eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
40.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ فلفل دلمه به تعداد دلخواه ✅ ۲۵۰گرم گوشت چرخ شده ✅ ۳عدد پیاز متوسط ✅ یک لیوان دسته دار لپه پخته ✅ یک لیوان دسته دار برنج آبکش شده ✅ سبزی دلمه ✅ نصف لیوان زرشک ✅ ادویه شامل نمک فلفل زردچوبه ✅ دوقاشق رب گوجه فرنگی ✅ ۵۰گرم کره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohsen Chavoshi - Asadollah (128).mp3
3.09M
شهر پر از فتنه شد از روی تو جان چو کمان از خم ابروی تو چشم‌سیه هر چه که در عالم است وام گرفته‌است ز گیسوی تو 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی هیچی خواب رو پشت بوم و بالکن حیاط نمیشه 😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوپنجم خانم بزرگ میگفت سابقه نداشته که جمشید اینطوری عم
دلم قـرص شده بود جمشید تا شب به عمارت برمی گرده.بعد از صرف شام هرکس به اتاق رفت.در نبوده جمشید زیاد با بقیه حرف نمی زدم و کسی هم به من کاری نداشت. حتی موقع شام هم کسی میلی به خوردن غذا نداشت. بدتر از همه من بودم که حتی لقمه های غذا از گلوم پایین نرفت و از شـدت استرس فقط آب میخوردم.من و ننه توی اتاق نشسته بودیم که صدای جمال از توی حیاط شنیده شد.زن داداش چشمت روشن جمال برگشت. نفهمیدم چطور از جام پریدم و به سمت در هجـوم بردم. چیزی که چشمم میدید رو باور نمی کردم .جمشید صحیح و سالم توی حیاط ایستاده بود و با خانم بزرگ صحبت می کرد. نزدیک بود از روی پله ها بخورم زمین که ننه دستم رو گرفت.رفتم سمت جمشید.جلوی چشم همه دستش رو گرفتم و گفتم کجا بودی جمشید؟ میدونی چقدر نگران شدیم؟خدارو شکر که صحیح و سالم اینجایی.جمشید دستشو توی دستم محکم کرد و‌گفت کاری توی روستای اطراف پیش اومده بود که نتونستم برگردم و حتی نتونستم بهتون خبر بدم.نفس راحتی کشیدم.نمیدونستم جمشید جلوی بقیه علت نیومدنش رو کـاربهونه کرد یا واقعا همینطور بود.هرچی که بود حالا کنارم بود و حاضر نبودم حتی لحظه ای بینمون دلخوری باشه.دیگه به هیچ چیز فکر نمیکردم و نه به دست شکسته ام،نه به جای کبودی سیلی.جمشید کنارم بود و همه ی وجودم آغوش گرمش رو میخواست. بااومدن جمشید ننه به اتاق عمه رفت.من و جمشید توی اتاق تنها بودیم.گرمای حضورش ارومم میکرد.اون هنوز کمی سرسنگین بامن برخورد میکرد و باهام زیاد حرف نمیزد اما من حتی ذره ای ازش دلخور نبودم.آخه آدم چطور میتونه از عشقش،از کسی که همه ی وجودشه کیـ.ـنه به دل بگیره.جمشید تمامِ من بود و با برگشتنش چندروزگذشته رو فراموش کردم.قلبم جوری میزد که میتونستم تپش هاشو بشمارم.دستی روی کبودی صورتم کشید و زیرلب گفت:متاسفم.کاش اونحرفو نمیزدی دیبا.تو چشماش خیره شدم و‌گفتم:بیا دیگه راجب این چندروز حرف نزنیم.چشماشو بست و باز کرد وحرفمو تایید کرد.و اونشب یکی از عاشقانه ترین شبای زندگیمون رقـم خورد.گاهی آشتی بعداز یک دعوا و دلخوری انقدر شیرینه که یادت میره چرا ازهم دلخور بودی.