اگر گفتید این چیه و کاربردش چی بوده؟اگر فهمیدی یعنی خیلی باهوشی😊
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتوشش فقر و اعتیاد دست به دست هم دادند و از مر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوشصتوهفت
توی خانه کارهایشان زیاد بود.وفقط یک روز وقت داشتند.آپارتمانشان زیاد بزرگ نبود.یک آپارتمان دو خوابه معمولی سالن خوبی داشت که سمت راست آشپزخانه و سمت چپ هم دو اتاق خواب قرار داشتند.نزدیک در ورودی حمام و دستشویی بود.دوست داشتنی ترین قسمت خانه برای آیلار پنجره بزرگ سرتاسری بود که با پرده سفید و فیروزه ای زیبایی آراسته اش کردند.رنگ فیروزه ای مبل ها را هم مازار انتخاب کرد.دوست داشت در خانه از رنگ های ملایم استفاده کنند.اعتقادش این بود که این گونه رنگ ها آرامش بیشتری دارند.آیلار استند بزرگ و زیبایش را که اتفاقی در یک گلخانه دیده و خریده بود راکنار پنجره دوست داشتنی اش گذاشته بود و از همان اول هم چندگلدان ، گل آفتاب دوست مثل حسن یوسف و چشم آهو خرید و روی استندش گذاشت.سالن را قبل از قسمت های دیگر خانه چیدندوقتی از آشفتگی و نامنظمی اتاق ها و آشپزخانه خسته می شدند به آنجا پناه می آوردند.یک فنجان چای می نوشیدند و دوباره مشغول کار می شدند و از آنجایی که مراسم عروسی بانو وشهرام هم در گیرشان کرده بود کار چیدن خانه خودشان خیلی کند پیش رفت.حالا یک روز مانده به عروسیشان ته مانده کارها را انجام می دادند.
****
ناهید یکسره طول و عرض بیمارستان را طی می کرد.احتمالا برای بار هزارم تا انتهای سالن رفت و دوباره برگشت.آرام و قرار نداشت نمی دانست برای داغ پدرش گریه و شیون کند یا برای حال و روز مادرش که کم از مردگان نداشت.صورت و موهای سوخته مادرش یک لحظه از مقابل چشمانش دور نمیشداگر او را از خانه و اتاق خودش بیرون نیاورده بودند هرگز باور نمی کرد این زن سوخته و آش و لاش شده همان مادر خودش باشد.مثل مرغ سر کنده بال بال میزد تا دکتر هر چه زودتر از اتاق خارج شود و حال مادرش را شرح دهد.زنی که او دید تفاوت چندانی با مردگان نداشت.پس از انتظار زیادی که برای او به اندازه سالها طول کشید دکتر بیرون آمد.پاهایش بر خلاف همین چند لحظه پیش که تند تند کل بیمارستان را قدم رو می رفتند توان جلورفتن نداشتند.همانجا ایستاده بود و علیرضا سوال او را پرسیدحالشون چطوره خانوم دکتر؟دکتر خیلی صریح و بدون پرده پوشی شروع کرد به حرف زدن حالشون خیلی خوب نیست. درصد سوختگی بالاست. ریه اش بخاطر دود زیاد آسیب دیده. پوست بالا تنه و صورتش آسیب شدید دیده....اول باید صبر کنیم ببینیم زنده می مونه یا نه؟ بعدش درباره مشکلاتش باهاتون حرف میزنم. با این حجم از سوختگی بهتره خودتون رو برای هر اتفاقی آماده کنید که متاسفانه شاید مرگ جزء اتفاقات خوبش باشه. چون که ..ناهید دیگر حرفهایش را نمی شنید.نگاهش به لبهای دکتر که از دور ژل ترزیق کردنشان را فریاد می زد دوخته بود.می دید لبهای بزرگش تکان می خورد اما حرفهایش
