4.41M
قدم قدم داره دلم میزنه فریاد
با چشم گریون جلوی پنجره فولاد
خدا میدونه از خودم هیچی ندارم
هرچی که دارمو امام رضا بهم داد
#امام_رضا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f