eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سلام صبحتون بخیر و شادی🌹 🍃🌸روزتون سرشار از 🍃🌼رویش گل‌های بهشتی 🍃🌸و صبحتون به درخشش آفتاب 🍃🌼طلوعی دیگر وامیدی دیگر 🍃🌸ونگاهی دیگر 🍃🌼به خورشید آفرینش 🍃🌸داستان زندگیتون پربار 🍃🌼و صبح تون دل انگیز •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم بیشتر خاطره دارید 😍 قالب های یخ یا خود یخچال؟ پنکه یا علاالدین؟ عکس با تلویزیون یا خود تلویزیون؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
باور کنید.... - @mer30tv.mp3
4.92M
صبح 20 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوپنجاهوهفت به سمت مرد حمله ور شد و گفت:این زنته
چای گذاشتی؟آیلار سر تکان داد:اوهوم.مازار در حالی که پا درون آشپزخانه گذاشت و گفت بریم ببینیم چی داریم واسه پذیرایی از مهمونامون.آیلار برای سحر و سیاوش که رو به روی هم نشسته بودند چای برد.سحر با گریه در حال تعریف کردن ماجرا بود.از اصرار پسر دایی اش برای رساندنش به خانه همایون گفت. و حرفهای نامناسبی که در ماشین زده بود.از تلاش برای پیاده شدن وسط راه و اینکه پسر دایی اش درها را قفل کرده بود.گفته بود نفهمیده چقدر گذشته فقط او تلاش کرده بود پیاده شود و پسر دایی اش توی جاده های فرعی مختلف دنبال زمان و مکان مناسب برای رسیدن به هدفش بوده.آخر کار هم انقدر به سر و صورت او چنگ زده تا توانسته دستهایش را مهار کند و قفل در را بزند.باقی ماجرا همان بود که آیلار و مازار شاهدش بودند و فرشته نجاتش شدند.سیاوش با اخم های در هم به حرفهایش گوش می داد.همزمان نگاهش روی زخم های صورت سحر می چرخید.باید بعد از اینکه آرام می شد به زخم هایش رسیدگی می کرد.بعد هم می رفت سراغ آن عوضی.آیلار فنجان های چای را مقابلش گذاشت.سیاوش سر بلند کرد و گفت:دستت درد نکنه.زحمت کشیدی.آیلار لبخند زد کاری نکردم. سحر جان بخور یک ذره گرم بشی.سحر با چشم های اشکی به آیلار نگاه کرد و گفت‌دستت درد نکنه.ببخشید برای شما هم دردسر درست کردم.لبخند آیلار اینبار بزرگتر شد و گفت: این چه حرفیه عزیزم.مازار فنجان چای به دست دم درآشپزخانه ایستاد و گفت سیاوش شما که فعلا اینجا هستید.من برم یک سری به اون پسره بزنم ببینم چی به سرش اومده؟سیاوش بلندشد و گفت منم میام.مازار سویچ را از روی میز برداشت وگفت نه تو پیش زنت بمون. حالش خوب نیست.سیاوش به سحر نگاه کرد و در جواب مازار گفت‌باهات میام.نگاهش رابه آیلار داد و گفت میشه کمک کنی سحر یک دوش بگیره؟آیلار سر تکان داد آره من حواسم بهش هست.سیاوش رو به همسرش گفت دوش بگیر. میام به زخم های صورتت می رسم.بدنت کوفته شده دوش آب گرم دردت رو تسکین میده.آیلار به سمت مازار رفت و آهسته تر پرسید لازمه این وقت شب بری اونجا.مازار نگاهش را همسرش چرخاند وگفت آره عزیزم. بریم ببینیم یک وقت بلایی سرش نیومده باشه.آیلار که به اینجای کار فکر نکرده بود وحشت زده پرسید یعنی ممکنه بلایی سرش اومده باشه؟!مازار لبخند آرامش بخشی زد و گفت نه، نه عزیزم. اما بریم ببینیم همونجا هست یا رفته؟بالاخره ما ولش کردیم وسط بیابون اومدیم.همان لحظه سحر هم رو به روی سیاوش ایستاده بودسیاوش تو روخدا نرواونجا.