را نمی فهمید.همایون هم پا به پای ناهید و علیرضا حرفهای دکتر را شنید.خلاصه مطلب اینکه حال خواهرش خیلی خراب بود. تصمیم گرفت به محمود خبر دهد.هم مرگ شوهر خواهرشان را و هم حال و روز بد محبوبه را. باید خودش را می رساند.سه روز پیش محمود زنگ زد و شماره آپارتمان مازار را داده بود.محمود و جمیله در آپارتمان مازار ساکن شده بودند و جمیله داشت امید را توی حمام می شست.وقتی که از حمام بیرون آمد و امید حوله پوش را کنار شوفاژ نشاند تا گرم شود چشمش به صورت رنگ پریده شوهرش افتاد.این روزها با سلام و صلوات با شوهرش حرف میزد مبادا روی دنده لج بیفتد و نگذارد برای عروسی پسرش بماند و این همه راه آمده را برگردد.کنارش نشست و خیره به صورت کبود شده اش با ملایمت پرسید آقا محمود خوبی؟طوری شده؟ تلفن کی بود؟انگار محمود منتظر همین جمله بود که زد زیر گریه. جمیله وحشت زده نگاهش کرد.می دانست خبر بدی شنیده. حول و ولا به جانش افتاده بود.هراسان پرسید خوب بگو چی شده؟ دل توی دلم نیست.محمود میان گریه بریده بریده تعریف کردخونه محبوبه آتیش گرفته،شوهرش مرده و خودش هم حالش خیلی.خیلی بده جمیله محکم روی صورت خودش کوبید. طوری که جای انگشتهایش روی صورتش ماند.دست و پایش می لرزید اما به سوی آشپزخانه رفت و برای شوهرش با دستانی لرزان یک لیوان آب آورد.محمود بعد از اینکه کمی آب نوشید از جایش بلند شد و گفت: پاشو جمع کن بریم.جمیله منتظر این جمله بود. سرجایش ایستاد و با نگرانی پرسیدکجا بریم؟محمود پاسخ داد الان باید کجا باشیم؟ معلومه دیگه باغ چشمه.جمیله با وجود حال بد محمود و ترس افتاده به جان خودش اینبار کوتاه نیامد.برق چشمان مازار وقتی که او را در شیراز دید یک لحظه از یادش نمی رفت پس با جراتی ترکیب شده با ترس گفت ما الان باید کنار بچه هامون باشیم. فرداشب عروسیشونه بهمون احتیاج دارن.محمودغریدشوهرخواهر من ُمرده،خواهرم داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه تو به فکر عروسی بَچّتی؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوشصتوهشت
جمیله جسارت بیشتری به خرج دادو گفت من به فکر عروسی بچه هامون هستم. رفتن تو نه شوهر خواهرت رو زنده می کنه نه محبوبه رو شفا میده. اما مطرح کردن این خبر عروسی بچه هامون رو خراب می کنه. شبی که سالها براش آرزو داشتن و نقشه کشیدن. میدونم سخته ولی تو رو خدا محمود صبر کن فردا شب بگذره بعد خبر بده چی شده. بخدا آیلار و مازار گناه دارن. بیا اینبار به جای اینکه نگران حرف و سخن مردم باشی فقط به حال بچه هامون فکر کن. اگه بدونی چطوری برای فرداشب دوندگی می کنن....