بااینکه جسمم هنوز داشت تاوان اون دلخوری هارو پس میداد،اما قلبم سرشار از عشق بود و عشق.با ضربه ای که به در زده میشد چشمامو باز کردم. نزدیک در شدم و گوشموبه در چسبوندم و گفتم:بله؟عزیزه بود که گفت:خانم،بفرمایین برای صبحانه.خانم بزرگ خواستن با شما وجمشید خان صبحانه بخورن.باشه ای گفتم و با جمشید رفتیم تا با خانم بزرگ صبحانه بخوریم.من و جمشید و خانم بزرگ توی اتاق تنها بودیم و از نبودن نسرین تعجب کردم.مشغول خوردن صبحانه بودیم و خانم بزرگ همونطور که چایی شیرینش رو هم میزد گفت مدتی که از زندگی بگذره و زندگی یکنواخت بشه،دعواهای زن و شوهری هم بیشتر میشه.میدونستم منظور خانم بزرگ چیه و سرمو به لقمه کردن پنیر گرم کردم.زیرچشمی به جمشید نگاه کردم که به قندون پراز قند خیره شده بود و انگار داشت به حرفای خانم بزرگ گوش میداد.خانم بزرگ ادامه داد تا بوده همین بوده.از قدیم الایام زن و شوهر بعد از یکی دو ماه بچه دار میشدن تا زندگیشون از یکنواختی بیاد بیرون.شما خیلی وقته که عروسی کردین و دیگه وقتشه بجه دار بشین. این درگیری ها هم علتش همینه که بهتون گفتم.اگر ارباب خدابیامرز زنده بود تا الان بچه توی بغلتون بود.اون خدابیامرز نمیزاشت که پسرش جمشید این همه مدت زن داشته باشه و بدون بجه باشه.قلبم داشت از جا کـنده می شد منتظر بودم ببینم جمشید چه جوابی به خانم بزرگ میده.جمشید چاییش رو سر کشید و گفت بله مادر جان حتما به حرفاتون فکر میکنم و اگر دیبا هم موافق بود به بچه دار شدن فکر میکنیم. لبخند روی لبم نشست این بهترین جوابی بود جمشید میتونست به مادرش بده.جمشید با اجازه ای گفت و بلند شد.خانم بزرگ رو به جمشید گفت دیگه بی خبر جایی نری پسرم. این چند روز همه ی ما به خصوص دیبا حسابی اذیت شدیم.جمشید سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون.با رفتن جمشید خانم بزرگ گفت:ازاینجا به بعدش رو به تو مسپارم دیبا،میدونم جمشیدخان بخاطر مشغله ای که داره به بچه دار شدن فکر نمیکنه،من گفتنی هارو بهش گفتم و حالا نوبت توئه که راضیش کنی.چَشمی گفتم و بازم مثل همیشه به اتاقم پناه بردم.فکرم حسابی درگیره شده بود.یعنی خانم بزرگ فکر میکرد که من و جمشید تاالان بجه نمیخواستیم؟خدای من.اگر بدونه که میخواستیم و نشده حتما خیلی ناراحت میشه.تصمیم گرفتم برم توی اتاق عمه تا کمی با علی بازی کنم و ازاین تـنش ها دور باشم.ننه هم توی اتاق عمه بود و حسابی گرم صحبت کردن بودن که من وارد اتاق شدم.با ورود من صحبتشون رو قطع کردن.حس کردم داشتن راجب من حرف میزدن. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودم رو به اون راه زدم و علی رو بغل کردم و قـربون صدقه اش رفتم. عمه به قد و بالام نگاه کرد و گفت:انشالا بچه خودت رو بغل بگیری عزیزم. حالا دیگه مطمئن شده بودم که ننه و عمه داشتن راجبه من و بچه دار نشدنم حرف میزدن...من که جز اونا کسی رو نداشتم.میدونستم دلسـوز منن و هر جور که شده کمکم می کنن.