🌸یک سـلام گرم و دعایی
💖قشنگ از عمق وجود
🌸بـرای شما مـهربانان
💖الهی شـادیهاتون زیاد
🌸روزتــون زیبـا و
💖پراز آرامش باشه
🌸ســـــلام
💖صبح شنبهتون بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وسایل قدیمی که هممون باهاشون خاطره داریم 🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_بیستونهم + به جان مادرم دروغ نگفتم .. به کی قسم بخورم معلومه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سی
نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم کنه و گلبهار و صدا زد اما تا گلبهار از اتاق کناری اومد بیرون من خودم و به پای چوب ارسلان رسونده بودم.
_ارسلان.. ارسلان ...
چشمای بسته اش و نیمه باز کردو با بیرمقی نگاهم کرد همه صورتش پر بود از جای زخم و کبودی انقدر کتک خورده بود که حتی رمق نداشت سرشو بالا نگاه داره و سرش افتاده بود پایین .
+ ارسلان تو رو خدا من و نگاه .. الهی بمیرم ..تقصیر من بود خدا منو مرگ بده
کنار پای ارسلان نشستم به گریه کردن
زیر لب چیزی و لب میزد سرمو بلند کردم و نگاهش کردم
_ گریه نکن
لب میزد گریه نکن و چجوری میخواست این دلم اروم بگیره مامان و گلبهار دستامو گرفته بودن که بلندم کنن ببرنم تو اما اروم و قرارم نمیگرفت .با صدای گلبهار خشم و نفرت نشست تو دلم
_ خدا مرگم بده مامان خان...
برگشتم سمت ایوون و با دیدن خان و الوند کنار هم نفرت تو دلم ریشه دووند
خان اومد پایین و کنار مامان وایستاد
+گلبانو دخترت داره برای قاتل پسر من گریه میکنه.
چشم از الوند گرفتم و به پای خان افتادم
_ خان تو رو به هر کسی میپرستی قسم گوش کن به حرفام
تقصیر ارسلان نبود فقط میخواست منو نجات بده..ارسلان نکشتش.. مجبور بود!
متعجب گفت
+چی؟ مواظبت چی؟
به الوند نگاه کردم ..نگفته بود به خان؟
_ نگفتن؟!
الوند اخماشو کشید توهم
خان گفت
+حرفتو بزن ...
دیگه توجهی به گریه هام نمیکردم و تو دلم نور امیدی روشن شده بود نمیخواستم فرصتو از دست بدم و وسط هق هقام تند تند ماجرا رو براش تعریف میکردم ...
_ البرز من و گرفته بود میخواست بهم دست درازی کنه ارسلان از راه رسید نذاشت البرز شروع کرد به زدنش بهش حمله میگرد م*ت بود تو حال خودش نیود ..ارسلان مجبور بود فقط هولش داد عقب که نتونست تعادلش حفظ کنه چون م*ت بود افتاد زمین و اونجوری شد ..ارسلان نکشتش .. به پیر به پیغمبر .. خان تو عادلی .. حون یک بیگناه میفته گردنت .. تقصیر پسر خودت بود
نگاه خان رفت سمت الوند
+چی میگه؟؟
الوند لحظه ای مکث کرد و گفت
_ نمیدونم .. الان داره میگه ،دروغ میگه ..
با چمشای گرد شده از فرط تعجب گفتم
+الان؟ من سه روزه دارم زار میزنم جلوی پات به پات افتادم قسمت دادم خان ... الان گفتم؟
خان دوباره به الوند نگاه کرد که الوند با عصبانیت گفت
_ من و قبول داری یا دختر معشوقه اتو ..
خان بی معطلی گفت
+ تو رو پسر معلومه تورو ..حرف تو هر چی باشه حجته برام
با التماس به الوند نگاه کردم ..
_ الوند خان ..نزار حون یه جوون بیفته گردنت ... خدایا ... اخه کی گوش میده به حرفای من بدبخت ..خدایا جای حق نشستی نزار یک جوون و الکی بکشن ..