یک وقت یک کاری می کنی پشیمونی به بار میاره.سیاوش پالتویش را پوشید و گفت نترس اگه هنوز اونجا باشه که مطمئنا نیست فقط میدمش دست پلیس تا دمار از روزگارش دربیارن.سحر بازوی سیاوش را چسبید و گفت نه تو رو خدا. این جوری دهن به دهن می گرده حالا فامیل فکر می کنن چی شده.هزار جور حرف برام در میارن.سیاوش به چشمان عسلی همسرش که حالا دو کاسه خون بود نگاه کرد وگفت باشه. نگران نباش.مازار و سیاوش که به سمت در خروجی رفتند.آیلار نزدیکشان ایستاد و گفت تو رو خدا زود برگردین دلم شور میزنه.مازار نگاهش کرد و گفت: باشه. نگران هیچ چی نباش. برو کمک کن سحر خانوم دوش بگیره.آیلار به ابی های همیشه آرام مازار چشم دوخت ودلواپس گفت هر چی شدبهم زنگ بزن.مازار برای اینکه آرامش کند خندید و پرسید با چی زنگ بزنم قربونت برم؟اینجا موبایل آنتن نمیده.آیلار پوف کلافه ای کشید.مازار دست روی بازویش گذاشت و مهربان گفت نمیخوایم بریم جنگ که. باید بریم ببینیم یک وقت این یارو بلایی سرش نیومده باشه.سیاوش و مازار خداحافظی کردند و رفتند.آیلار کنار سحر نشست و گفت:چایت رو بخور. تا برات لباس بیارم دوش بگیری.سحر فنجان را برداشت و به لبهایش نزدیک کرد.چایش را آهسته آهسته با دستانی که هنوز می لرزید نوشید. کاملا مشخص بود ساعات پر دردی را سپری کرده.بعد از چای که فقط توانست کمی بیشتر گرمش کند و سرمای نفوذ کرده در استخوان هایش را که بیشتر بخاطر ترس بود کمی تقلیل دهد ،به حمام رفت تا دوش بگیرد.آیلار برایش یک دست از لباس های خودش را گذاشت.لباس های سحر را هم شست و کنار بخاری پهن کردتا خشک شود.سحر از حمام بیرون آمد. آیلار حال پریشانش را درک می کرد. او هم یکبار چیزی شبیه این ماجرای سحر را از سر گذرانده بود.با این تفاوت که بعد از حادثه او را زیر مشت و لگد انداختند و هیچ کس از بی گناهی اش نپرسیدو یک شبه آوازه هرزه گیش روستا را برداشت.کنار سحر نشست و صورتش را نوازش کرد.زن جوان چشم گشودسحر سعی کرد به روی آیلار لبخند بزند چند لحظه بعد اشک از چشمانش جاری شد.آیلار دستش را در دست فشرد و سحر گفت میخواست لمسم کنه. من گریه می کردم و بهش التماس می کردم. اما اون اصلا نمی فهمید چی میگم.صدای گریه اش بلند تر شد. ادامه‌ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ نخود ✅ لوبیا ✅ رشته ✅ سبزی آش ✅ پیاز داغ ✅ نمک،فلفل،زردچوبه ✅ نعنا داغ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
824_26423427537370.mp3
387.9K
استاد معین 🥹 همیشه با تو خوشبختم 👌🏻 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه سفره‌ی ساده با بشقاب‌های ملامین و خنده‌های از ته دل یه جا درست مثل خونه‌ی پدری...🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوپنجاهوهشت چای گذاشتی؟آیلار سر تکان داد:اوهوم.م
