eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستویکم ظاهرا از حرف من دلخوش کرد که گفت +راست میگی..اره .
رو به روی پله ها وایستادیم که الوند با اخمای در هم به من و گلبهار اشاره زد بریم کنار بی توجه به اشاره اش همچنان مصر کنار مامان وایستاده بودیم . خان اخماش درهم بود و فرخ لقا و ناریه با لبخند گشادی نظارگر بودن. به ترنج که لباس سبز و زرد قشنگی تنش کرده بود نگاه کردم .یک طرف وایستاده بود و با چشمای تنگ شده خیره من بود . الوند گلوشو صاف کرد که همه توجه ها رفت به سمتش. _ خب .. تصمیم گرفته شد گلبهار باز نتونست طاقت بیاره و تندی گفت +کی تصمیم و گرفته؟ تووو؟؟تو و مادرت ؟ فرخ لقا جری شد و داد زد _ببند دهنتو دختره بی ادب تو رو کنار مادرت از در این عمارت اویزون نکنم فرخ لقا نیستم خان نگاه تندی بهش انداخت که ساکت شد ... الوند بی توجه به همه دوباره گفت _گوش کنین همه .. برگشتم که به جمعیت پشت سرم نگاه کردم.به جز بهجت و گلنسا و چند نفر دیگه بقیه همه لبخند به لب داشتن خصوصا قدسی ..._ دیشب گلبانو خودش و انداخته تو اتاق خان و بقیه ماجرا رو خودتون شاهد بودین .امروز تصمیم براش گرفته شد ... سنگ** میکنیم تا درسی بشه برای بقیه زنای ابادی که نخوان همچین کارایی کنن با وح*ت به مامان نگاه کردم و گلبهار پرید وسط حرف الوند و شروع کرد به داد و بیداد... _ سنگ** کنین؟ همه این مردم شاهد بودن خان گفت مادرمو صی*ه کرده الان سنگ** کنین؟این بود عدالتت؟ این بود میگفتن الوند خان خان عادلیه .. +بسه همهمه و پچ پچ بالا گرفت که الوند دوباره داد زد _بسه صدا ها خوابید و نگاه من رو مامان بود .هنوز بهش امید داشتم که کاری کنه .دست گلبهار رو که گرفت به معنی سکوت بی اراده لبخندی نشست رو لبام..اره مامان نقشه ای داشت + شما نمیتونید من و بکشید ... با صدای مامان همه متعجب نگاهش کردن که در حین ناباوری دستشو برد بالا و گذاشت رو شکمش _بچه خان تو شکم منه .. من حامله ام با چشمای گرد شده و شاید بیشتر بهت زده به شکم مامان نگاه کردم..حامله..مامان حامله بود از خان؟ +میتونید قابله صدا کنید معاینه ام کنه .. الوند ماتش برده بود و فرخ لقا با دهن باز شده سر تکون میداد ... خان با دستش الوند و پس زد و اومد جلو .ازپله ها اومد پایین و رو به روی مامان وایستاد.. مامان با ناراحتی بهش گفت _ من بچه اتو تو شکمم داشتم و تو حکم سنگ** من و امضا کردی؟! +گلبانو .. مامان ازش رو گرفت که خان گفت _ دیگه نمیزارم گربه رقصونی کنن..دیگه نمیزارم... برگشت سمت ایوون و رو به صغری داد زد + صغری بیا گلبانو رو ببر تو اتاق .قابله خبر کنین... مامان لاز سری تکون داد _ فکرمیکنی دروغ میگم؟ اشکالی نداره قابله خبر کن .. + نه گلبانو نه.میدونم حامله ای دیشب تو انباری بودی باید ببینم بچه چطوره الوند اومد پایین و گفت _ وای به حالت دروغ گفته باشی .. + برو عقب الوند از الان هر کدومتون به گلبانو نزدیک بشه خودم پرتش میکنم بیرون . فرخ لقا پیش دستی کرد و گفت _اگه این هر** تو این عمارت بمونه من میرم .. ناریه طبق معمول دیشب گفت +منم میرم .. نگاهشون برگشت سمت ماهجانجان که سری تکون داد و راه کج کرد سمت اتاقش .. این یعنی ماه جانجان انقدر پسرشو میشناخت که بدونه این تهدیدا الان روش اثری نداره ... _ جفتتون تا ظهر وسایلتونو جمع کنین .غروب نشده رنگی ازتون تو این عمارت ببینم جاتون تو انباریه دیشبه... رنگ از روی فرخ لقا رفت و نگاه حیرت زده اش نشست رو ناریه .. سر و صدا ها بالا گرفته بود و هر کس یچیزی میگفت .