نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_هشتم مامانم برای خونه تلفن خرید خیلی ذوق داشتم ولی هربارکه ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_یازدهم
بلوز و دامن طلایی و مشکی رو از توی کمد در آوردم و پوشیدم ، روسری کرمی رو هم سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون ،رفتم توی آشپزخونه و زیر سماور رو کمکردم که صدای باز شدن در اومد و بعدش هم مامانکه اسمم رو صدا میزد ،از آشپزخونه اومدم بیرون و به مامان سلام کردم ،نیم نگاهی بهم انداخت و در رو بست ،دستش پر از پلاستیک بود و لبه ی چادرش رو که داشت از سرش میفتاد با دندون گرفته بود،نزدیکش شدم و پلاستیک هارو از دستش گرفتم ،
_خسته نباشی مامان
_درمونده نباشی مادر ،غفار هنوز نیومده؟
_نه مامان نیومده
چادرش رو از سرش در آورد و روی زمین نشست و پاهاش رو دراز کرد ،خیلی خسته میشد و واقعا هم فشار زیادی رو تحمل میکرد ،مگه یه زن چقدر تحمل داره ،چقدر میتونه سختی بکشه ،یک ساعتی سرم رو به میوه شستن و بقیه ی کار ها گرم کردم دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای زنگ اومد ،ضربان قلبم شدت گرفت ،چادر گلدارم رو از روی چوب لباسی برداشتم و سرم کردم ، مامانم هم چادرش رو سرش کرد و رفت که در رو باز کنه، با صدای یالله گفتن رضا آب دهنم رو قورت دادم و به در خیره شدم ،رضا کفش هاش رو در آورد و اومد تو سلامی بهش کردم که جوابم رو داد ،مامان تعارفش کرد و رفت کنار بخاری نشست ،رفتم و چایی آوردم ،مامان کنار آشپزخونه نشسته بود و رضا هم اون طرف سالن کنار بخاری ،چایی رو جلوی رضا گرفتم،زیر چشمی نگاهش کردم که اونم داشت نگاهم میکرد ، چشم ازش گرفتم و رفتم کنار مامان نشستم و سینی چایی رو جلوش گذاشتم ، مامان شروع کرد با رضا صحبت کردن،از شغلش پرسید و از خانوادش ،من که هیچ حرفی نمیزدم فقط گاهی سرم رو بالا میگرفتم و نگاهش میکردم ،غفار هم اومد و تا چشمش به رضا افتاد اخمی روی صورتش رو گرفت و جواب سلامش رو خیلی سرد داد و رفت توی اتاقش ،مامان لبش رو به دندون گرفت و از جاش بلند شد بره باهاش حرف بزنه ،خیلی جلوی رضا خجالت کشیدم ،این رفتار غفار اصلا درست نبود،رضا دیگه حالا نامزد من بود و با این رفتار ها من رو پیشش کوچیک میکرد،هر چی که بود باید بهش احترام میذاشت ، با صدای رضا نگاهش کردم که گفت
_خوبی نگار؟از شنیدن اسمم از زبونش اینم یهویی قلبم داشت از جاش کنده میشد ،سری پایین انداختم و گفتم
_بله شما خوبی ؟
_سلامت باشی منم خوبم خیلی دوست داشتم که بیام ببینمت ولی خب موقعیتش پیش نیومد ،تو چرا نمیای خونه ی ما ؟
_خب آخه حالا که ..
با باز شدن در اتاق ادامه حرفم رو نزدم و سرم رو چرخوندم و به غفار نگاه کردم که چشم قره ای بهم رفت و پشت سرش هم مامان از اتاق اومد بیرون ، نمیدونم مامان چجور راضیش کرده بود و چی بهش گفته بود که غفار رفت نشست پیش رضا و شروع کرد باهاش حرف زدن و بگو بخند کردن،سفره رو با مامان پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، خورشت قیمه ام خیلی خوشمزه شده بود و همشون تعریف میکردن،توی دلم کلی ذوق کردم که تونستم غذای به این خوبی درست کنم،من همیشه غذا میپختم و برای همین دست پختم خیلی خوب بود ولی از صبح میترسیدم که یه وقت از استرس زیاد خراب کاری کنم ولی خداروشکر مثل همیشه عالی شده بود ، شام رو دور هم خوردیم و رضا رفت خونشون ،شب تا صبح فقط بهش فکر میکردم،به چهره اش ،به لباس هایی که تنش بود،تموم فکرم شده بود رضا ،شبا دیر میخوابیدم و فقط به اون فکر میکردم به آیندمون و توی ذهنم خیال بافی میکردم که عروسی کردیم چکار هایی انجام بدم و چیا براش بپزم و جلوش چی بپوشم،فقط و فقط به عشق و عاشقی فکر میکردم و نمیدونستم که چه اتفاقاتی در انتظارمه ...!!!روزها میگذشت و چن باری رضا اومد خونمون که اونم با اخم های غفار رو به رو میشدیم و رضا هم متوجه میشد که غفار خوشش نمیاد که اونو خونمون ببینه ولی به روی خودش نمیاورد ، هر بار که میومد مثل سری های قبل من چادر سر میکردم و در حد چایی و میوه اوردن نگاهی به هم میکردیم چون هم غفار و هم مامان پیشمون نشسته بودن ،حتی یه بار غفار بهم گفت که من از این پسره خوشم نمیاد اینقدر اینو دعوتش نکنین اینجا ، ولی من چیزی بهش نگفتم چون جرئتش رو هم نداشتم که چیزی بگم.مامان افتاده بود به جهیزیه خریدن و خیلی ناراحت بود و غصه میخورد و از چهرش کاملا مشخص بود،وقتایی که سر سفره نشسته بودیم فقط با غذاش بازی میکرد و به من و غفار میگفت بخورین ،خیلی از شب ها که پامیشدم آب بخورم صدای گریه کردنش رو از توی اتاق میشنیدم،مادر بیچاره ی من کلی سختی میکشید و به روی خودش نمیاورد ،پا به پاش غصه میخوردم و اشک میریختم من فکر اینجاش رونکرده بودم ،فکر اینکه مامان پول جهیزیه ی من رو از کجا بیاره فقط فکر ازدواج کردنم بودم ،چند باری با گلنار رفتن و از لوازم خانگی که باهامون آشنا شده بود وسیله خریده بودن که مامان قسطی بده ،ولی خب بیچاره هنوز قسط های خودش تموم نشده بود که باید جهیزیه هم میخرید
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا میدونه کِی اون چیزی که دقیقا بهش نیاز داری رو برات بفرسته 💫
شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح ها لباس آرامش به تن کن💐
دستهایت را باز کن، چشمهایت
راببند، و رو به آسمان، صد بغل
حسِ ناب زنده بودن را،💐
نفس بکش و به زندگیر سلام کن
سلام صبحتون بخیر
زندگیتون گلباران💐
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین روزهای کلاس اولمون🥹❤️🍃
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میانه تابستان... - @mer30tv.mp3
3.76M
صبح 15 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_یازدهم بلوز و دامن طلایی و مشکی رو از توی کمد در آوردم و پوش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_دوازدهم
یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من میخرید رو میذاشت اونجا،مامان سعی میکرد که همه چیز برام بخره و هیچ کم و کسری نداشته باشم یه بار بهش گفتم مامان نمیخواد زیاد وسیله بخری ،خودت رو توی خرج ننداز ولی اون گفت نه باید همه چیزت از همه بهتر باشه ،که مردم فکر نکنن پدر نداری نمیتونی جهاز ببری ،این همه سال من با آبرو زندگی کردم و سعی کردم توی رفاه باشی پس جهاز آبرومند هم بهت میدم ،تو فکر اینجاهاشو نکن...!!