آیلار اصلا نمی فهمید من چی میگم. تو یک عالم دیگه بود. با خودش حرف میزد. یک چیزایی رو می دید که من اصلا نمی دیدم. وای آیلار خیلی وحشتناک بود. +++ مازار و سیاوش به محل مورد نظر رسیدند. اما از پسر دایی سحر و ماشینش خبری نبود.بخاطر تاریکی و ابری بودن هوا که حتی مانع از رسیدن نور مهتاب میشد زیاد دید نداشتند.کمی دور و اطراف را گشتند وقتی پیداش نکردند سیاوش با عصبانیت گفت رفته...مازار دست روی شانه اش گذاشت و گفت نیستش.سوارشو بریم بعدا یک فکری براش می کنیم.دوباره سوار ماشین شدند.مازار استارت زد و چراغ های اتومبیل را روشن کرد.پایش را که روی گاز گذاشت و خواست حرکت کند.چشمش چیزی را دید.به سیاوش که خیلی عصبانی بود نگاه کرد و گفت سیاوش اونجا رو و با سر به رو به رو اشاره کرد.سیاوش به مسیری که مازار گفته بود نگاه کرد. و در فاصله ای دورتر از آنجا که توقع دیدن ماشین پسر دایی سحر را نداشتند ،ماشین قرمز رنگی را دید که در اثر تاریکی، زیاد قابل رویت نبود.مازار متعجب پرسیدقضیه چیه؟ چرا رفته اونجا ایستاده؟سیاوش جواب داد:نمیدونم. برو ببینیم چه مرگشه.مازار اتومبیل را راه انداخت.درست پشت ماشین پسر دایی سحر توقف کرد.هر دو پیاده شدند.سیاوش با عجله به سمت در راننده رفت وآن را باز کرد و به مردجوان که سرش را روی فرمان گذاشته و خوابیده بود ،گفت هووی مرتیکه پاشو گمشو ببینم گرفتی خوابیدی؟ غلط زیادی می کنی بعدشم می گیری می خوابی؟ پاشو گمشو ببینم دزد ناموس مرد حرکتی نکرد.سیاوش دستش را روی شانه اش گذاشت و تکان داد.سر مرد یک وری روی گردنش افتاد.مازار ناباور نگاهی بین مرد و سیاوش رد و بدل کرد و پرسیدمرده؟سیاوش دست روی نبضش گذاشت و با چشمانی که داشت از حدقه بیرون می افتاد رو به مازار گفت نبض نداره.هر دو چند ثانیه بی حرکت به هم نگاه کردند.مردی که با مازار درگیر شده مرده بود.مازار زودتر از سیاوش به خودش آمد و گفت باید ببریمش بیمارستان.سیاوش از دیدن مرده مبهوت نبود.نگرانی اش بابت چگونه ُمردنش بود.وحشتزده پرسید یعنی جوری زدیش که بمیره؟این فکر همان ثانیه اول از ذهن مازار هم گذشته بود.اما به نحو غیر قابل باوری مغزش کار نمیکرد.یادش نمی آمد به سرش ضربه زده یانه؟یا اینکه شدت کتک زدنش در حدی بوده که او را به کام مرگ برساند؟با همان گیجی به سیاوش گفت کمک کن بندازیمش توی ماشین ببریمش بیمارستان.سیاوش به کمک مازار شتافت و گفت می بریمش درمانگاه خودم.بیمارستان خیلی دوره.وبا کمک مازار مرد را روی صندلی عقب انداختند.مازار پشت فرمان نشست و پرسید: مگه نمیگی مُرده؟ خوب میریم بیمارستان اونجا می برنش سردخونه دیگه درمانگاه چرا؟سیاوش به مازار که با سرعت دنده عقب می رفت نگاه کرد و گفت روی صورتش آثار درگیریه. اگه علت مرگش ضرب و جرح باشه کارت ساخته اس مازار مازار نگاه گذارایی به سیاوش انداخت و گفت مواد مصرف کرده بود. حال خوبی نداشت. شایدم اوردوز کرده و با سرعت توی جاده پیچید.سیاوش اصرار کردگوش کن به من مازار می بریمش درمانگاه من معاینه اش کنم. اونجا زمان داریم ببینیم چیکار میشه کرد.مازار عصبی خندیدمیخوای چیکار کنیم؟ مثل فیلما جنازه اش رو بپیچیم لای پتو وآتیشش بزنیم یا بریم بندازیمش توی آب؟ مطمئنم اور دوز کرده. من حالشو دیدم اصلا روبه راه نبود. از طرفی انقدر محکم نزدم که بمیره.سیاوش فریاد زد آثار ضرب و جرح داره مازار حتی اگه اور دوز هم کرده باشه تا بره پزشک قانونی و مشخص بشه دو،سه روز معطلی.صدایش عجز داشت وگفت آیلار تازه داره رنگ خوشی رو می بینه بخدا اون دختر طاقت یک مصیبت دیگه رو نداره.