eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اربعین است اربعین کربلاست هر طرف غوغایی از غم ها به پاست گویی از آن خیمه های نیم سوز خود صدای العطش آید هنوز 🏴فرا رسیدن اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 حال و هوای حرم مطهر سیدالشهداء در شب 1446 هجری قمری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اربعین حسینی... - @mer30tv.mp3
5.46M
صبح 4 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستویکم خاتون همه رو بیرون کرده بود و منو نگه داشت تا
همونطور که از گرد و خاک بلند شده از رو پرده سرفه میکرد گفت نشستی اینجا که اینطور غصه دار شدی بلند شو میخوام ببرمت یجایی؟ابرومو بالا دادم و گفتم کجا ؟دستشو به سمت من دراز کرد و گفت میخوایم بریم یه دوری تو این کوچه ها بزنم‌ تو هم‌ بیا دلم‌ نمیاد تنها بمونی اولین بار بود که داشت منم با خودش میبرد یکم جلوتر اومد و گفت همه جا حرف توست با تعجب پرسیدم چی میگن در مورد من ؟‌ _ میگن دست خورده فرهاد خدابیامرزه میگن دیگه کسی نمیتونه باهات ازدواج کنه خیلی حرفای دیگه میگن زنش بودی اشک از گوشه چشمم چکید و گفتم‌ زنش بودم‌ عشقش بودم سالها باهاش بودم دستش به یه تار موی من نخورد. _ مردم که نمیدونن قربونت بشم الانم بابات یکی رو پیدا کرده میخواد بیاره ببیندت انشالله که تو رو بپسنده زنش مرده سرحاله فکر کنم‌ شصت سالش بشه گفته خانمت میکنه گفته رو چشم هاش نگهت میداره.زن بابام خیره موندم و گفتم من نمیخوام شوهر کنم چه با پسرش چه با یه پیرمرد ابروشو بالا داد و گفت خواسته اقاته من که مقصر نیستم حرفهاش ادیتم میکرد و گفتم توقع داری کوتاه بیام مگه من جای کسی رو تنگ کردم میخوام تو این خونه زندگی کنم و با کسی هم کاری ندارم .شماهم با من کاری نداشته باشین بلند شدم و به سمت بیرون میرفتم که بازومو تو دست گرفت و گفت دختره ه** تا دیروز با فرهاد بودی و الان مگه میشه نگهت داشت .مثل مادرتی اونم مثل تو ه** بود خودشو انداخت تو زندگی من اسم مادرمو که اورد خون جلوی چشم هامو گرفت دستشو پس زدم و همونطورکه با عصبانیت به شونه اش میزدم گفتم حرف زدنت رو یاد بگیر اون مادر من بوده یه تار موش هزارتا حرمت داشته _ برای همین پدرت ازش متنفر بوده ؟‌ _ پدرم لیاقتشو نداشته به سمت درب رفتم اگه بیشتر میموندم حتما درگیر میشدم .خبری از خاتون نبود لب حوض نشستم مشتی اب به صورتم زدم و گفتم خدایا خیلی بی انصافی فرهاد رو گرفتی که اینطوری تحقیرم کنی کجایی خدا چرا اینکارو کردی فرهاد رو گرفتی که من بدبختر از قبل بشم‌ مثل یه کوه پشت سرم بود مثل یه مادربود فرهاد خیلی مهربون بود من کنارش خوشبخت میشدم قطره های اشکم توی حوض میوفتاد و موج ایجاد میکرد تصویر اردشیر رو تو اب دیدم‌ داشت با لبخند نگاهم میکرد سرمو با عجله چرخوندم ولی اشتباه کرده بودم کسی نبود متعجب اب رو تکون دادم‌ واقعا اردشیر نبود من چرا تصویرشو تو اب دیده بودم‌ به اسمون نگاه کردم خبری از ابر نبود و اسمون صافتر از اونی بود که فکرشو میکردم‌.اردشیر رو دیده بودم و به دلم حسی افتاده بود انگار خدا داشت باهام حرف میزد و میگفت فرهاد رو بردم و اردشیر رو جاش دادم‌.به پای خودم زدم و گفتم لعنت بهت این چه فکری تو سرت افتاده اون زن داره سوری بیچاره که میگفتن مریض و مشکل اعصاب داره میگفتن دیگه کسی رو نمیشناسه و از همه دور شده حتی بچه های خودشم یادش نمیاد.دلم لرزید و به اب نگاه کردم‌ اون تصویر چی بود که جلو چشم هام بود صدای زنعمو وجودمو دوباره لرزوند و انگار روزی بود که فرهاد رو اورده بودن.به سمت صدا دویدم از اتاق خاتون بود زنعمو تو سرش میزد و میگفت یکاری کنید یکاری کنید زن بابام رو کنار زدم و جلو رفتم خاتون زرد شده بود و صورتش از زردی چشم رو میزد .زنعمو میگفت خاتون چی شده خاتون دستشو برای من دراز کرد و گفت بگو جوشونده بیارن شیر خشت و سکنجبین بخورم خوب میشم .