از جام بلند شدم و به سمت تلویزیون رنگی رفتم که دائمن خراب میشد و صفحش برفکی ،اعصاب ادم رو بهم میریخت،سیمش رو کمی با دست تکون دادم ولی فایده ای نداشت ،چند بار به غفار گفتم برو این آنتن رو درستش کن مگه براش فایده داره،دکمه ی بزرگ مشکی رو با حرص فشار دادم و خاموشش کردم دستی روی پیشونیم کشیدم و نفسم روبیرون دادم مامان از صبح با گلنار رفته بودن خرید ،امروز مرخصی گرفته بود چون گلنار اینا خونمون بودن و اگر برن دیگه چند روزی نمیان اینطرفا،رفتم توی اتاقم و پلاستیک کامواهارو اوردم و نشستم وسط حال ،لیف هایی که بافته بودم رو در اوردم و نگاه کردم،خیلی قشنگ شده بودن،همشون رو با ذوق و شوق برای خودم بافتم ،گهگاهی هم میبافتم و میدادم زن داداش بین دوستاش برام بفروشه.بین دوستاش برام بفروشه بلکه بتونم کمک مامان کنم ،قلاب رو دستم گرفتم و نخ رو دور انگشتم پیچیدم ،صدای در حیاط میومد مثل اینکه مامان هم اومد ، لبخندی روی لبم نشست دوست داشتم ببینم چی برام خریدن ، وقتی مامان در رو باز کرد و اومد تو لبخند از روی لبم رفت ،مامان بدون اینکه نگاهم کنه اومد کنارم نشست و زد زیر گریه ،مات و مبهوت با دهن باز نگاهش میکردم خدایا یعنی چی شده ....!!!!خودم رو جلوتر کشیدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم
_مامان چیشده قربونت برم ،چرا گریه میکنی ؟نیم نگاهی بهم انداخت و اشک هاش رو با پته ی روسریِ سُرمه ایش پاک کرد ، سری بالا انداخت و گفت: _هیچی ...تو خودتو ناراحت نکن
_عه مامان ینی چی خب بگو ببینم چیشده ترسوندیم ،جونه من بگو
قطره اشکی از گوشه ی چشمش بیرون اومد و گفت:
_خدا هیچ زنی رو بی سرپناه نکنه ، ای کاش بابات زنده بود یا منم با خودش همونروز میبرد
_خدانکنه مامان کی اینقدر ناراحتت کرده آخه ؟
_رفته بودیم قالی بخریم برات ،یه قالی دست بافت دیدم از پسره قیمت گرفتم گلنار جلوی همشون برگشت گفت آخه مگه تو پول داری میخوای قالی دستباف بخری برو یه ماشینی بردار ،کلی جلوی همشون خجالت کشیدم،نباید جلوی جمع با من اینجوری رفتار میکرد
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
_مامان جون خب خودتو ناراحت نکن ،از همین فرش ماشینی ها برام بخر دیگه دست باف نمیخوام ،من که همونروز اول بهت گفتم نمیخواد خودتو توی خرج بندازی مامان من و رضا که قراره پیش مادرش زندگی کنیم لازم نیست اونقدر وسیله بخری.با صدای تلفن مامان از جاش بلند شد و رفت که تلفن رو جواب بده ، نفس عمیقی کشیدم و به زمین خیره شدم ،آخه چرا این گلنار اینجوره ،اون خودش برای دختر هاش جهاز جور میکنه و میزاره توی اتاقشون،حتی من بارها دیدم که فرش دست باف برای همشون خریده،مامان به خود گلنار هم فرش دست باف جهاز داد،بارها دل مامان رو اینجوری شکونده و اشکش رو در آورده،خیلی ناراحت بودم،بغض گلومو گرفته بود،عوض اینکه کمکی کنن تازه دردی هم روی دل مامان میزارن،اون غلام هم که یه بار نشد تعارف کنه بگه پولی دارین یا نه ،غفار کم و بیش تا میتونست به مامان پول میداد،ولی مامان زیاد ازش قبول نمیکرد و میگفت که پس انداز کن و خودت باید زندگی جور کنی.به مامان نگاه کردم که تلفن رو سر جاش گذاشت و دکمه های مانتوش رو باز
_کی بود مامان؟
_مادر رضا بود فردا شب شام دعوتمون کرده گفت به گلنارم زنگ زدن که بیاد ولی فکر نمیکنم که بتونن بیان چون تازه رفتن
_برای چی دعوتمون کرده به چه مناسبت
_چمیدونم مامان لابد میخوان عروسشون رو پاگشا کنن
از دیدن دوباره رضا لبخندی روی لبم اومد ، شاید اونجا بتونم بهتر ببینمش و خیلی هم دوست داشتم که برم خونشون ببینم چه شکلیه ،هر چه که بود میخواستم اونجا زندگی کنم،با جهازی هم که مامان داشت برام میخرید باید یه جای خوب ببرمشون ،ولی اینجور که زهرا تعریف میکرد باید زندگی خوبی داشته باشن،آخه همش از اونا تعریف میکنه ،،با فرشته خیلی جورن و هوای همدیگرو دارن ،مامان زنگ زد به زن داداش زهرا و مهمونی رو گفت که اونم گفته بود خبر داره و فرشته باهاش تماس گرفته ،فردای اونروز که مامان سر کار بود زهرا زنگ زد خونمون و بهم گفت که داره میره خونه رضا اینا و توی غذا پختن بهشون کمک کنه ،میگف فرشته بچه داره و میخوام جلوی مامانت اینا سنگ تموم بزاریم که بهانه ای نداشته باشن و ازم خواست که بین خودمون بمونه.منم بهش قول دادم به کسی نمیگم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#غوره_مسما
مواد لازم :
✅ ۲ عدد پیاز متوسط
✅ ۵ تکه مرغ
✅ ۲ لیوان غوره بی دانه ریز
✅ ۲ قاشق سر پر رب گوجه
✅ ۵ عدد بادمجان کوچک
✅ ۴ عدد گوجه
✅نمک، فلفل، دارچین، زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1002_48510525103663.mp3
70.37M
پادکست آهنگهای ابی 🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میچسبید به دندون ول کن نبود که!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_دوازدهم یکی از اتاق هارو خالی کرده بود و وسایلی که برای من م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_سیزدهم