الوند با عصبانیت گفت
+تو چرا انقدر سنگشو به سی*ه میزنی؟
_ چون برای من داره میمیره ..چون به خاطر نجات من احمق داره میمیره ..
خان با جدیت گفت
_گلبانو دخترتو ببر تو اتاق .البرز هیچ وقت چنین کاری نمیکرده این دروغا فایده نداره قبل از طلوع خورشید ا عد ام میشه ..
مامان و گلبانو و دو نفر دیگه از بازو هام گرفتن ببرنم خونه و جیغای گوش خراشم و التماسام کل عمارت و برداشته بود ..همه بیدار شده بودند و جمع شده بودن تو حیاط و رو ایوون .
بی توجه به همه چیز فقط جیغ میزدم و الوند و خان و فرخ لقا رو لعنت میکردم .. براشون بد میخواستم و لعنت عالم و به جونشون میکردم...
تو اتاق انداختنم و مامان و گلبهار کنارم موندن...
ظاهرا حداقل مامان حرفا باور کرده بود که سرزنشم نمیکرد و فقط تا صبح بغلم گرفته بود تا یکم اروم بشم .. اما چه ارومی ..
سر و صدا که از حیاط بلند شد خواستم برم بیرون اما مامان و گلبهار نذاشتن ..
صدای فریادای بابای ارسلان ستار خان میومد ...
حالم به قدری بد بود که احساس میکردم امروز روز اخر زنده بودنمه و چقدر ارزو داشتم بمیرم و افتاب صبح و نبینم ..
صدای صلوات که بلند شد روح از تنم رفت و دیگه حتی مامان و گلبهارم نتونستن جلومو بگیرم خودمو انداختم رو ایوون و فقط پارچه ای و دیدم که رو ارسلان دراز کشیده رو کف حیاط انداختن و همونجا زانو زدم .
چشمام خیره ارسلان بود .صدای فریادای ستار خان مو به تنم سیخ کرده بود .
رو زمین نشسته بود و عربده میکشید ..از سر عاجزی ..از سر بیچارگی ..
از جاش ببند شد رفت طرف خان و الوند و اب دهنشو تف کرد جلوی پاشون .. کلی لعنتشون کرد و از عمارت زد بیرون ..
هوای عمارت انقدر سنگین شده بود و همه حالشون بد بود که انگار خودشونم فهمیده بودن چه مظلوم کشی کردن ..
جنازه ارسلان بیچارمو از رو زمین برداشتن و صدای لا اله الا الله که بالا رفت چمشام روی هم رفت ...
*
ضربه ای خورد تو صورتم صدای های اطرافو میشنیدم اما انقدر پلکام سنگین بود که نمیتونستم چشمام و باز کنم.
صدای گریه های مامان و گلبهار و میشنیدم ..
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خُشکابیج (باقالا وابیج)
مواد لازم :
✅ نیم کیلو باقالی پوست کنده
✅ چهار حبه سیر
✅ چهار قاشق غذاخوری شوید خشک
✅ دو عدد تخم مرغ
✅ نمک
✅ فلفل
✅ زردچوبه به میزان دلخواه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_492809624194384036.mp3
11.61M
به رهی دیدم برگِ خزان / پژمرده ز بیدادِ زمان؛ کز شاخه، جدا بود●♪♫
چو ز گلشن؛ رو کرده نهان / در رهگذرش بادِ خزان؛ چون پیکِ بلا بود●♪♫
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توی ایران اگه یه چک بدون امضا پیدا کردی این امضا رو پایینش بزن ببر بانک، به احتمال ۹۹% پاس میشه🚶🏻♂️😁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سی نتونستم تحمل کم و رفتم سمت پله ها مامان نمیتونست کنترلم ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیویک
حتی صدای گلنسا رو به سختی پلکای بسته ام و نیمه باز کردم
گلبهار داد میزد بهوش اومد بهوش امد.
_الهی فدات شم چشماتو باز کن مادر ببین منو ..گلاب ..چشماتو باز کن من و میبینی .
+ مامان
_جان مامان ..الهی فدات شم ..تو که من و نصفه عمر کردی دختر ..مامان زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد گلنسا مامان و زد کنار و کمکم کرد بشینم سر جام.