کنارش نشستم موهاش پریشون بود و همونطور که با دست مرتبش میکردم گفتم خاتون از کیه اینطوری هستی ؟‌اب میخواست و از پارچ براش اب میریختم دستهام میلرزید و نمیتونستم و روی زمین میریخت.خاتون اهی کشید و گفت دور تو بگردم قشنگم‌.اب رو به دستش دادم و گفتم‌ زنعمو دکتر خبر میکنی ؟‌یکی رو بفرست دنبال دکتر خاتون یچیزش نشه .زن بابام به دیوار تکیه کرد و گفت چیزی نیست که بادمجون بم افت نداره ماهی رو خام خام قورت بده خوب میشه .دامنشو بالاتر کشید و گفت خواستگارای این دختر داره میاد کم داد و بیداد کنیدهمینطوریش میگن دختره هزار تا ایراد داره نزارید بمونه رو سرمون خاتون صداش گرفته بود و گفت کی گفته مونده رو سرمون مگه من میزارم.میخواست بلند بشه که نتونست و روی زمین افتاد کمک کردم و گفتم خاتون تو چت شده ؟زنعمو اشک میریخت و اونم مثل من ناراحت بود اقام‌ از چهارچوب به خاتون‌نگاه کرد و گفت وقتش شده بالاخره داری میری ؟‌خاتون به اقام خیره بود و گفت من اشتباه کردم تو چرا داری اشتباه منو تکرار میکنی این دختر توست نمیزارم دست کسی بیوفته .اقام پوزخندی زد و گفت مادرت رو یادت میاد درست همینطوری مرد خاتون دستهاش میلرزید و گفت مرگ و زنده بودن دست خداست حاضرم بمیرم ولی قبلش این دختر رو از شر تو بیرون میکشم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مــــواد لازم: ✅ گوشت چرخ شــده ۳۰۰گرم ✅ پیاز رنده شــده ۱عدد ✅ نمــک،زردچوبه،فلفل ✅ ماش ۱پیمانه ✅ پیاز سرخ شــده ۲ قاشق ✅ زعفــران ۱۰ قاشق ✅ نمــک،فلفل به مقدار لازم ✅ برنــج ۳پیمانه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1016_50265269950528.mp3
6.69M
زیر آسمون گفتم حسین دل پر جنون گفتم حسین از خود نجف تا خود کربلا پای هر ستون گفتم حسین مسیر به مسیر نفس به نفس مسیر نجف کربلا واقعا معرکه است صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله♥️ 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر آسمون گفتم حسین دل پر جنون گفتم حسین از خود نجف تا خود کربلا پای هر ستون گفتم حسین مسیر به مسیر نفس به نفس مسیر نجف به کربلا واقعا معرکه است 🏴 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کارگاه ریسندگی دوره قاجار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستودوم همونطور که از گرد و خاک بلند شده از رو پرده
نمیتونست نفس بکشه عصبی بود شونه هاشو گرفتم و گفتم اروم باش خاتون اروم من بیوه فرهادم کسی نمیتونه برام تصمیم بگیره حقوقش برای منه و تمام امکاناتش.زن بابام به سمت درب رفت و همونطور که دست اقامو میفشرد گفت خوبه ازش یه شکم‌ نزاییدی وگرنه امروز ما رو هم بیرون میکردی .من و خاتون تنها موندیم و زنعمو خودش رفت براش دارو بیاره خاتون کاملا زرد بود و گفت پدرت درست میگه مادرمم همینطوری مرد از اون به من ارث رسیده نازی نمیخوام دست این و اون بیوفتی فرهاد اگه بود با خیال راحت میرفتم ولی الان.موهاشو نوازش کردم و گفتم‌ فدای یه تار موت بعد فرهاد جز شما کسی رو ندارم شما نباشی بودن و نبودن منم معنی نداره دستمو فشرد و گفت کاش خودخواهی نمیکردم و مادرتو نمیاوردم اینجا من مقصرم‌ من مقصر بخت بد توام‌ زنعمو با سینی اومد داخل و گفت خاتون دردت به جونم باید بریم شهر دکتر اینطوری نمیشه .خاتون خودشو جلو کشید و گفت نمیخوای پیرهن سیاهتو در بیاری ؟‌زنعمو به گلهای قالی چشم دوخت و گفت نازخاتون در بیاره منم در میارم‌ خاتون نگاهم‌ میکرد و گفتم من دیگه دنیام همیشه سیاه من سیاه پوش مردی هستم که همه دار و ندارم بوده .زنعمو بی صدا گریه میکرد و خاتون چشم های قشنگش پر از اشک شده بود خاتون تو بستر بیماری افتاده بود و عمو براش دکتر اورد .یه مشت دارو ولی هر روز بیشتر از قبل حالش بد میشد اقام و زنش رفته بودن و شکر خدا خبری از خودشون و خواستگارشون نبود شب و روز بالا سر خاتون بودم و براش دعا میکردم و پرستاریشو میکردم‌ مرگ فرهاد رو کامل از یاد برده بودم‌ و تنها ارزوم شفا خاتون بود .