تا شب دل تو دلم نبود برای دیدن رضا ، نزدیک های غروب بود که آماده شدم و نشستم منتظر مامان.ظهر به غفار گفتم بیا بریم که کلی اخم کرد و غر زد و گفت من نمیام ،ولی به گلنار که زنگ زدم گفت میایم ،ماشین زیر پاشون بود و عباس هم به حرف گلنار گوش میداد و جونش رو برای اون و بچه هاش میداد،ای کاش رضا هممثل عباس حرف گوش کن باشه و همینقدر من رو دوست داشته باشه،صدای زنگ اومد ،بلند شدم و رفتم توی حیاط و در رو باز کردم،گلنار جلوی در بود و عباس و مامان توی ماشین نشسته بودن ،بهش سلام کردم که جوابمرو داد و گفت :
_بدو چادرت رو بردار و بیا بریم
_نمیاین تو؟
_نه زود باش
_باشه وایسا الان میام
رفتم توی خونه و کیفم رو روی شونه ام انداختم و چادر مشکی کش دارم رو سرم کردم،پلاستیک کادویی که مامان براشون خریده بود رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون،مامان دیروز یه دست بشقاب میوه خوری خرید و کادو کرد ،هیچوقت عادتی که دست خالی جایی بره رو نداشت ،سوار ماشین شدم و بهشون سلام کردم،مامان رو سر راهشون از سر کارش اورده بودن ، ،عباس آدرس رو از غلام پرسیده بود ، ماشین رو جلوی خونه رضا اینا نگه داشت،خونشون چند کوچه از خونه ما پایین تر بود،هممون پیاده شدیم و رفتیم سمت در بزرگ و رنگ و رو رفتشون،عباس زنگ روی در رو فشار داد که رضا خودش در رو باز کرد،با دیدنش استرس میگرفتم و دست و پامو گم میکردم، رضا با روی باز بهمون خوش امد گفت،آخر از همشون رفتم تو که رضا دم در هنوز ایستاده بود،مامان اینا زودتر از من رفتن توی خونه ، برگشتم و نگاهی به رضا انداختم که در حیاط رو بست و لبخندی بهم زد ،
_سلام
_سلام نگار خانم خوبی؟خیلی خوش اومدی به خونه خودت.لبخندی زدم و تشکری کردم.دستش رو سمت ساختمون دراز کرد و گفت
_بفرمایین هوا سرده برو تو سردت نشه
سری تکون دادم راه افتادم سمت ساختمون،نگاهی به اطرافم انداختم،حیاط خیلی بزرگی داشتن ،که کف حیاط سیمان بود،گوشه ای از حیاط دری آهنی کوچیک بود که لامپشم روشن بود ،حدث میزدم دستشویی باشه،از ۲ تا پله ی ایوون بالا رفتم و کفش هام رو در اوردم ، دور تا دور ایوون ۴.۵ تا در آهنیه سفید رنگ بود،بفرماییدی به رضا گفتم که گفت اول شما برین تو ،رفتم تو و یکی یکی به همشون سلام کردم.با فرشته و بهروز پدر و مادر رضا تعارف کردم،غلام و زن داداشمم اونجا بودن،رفتم بالای اتاق و پیش مامان اینا نشستم،اتاق بزرگی بود که دور تا دورش پتو با ملحفه های گلدار پهن بود ،لامپ های آفتابی اتاق رو روشن کرده بود،گچ دیوار ها کمی ریخته بود و کاه گل هاش معلوم بود،خونه ی خرابه ای داشتن که به دلم ننشست،با صدای بهروز پدر علی چشم از اتاق گرفتم و بهش نگاه کردم
_عروس حالت چطوره؟نباید بیای یه سری به منه پیر مرد بزنی ؟
لبخند خجولی زدم و گفتم
_زنده باشین عمو ،کم سعادت بودیم
بچه های قد و نیم قدش کنار هم پیششون نشسته بودن یکیشون که بهش میخورد ۲ سالش باشه از پیش فرشته بلند شد و رفت توی بغل بهروز نشست و همون موقع شلوارش رو خیس کرد،با چشم های گرد شده نگاه میکردم که همشون خیلی عادی بودن،نگاهی به مامان و گلنار انداختم که اخمی کرده بودن و با چندش نگاهشون میکردن،بهروز رفت شلوارش رو عوض کرد واومد نشست،خنده ای کرد و گفت اشکالی نداره بچن.ما هم بچه داشتیم،خواهر من هیچوقت نمیزاشت بچه هاش روی فرش خراب کاری کنن،رضا بلند شد و پذیرایی کرد ،میخواستن خودشون رو جلوی ما عالی نشون بدن،هر وقت که میومدن خونمون مامان بهترین پذیرایی رو ازشون میکرد و بهترین غذارو جلوی رضا میذاشت،همشون مشغول صحبت کردن شدن که بهروز گفت:
_حاج خانم اگر که اجازه بدین دیگه کارهای عقدو عروسی رو بکنیم خوب نیست زیاداین دوتا جوون بلاتکلیف بمونن،مامان سری تکون داد و گفت
_والا حاج آقا هر چی صلاح میدونین ،منم جهاز نگار رو جور کردم چند تا تیکه دیگه مونده که اونم مشکلی نداره میخرم
مامان چی داشت میگفت،ولی اون که هنوز خیلی چیزهای دیگه نخریده بود ،از دست این مامان و این غرورش ،حتما باید خودش رو کلی بدهکار کنه،به رضا نگاه کردم که لبخند از روی لبش نمیرفت و خیره ی من بود،عباس اینا شروع کردن راجب عروسی حرف زدن،چند ساعتی گذشت که فرشته بلند شد سفره رو پهن کنه،زهرا هم رفت کمکش منم از مامان اجازه گرفتم و بلند شدم از طرفی هم میخواستم بیشتر خونشون رو ببینم،از اتاق اومدم بیرون و یه جفت دمپایی پام کردم،رفتم سمت آشپزخونه که زهرا داشت برنج میکشید و فرشته هم مرغ هارو توی بشقاب میچید
_کاری هست من انجام بدم؟
فرشته برگشت و به من نگاه کرد و گفت
_دستت درد نکنه عروس بیا این سفره رو ببر پهن کن
سفره رو از روی سنگ آشپزخونه برداشتم و اومدم بیرون که نزدیک بود برم تو بغل رضا ،یه قدم اومدم عقب تر و گفتم
_ببخشید حواسم نبود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهاردهم
لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد.