بهشون اعتماد داشتم و توی زندگیم سنگ صبوری جز عمه و ننه نداشتم. تصمیم گرفتم حرف های خانم بزرگ رو بهشون بگم و براشون توضیح بدم که منو جمشید یک ساله که بچه می خواستیم و بچه دار نشدیم. کنار ننه نشستم و علی رو دادم بغل عمه. به ننه نگاه کردم و با دودلی گفتم:ننه میخوام کمکم کنی.حرفهای خانم بزرگ رو بهش گفتم خواستم ننه از قابله دارویی بگیره تا هر چه سریعتر من حامله بشم. نمیخواستم همه جا بپیچه که زن جمشید خان نازاست.هردوشون خیلی برام ناراحت بودن.میدونستم هر کاری که از دستشون بر بیاد برای من انجام میدن.فردای اون روز ننه رفت پیش قابله مورد اعتمادش تا شرایط من رو بهش بگه. قابله به ننه گفته بود که حتما باید معـاینه اش کنم تا بگم چه مشکلی داره و چه دارویی باید بخوره.خیلی ناامید شده بودم،دیدن قابله برای من غیرممکن بود و اگر جمشیدخان میفهمید حتما خیلی عـصبانی میشد.هیچ راه دیگه ای برام نمونده بود و توی دلم پراز غصه بود.میترسیدم که نتونم برای جمشیدخان وارث بیارم و اونوقت نمیدونم چه اتفاقی میفتاد.توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!!توی همین فکرا بودم که ننه گفت:دیبا یه راهی هست!من و عمه به ننه چشم دوختیم تا حرفش رو بزنه.ننه با خوشحالی گفت:محبوری برای اینکه قابله رو ببینی به جمشیدخان دروغ بگی.با تعجب گفتم دروغ بگم؟چه دروغی؟ننه ادامه داد:باید به بهونه رفتن خونه اقات بریم پیش قابله تا ببینتت.نمیشه که دست روی دست بزاری دختر.داری میگی یک ساله که بچت نشده.باید بری پیش قابله تا ببینی مشکلت کجاست.زینت خانم قابله کار بلد و خوبیه.از قدیما میشناسمش همه ی شماهارو اون به دنیا آورده،خیلی هم مورد اعتماد.به حرفای ننه فکر کردم.راست میگفت.باید یه فکری میکردم اما از دروغ گفتن به جمشید میترسیدم.اگه میفهمید دست و پاهامو میشکست.به فکر عملی کردن این دروغ و عواقبش بودم که ننه گفت نگران نباش دیبا،خونه زینت خانم دوتا کوچه پایینتر از خونه آقاته.به بهونه خونه اقات اونجا هم میریم و سریع برمیگردیم خونه آقات.با شک و دودلی سری تکون دادم و لبخند روی لبای ننه و عمه نشست.خوشحال بودم که قراره شاید به زودی بچه دار بشم،اما استرس گفتنِ این دروغ به جمشید ذهنم رو درگیر کرده بود. باید از جمشید اجازه میگرفتم تا به خونه آقام برم.اونشب جمشید زودتر از همیشه اومد توی اتاق.حالش خوب بود و حسابی باهام مهربون بود.خوشحال بودم که فرصتی جوره و میتونم اجازه بیرون رفتن از عمارتو بگیرم.مشغول کشیدن قلـیون بود که کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی شونه اش و گفتم جمشید من این چندوقت خیلی حوصله ام توی عمارت سررفته،خیلی وقته هم آقام و مادرمو ندیدم.میشه فردا برم اونجا؟دودِ قـلیون رو داد بیرون،منتظر بودم حرفی بزنه.تپش قلب گرفته بودم.کمی فکر کرد و گفت:بااین دست چطور میخوای بری اونجا؟بزار خوب بشه بعد برو.ناامیدی توی چهره ام نشست.لـبامو برچیدم و گفتم:مواظب دستم هستم جمشید،کاری که نمیخام کنم،فقط میخوام سری بهشون بزنم.