مازار برای ماشینی که از روبه رو می آمد چراغ زد و گفت میگی چیکار کنیم سیاوش؟ شاید یارو نمرده باشه. بریم شاید یک کاری براش کردن.سیاوش فریاد زدنمیدونم، نمیدونم چه غلطی بکنم.من میگم بریم درمانگاه اونجا یک فکری می کنیم.مازار عصبی گفت که بفهمن خواستیم زمان بخریم قشنگ شک و شبهه قتل رو علیه خودمون تقویت کنیم آره؟مازار به سرعت می راند. هوا تاریک و بارانی بود.سیاوش کمی که گذشت گفت بیا یک کاری کنیم. من میگم باهاش در گیر شدم. تو خودت رو بکش کنار.مازار نگاه پر غضبی به سیاوش انداخت وگفت اینکه توی همچین شرایطی بخاطر محبتت به زنم داری این پیشنهاد رو میدی چون نگرانشی خیلی روی اعصابمه سیاوش.سیاوش فریاد زد چی داری میگی دیوونه؟ ول کن این حرفها رو؟ تو بخاطر زن من با این مرتیکه درگیر شدی؟ من نمیخوام یک بار دیگه خانواده ما مقصر خراب شدن آینده آیلار باشن.مازار هم فریاد زد حالت خوبه سیاوش؟ چرا داری هندی بازی در میاری؟ یک اتفاقی افتاده.این یارو یا بخاطرمصرف مواد ُمرده یا بابت درگیری با من. خودم بلدم پای کاری که کردم بایستم.و با سرعت بیشتری به سوی بیمارستان راند. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک ساعت بعد مازار و سیاوش در حال جواب پس دادن به ماموری که توسط پزشک بیمارستان خبر شده بود.بودند.مازار همه چیز را تعریف کرد.از لحظه ای که توی جاده خاکی پیچید تا زمانی که مرد را به بیمارستان رساندند.پزشک بیمارستان هم حدسش مرگ بر اثر اُوردوز بود.اما چون آثار درگیری روی صورتش داشت مامورین را خبر کرد.جنازه باید تحویل پزشکی قانونی میشد تا علت مرگ مشخص شود.قرار شد مازار هم تا زمان آمدن جواب پزشک قانونی در بازداشتگاه بماند.مازار به خانه شعله زنگ زد و برای مهران گفت که چه اتفاقی افتاده.از او خواست جوری که آیلار نگران نشود او را در جریان بگذارد.و تا جایی که برایش ممکن است اجازه ندهد سایر اعضای خانواده بخصوص خانوم جون و شعله و جمیله از ماجرا بویی ببرند.مهران با بهانه های مختلف همراه شهرام و بانو از خانه خارج شد.به باغ رفت تا جوری نیامدن مازار را ماست مالی کند.اما وقتی حال پریشان آیلار و نگرانی بی اندازه اش را دید نتوانست حقیقت را پنهان کند.و خبر بازداشت شدن مازار را داد.قلب آیلار از توی سینه کنده شد. از همان لحظه ای که مازار و سیاوش رفتند دلش به شور افتاده بود .وقتی هم که دیر کردند حدس زد اتفاقی افتاده. اما همچین چیزی را پیش بینی نمی کرد.وحشت زده لباس پوشید و هر چه مهران و شهرام اصرار کردند راضی به ماندن در، باغ نشد.باید می رفت و مازار را می دید؛ شاید قلبش قرار می گرفت.سحر هم سوار ماشین شد و همه با هم راهی شهر شدند.شهرام با سرعت می راند پس زودتر از زمان معمول به شهر رسیدند.سیاوش توی حیاط کلانتری راه می رفت که چشمش به مهران و شهرام و دخترها افتاد.به سمتشان رفت. صورت آیلار با آن رنگ پریده دلش را به درد آورد. باز هم یک دردسر دیگر برای این دختر رنج کشیده .کی قرار بود رنگ آرامش را ببیند.همین چند ساعت پیش وقتی رو به روی مازار ایستاده بود وحرف میزد بخاطر حال خوبش کنار مردی که واقعا لیاقتش را داشت قلبا احساس خوشحالی کرده بود.انگار چشمش شور بود و خوشیشان را چشم کرد که انقدر زود حالشان خراب شد.