_چقدر قشنگ شدی امشب.از گفتن حرفش نزدیک بود دم آشپزخونه سکته کنم،صورتم گُر گرفت،رضا سفره رو از دستم گرفت و چشمکی بهم زد و رفت.دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشم هام رو بستم ،پسره ی دیوونه ،خنده ی ریزی کردم و بشقاب هارو یکی یکی بردم توی اتاق،هر چند وسط راه رضا میومد و از دستم میگرفت و نمیذاشت که کار کنم،زن داداش حسابی سنگ تموم گذاشته بود و سعی کرده بود جوری که مامان اینا خوششون بیاد غذا بپزه ،چون خودشون این کارو کرده بودن و میخواستن که خانواده رضا رو جلوی چشم مامان اینا خوب جلوه بدن،شام رو زیر نگاه های سنگین رضا خوردم و کمی بعدش برگشتیم خونه،شب خیلی خوبی بود،شاید اولش نه ،ولی با کارهای رضا دلم بی قرار شده بود و دیگه منم دوست داشتم هر چه زودتر عروسی کنم،با حرفی که رضا بهم زد دیگه هیچ جای خونه به چشمم نمیومد و حتی حاظر بودم تو چادر باهاش زندگی کنم،چون رفتار هاش خیلی به دلم نشسته بود،توی راه گلنار همش غُر زد و گفت چرا اینا اینجوری بودن چرا اینقدر بچه دارن و کلی بد و بیراه گفت ولی من غرق رویاهای خودم در کنار رضا بودم ، وقتی اومدیم خونه گلنار اینا هم پیشمون موندن،گلنار و مامان یک ساعت با من حرف زدن و گفتن که این رضا به دردت نمیخوره،گفتن که من نمیتونم توی اون خونه با اون همه بچه ی کوچیک زندگی کنم،ولی من بهشون گفتم لطفا بسکنین و من رضا رو بخاطر اخلاقش میخوام نه چیز دیگه..گفتم و به خاطر رضا جلوی مادرم ایستادم ...جلوی مادری که چند سال واسم بدبختی کشید ،بخاطر رضایی که ..مامان بخاطر عروسی دیگه بیشتر کار میکرد ،گاهی ۲ روز خونه نمیومد و شیفت میموند،رفت و بقیه ی وسایلم رو قسطی اورد و وسایل چوبی ام رو از دوست غفار خریدن،غفار اونشب که اومد خونه گفت دوستم گفته مگه تو خواهر داشتی ؟چرا به من نگفتی من دنبال یه دختر خوب بودم،غفار بهم گفت هنوز دیر نشده بیا نامزدی رو بهم بزن علیرضا میاد خواستگاریت اون پسر خیلی خوبیه اگر باهاش ازدواج کنی تا آخر عمرت خوشبختی ..ولی من فقط رضا رو میخواستم و حتی با غفار دعوا کردم ، غفاری که اگر من اسم پسری رو میاوردم خون به پا میکرد حالا بخاطر اینکه من زن رضا نشم اومد بهم گفت نامزدیتو بهم بزن و بیا زن دوست من شو ...از همه بیشتر مامان خیلی داشت اذیت میشد ،شب هایی که خونه بود میدیدم که سر جا نماز نشسته و داره گریه میکنه،منم پشت در اتاق مینشستم و پابه پاش اشک میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود.میریختم و توی دلم میگفتم که ای کاش بابا زنده بود،مامان با هر سختی که بود تموم وسایلم رو خرید ، کارهای عقد و عروسی رو خیلی سریع انجام دادن،چند روزی بود که گلنار خونمون میموند،مامان امروز رو مرخصی گرفته بود که بریم برای خرید عروسی.رفتم پشت پنجره و لب طاقچه نشستم و خیره شدم به مامان که داشت حیاط میشست،این زن استراحت نداشت و دائم کار میکرد،تا وقتی خونه بود هم خونه تمیز میکرد ،مامان خیلی زرنگ بود،دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و یاد رضا افتادم که قرار بود ببینمش ،از اونشب مهمونی دیگه همو ندیده بودیم ،مامان شلنگ رو انداخت روی زمین و رفت سمت در حیاط ،مثل اینکه اومدن ،از لب طاقچه بلند شدم و به گلنار که دراز کشیده بود گفتم
_گلنار پاشو مثل اینکه اومدن
گلنار هم از جاش بلند شد و چادرش رو سرش کرد ،منم چادرم رو سرم کردم ،مامان اومد تو و گفت بیاین تا بریم میگن نمیایم تو ،هممون رفتیم توی حیاط رضا و فرشته و یه خانمی همراهشون بود که اومد جلو و من رو بوسید و گفت من عمه بزرگه رضام داشتیم از در میرفتیم بیرون که رضا من رو صدا زد رفتم پیشش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت
_خوبی خانم؟
لبخندی زدم و تشکری کردم که با صدای آرومی گفت
_میشه گلنار باهامون نیاد ؟
از حرفش چشم هام گشاد شدن و با تعجب گفتم
_وا این حرف چیه میزنی رضا ؟مگه میشه آبجیم نیاد؟
کلافه سری تکون داد و گفت :
_میشه به جای خواهرت زن داداشت بیاد؟
تا اومدم حرفی بزنم گلنار صداشو برد بالا و گفت
_من هزار سال هم نمیام باهاتون،فکر کردین من خرید نکردم؟خجالت بکش پسره ی ...
مامان اومد توی حیاط و صورتش رو چنگ زد
_خدامرگم بده چتونه شما؟اروم تر آبرومون رو بردین جلوی در و همسایه ،پس چرا نمیاین فرشته خانم و عمه خانم منتظرن
اعصابم خیلی خُرد شد ،از این بدتر هم نمیشد که گلنار بخواد این حرف هارو بشنوه برگشتم و با اخم به رضا نگاه کردم و گفتم:
_واقعنکه
رضا به گلنار نزدیک شد خودش هم از حرفی که زده بود ناراحت شده بود با خجالت و شرمندگی سرش رو پایین انداخت
_آبجی من معذرت میخوام آخه زهرا خانمگفتن شما رو اگر ببریم میخواین کلی خرج رو دستمون بزارین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عیدی های دهه شصتی ها به ترتیب فامیل😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍مردی که به قصد یادگیری علم سفر می کرد وارد شهری شد و نشان نزدیک ترین مسجد را گرفت و به آنجا رفت. عده ای در مسجد نشسته بودند و یک سخنران برای آنان سخنرانی می کرد. مرد به گوشه ای رفت و کوله اش را گذاشت و نشست. مرد کوله اش را باز کرد و خواست کمی نان بخورد اما با خود گفت : غذا خوردن دیر نمی شود اما ممکن است نکته ای را بگوید و من آن را از دست بدهم، پس در جمع مُستمعین نشست...