جمشید اصرار منو که دید سری تکون داد و گفت باشه برو اما تاقبل از تاریک شدن هوا برگرد.ازاینکه داشتم به جمشید خان دروغ میگفتم حس بدی داشتم،عذاب وجدان گرفته بودم.داشتم از اعتمادش سو استفاده میکردم اما چاره ای نبود.باید میفهمیدم چرا بعداز یکسال هنوز بچه دار نشدم.صبح زود از خواب بیدار شدم.جمشید قبل ازمن از خواب بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید تا بره بیرون از عمارت.با بیدار شدن من لبخندی بهم زد وگفت:میخوای بری خونه آقات سحرخیز شدی.دلهره عجیبی توی دلم نشست و به زور لبخندی زدم.خم شد پیشونیمو بوسید و گفت:تا قبل از برگشتن من برگرد خونه.چشمی گفتم و رفتنش رو تماشا کردم.بعداز رفتن جمشید با عجله بلندشدم و لباسی پوشیدم و رفتم سمت اتاق عمه.ننه بیدار بود اما عمه هنوز خوابیده بود.با دیدن من ننه از جاش بلند شد و گفت بریم دخترم؟بدون خوردن صبحانه از عمارت زدیم بیرون و با ماشینی که جمشید هماهنگ کرده بود به سمت خونه آقام راه افتادیم.دست و پام یخ کرده بود.کاش امروز به خیر بگذره.به خونه آقام نزدیک شدیم و به راننده گفتم که ظهر بیاد .جلوی در منتظر ایستادیم تا راننده ازاونجا دور بشه.از رفتنش که مطمئن شدیم ننه دستمو کشید و گفت بجنب دختر بیا ازاین طرف.با قدم هایی تند از جلوی خونه آقام رد شدیم تا بریم پیش زینت خانم که خونش دوتا کوچه پایینتر بود. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فقط یه دهه شصتی، این مدل حموم رفتنو درک میکنه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شخصی ادعای پیامبری کرد. او را نزد خلیفه بردند خلیفه گفت: حرف حسابت چیست؟😠 گفت: من پیامبر خدا هستم و هر سه روز یک بار، جبرئیل بر من نازل می‌شود!🤥 خلیفه گفت: معجزه ای نشان بده تا حرفت را قبول کنم😏 مرد گفت تا جبرئیل نیاید نمی توانم معجزه نشان بدهم!😶 خلیفه پرسید: جبرئیل کی می آید؟😏 مرد گفت: سه روز دیگر می آید خلیفه که احساس کرد مرد بر اثر گرسنگی دچار هذیان شده، دستور داد او را به مطبخ مُلوکانه ببرند و به او غذا های مقوی بدهند. پس از سه روز، او را نزد خلیفه آوردند خلیفه پرسید :ای پیغمبر حالت چطور است؟!!😏 مرد گفت: حالم خیلی بهتر از گذشته شده است😋 خلیفه پرسید: آیا در این سه روز جبرئیل هم بر تو نازل شده است؟😬 مرد گفت: آری قبلاً هر سه روز یکبار به دیدارم می‌آمد، اما اکنون هر روز، سه بار به دیدارم می آید😌 خلیفه پرسید: آیا پیغامی هم برایت آورده است؟😏 مرد گفت: آری جبرئیل بر من نازل شد و گفت: حقّت سلام می‌رساند و می‌گوید: خوب جایی پیدا کرده‌ای!😳 مبادا آنجا را ترک کنی و به جای دیگری بروی وگرنه تو را از درجه پیامبری ساقط‌ خواهم کرد😶😬 📘ریاض الحکایات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک کارت عروسی جالب مربوط به ۶۰ سال پیش "طبق اطلاع واصله، رويا و عباس موفق به كشف فرمول تفاهم و همزيستى شده و اين موفقيت را جشن ميگيرند. مأموريت شما اين است كه تشريف فرما شده و تبريک بگوييد" •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f