همایون شجریان در سال های جوانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
شخص ساده لوحی شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. به همین خاطر به این فکر افتاد که به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد .
از این رو یک روز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد .همینکه ظهر رسید از خداوند طلب ناهار کرد ولی هرچه به انتظار نشست برایش ناهار نرسید تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب خوراکی برای شام کرد و چشم براه ماند.
چند ساعتی از شب گذشته بود که درویشی وارد مسجد شد در پای ستونی نشست ، شمعی روشن کرد و از کیسه خود غذایی بیرون آورد و شروع به خوردن کرد . مردک که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود، در تاریکی چشم به غذا خوردن درویش دوخت و دید درویش نیمی از غذای خود را خورد و اگر کاری نکند درویش نیم دیگر را هم خواهد خورد، پس مرد بی اختیار سرفه ای کرد و درویش که صدای سرفه را شنید گفت : «هر که هستی بفرما پیش .»
مرد بینوا که از گرسنگی داشت میلرزید پیش آمد و مشغول خوردن شد . وقتی سیر شد ، درویش شرح حالش را پرسید و آنمرد هم حکایت خود را تعریف کرد. درویش به آن مرد گفت : «فکر کن تو اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم تو در مسجد هستی تا به تو تعارف کنم و تو هم به روزی خودت برسی ؟ شکی نیست که خدا روزی رسان است،ولی یک سرفه ای هم باید کرد» .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصت یک ساعت بعد مازار و سیاوش در حال جواب پس دا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوشصتویک
مازار هم آشفته بود.در همین مدت کوتاهی که نفهمید چقدر از ماندنش توی بازداشتگاه می گذرد بارها از خودش پرسیده بود.ممکن است تو عصبانیت ضربه ای زده باشد که منجر به مرگ شود؟اما آشفته حالی اش را به روی خودش نیاورد و گفت: نگران هیچ چی نباش...چرا انقدر گریه کردی؟ اشکاتو پاک کن. با خیال راحت برو خونه فقط چند جمله کوتاه بینشان رد و بدل شد که افسر نگهبان دستور برگرداندن مازار را به بازداشتگاه داد و ایلار با صورتی خیس از اشک همراهی اش کرد.بانو دست دور شانه خواهرش حلقه کرده بود وسعی داشت آرامش کندسحر هم دست کمی از آیلار نداشت خودش را مقصر همه این اتفاقات می دانست.اگر اتفاقی برای مازار می افتاد نمی دانست باید با چه رویی در چشمان خانواده او نگاه کند.کاش هرگز سوار آن ماشین لعنتی نشده بود.مازار که همراه سرباز از اتاق خارج شد شهرام پشت سرشان بیرون دوید.با اصرار سرباز را راضی کرد دو کلمه با برادر زاده اش سخن بگوید.سرباز همانجا ایستاد مازار گفت فردا صبح بیایید اینجا شهرام.احتمالا سیاوش چون خودشم پزشکه توی پزشکی قانونی آشنا داشته باشه پس با سیاوش بیا. یک کاری کنیدکار کالبد شکافی قبل از تموم شدن وقت اداری تموم بشه. قاضی باید جواب پزشک رو ببینه تا نظر بده ها.شهرام مردد پرسیدمازار تو مطمئنی بد نزدیش؟مازار کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت مطمئن که نیستم. ولی فکر نمی کنم بخاطر کتک من مرده باشه. شهرام مگه میشه به اون شدت زده باشمش ولی یادم نیاد؟شهرام نگران سر تکان داد وگفت نه ان شاءالله که طوری نیست.مازار گفت هوای بابا و آیلار رو داشته باش.شهرام سر تکان داد:باشه خیالت راحت.سرباز بازوی مازار را گرفت وبرد. خانواده اش هم از کلانتری خارج شدند.شهرام و سیاوش به همراه بانو و سحر سوار ماشین شهرام شدند.آیلار و مهران هم تو ماشین مازارنشستند. مهران استارت زد و راه افتادنگاه آیلار به سیاهی شب خیره بود و هیچ حرفی نمیزد.مشامش با استشمام ته مانده های بوی ادکلن مازار در اتومبیل پر شده بود.نگاهش به گوشی روی داشبورد افتاد. آن را برداشت و مقابل صورتش گرفت. به صفحه پیامک هایش رفت. نامش را در صفحه دید.نوشته بود(آیلار جانم).