سخنران گفت: نکته آخرم را یادتان باشد،، بر طولانی بودن رابطه ها با هیچ کسی تکیه نکنید چون حتی دوستی های طولانی هم ممکن است روزی به دشمنی تبدیل شود... و دیگر آنکه، اگر در جمعی حاضر شدید برای حفظ بزرگی و احترامتان کم سخن گویید و زود مجلس را ترک کنید... و یادتان باشد آبرو چیزی است که نمیتوان بر آن قیمت گذاشت پس مراقب حفظ آن برای خود و دیگران باشید... مرد مسافر گفت: سؤالی دارم و در ادامه گفت : به نظر شما چطور میتوان انسان ها را شناخت؟؟
سخنران پاسخ داد: جوابش خیلی طولانی است اما همین قدر بگویم که؛ کسی که قبل از شناخت تو، در حقّت کوتاهی کند را سرزنش مکن و یادت باشد، حرف کسانی که زیاد قسم میخورند را باور نکن... مرد، با اینکه از دیر رسیدن به مجلس ناراحت بود اما خوشحال از اینکه مطالب آخر را از دست نداده، و با خود گفت باید همین نکات را در زندگی ام به کار ببرم...
📚کشکول شیخ بهایی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهاردهم لبخندی زد و سرش رو نزدیک اورد و دم گوشم پچ زد. _چقدر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_پانزدهم
گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه کرد
_آره دیگه اونوقت که خونشون رو میخواستن بسازن من ۲ ماه اوردمشون تو خونم و جلوشون دویدم گلنار خوب بود ولی حالا گلنار بده.تحویل بگیر مامان خانم اینم عروس گرفتنت حالا خوبه فامیله و اینجوری گفته...به گلنار پول داد و سپرد که هر چی خواستن برای رضا بخره ،بازار هارو یکی یکی تاب خوردیم و چادر و لباس خونه و همه چیز خریدیم ، رفتیم توی طلا فروشی و یه النگو رضا برای من خرید که عمش جلو اومد و گفت یکی کمه دوتا براش بخر این شد که دوتا النگوی بزرگ برام خریدن ، فرشته قیافش رو در هم کرده بود نمیدونم که چش بود و چی ناراحتش میکرد ،ولی برام مهم نبود چون فکرم درگیر مامان شده بود که نیومد ،برای رضا هم کت شلوار و کمی لباس و یه ست حلقه عقد هم خریدیم و برگشتیم خونه ،گلنار توی خریدمون هیچ دخالتی نکرد و حرفی هم نمیزد و فقط میگفت که هر جور خودتون صلاح میدونین ،مامان وقتی وسیله هارو دید تبریک گفت هنوز هم از صبح ناراحت بود،با گلنار وسایلی که خریده بودیم برای رضا رو توی سبد چیدیم و تزیین کردیم برای شب عروسی ،آخه رسم بود که برای داماد کادو میبردن.هر چی به عروسی نزدیک تر میشدیم و استرسم بیشتر میشد صبح از خواب بیدار شدم قرار بود بیان دنبالم که ببرنم آرایشگاه ،وقتی غفار چشمش به من افتاد دوباره بهم گفت که اینکارو نکن هنوز هم وقت هست ،ولی من برو بابایی بهش گفتم و از کنارش رد شدم،فرشته و صنم اومدن دنبالم و رفتیم آرایشگاه صورتم پُر مو بود و ابرو های پیوسته ای داشتم ،ثریا خانم اول با شاخه ای از نبات ها که فرشته براش اورده بود کمی از موهای صورتم رو کند و بهم تبریک گفت و بعد شروع کرد به بند انداختن با هر بندی که توی صورتم مینداخت اشک از گوشه ی چشمم بیرون میومد ،دسته ی صندلی رو چنگ زدم و خودم رو روی صندلی جمع کردم ،صنم از جاش بلند شد و اومد شُکلاتی باز کرد و گذاشت توی دهنم واقعا هم فشارم داشت میفتاد ، وقتی اصلاح صورتم تموم شد آیینه ی دایره ای آبی رو دستم داد ،از دستش گرفتم و لبخندی به روش زدم ،آیینه رو جلوی صورتم گرفتم با دیدن خودم و چهره ام که اینقدر باز شده بود لبخند دندون نمایی زدم و از ثریا تشکرد کردم ،دستی توی ابرو های پیوسته ام که حالا نازک تر شده بودن کشیدم و آیینه رو به دست ثریا دادم از روی صندلی بلند شدم و پیش بند سفید رو از دور گردنم باز کردم ،فرشته و صنم جلو اومدن و صورتم رو بوسیدن ،با صدای ثریا برگشتم و نگاهش کردم
_بگیر بشین عروس خانم تا یکم آرایشت کنم
_نه ممنون آرایش لازم نیست
صنم زودتر زبون باز کرد و گفت
_عه زن داداش نمیشه که امروز جهاز برونته ها باید یکمی ارایش کنی
چیزی نگفتم و نشستم تا ثریا آرایشم کنه .نیم ساعتی طول کشید تا صدای زنگ اومد.رضا سر کار بود و مرخصی بهش نداده بودن که بیاد،ارایشم تموم شد و چادر رنگیم رو سرم کردم ،بعد از خداحافظی رفتیم بیرون وقتی غفار من رو دید کلی تعجب کرد و بهم گفت چقدر تغییر کردی باورم نمیشه خودت باشی ،یه غمی توی چشم هاش بود که دلم رو به درد اورد .سوار ماشین شدیم و اومدیم خونه فرشته اینا،جهازم رو قرار بود که بیارن،یکی از اتاق های ۱۲ متری رو دادن به من و رضا وقتی اتاق رو دیدم حتی یه قاب عکس هم روی دیوار نبود
فرشته همسایه ها و فامیل هاش رو دعوت کرده بود ، زهرا هم اومد فقط خدا خدا میکردم با گلنار دعواشون نشه،جهاز رو اوردن و مشغول چیدن شدن،مامانم سنگ تموم گذاشته بود همه ی فامیلشون دهنشون باز مونده بود،توی اتاق پر شده بود و دیگه جایی نبود برای باقی وسیله ها،برای همین بردن و گذاشتن توی انبار خونشون
مامانم یه گوشه ایستاده بود و ناراحت به دور تا دور خونه نگاه میکرد ،مخصوصا وقتی که وسایل رو بردن توی انبار ،خودمم ناراحت شدم،ولی گفتم اشکالی نداره ،عروسی که کردیم میارمشون توی اتاق ،گذشت و شب عروسیمون رسید ،مهمون زیادی نداشتیم فامیل نزدیکم بودن و چند تا همسایه ها،رضا اینا هم خونه خودشون عروسی گرفتن،صبح رفتیم محضر و عقد کردیم ،و جشن رو جدا گرفتیم ،خیلی هیجان داشتم مخصوصا وقتی که رضا رو توی کت شلوارش دیدم ،و وقتی که من رو توی لباس عروس دید و اونطوری نگاهم میکرد،حتی نمیتونست چشم ازم بگیره ،غفار تازگی با پس اندازش پیکانی برای خودش خریده بود و چون رضا ماشین نداشت ماشینش رو برای ما گل زده بود و داده بود دست رضا ،،،دختر های گلنار و دختر عموم از وقتی جشن شروع شد صدای ضبط رو زیاد کرده بودن و میرقصیدن ،با اینکه جمعیت خیلی کمی داشتیم ولی مجلس کسل کننده ای نبود،چقدر دلم برای محسن تنگ شده بود و دوست داشتم یه همچین شبی کنارم باشه ،با دیدن دختر عموم که بهم نزدیک میشد از فکر بیرون اومدم و با لبخند نگاهش کردم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته خدایا تو دلگشایی کن
من آمدم به امیدت تو هم خدایی کن..💫
شبتون خوش🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌺صــــبـــح
🌼فرصت دلدادگے آسمـان
🌺بـرطـلـو؏ آبــی دوست
🌼داشــتــنهــاســت
🌺و آواز گــنــجـشــڪـان
🌼نــویــد مےدهــد ڪــہ
🌺صبح را باعشق باید چشید