+ خوبی دختر جان
اروم لب زدم
_ چیشده
گلنسا به بهجت که اتاق بود گفت
+ برو یک لیوان شیر ولرم بیار زودباش با چند دونه خرما ..
بهجت از جاش بلند شد و من چشمم به گلبهار و مامان بود که فقط گریه میکردن
_ غش کردی دختر مادرتو نصفه عمر کردی ..دو روزه تو غشی چشم باز نکردی همه گفتن مردی دیگه
کم کم اتفاقات یادم اومد و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم کاش واقعنی میمردم.
+دختر اخه این چه کاریه غذا نمیخوری .. الان میمیردی فکر میکردی چی میشدمثل اون خدابیامرزا دو روزبرات گریه میکردن و تمام این مادر و خواهرت بودن دق میکردن ..
بهجت اومد تو اتاق و گلنسا با هزار زور دعوا و تهدید شیر و خرما رو بهم خوروند انگار که حون تو بدنم به جریان افتاده بود از شدت ضعف بدنم میلرزید بهوش اومدم اما الان بهتر بودم .
گلنسا همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط خودش نشست مقابلم .
_ گوش بگیرببین چی میگم دختر همه حتی خود اون خان ام میدونه اون پسربیچاره به ناحق کشته شد و مقصر پسر خودش بوده اما کسی توجهی به این حرفا نداره چون اونی که مرد پسر خان بوده تو دهنت مزه مزه اش کن ..پسر خان
حالا تو هی خودتو بزن و گریه زاری کن دیگه چیزی عوض نمیشه .این دوروزیم که گذشته خان داره دیوونه میشه.خودش و حتی فرخ لقا هم از اتاقش بیرون نرفته انگار خاک مرده پاشیدن تو این عمارت پس تو دیگه بدترش نکن .. اونایی که باید همه میدونن اون طفل معصوم بیگناه بوده بسپرشون به خدا و زندگیتو بکن
_خاله گلنسا ..
اشکام ریخت رو صورتم و گلنسا خودشم گریه اش گرفت
+ بسپر به خدا خودش تقاصشو میگیره ..
از جاش بلند شد و قبل بیرون رفتن گفت
_ به مادر بیچاره ات رحم کن . جونی نمونده تو تنش این دوروز انقدر بالای سرت اشک ریخت و گریه کرد که دیگه جون نداره حامله اس ..رحمت بیاد بهش .
از اتاق رفت بیرون و احساس میکردم کل این اتاق با وسایلش رو سرم خراب شدن . ارسلان و کشتن و تموم شد دیگه تموم شد ..دیگه برنمیگرده
هضمش برام یک چیز غیرقابل باور بود .هضم اینکه دیگه نیست و نمیاد دیگه تو این عمارت نمیبینمش ..دیگه برام پیشکش نمیاره و دستم رفت رو گردنبند انارم.
یک روزی انتقامشو ازشون میگرفتم.انتقام حونش که به نا حق ریختن و ازشون میگرفتم ..از همه اشون ...
*
کنار بهجت نشسته بودم و گوشتا رو خورد میکردم ...
هر چند که خان گفته بود دیگه ما کار نکنیم اما خودم میخواستم اینکار و انجام بدم یخواستم در قابل لقمه نونی که تو خونه اش میخورم کار کنم که حرومی اون لقمه به گردنم نباشه .تو خونه ای که به ناحق ادم میکشن همه چیز حرومه .وسایلمو برداشته بودم و کوچ کرده بودم تو اتاق قدیمی خودمون .اون عمارت لعنتی هیچ چیز جز بدبختی و بد یُمنی برای من نداشت.
رو سه روز اول مامان اجازه نمیداد اما وقتی دید شب تا صبح خوابم نمیبره و بیدارم کوتاه اومد و برگشتم اتاق خودمون...
به گلبهارم اجازه ندادم باهام بیاد ...