یادش به روزی افتاد که مازار برایش خط و گوشی خرید و داشت شماره آیلار را تو گوشی خودش ذخیره می کرد.همان روز نوشت آیلار جانم.دخترک دلخور نگاهش کرد. مازار سریع دلخوری نگاهش را دریافت و سر تکان داد و پرسیدچیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟آیلار با لب و لوچه ای آویزان گفت رضا شماره عاطفه رو توی گوشیش ذخیره کرده عسلم. شهرام دیروز برای بانو گوشی خریده شمارشو ذخیره کرده عشقم. چند روز پیش گوشی شوهر هاله گم شده بود هاله بهش زنگ زد تا پیداش کنه شوهر هاله اسم خانومش رو گذاشته نفسم. آقا سامان هم اسم فرشته رو گذاشته زندگیم....کافیه یا بازم بگم؟مازار به صورت آیلار که درست مثل دختر بچه های پنج ساله شده بود نگاه کرد و بلند خندیدچه خوب همه رو میدونی.خوب حالا این ماجرا مشکلش کجاست؟آیلار دلخور گفت اونا عشقم ، نفسم ، زندگیم واز این چیزا. اون وقت من فقط آیلار؟مازار گفت اولا که من عاشق اسمت هستم. وقتی خودت اسم به این قشنگی داری که من دلم میخواد روزی هزار بار صدات کنم چرا باید اسم جدید برات اختراع کنم . ثانیا عشقم و نفسم و عسلم نذاشتم؛ چون تو نه نفس منی،نه عشقم، نه عسلم. تو جان منی. بدون عشق و نفس و عسل میشه زندگی کرد ولی بدون جان نه. بنظر من که آیلار جانم از همه قشنگتره. یعنی آیلار جان منه.اصلا چی بذارم از اسم خودت قشنگتر و خوش اهنگ تر. چه اسمی چه واژه ای می تونه از کلمه آیلار قشنگ تر باشه؟بار اولش بود عاشقی میکرداما عاشقی کردن را بلد بود. از ان حرفه ای های کاربلد درست و حسابی.یک جمله می گفت قلب دخترک را تکان می داد.هر روز بیشتر محبتش را در جان دخترک تزریق می
کرد.
×××
شب از نیمه گذشته بود پس قامت بست و به نماز شب ایستاد.در قنوت آخرین رکعت، حسابی برای خدا زار زد. بیچاره باش به درگاه خدا برو.بیچاره میدانی یعنی چه؟ یعنی کسی که در جهان هستی چاره ای ندارد. مشکلش به دست هیچ کس در این جهان حل نمی شود.بیچاره و نا امید که شدی.از همه جا و همه کس که دست شستی وضو بگیر و نماز بخوان.آن وقت می بینی که خدا چطور خریدارت میشود. آخ که اگر خدا خریدارت بشود.با بیچارگی و نا امید از هر کس جز خدا، نماز خواند و دعا کرد.ذکر یونسیه را خواند.دعای نجات حضرت یوسف از چاه را توی مفاتیح پیدا کرد وخواند.هرچه ذکر بلد بود و در مفاتیح پیدا می کرد را خواند.به اضافه هر دعایی را هم که به حاجتش ربط داشت بالاخره بعد از نماز صبح کنار سجاده که نزدیک بخاری پهنش کرده بود خوابش برد.و یکسره کابوس دید. با چشمانی متورم از خواب بیدار شد.
ادامهساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 همانقدر که میرنجانی، همانقدر هم خواهی رنجید
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح است و هوای باده تقدیم تو باد🌺
این خانه ی رو به جاده تقدیم تو باد
بگذار برایت بنویسم با عشق:♥️
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو باد
سلام صبحتون بخیر ☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این تصاویر و صداها شما را به دوران خوب کودکی خواهد برد !!!😍😍😍
یادتونه رامکال رو وقتی که قند میخورد
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمان سختی.... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 21 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتویک مازار هم آشفته بود.در همین مدت کوتاهی که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوشصتودو
بانو چای دم کرده و میز صبحانه را هم چیده بود. آیلار پشت میز کنار مهران و بانو نشست. شهرام صبح زود همراه سیاوش راهی شده بودند.آیلار گلوی خشک شده اش را با جرعه ای چای تر کرد. مهران با انرژی گفت به منصور زنگ زدم گفتم به فکر دوتا گوسفند حسابی باشه.آیلار به روی پدر شوهرش با این همه حس مثبتی که داشت لبخند زد و گفت دستتون درد نکنه. کار خوبی کردین.منصور فهمیده چی شده؟بانو لقمه کوچکی به سمت آیلار گرفت و گفت آره غیر از خانوم جون و مامان و جمیله همه میدونن مازار دیشب با یکنفر دعوا کرده و بازداشت شده.فقط نمی دونن چرا درگیر شده.آیلار به نشانه فهمیدن آهسته سر تکان داد.مهران گفت صبحونه اتون رو بخورید بریم اون ور. دور هم باشیم بهتره.ساعت ده و نیم صبح بود که شهرام زنگ زد و خبر داد جواب پزشک قانونی را گرفته.نتیجه، مرگ بر اثر مصرف بیش از اندازه مواد مخدر بوده.و کتک های مازار انقدر سطحی بوده که آثارش جز روی پوست مرد هیچ جای دیگری از بدن وجود نداشت.بعد از یک شب وحشتناک و نفس گیر بالاخره آیلار نفس راحتی کشید.جان به جان رفته اش برگشت. دوباره روی خوش زندگی را دید.تازه آن موقع بود که مهران اصل ماجرا و فاجعه ای که از بیخ گوششان رد شده بود را برای همه تعریف کرد.البته بدون گفتن دلیل درگیری .انگار یک جور قرار داد ناگفته میانشان بود که کسی دلیل درگیری را مطرح نمیکرد.بعد هم مهران و منصور رفتند دنبال خرید گوسفند.شعله و خانوم جون نماز شکر می خواندند و جمیله های های گریه می کرد.آیلار هم که از خوشحالی در حال بال در آوردن بودبه بانو و فرشته و ریحانه در پخت شیرینی کمک می کرد.بعد از ظهر بود که مازار و شهرام رسیدند.سیاوش نزدیک خانه خودشان پیاده شده بود.قصاب ها توی حیاط داشتندگوسفندهایی که قربانی کرده بودند را قطعه قطعه میکردند که مازار و شهرام پا درون حیاط گذاشتند.خانوم جون چنان مازار را در آغوش گرفته بود و گریه می کرد، انگار سالهاست او را ندیده.مازار یکسره قربان صدقه اش می رفت و از حال خوبش می گفت.بلافاصله بعد از خانوم جون جمیله پسرش را به آغوش کشید.او هم حسابی خدا را شکر کرد و قربان صدقه پسرش رفت.بعد از جمیله مازار سراغ پدرش رفت.مهران محکم و مردانه پسرش را به آغوش کشید.فقط خدا می داند شب گذشته بابت نگرانی برای تنها فرزندش چه حالی را تجربه کرده بود.درست مثل روزهای کودکی مازار ، از اینکه او میان آغوشش بود لذت می برد.و کیف می کرد که پسر رعنایش را دوباره در کنارش دارد.مازار همانطور که چانه اش را روی شانه پدرش گذاشته بود چشمکی حواله آیلار که با چند قدم فاصله پشت سر مهران ایستاده بود کرد.لبخند گرمش را به رویش پاشید.استقبالشان زیادی گرم و با محبت بود.طوری که صدای خود مازار را در آورد و با خنده گفت اینجوری که شما من رو تحویل گرفتین نگرانم. خودمم کم کم دارم فکر می کنم اتفاق خیلی بزرگی افتاده.فرشته گفت الهی قربونت برم میدونی چه خطری از سرت گذشت..شهربانو جلو رفت و گفت ولش کن فرشته جان از وقتی این بچه اومده تو یک سره بهش چسبیدی. خسته اس بذار تا نهار آماده میشه بره دوش بگیره.مازار به شهربانو نگاه کرد وگفت آخ آره عمه بخدا خیلی به دوش احتیاج دارم.شهربانو با عشق به برادر زاده یکدانه اش نگاه کرد و گفت برای نهار میخوایم گوشت و جگر کباب کنیم. برو قربونت برم تا تو دوش بگیری غذا هم آماده اس.مازار خندید و به شوخی گفت میگم خیلی هم بد نشدا. ببین چه تحویلم می گیرین. بد نیست گاهی از این کارا.ادامه حرفش را نزد؛ چون شهربانو یکی از آن چشم غره های حسابی اش را نثارش کرد.مازار بلند خندید.نگاه آیلار چسبید به صورت مازار با آن خنده ی دلنشینش.خدا را شکر کرد. که این ماجرا به خیر و خوشی تمام شد.اگر جواب پزشک قانونی چیز دیگری بود سرنوشتشان چقدر نحس رقم میخورد.معلوم نبود کی دیگرمی توانست صدای خنده های قشنگ شوهرش را بشنود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
25.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_بامیه
مواد لازم :
✅ یک کیلو بامیه
✅ سیر
✅ فلفل تند
✅ نمک
✅ زردچوبه
✅ جعفری
✅ سرکه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
761_44290303125308.mp3
11.88M
🎶 نام آهنگ: گل های شادی
🗣 نام خواننده: حبیب
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f