🌼دوســتــان مــهــربــانــم
🌹سلام صبح سهشنبهتون غرق در آرامش🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون عروسکی اچی و مچی رو دهه پنجاهی ها بیشتر یادشونه
سال ۶۴ پخش میشد😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
توجه کن... - @mer30tv.mp3
4.72M
صبح 16 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پانزدهم گلنار مثل اسفند روی اتیش شد برگشت و به مامانم نگاه ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_شانزدهم
اومد کنارم نشست دستمو گرفت و گفت
_خوبی عروس خانم
_اره خوبم ،ممنون امشب خیلی زحمت کشیدی
_عه ما یه نگار خانم که بیشتر نداریم ،خستگی یعنی چی ،عزیزم بعد شام خانواده داماد میان دنبالت ،بلدی که باید چیکار کنی ؟ ماشالله زن عمو خیلی فهمیدس و به منم که دخترش نبودم همه چیز یاد میداد ،تو که دیگه دخترشی.سری تکون دادم و لبخندی زدم
_خب دیگه من برم سراغ بچم بغل گلناره الان دیگه صداش در میاد ، مراقب خودت خیلی خیلی باش ،تو مثل خواهرم میمونی
_قربونت برم ممنونم از پیشم بلند شد و رفت،راست میگفت ،مامان همه چیز رو برام تعریف میکرد .از عادت ماهیانه و همه چیز موقعش که میشد مینشست و برام میگفت و بهم یاد میداد که باید چیکار کنم،برعکس تموم وقت ها اصلا استرس نداشتم،چون من واقعا رضا رو دوست داشتم و از صمیم قلبم راضی بودم که خودم رو تقدیم مرد زندگیم کنم .بعد از شام مهمون ها بلند شدن و رفتن و فقط دختر عموم اینا موندن،ساعت ۱ شب بود که صدای کل زدنشون اومد ،دست هام رو توی هم گره زدم،دلم خیلی گرفته بود ،بغض داشت خفم میکرد،چرا من پدری نداشتم که دستمالی دور کمرم ببنده،مثل همه ی دختر ها،پیشونیمو ببوسه و از زیر قرآن ردم کنه،چقدر نبودش توی این موقعیت برام سخت بود،چقدر به پدرم احتیاج داشتم،رضا و پشت سرش هم فرشته و صنم و ۲ تا از عمه های رضا اومدن تو ،با بقیه تعارف کردن،اینقدر ناراحت بودم که حتی دیدن رضا هم خوشحالم نکرد،آب دهنم رو قورت دادم و به رضا که داشت میومد پیشم نگاه کردم،کنارم ایستاد،لبخند کجی به روش زدم و سرم رو پایین انداختم
_حالت چطوره خانم
سری تکون دادم و چیزی نگفتم ،نمیتونستم که حرفی بزنم،مامان با یه سفره سنتی از اتاق اومد بیرون،غلام و غفار یالله گویان اومدن تو ،رضا شنل لباسم رو از روی صندلی برداشت و انداخت دور شونه هام،برادر هام بهم نزدیک شدن،مامان سفره رو به دست غلام داد،برادرم میخواست به جای پدرم اینکارو کنه،چونه ام از شدت بغض لرزید ،غلام اومد رو به روم ایستاد و دستش رو به کمرم نزدیک کرد،سفره رو دورکمرم بست و باز کرد ،قطره اشکی از گوشه ی چشمم بیرون اومد،دوباره اینکارو کرد که نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم و زدم زیر گریه ، دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و صورتم رو به سمت دیگه ای چرخوندم ، غلام دو طرف شونه هام رو گرفت ،برگشتم و نگاهش کردم..
_نگار مگه بچه شدی گریه نکن ببین اشک مامان رو هم در اوردی ،همش میخوای بری دوکوچه پایین تر دیگه
اشک هام رو با پشت دست پاک کردم،برادرم حتی درک نمیکرد من برای چی اشک میریزم ،نگاهی به بقیه انداختم که همشون داشتن گریه میکردن،چشم هام روی مامان متوقف شد ،گوشه ای ایستاده بود و بی صدا اشک میریخت ،تا متوجه نگاه من شد نگاهشو ازم گرفت و رفت توی اتاق ،نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم،غلام رفت کنار زهرا ایستاد،غفار اومد و بغلم کرد و صورتم رو بوسید و دم گوشم پچ زد مراقب خودت باش نگار ،بدون که من همیشه کنارتم زود زود بیا پیشمون،حداقل با حرفی که غفار زد کمی دلگرم شدم،کلاه شنل رو روی سرم انداختم ،رضا دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو راه افتادیم سمت در حیاط ،نمیتونستم که مامانم رو ببینم یا بغلش کنم،اگر میومد پیشم مطمئن بودم دوباره اشکم در میومد ،زهرا قرانی اورد و جلوم گرفت ،قران رو بوسیدم و از زیرش رد شدم.آقایی شروع کرد به خوندن کلمات قرآنی ،رسم بود که وقتی عروس رو از خونه ی پدرش بیرون میبرن باید چاوُشی کنن ،رضا در ماشین رو برام باز کرد ،برگشتم و نگاه اخرم رو به در حیاط انداختم ،چقدر دلم گرفته بود نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ،رضا در رو بست و خودش هم اومد سوار شد ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دستش رو روی دستم گذاشت برگشتم و نگاهی بهش انداختم
_چرا گریه افتادی عزیزم؟ینی من اینقدر بدم؟
اخم ساختگی کردم و بی حوصله گفتم
_عه رضا این حرفا چیه ،خب توقع داشتی برقصم ،سخته برام از خونوادم دور بشم
سری تکون داد و گفت
_واه واه چقدرم تو دوووری میشی ،بابا دو قدم راهه دیگه هر روز بیا به دیدنشون
خنده ی ریزی کردم و چشم بلندی گفتم
ماشین رو جلوی خونشون نگه داشت،اول خودش پیاده شد و در رو برام باز کرد دستم رو گرفت و من هم پیاده شدم ،۲.۳ تا ماشین هم پشت سر هم پارک کردن و یکی یکی پیاده شدن،در حیاط باز بود رفتیم تو و پشت سر ما هم بقیه اومدن ،رفتیم توی اتاقمون،عروس عموم و خالم هم دنبالمون اومده بودن،از طرف رضا هم ۲ تا از عمه هاش و صنم و فرشته بودن،صنم اومد جلو و گفت شنلتو در بیار چند تا عکس با دوربین ازتون بگیرم ،شنلم رو در اوردم و با همشون عکس گرفتیم ،از اتاق بیرون رفتن و فرشته لحظه آخر برگشت و گفت
_زیاد طولش ندین ما پشت دریم زود باشین.ازش خجالت میکشیدم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#جغور_بغور
مواد لازم:
✅ جيگر گوسفندي
✅ دل و قلوه
✅ دنبه گوسفندي
✅ گوجه
✅ پياز
✅ رب گوجه
✅ نمك
✅ فلفل
✅ زردچوبه
✅ دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
793_48534544643034.mp3
10.61M
🎶 نام آهنگ: سرگذشت
🗣 نام خواننده: جهان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😊دلم فصل داغ تابستان حیاط خانه مادربزرگ را میخواهد با ظرفی پر از میوههای تابستانی به همان شیرینیِ روزهای خوب کودکی...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هفدهم
نگاهی به رضا انداختم که ایستاده بود و با لبخند کجی نگاهم میکرد،لبخندی به روش زدم و گفتم
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی ؟
جلو اومد ،به چشم هام خیره شد..