***
ریحانه و منصور برای کمک به آپارتمان آیلار و مازار آمده بودند.عاطفه و رضا و شعله هم خانه خانوم جون مانده بودند تا در رسیدگی به مهمان ها کمک حال باشند.آیلار بعد از این که با کمک ریحانه کارهای آشپزخانه را انجام داد.یک سینی چای ریخت و منصور را که در حمام مشغول عوض کردن دوش بود صدا کرد.مازار هم تازه از نصب پرده اتاق خواب فارغ شد و بیرون آمد.دور هم برای صرف چای نشستند مازار پرسید بچه ها برای نهار چی سفارش بدم؟منصور با آستین های نم دارش دست دراز کرد و یک لیوان چای برداشت وگفت نمیدونم فرقی نمی کنه.مازار به همسرش نگاه کرد و پرسید چی بگیرم؟آیلار دستش را دور لیوان حلقه کرد و گفت این چند روزه بخاطر عروسی همش برنج خوردیم. بنظر من پیتزا خوبه. تو نظرت چیه ریحانه؟ریحانه یک شیرینی از داخل ظرف مقابلش برداشت وگفت بنظر منم خوبه مازار از جا بلند شد و گفت پس زنگ میزنم پیتزا بیارن.آیلار گفت یک زنگ به بابا بزن اگه نزدیکه برای اونم سفارش بده.مازار تلفن را برداشت و پرسیدهنوز نیومده؟آیلار پاسخ دادنه.گفت میرم یک سر به شرکت میزنم میام، فکر کنم کارش طول کشید.همان لحظه ماشین مهران توی کوچه پیچید.در کمال تعجب محمود و جمیله را دید که دم در خانه ایستاده اند.چهره هر دویشان در هم بود.جمیله آشفته ومضطرب و محمود غمگین به نظرمی رسید.توقع دیدنشان را نداشت.پیاده شد و به سمتشان رفت.با محمود سلام و علیک کرد و برای سلام و احوال پرسی به جمیله به جای نگاه کردن به او، صورت زیبای امید را خیره شد.حساسیت های محمود را می شناخت.نگاهش به صورت امید کمی، البته فقط کمی حسرت داشت.کلید انداخت در را باز کرد و گفت بفرمایید داخل. خوش آمدین.محمود همان اول کار رفت سر اصل مطلب اومدم درباره یک موضوع مهم صحبت کنم. وگرنه مزاحمتون نمی شدیم.مهران کنار ایستاد تا محمود و جمیله وارد شوند و گفت مراحمید. ان شاءالله که خیره.خودش هم پشت سر آنها وارد خانه شد.محمود آمده بود تا درباره مرگ شوهر خواهرش حرف بزند.توی راه پله بودند و مهران داشت توضیح می دادبفرمایید بچه ها بالا هستن.محمود با صورت در هم گفت میخوام اول با خودتون حرف بزنم.جمیله ملتمسانه به شوهرش نگاه کرد.حرفهایش در خانه که موثر واقع نشد.تمام مسیر را هم حرف زد که چکار به عروسی بچه ها دارد؟اگر عروسی آیلار و مازار کنسل شود چه سودی برای او دارد؟یا عروسی نگرفتن این دو جوان دم مسیحایی می شود و آن زنک شیطان صفت، دوبه همزن، ناحق گو را شفای عاجل می دهد؟محمود یادش رفته همین خواهرش بود که بر طبل بی آبرویی دو خانواده کوبید.خلاصه گفت و گفت و گفت تا رسیدند.مهران که از رفتار جمیله و محمود فهمیده بود اتفاقی افتاده سر تکان داد و گفت: در خدمتم.از پله ها بالا رفتند ودم در آپارتمان مهران ایستادند او کلید را از توی کیفش بیرون آورد و قفل در را باز کرد و تا خواست به داخل تعارفشان کند صدای خنده بلند آیلار در خانه پیچید.چون دِر آپارتمانشان باز بود به گوش آنها هم رسید.محمود به صدای خوش آهنگ خنده دخترش گوش داد. یادش نمی آمد آیلار کی این گونه خندیده.کی صدای خنده پر شور دختر کوچکش را شنیده. فقط می دانست حس خوبی از خنده آیلار گرفت.حسی مثل قرار دادن پاهایش در جوی آب خنک، وسط یک روز گرم تابستانی بعد کار حسابی در مزرعه.با شنیدن خنده شیرین دخترکش یاد بازی های او در حیاط خانه افتاد. یا وقتی که درحیاط می دوید و یا سوار تاب میشد و صدای خنده های بلندش کل حیاط را بر می داشت.با یادآوری خاطرات کودکی دخترکش حس های پدرانه اش به جوش و خروش افتادند.صدای آیلار از دم در آپارتمانش به گوش رسیدباباجون اومدی؟خودش هم در آستانه در ظاهر شد.نگاه آیلار به پایان پله روی پدر شوهرش، پدرش و جمیله بود که مقابل در آپارتمان مهران ایستاده بودند خیره ماند.غافلگیر شد.و چشمان آنها به بالای پله و آیلار که در آستانه در متعجب نگاهشان می کرد.دخترک بالاخره تعجبش را پنهان کرد و پایین رفت و سلام داد.رو به محمود و جمیله که برای بار اول بود به آن خانه پا می گذاشتند نگاه کرد و گفت چیزی شده؟ اینجا چیکار می کنیدجمیله پیش دستی کرد. قبل از اینکه محمود حرفی بزند لبخندی بر صورت نشاند و گفت اومدیم به بچه هامون سر بزنیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عزیزی میگفت اونوقتا تو هر خونه ای روی طاقچه ش یکی از این عکسای دسته جمعی تو مشهد وجود داشت حالا که دیگه نه طاقچه ای تو خونه ها هست و نه قاب عکسی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند.