گیج شده بودم و نگاهم مدام به هر طرفی کشیده میشد ...صغری مامان و برد بالا و یکی رفت دنبال قابله من و گلبهار رفتیم دنبال مامان که تو اتاقی بردنش و صغری براش جا انداخت تا دراز بکشه . صدای الوند میوند که داشت با خان بحث میکرد و خان میگفت باید از این عمارت برن .زن باید تابع حرف شوهرش باشه . صغری پاشد در و بست و صدا ها کمتر شد _مامان با لبخند سری تکون داد + نگران نباشین .دروغ نگفتم گلبهار نگاهش رفت رو شکم مامان _ چند وقته صی*شی .. + دو سه هفته .. امروز عقدم میکنه ببینید.از امروز هر جفتتون باید بشینین و استراحت کنین دیگه تموم شد کلفتی برای فرخ لقا گلبهار که مثله همیشه شوق و ذوق تو چشماش بیداد میکرد و من طبق معمول نیمه خالی لیوان و نگاه میکردم و ترس نشسته بود به دلم .. _مامان .. حتی اگه تو بشی زن ارباب و بچه اش رو هم بدنیا بیاری .. باز من میترسم . + از کی فرخ لقا و ناریه که الانم باید برن.. _نه از الوند .. مامان الوند پسر خانه ..خان بعدیه این ابادیه به این راحتی کوتاه نمیاد . + کوتاه میاد من میشناسم همشونو ..الانشم عذاب وجدان کاریکه میخواست با من بکنه ارومش نمیزاره .الوند مرد خوبیه .. گلبهار با نفرت گفت _ هیچم ایجوری نیست ازش متنفرم .. همشون دروغگو ان .. + هیس .. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ چهار لیوان آرد (آرد سنگک) ✅ دو لیوان شکر ✅ دو لیوان آب ✅ نصف لیوان زعفران دم کرده ✅ یک قاشق چای خوری پودر هل ✅ نصف استکان گلاب ✅ صد گرم کره ✅ سه چهارم لیوان روغن مایع بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
749_46854866294065.mp3
3.09M
حالا که خیلی دلم بی تابته منو خوشبخت میکنه این رابطه به من آقا مادرم با گریه گفت خوش به حالت که حسین اربابته یا اباعبدالله دوست دارم اسمتو بگم زیاد یا اباعبدالله با عشقت خوشبختی به دست میاد 🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵 یه مدینه یه بقیعه 🎵 یه امامی که حرم نداره💔😭 🏴 (ع)◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم که بین ما نیستند😔 🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون ‌ رو تو قلبمون پر کنه💔 🌼گذشتگانمان دلخوشند به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستودوم رو به روی پله ها وایستادیم که الوند با اخمای در هم
صدای قدمایی نزدیک شد و در اتاق باز شد .زنی که بقچه ای زیر بغلش زده بود سلامی کرد و اومد تو اربابم پشت سرش . با اشاره سر مامان من و گلبهار رفتیم بیرون .تا مامان و معاینه بکنن با صدای ناله اش دلم ریش میشد صداش که قطع شد نگاهی به اون سمت ایوون انداختم .ظاهرا اوناهم مثله ما خیلی استرس این بچه رو داشت .در اتاق باز شد و خان با چشمای برق زده از اتاق زد بیرون .مستقیم رفت سمت اتاقش و بلند داد زد _ مشتی.. امروز چند تا گوسفند قربونی میکنین گوشتشو به همه اهالیه روستا میدین .میگین سر سلامتی پسر خان .. همه متعجب نگاهش کردیم . منظورش کی بود؟ پسر خان؟ الوند یا البرز؟! _ به همه اهالی بگو خان دوباره داره پدر میشه تا سه روز جشن و پایکوبی به پایه . حلیمه .. حلیمه که کنار فرخ لقا بود دوید طرفش +بله خان _ زیر دیگارو روشن کنین .