چقدر من این مرد رو دوست داشتم ، رضا با اینکه سن کمی داشت و فقط ۲۲ سالش بود ولی هم هیکلش و هم قیافش خیلی پخته و مردونه بود....چشم هاش رو بست و بهم گفت
_برو لباستو عوض کن
پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم اونطرف اتاق ، وسط اتاق رو پرده ای گرفته بودیم و یه طرفش رو برای خوابیدن درست کردیم ،چشمم به تشک و لحاف وسط اتاق افتاد،و دستمالی که روی اون بود،ملحفه ی گلدوزی شده ی روی تشک رو که دیدم لبخندی زدم،خودم اون رو با عشق گلدوزی کردم،رفتم سمت کمد و لباس خواب سفید رو بیرون اوردم،لباس عروسم زیپش از بغل باز میشد و راحت میتونستم که درش بیارم.لباسم رو با لباس خواب عوض کردم ، گیره ی موهام رو باز کردم ،موهام دور تا دورم ریخت،چون بالا بسته بود کمی حالت فری به خودش گرفته بود و خیلی زیبا شده بودن.دستی توی موهام کشیدم که رضا پرده رو کنار زد و اومد تو ،تا چشمش به من افتادو بهم خیر شد ،چون لباسم راحتی بود کمی خجالت کشیدم ولی یاد حرف مامان افتادم که بهم گفت زن نباید از شوهرش خجالت بکشه و باید حواسش به مردش باشه که چشمش دنبال کسی نباشه ...با چشم های گشاد شده نگاهی به خودم انداختم و بعد به رضا و گفتم
_واااا رضا چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟چی شده؟نکنه لباسم زشته؟
با قدم های آروم به سمتم اومد ،دستش رو بالا اورد و تار موم که روی صورتم افتاده بود رو پشت گوشم زد و گفت
_خیلی خشگلی ،سرم رو عقب بردم و مشتی به بازوش زدم. کلید برق روی دیوار را فشار داد و چراغ را خاموش کرد همون موقع تقه ای به در خورد خاک به سرم ما اصلاً حواسمون به اونا نبود رضا آمد و .....
بلند شد و روی زانوش پایین پام نشست و گفت:
-اه حالا اگر مهلت دادن بده به من...دستمال رو بده نگار..دستمال رو ازکنارم برداشتمو دادم بهش از جاش بلند شد و لامپ را روشن کرد دستم را روی چشمام گذاشتم که نور چشمم را نزنه با صدای عصبی رضا هراسون دستم رو برداشتم و سر جام نشستم...
- نگار پس چرا دستمال تمیزه ؟؟شوک زده نگاهی به دستمال توی دستش انداختم ک شونه ای بالا انداختم و گفتم
- نمیدونم رضا شاید....
میون حرفم پرید و با عصبانیت دندون هاش رو به هم فشار داد و گفت:
- ساکت شو ، میکشمت تو دختر نبودی آره؟!
با چشمهای گشاد شده و دهن باز زیر لب گفتم:- رضا؟؟؟!!!! به سمتم هجوم آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد...
- به قرآن میکشمت نگار کار کی بوده فقط اسمشو بگو... بگو وگرنه بلایی سرت میارم که همه به حالت گریه کنن...
اشک از چشمام بیرون اومد اینقدر شوکه بودم که نمی تونستم حرفی بزنم سیلی توی گوشم زد؛ دستم را روی گونه ام گذاشتم و هق زدم:- هیچکس ..من نمیدونم چی میگی ..نمیدونم چی شده رضا عصبی و در حالی که دکمه های پیرهنش رو میبست سری تکون داد و گفت:
- نشونت میدم ..تو را به من غالب میکنن آره؟ نشونتون میدم...
دستمال را پرت کرد توی صورتم و از اتاق رفت بیرون ملحفه را چنگ زدم و دور خودم پیچیدم با صدای داد و بیداد رضا شدت گریه ام بیشتر شد صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود همون موقع عروس عموم در را هل داد و دوید سمتم کنارم نشست و شونه هام رو گرفت اون هم ترسیده بود روم نمیشد توی صورتش نگاه کنم هنوز هم صدای داده رضا میومد با صدای نگران سهیلا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.- نگار چیکار کردی آبروی هممون رو بردی مامانت سکته میکنه بگو ببینم کار کی بوده،خدایا خودت به دادم برس اون هم من رو باور نمیکنه با چشمهای اشکی خیره شدم توی چشم هاشو نالیدم
- به خاک بابام من کاری نکردم سهیلا نمیدونم چی شده..