در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت.
پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ....
پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد.
طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است.
چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون_نوستالژی
#رامکال
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم مسافر کوچولو فقط قسمت اولش دوبله بود و بقیه عربی بود برای همین از امشب رامکال رو میذارم.😍
انیمیشن خاطره انگیز خداوند لک لک ها را دوست دارد
کیا دوست داشتن ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر زیبا و خاطره انگیز🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوشصتوهشت جمیله جسارت بیشتری به خرج دادو گفت من ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوشصتونه
آیلار هم لبخندی پر از ناباوری بر صورتش کاشت دست جلو برد و آهسته دست امید را گرفت و بر پشت آن بوسه ای زد و گفت خیلی خوش آمدین جواب جمیله قانع اش نکرده بود. اما ظاهرش را حفظ کرد و گفت پس بریم بالا.محمود یک لحظه از صورت شاداب دخترش چشم بر نمی داشت.این روزها آیلار انگار زیباتر شده بود.شاید هم حق با جمیله بود خراب کردن عروسی آنها چه دردی را دوا می کرد.محبوبه خوب میشد یا شوهرش زنده؟شاید لازم بود حداقل این بار را بی خیال همه بشود و به دل بچه هایش راه بیاید.آیلار دوباره گفت چرا سر پا ایستادید بریم بالا؟مهران لب به سخن گشودمثل اینکه با من کار دارن آیلار پرسشگرانه به پدرش و جمیله نگاه کرد.جمیله گوشه چادرش را میان دستش فشرد.محمود خیره چشمان سیاه آیلار که شبیه شبهای پر ستاره روستا بود گفت نه مساله ای نیست. بعدا حرف میزنیم.تازه نگاهش را از آیلار کند و به مهران داد
جان به جان جمیله آمد. متوجه شد که محمود از گفتن ماجرا پشیمان شده.لبخند بزرگی روی لبهایش نشست و با ذوق گفت ببخشید که ما دست خالی اومدیم. این اطراف رو بلد نبودیم. راننده آژانس هم عجله داشت.لحنش بیشتر ذوق زده بود تا شرمنده. کلا لحنش با جمله ای که بیان شد هیچ سنخیتی نداشت.مهران هم مثل آیلار به وضوح متوجه دگرگون شدن حال همسر سابقش شد.آیلار با محبت گفت اصلا نیاز به چیزی نیست. همین
که خودتون اومدین خیلی خوشحالمون کردین.
****
غروب های جزیره قشم در فصل بهار حسابی دل انگیز بود.