حیاط عمارت و ریسه بکشین امشب مهمون داریم. به مناسبت بچه گلبانو.. خان رفت تو اتاقش و من گلبهار با لبخندایی که تبدیل به خنده شد به هم نگاه کردیم .. بی اراده میخندیدم و ازاینکه قرار نبود مامان سنگ** بشه خوش حال بودم *** هیاهویی افتاده بود تو عمارت که اون سرش ناپیدا . دم در عمارت ۱۳ تا گوسفند قربونی کرده بودن که از بالا اویزونشون کرده بودن و داشتن تمیزشون میکردن . زیر دیگا بزرگ روشن شده بود و نمیدونم مامان به خان چی گفته بود که به همه دستور داد من و گلبهار از این به بعد کار نمیکنیم و پیش مامان میمونیم صورتا فقط دیدنی شده بود خصوصا قدسی که فقط با نفرت نگاهمون میکرد و الان تو راس دیدمون بود داشت با دو نفر دیگه مرغا رو تمیز میکرد و لبخندی رو لبم نشست از دیدنش . امشب خیلی خوش حال بودم که ضیافت گرفتن چون به احتمال ۹۹ درصد ارسلانم میومد و میتونستم ببینمش . اصلا اینجوری خیلی بهتر شد حالا اگه میخواستیم ازدواج کنیم خیلی راحت تر میشد هم خانواده ارسلان دیگه مخالفت نمیکردن چون حداقلش این بود من دیگه نوکر این عمارت و ادماش نبودم هم از طرفی با این اتفاقی که افتاد الوند و فرخ لقا دیگه عمرا بزارن البرز بیاد من و بگیره یا صی*ه کنه ... هیچ وقت فکر نیمکردم مامان واقعا بتونه اینجوری زندگی هممونو نجات بده یادمه از وقتی بچه بودیم به جفتمون یاد داده بود گرگ باشیم میگفت یا گرگ باشین چنگ بندازین بکشین یا گرگ میشن چنگ میندازن میکشنتون. شاید گلبهار شبیه مامان بود اما من هیچ وقت نتونستیم با این جور زندگی کردن کنار بیام من از اولشم نه سیاست داشتم نه زرنگی خاصی .دنبال جا و مقامم نبودم فقط دلم میخواست با یکی گه دوسش دارم ازدواج کنم و تا اخر عمر باهم باشیم .گلبهارم همیشه به این افکارم میخندید و میگفت انقدر که ساده و احمقی . _ گلاب مامان داره صدامون میزنه . رفتم سمت اتاق مامان رو تشکی که براش پهن کرده بودن نشسته بود + بیاین اینجا رفتیم طرفش و رو به روش نشستیم. مامان به صغری نگاهی انداخت _ برو بیرون در و هم ببند . +چشم خانم جان صغری رفت سمت بیرون و مامان که از رفتنش مطمئن شد گفت _ خب تا اینجاشو من هر کار تونستم انجام دادم از اینجا به بعد با شماست گلبهار متعجب گفت +یعنی چی؟ _یعنی یکم زرنگ باشین امشب یک مهمونی بزرگه و منم که کنار خان میشینم و تو دیدم شما بیاین کنار من بزارین همه ببیننتون .ببینن که شما کیین.گلاب تو احمق نباش و البرز و بکش طرف خودت گلبهار از من میشنوی انقدر زرنگ و خوشگل هستی که بتونی الوند و خامش کنی .. چشمام گرد شد و با حیرت خیره گلبهار شدم .. اما انگار اصلا تو این دنیا نبود ..رفت تو فکر و چرا احساس میکردم لبخند کمرنگی گوشه لباشه _چی میگی مامان .اخه مگه الکیه الوند؟ الوند الان به حون ما تشنه اس .عمرا نمیزاره البرز از ده هزار کیلو متری من رد بشه بعد میگین البرز و الوند شکار کنیم .+احمق نباش گلاب .. البرز احمق و بی عرضه است اصلا به حرف الوند گوش نمیده و خیلی کارت راحته چون همینجوریشم هر کاری برای تو میکنه .. فقط باید یکم ..یکم زرنگ باشی تا دو روزه عقدش بشی .. کار سخت بر عهده گلبهاره ..الوند اصلا مثله برادرش و فرخ لقا احمق نیست .خیلی زرنگ و باهوشه. میتونی گلبهار ؟گلبهار سری به نشونه مثبت تکون داد که لبخندی نشست رو لب مامان _ افرین .شما دخترای منین یادتون نره +مامان من اینکار و نمیکنم . _بیخود +نمیکنم مامان _چرا؟ وقتش بود از ارسلان میگفتم یا نه؟