سری تکون داد و بغلم کرد دستش رو چند باری پشت کمرم زد و گفت
- خیلی خوب گریه نکن دیگه درست میشه ناراحت نباش
فرشته و عمه رضا با عصبانیت اومدن توی اتاق شروع کردن با زبون لری داد زدن و به من چیزی گفتن انقدر ترسیده بودم که خودم را توی بغل سهیلا فشار دادم و زدم زیر گریه لحاف رو جلوی دهنم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم خالم اومد توی اتاق و شروع کرد باهاشون دعوا کردن و سرشون داد زدن فرشته دست خواهر شوهرش و گرفت و از اتاق رفتن بیرون نمی تونستم توی صورت خالم نگاه کنم پیرزن بیچاره اونم رنگ به رو نداشت و همش به خاطر من بود ای کاش میمردم و توی یه همچین موقعیتی گیر نمی افتادم.رضای نامرد حیف دلم که به تو وابسته شد حیف مرد که به تو بگن.خالم دستش رو به زانوش گرفت و رو به روم نشست یه پاش رو دراز کرد که صورتش از درد زانوش جمع شد با صدای آرومی گفت
- خاله جون من مثل مادرت میمونم بگو ببینم چی شده
سرم رو بالا گرفتم و با کلافگی گفتم
- خاله شما منو باور نداری من که پیش خودتون بزرگ شدم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_هجدهم
شما منو بهتر از هرکسی میشناسی من نمیدونم چرا اینجوری شده
خاله دستش رو گذاشت روی دستم و با لبخند گفت:
- فدات شم خاله جون نترس شاید نتونسته کارشو بکنه اشکالی نداره دکتر هست فردا میریم ببینیم چی میگه
با اسم دکتر استرسم بیشتر شد ولی چاره ای نداشتم برای این که بی گناهیم رو ثابت کنم باید این کارو میکردم
- خاله پاشو لباستو عوض کن ما باید بریم خونتون و به مادرت بگیم اونم حالا منتظره
با شنیدن اسم مامانم با نگرانی به خاله گفتم
- مامانم گناه داره نمیشه بهش نگین
- خاله جون نمیشه که مادرت باید بدونه منم نگم این رضا میگه خواهر منم با این داماد گرفتنش خیر سرش
از جاش بلند شد و به سهیلا گفت پاشو بریم به سهیلا نگاه کردم و ازش معذرت خواهی کردم لبخندی به روم زد و گفت:
- دختر رنگ به رو نداری -سهیلا میشه منم با خودتون ببرین
سهیلا با چشمای گشاد شده گفت:
-نه!! هیچ وقت... مگه میشه دختر؟؟!!
- خواهش می کنم من میترسم رضا گفت منو میکشه
خالم زودتر از سهیلا زبان باز کرد و گفت:
- غلط کرده پسره،هیچ کاری نمیکنه بگیر بخواب از هیچی هم نترس..
بدون اینکه دیگه چیزی بگند از اتاق رفتن بیرون اشکام رو پاک کردم و از سر جام بلند شدم همه اینا مثل یک خواب بود برام اصلاً باورم نمی شد یعنی چه اتفاقی افتاده تمام بدنم از سرمای اتاق می لرزید به سمت بخاری رفتم و زیادش کردم دستام رو دور بازوهام حلقه کردم نگاه دیگه ای به تشک انداختم باز هم امید داشتم ولی خبری نبود؛ در اتاق باز شد و رضا اومد تو و چشم غره ای بهم رفت و دندون هاش رو روی هم فشار داد، کلید رو توی در چرخوند ،ترس تموم وجودم رو گرفت خدایا خودت به دادم برس نمیتونستم تکون بخورم سر جام خشک شده بودم و نگاهش می کردم نزدیکم شد و روبروم ایستاد چشماشو ریز کرد و انگشت اشاره شو به نشانه تهدید بالا گرفت و گفت:
- مامانم اینا میگن نتونستم کاری کنم ببین نگار،فقط وای بحالت
اومدم دهن باز کنم که ....
صدای گریه ام که بلند شد،جلو دهنمو گرفته بود صدای هق هقم توی گلوم خفه شده بود عصبی بود و تمام عصبانیتش رو سرم خالی کرد ....
ولی دوباره خبری نبود....بلند شد و گفت:
- فردا میبرمت دکتر وای بحالت دختر نباشی... زنده به گورت می کنم
قطره اشکی از چشمم بیرون اومد و روی کوسن زیر سرم افتاد از همه ی دنیا دلم گرفته بود رضااز اتاق رفت بیرون، دلم هیچ کسی رو نمی خواست فقط دوست داشتم که بمیرم ،چرا باید اینجوری میشد ،چرا من ،چه اتفاقی برام افتاد ،من دل به کی بسته بودم ،به یه نامرد، مامانم الان تو چه حالیه، حتما خالم اینا بهش گفتن شدت اشکام بیشتر شدو از ته دل زجه زدم
~~~
تا صبح بیدار موندم و اشک ریختم رضا اصلاً سراغم نیومد مگه من چه گناهی داشتم از سر جام بلند شدم و رختخوابمون رو با گریه جمع کردم ،لباسهام رو عوض کردم که همون موقع فرشته اومد تو دستام رو از استرس مشت کردم از همشون میترسیدم بهم نزدیک شد و جلوم ایستاد و لبخندی زد و گفت:
- مادرت اینا اومدن رضا هم بیرونه بپوش تا بریم دکتر نمیدونم چرا ولی دهن باز کردم و گفتم
-رضا گفت منو میکشه من از اون میترسم
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت
- روله نترس بریم ببینیم دکتر چی میگه
از اتاق رفت بیرون مانتومو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم به سمت آینه و شمعدان روی طاقچه رفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم چشم هام از گریه و بیخوابی قرمز و متورم شده بود.چشم از آینه گرفتم و از اتاق رفتم بیرون، دختر عموم و شوهرش کنار رضا ایستاده بودند و باهاش حرف میزدند چشمم به مامانم افتاد که چشماش قرمز بود با صدای در اتاق که بستم همشون برگشتن به من نگاه کردن از خجالت سرم را پایین انداختم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه آبروم جلوی داماد عموم رفت بهروز پدر رضا هم توی حیاط ایستاده بود مامانم اومد نزدیکم یه قدم بهش نزدیک شدم و خودمو توی آغوشش رها کردم مامان شروع کرد به گریه کردن زن بیچاره بدبختی های خودش کم بود که حالا من هم اضافه شده بودم، ازش جدا شدم و با بغضی که توی صدام سنگینی میکرد و نشون از غمم میداد گفتم:
- مامان ناراحت نباش فقط بدون من کاری نکردم که آبروت بره به خاک بابا کاری نکردم سری تکون داد و همراه با اشک لبخندی زد و گفت:
- میدونم مامان دختر من از گل هم پاک تره.برگشتم سمت فرشته و اینا و گفت
- شما خجالت نمی کشید آبروی ما رو میبرین و به دخترم تهمت میزنید از خدا بترسین داماد عموم میون حرف مادرم پرید و گفت حاج خانم بهتره این بحث رو تموم کنیم و بریم دکتر تا دیر نشده ،مهمون ها برای پاتختی میانشون و زشته کسی نباشه
داماد عموم مرد خیلی مومن و خوبی بود، اومد جلوتر و به من گفت
- نترس بابا جان همه چی درست میشه نگران نباش رضا هم مرده و غیرت داره بهش حق بدین و از دستش ناراحت نباشین
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
*این همون یدونه تلویزیون سیاه و سفید بود که خاطرات کودکی ما رو با دوتا شبکه برامون*
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f