گوشه گیر شده بودم و فقط دنبال یک جایی بودم که با خودم خلوت کنم . هر کس از کنارم رد میشد به مامان میگفت دخترت دیوانه شده اما حرفای هیچکس برام همیتی نداشت .یک هفته گذشته بود و عمارت هنوز سیاه پوش البرز بود.
الوند و دو باردیده بودم اما عین دوبار نگاهشو ازم دزدیده بود و من تا لحظه ای که از جلوی چشمام گذشته بود خیره خیره نگاهش کردم .. قسم خورده بودم انتقام حون ارسلان و از همه اشون بگیرم .انقدر تو این عمارت میموندم و جلوی چشمشون میومدم که هیچ وقت یادشون نره کاری و که کردن ..کاری میکردم که از عذاب وجدان ذره ذره جون بدن و بمیرن
فرخ لقا همچنان حالش بد بود و منتظر روزی بودم که سر پا بشه و از اون اتاق لعنتیش بزنه بیرون .
مامان اخلاقش با خان سرد شده بود و خان جوری شیفته مامان شده بود که مدام میخوندش به اتاقش و چند باری صداشون و شنیده بودم که خان داشت ناز مامان و میکشید ...
**
_ دستام پوست انداخت دیگه
بی توجه به غرغرای بهجت لباسارو چنگ زدم و کردم تو اب ...
راست میگفت هوا سرد شده بود و سوز داشت ابم یخ بودم و لباس شستن تو این اب خیلی سخت بود هر چند که گلنسا اب گرم کرده بود یک تشت بزرگ برامون اورده بود اما بازم باید با اب یخ اب میکشیدیم لباسارو ...
_ خدا لعنتشون کنه دستام سر شد از سرما دختر تو عقلتو از دست دادی الان میتونی کنار چراغ بشینی پاهاتم بندازی رو هم نه اینکه اومدی اینجا لباس میشوری .
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیودو
+ منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره
_ فرقش اینه تو دختر زن اربابی .. راستی قابله حدس نزده بچه مادرت چیه؟
+دختر
_حدس میزدم مادرت دختر زاس کلا خان خبر داره؟ اخه خیلی دورش میپلکه ..
مامانتم زرنگه ها کی فکرشو میکرد بشه خانم عمارت ببین چه دلی برده از خان .
+اوهوم .
_ گلاب نمیخوای ول کنی
+چیو؟
_ همون قضیه رو دیگه یک نگاه به خودت بنداز ادم دلش هم میخوره نگات میکنه بس غم و غصه داری ول کن شوهر کن برو سر خونه زندگیت
اخرین تیکه رو انداختم تو تشت و از جام بلند شدم
+حالا حالا ها خیلی کار دارم
لباسارو چلوندم و ابشونو گرفتم انداختم رو طناب .
رفتم سمت مطبخ که از وراجی بهجت راحت بشم .
قدسی با غرغر داشت پیاز خورد میکرد
از وقتی یادمه اومده بود تو مطبخ گلنسا از قصد پیاز خورد کردن و میداد بهش و قدسی هم کلی دعوا و سر و صدا راه مینداخت اما محبور بود انجام بده .
از کنارش گذشتم که زیرلب گفت
+قاتل
توجهی بهش نکردم و رفتم سر کارم
داشتم برنج پاک میکردم که گلنسا گفت
_ دختر بیا برو تو اتاقت بزار بقیه هم یکم کار کنن نه به قبلنت که باید گوشتو میپیچوندم یک دسته سبزی پاک کنی نه به الانت... بیا برو
سر تکون دادم و رفتم بیرون .
دیروز کل عمارت و جارو زده بودم و باز برگا درختا ریخته بود تو حیاط یادش بخیر یک روزی همه غصه ام این بود که باز باشد به خاطر مامان و کاراش هر روز حیاط عمارت و جارو بزنم .
الان همه سرگرمیم شده بود جارو زدن عمارت .
در اتاق باز کردم اما با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سر جام موندم .
+گلاب
نفرت سر تا پامو پر کرد و کاش میتونستم همین الان برگردم وبا همه قدرتم بخوابونم تو گوشش
بالجبار برگشتم طرفش و دستامو مشت کردم بلکه بتونم یکم خودمو کنترل کنم .