میترسیدم مامان واکنش تندی نشون بده اما نمیتونستمم ساکت باشم و البرز و پذیرا بشم.. + مامان شما الان میخواین ما با یک ادم پولدار ازدواج کنین دیگه .. _خب +خب خب حالا هر ادمی به جز البرز من ازش متنفرم مامان._البرز نه کی پس دختر ؟ + مثلادوستش چطوره .. چشمای گبهار گرد شد و برخلاف اون مامان با چشمای تنگ شده که حالت نگاهش به شدت تهدید امیز بود گفت _ دوستش کیه؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گلبهار زیر لب گفت +ارسلان و میگه پسر اون تاجره که با دختراش میان عمارت .. امشبم هستن حتما .مامان براق شد سمتم و نیشگونی از دستم گرفت که سریع خودمو کشیدم عقب _اخ مامان .. + ذلیل بشی ..چرا اون یهو همه رو ول کردی چسبیدی به اون ؟ یکاره؟ چه غلطی داری میکنی معلوم هست _خودت میگی با یک ادم پولدرار.. +من و سیاه نکن گلاب تو بیخودی حرفی نمیزنی ..حرفی زده چیزی گفته بهت؟ سرمو انداختم پایین و ناچار سری تکون دادم _ازم خواست با شما حرف بزنم و راضیتون کنم که من و اون باهم ازدواج کنیم و از اینجا فرار کنیم چون البرز نمیزاره ما بهم برسیم .. گلبهار دستشو گذاشت رو دهنش و هیی کشید ..مامان اما تو سکوت بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد و این نگاهش برام بیشتر ترسناک بود معلوم نبود باز چه نقشه ای تو سرشه .. +مامان _امشب میاد ؟ +نمیدونم حتما میاد دیگه. _ چند بار باهاش حرف زدی؟ سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم +خیلی گبهار با حرص گفت _ من خر و بگو فکر میکردم تو چقدر ساده ای ..نگو اب نمیدیدی یعنی تو اب رو میدیدی ها ما نمیدیدیم . مامان اخماشو کشید توهم و تکیه اش داد به دیوار +خیله خب دعوا نکنین . شب بفرسش بیاد جای من .. _ چی ؟ به گوشام اعتماد نداشتم باورم نمیشد مامان به این راحتی و سادگی از این موضوع بگذره و چنین حرفی بزنه گفتم الانه که پاشه از گیسام بگیره دور این عمارت تابم بده .. + کوفت چی میگم امشب بفرسش بیاد جای من حرف بزنم باهاش ..لبخندم بزرگ و بزرگ تر شد انقدر که مامان دوباره بهم چشم غره رفت و توپید بهم _دختره خیره سر گمشو برو از جلو چشمام چه خوششم اومده ... دوباره نیشگونی ازم گرفت که بی اراده اخی گفتم و سریع از جام بلند شدم اما انقدر خوش حال بودم که اصلا اهمیتی ندادم و از اتاق زدم بیرون . رو ایوون بودم که گلبهارم اومد بیرون به جز ماهجانجان و ناریه و دختراش کسی دیگه رو ایوون نبود همه یکجور بدی نگاهم میکردن .سنگینی نگاهشون داشت عذابم میداد که با تکون دست گلبهار ازشون چشم برداشتم. _کجایی؟! حواست به من باشه . + چیه.؟ _ورپریده .. یعنی چی که دیدیش یعنی یواشکی باهم حرف میزدین کی کجا.؟ حتی فکر اینکه بخوام بهش بگم شبا یواشکی از اتاق میرفتم بیرونم مو به تنم سیخ میکرد مامان اگه میفهمید بدون شک و یک درصد تردید اینبار واقعا زنده زنده اتیشم میداد .. _ با توام + دو سه بار فقط دیدمش دیگه ..با البرز .. _تو که گفتی حرف زدیم . + ولم کن گلبهار خواستم از کنارش رد بشم که باز بازومو گرفت _تو به من بگو من قول میدم که مامان نگم +میگی _نمیگم به خدا به جون مامان .. + چند باریه روزا پشت باغ قرار میزاریم میریم اونجا .. با چمشای گرد شده گفت _روزا.؟تو روز.؟ +پس کی شب بریم.؟؟ _ با چه جرئتی احمق ..اگه کسی ببینتون چی.؟ + خب دیگه حالا که رفتیم کسیم ندیده ..تازه برام کلی سوغاتی اورده _کجا.؟ کو.؟ +قایم کردم مامان نبینه بگه از کجا اینم اون اورده ..ارزون خریده بتونم استفادش کنم .. با دستم گردنبند انار رو لباسم و لمس کردم. _ قشنگه نه.؟ + کجا قایم کردی .؟ _نمیگم ..به مامان میگی میکشتم.. +الانشم همینطوری برم بگم میکشت .. گفتم به مامان نمیگم . _تو باغچه زیر اون درخته .. + وا زیر خاک.؟ _اره تو جعبه گذاشتم ..یک لباسه و چند تا ازاین خرت و پرتا . + بیا بریم ببینیم .. _بیخیال گلبهار الان کسی میبینه بزار شب یا بعدا .. به اطراف نگاهی انداختو سری تکون داد. _خیله خب فعلابیا بریم ببینیم چیزی پیدا میشه بپوشیم.. **** کنار مامان نشسته بودم و به خوراکیای خوش مزه ای که پیش روم بود ناخونک میزدم گلبهارم بهم چشم غره میرفت که انقدر ندید بدید بازی در نیار بلاخره صغری برامون دوتا دست لباس خوب گیر اورد که پوشیدیم مامان کلی ازم تعریف کرد و گفت من به هر کس هر کس شوهرت نمیدم طرف باید خیلی ادم حسابی باشه . ارسلان از سر شب اومده بود و تو یک فرصتم بهش گفتم با مامانم حرف زدم بره پیشش اما خان از کنار مامان جم نمیخورد و موقعیتش نبود حرص میخوردم و خود خوری میکردم اگه امشب رد میشد دیگه کی موقعیتش جور میشد . البرز که خیره بهم بود و ارسلان که کنارش نشسته بود مدام چشم غره به من بیچاره میرفت و من ناخوداگاه دستم میرفت به چارقدم و گیسام و البته قند تو دلم اب میشد از این اخماش و غیرت خرج کردناش .مامان همیشه میگفت یک مرد فقط رو زنی غیرت داره که دوسش داره و ناموسشه. الوند اما از سر شب رو ایوون نشسته بود و ریز ریز مهمونی و زیر نظر گرفته بود یکبارم که رفتم فقط به ارسلان بگم بره پیش مامان نگاه تیزشو رو خودم احساس کردم و سریع عقب گرد کردم بلاخره ماه جانجان خان و صدا زد و مامان تنها شد ارسلانم از فرصت استفاده کرد و رفت طرفش . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این ترازوها رو یادتونه؟ اینقدر همه چیز فراوون بود که وقتی میوه می خریدیم و کفه ترازو برابر بود فروشنده اضافه تر هم تو پاکت می نداختن تا کفه ترازو بخوابه کف اما الان ترازوها دیجیتال شده مثل طلا فروشی قیمت ها جوریه که نه خریدار و نه فروشنده نمی تونن از مالشون بگذرن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت. پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد. پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار خود را داشته باشد. پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه. از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود. چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود. آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.دو روزی گذشت. دکه جوان پرمشتری بود. باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود. ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز جوان که به فریادمان برس، زندگی‌مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باریده بود ولی سر ایستادن نداشت و سیلی خانمان سوز به راه افتاده بود. باران‌ساز جوان نمی‌دانست چه کار باید بکند. او نمی‌دانست که باران‌ساز پیر دو ورد داشت؛ با یکی باران می‌ساخت و با دومی باران را می‌گفت تا بایستد و جوان این دومی را نیاموخته بود. پی نوشت : آیا شما ورد دوم را می‌دانید؟ آیا همه وردهای کسب و کارتان را بلدید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو حیاط خونه اینجوری نذری میپختن یادش بخیر عطرش تا هفت تا خونه اون طرف تر میپیچید ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f