هوای خوش بهاری، گرم و دل چسبی داشت.سیاوش و سحر رو به روی دریا نشسته و خیره آرامش و زیبایی آن بودند.سیاوش پیشنهاد آمدن به قشم را داده بود. هوای خوبش در روزهای نوروز و آرامش دریا اصلی ترین گزینه هایش برای انتخاب قشم به عنوان مقصد سفرشان بود.سحر هم سرش را روی شانه او گذاشت. با لبخند کم رنگی خیره دریا شد.دور و برشان حسابی شلوغ بود. عده ای مثل آنها در ساحل نشسته بودند و از دیدن دریای پیش رویشان لذت می بردند.عده ای هم تن به آب سپرده بودند.سحر تحت تاثیر اتفاقی که برایش افتاده بود هنوز هم خیلی حال خوشی نداشت اما این روزها انقدر سیاوش هوایش را داشت و محبت می کرد که باعث میشد، وقتی او را کنارش دارد به هیچ چیز دیگری فکر نکند.و هر روز بیشتر آن شب شوم و اتفاق ترسناکش را به فراموشی بسپارد.این روزها خواستن سیاوش بیشتر از همیشه در جانش ریشه دوانده بود.محبتهایش خورشید می شد و بر عشق روییده در قلب سحر می تابید و ریشه اش را مستحکم تر و بوته اش را استوارتر می کرد.همانطور که سرش روی شانه سیاوش بود زیر گوشش گفت من رسم عاشقی رو بلد نیستم سیاوش ولی واقعا عاشقتم.نمیدونم چطوری عشقم رو نشون بدم ولی کم کم دارم یاد می گیرم.آبنبات چوبی های بچگی رو یادت هست؟همان ها که میانشان یک آدامس خوشمزه بود.تمام که میشد آبنبات رفته بود.طعم خوشش را از دست داده بودیم اما کشف آدامس هم شیرینی و حال خوش عجیبی داشت.حال این روزهای سیاوش همین بود.کشف یک آدامس قابل پیش بینی خوشمزه. درست بعد از ، از دست دادن شیرینی آبنبات.لبخند روی لبهایش نشست و سحر ادامه دادمن زنی نیستم که خیلی راه و روش ابراز عشق و محبت رو بدونم. اما قلبم برای تو می تپه.همه وجودم برای توعه.سرش را از روی شانه سیاوش برداشت.از همان فاصله خیره صورتش شد و پرسید تو چی؟سیاوش متوجه منظورش شد. چشمانش را به چشمان سحر پیوند داد و با قاطعیت جواب دادمن خیلی دوستت دارم سحر، تو زن بسیار خوبی هستی. تو زندگی ما هم مثل همه آدم های دیگه کم و زیاد هست ولی بهت قول میدم کنار هم زندگیمون رو به بهترین شکل می سازیم.لبخندش واقعی ترین لبخندهای دنیا بود و گفت ببین
چه خوشبختیم. از همه آدم های اطرافمون، با مشکلات و دردسر های ریز و درشتشون رد شدیم اومدیم اینجا با هم خوشیم. دوتایی کنار هم حالمون خوبه. همدیگه رو داریم چی می تونه از این بهتر باشه.*سحر قرار نیست همه آدم ها زندگیشون رو با یک عشق افسانه ای شروع کنن و قرار هم نیست هر
زوجی که عاشقانه شروع نکردن خوشبخت نباشن*سحر آرام پلک زد: من که همین حالا هم با وجود داشتن تو خوشبخت ترین آدم دنیا هستم...مردد به سیاوش نگاه کرد وگفت: اما احساس می کنم تو...سیاوش انگشت اشاره اش را بالا آورد من الان با تو حالم خوبه. فقط هم الان مهمه. بی خیال گذشته سحر، انقدر به گذشته فکر نکن و در گیرش نباش. به حال الان مون نگاه کن.خوبیم، خوشیم.دیگه چی میخوایم؟سحر لبخند زدسیاوش گفت برم از توی ماشین فلاکس و لیوان بیارم چای بخوریم. گلوم تازه بشه بازم برات سخنرانی می کنم.سحر زد زیر خنده.سیاوش رفت تا چای بیاورد.سحر خیره دریا شد.کودکی با لباس های خیس از آب بیرون آمد.سیاوش فلاکس و لیوان ها را از توی صندوق عقب برداشت و در را بست
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"ما هُو لک، سوف یَجِدک"
چیزی که از آن توست تو را پیدا خواهد کرد...
شبتون آروم 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺الهی امروز پر باشه
🌼از خبرها و اتفاقهای خوب
🌺الهی که تو کارتون موفق
🌼تو زندگیتون خوشبخت و
🌺پیش خدا عزیز باشید
🌼سلام صبحبخیر روزتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f