+ گلاب
_بله ارباب
+ چرا نمیای تو اتاقای بالا
_ راحتم همین جا
متعجب بهش نگاه کردم این دیگه چه سوالایی بود .الان الوند بزرگ برای من نگران شده بود؟ الوندی که میگفت سرتو میفرسم رو چوبه دار؟ از سر در عمارت اویزونت میکنم؟
+ مادرت نگرانته
دیگه نتونستم جلوی خودم و بگیرم و گفتم..._ ولی فکر نمیکنم شما نگران مادر من باشی .
+نه نیستم .
_ خب پس چی؟
کلافه بود و احساس میکردم میخواد حرفی بزنه اما نمیتونه ...
سرشو اورد بالا و نگاهم کرد که باز حرفش تو دهنش نچرخید و سری تکون داد و رفت
متعجب نگاهش کردم ...
این دیگه چه رفتاری بود اخه
رفتم تو اتاق و در و بهم کوبیدم ...
****
تو اتاق دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم .
برای گلبهار خاستگار اومده بود ...
خواهر زاده یکی از رفیقای خان که حسابی هم خرش میرفت و پولدار بود
مامان موافق بود اما در کمال تعجب گلبهار راضی نبود و میگفت نه
مامانم اول با خواهش و تمنا بعدش با التماس و اخرم با تهدید و دعوا بهش گفت باید باهاش ازدواج کنی اما فایده ای نداشت گلبهار دقیقا یکی بود مثل خود مامان .
مرغش یک پا داشت...
انقدر بحث و دعوا شنیده بودم که خسته شدم و برگشتم تو اتاق خودم.
گلبهار باید ازدواج میکرد و خود شو از این جهنم دره نجات میداد نمیدونم چی تو اون مغزش میگذشت که به خاستگاراش جواب رد میداد...
ضربه ای به در خورد و در باز شد متعجب پاشدم سر جام نشستم که سمیه نفس نفس زنان گفت
_ گلاب بدو بیا ..بدوو
دوید سمت بیرون ک منم بدون اینکه بدونم چی شده دنبالش دویدم ...
+سمیه ..
دامن لباسمو بالا گرفتم که نخورم زمین .شوکه شده بودم اما فقط دنبالش میدویدم رو ایوون همه در اتاق فرخ لقا جمع بودن و متعجب رفتم طرفشون .
مامان و گلبهارم یک گوشه وایستاده بودن فرخ لقا با نفرت نگاهم میکرد .چی شده بود؟!
ماهجانجان گفت
+ گلاب برو تو ...
_چی؟
+برو تو
انقدر محکم گفت که نتونستم باز سوالی بپرسم و مجبوری رفتم تو اتاق...
با دیدن الوند که کنار حلیمه نشسته بود برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که در و بستن ...
چخبره اینجا؟
الوند گفت
+بیا جلو گلاب ... بفرما ربابه اینم گلاب حالا حرفتو بزن
کنار حلیمه نشستم .دست راست فرخ لقا بود و از این متعجب شدم با من و الوند چیکار داشت ...
حالش بد بود و داشت نفس نفس میزد
+گلاب .. حلالم کن دخترم
اشکاش از گوشه چشمش ریخت
+چی؟
_ حلالم کن
+چی شده مگه؟
_باید چیزی بهتون بگم
الوند منتظر نگاهش کرد که سرشو برگردوند طرفش و گفت
+خدا از سر تقصیراتم بگذره ..میدونم قراره تاوان سختی بدم که گذاشتم حون یک جوون بیگناه بریزه
بدنم به لرزه افتاد و خیره نگاهش کردم که گفت ...
_ اونشبی که البرز خان رفت سراغ گلاب منم تو اتاق بودم ...
اشکاش شدت گرفت و من نزدیک بود که پس بیفتم از شدت استرس و اضطراب
+اونشب مادرتون البرز و م*ت کرد تو گوشش خوند بره به گلاب ت*** کنه وقتی از اتاق زد بیرون حتی نمیتونست رو پاش وایسته ..
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه کلاسی داشت این ساعتا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نمیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f