حواسش را به مهران که از چند و چون ماجرا می پرسید داد.خلاصه ای از آنچه رخ دادگفت.همه با هم وارد کلانتری شدند. با کلی اصرار به اتاق افسر نگهبان رفتند.سحر گریه کنان شروع به حرف زدن با افسر نگهبان کردآقا بخدا مازار تقصیری نداشت. می خواست از من دفاع کنه. اصلا اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من می اومد. بخدا قسم پسر داییم توی حال خودش نبود. من از همون لحظه که سوار ماشینش شدم فهمیدم اما فکر نمی کردم کار به اینجا برسه. من و مامانم فکر کردیم مثل همیشه با خانواده اش دعوا کرده و اعصابش به هم ریخته. توی ماشین که نشستم و یک ذره از راه رو که اومدیم .... +++ افسر نگهبان نگذاشت سحر ادامه بدهد و گفت ببینید خانوم هنوز دلیل قطعی مرگ مشخص نیست. شاید پسر دایی شما بخاطر مصرف زیاد مواد مخدر فوت کرده باشه. شاید هم در اثر درگیری با دوست شوهرتون . جنازه که بره پزشکی قانونی همه چیز مشخص میشه. و اگه لازم بود ما به طور کامل به حرفهای شما گوش میدیم. الان تنها اتفاقی که افتاده قرار بازداشت دوست شوهرتون ، چون خودشون اقرار به درگیری کردن صادرشده تا ببینیم بعد چی پیش میاد.آیلارمضطرب پرسیداگه بخاطر مواد مرده باشه مازار آزاد میشه؟افسر به آیلار نگاه کرد و گفت بله.اینبار مهران لب به سخن گشوداجازه می دین چند لحظه ببینیمش افسر پوف کلافه ای کشیدقانون این اجازه رو نمیده.مهران خیره در چشمانش گفت اخلاق چی؟ فقط چند دقیقه تو همین اتاق در حضور خودتون.افسر نگهبان آدم خوبی بود. زود کوتاه امد و دستور داد مازار را بیاورند. چند دقیقه بعد مازار وارد اتاق شد.از دیدن اعضا خانواده اش در اتاق تعجب نکرد. می دانست محال است پدرش شب را بدون دیدن او صبح کند.آیلار تا چشمش به مازار افتاد اشک هایش جاری شد.قلبش بی قرار در سینه می کوبید.نگاه مازار همراه سلامی که داد یک دور کامل توی اتاق چرخید و چند لحظه روی صورت آیلار و اشک های جاری شده اش مکث کرد.سپس رو به پدرش گفت سلام بابا. اینجا چیکار می کنیدمهران نگران به مازار نگاه کرد و پرسیددلم طاقت نیاورد تا صبح صبر کنم.خوبی بابا؟مازار به پدرش لبخند زدخوبم.نگران نباشید چیزی نیست.وبلافاصله نگاهش روی آیلار چرخید.انگار مقصود این جمله اش آیلار و پدرش با هم بودند.صورت دخترک خیس اشک بود. چند قدم جلو آمد و مقابل شوهرش ایستاد و پرسیدحالا چی میشه مازار؟کارشان برعکس شده بود. به جای اینکه او به شوهرش قوت قلب بدهد مازار باید دلداریش می داد پس باز لبخندی بر صورت نشاند وگفت هیچ چی، جواب پزشکی قانونی که بیاد همه چی تمومه. آیلار با چانه ای لرزان گفت: خیلی نگرانم مازار. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
همایون شجریان در سال های جوانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد . از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند. چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد، پس مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : «هر که هستی بفرما پیش .» مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است،ولی یک سرفه ای هم باید کرد» . •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f