عمو حرفی نمیزد ولی میشد از چهره اش خوند که امیدی نیست دوماه تموم خاتون تو بستر بیماری بود صدها دارو و دکتر هم نمیتونست درمانش کنه هرروز لاغر تر و ضعیف تر از قبل میشد و حتی برای توالت رفتن جون و رمقی نداشت و با روی باز زیرش لگن میزاشتم‌.خجالت میکشید و با اخم گفتم اگه بار دیگه اینطور خجالت زده باشی دیگه نمیام اینجا خاتون فکر کن من مادرتم و امروز تو بچه منی.خاتون خجالت زده گفت کاش زودتر بمیرم و از این همه خفت راحت بشم‌ لگن رو از زیرش برداشتم و گفتم زبونتو گاز بگیر من تا اخر عمرم نوکریتو میکنم‌خاتونم‌.صدای زنعمو اومد و گفت خاتون خاله توبا اومده با عجله لگن رو برداشتم و از در پشتی اتاق بیرون رفتم‌.اتاق ها به هم در داشتن و نخواستم بیش از این خجالت زده بشه لباسهامو مرتب کردم و از کنار پرده سرک کشیدم خاله توبا با کلی خرت و پرت برای خاتون اومده بود یعنی تنها بود از اون روزی که تصویر اردشیر رو دیده بودم یطوری شده بودم و نمیدونم چرا دلم میخواست اونم اومده باشه از در پشت داخل رفتم‌ خاله توبا نرسیده بساط گریه اش فراهم بود و میگفت الان باید به من بگید خواهرم اینطور داره اینجا مریضی میکشه و من ازش بی خبرم .سلام کردم و هنوز سرپا بودم که صدای یالا اردشیر اومد و خودش وارد شد .خاتون خودشو بالاتر کشید تکیه داد و گفت توبا گریه نکن من که هنوز نمردم‌.خاله توبا زمین نشست و گفت زبونتو گاز بگیر تو بمیری من که دیگه کسیو ندارم.اردشیر جلو اومد و سرم پایین بود دست خاتون رو بوسید و گفت میبرمت بیمارستان نمیدونستم بیماری روبه من گفت چرا به من خبر ندادی ؟‌از خجالت داشتم سرخ میشدم و گفتم اجازه نداشتم _ کی اجازه نمیداد خاله رو اماده کن میبریمش بیمارستان تا خاتون دست اردشیر رو محکم‌ چسبید حرفشو برید و گفت به من گوش بده من دیگه رفتنی ام دکترا جوابم کردن .خاله توبا با صدای بلند گریه کرد و همونطور که روی پاهاش میکوبید کفت نه نمیزارم‌ اردشیر شیرمو حلالت نمیکنم‌تو خانی تو اربابی خواهرمو نجات بده .اردشیر خان دستی با محبت به دست چروک خورده خاتون کشید و گفت عیبی نداره بازم بریم به من چرا خبر ندادین زودتر میومدم _ تو خودت گرفتاری این همه ابادی رو باید سر و سامون بدی سوری چطوره؟اردشیر سکوت طولانی کرد و خاله گفت اونم مریض دکترا جوابش کردن غم باد گرفته نه حرف میزنه نه میخوره نه میخوابه روز شب داره هزیون میگه.اهی کشیدم و گفتم‌ خدا به دحتراش رحم کنه. بی مادر بودن خیلی سخته من سالهاشت دارم دردشو میکشم‌. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو صورتش خیره بشم‌.حس متفاوتی بود که ناخواسته در من جریان پیدا کرده بود اردشیر ارام‌ گفت اونا عادت دارن به بی مادری _ هیچ دحتری عادت نمیکنه فقط تحمل میکنه .خاتون سرفه ای کرد و شونه های ظریفش تکون خورد و گفت اردشیر من زیاد فرصت ندارم‌ بزار وصیت کنم اردشیر چشم هاشو بست و باز کرد و گفت شب بچه هاتو خبر میکنم در حضور اونا وصیت کن‌ به روی چشم هام .خاله میلرزید و گفت خاتون این حرفهارو بزنی میزارم میرم‌ باید خوب بشی مگه دست خودته خاتون درد داشت و گفت کاش دست خودم بود برای اردشیر و خاله چای اوردن اردشیر به پشتی ابری تکیه کرد و گفت اسم فرهاد رو دارن رو یه خیابون تو سمت میدون میزارن خواستن لوح و یادبودش رو تحویل شماها بدن .خاتون به من نگاه کرد و گفت دیشب خوابشو دیدم نگران بود و فقط به نازخاتون نگاه میکرد خاله اهی کشید و گفت حرفهای خوب بزنید نازی بلند شو بگو یه کاسه از اون تخمه هاتون بیاره خاتون خندید و گفت یادته توبا اقامون نمیزاشت تخمه بخوریم ما یواشکی میرفتیم تو انبار با هم از خاطراتشون میگفتن و میخندیدن .خاتون حالش متعجبم میکرد انگار صورتش نورانی شده بود استرس داشتم‌ که مبادا اتفاقی براش بیوفته .شام‌خوردیم و هنوز از اقام خبری نبود ده بار براش خبر فرستاده بودیم‌ خاتون اونشب با ما شام خورد و مدتها بود چیزی نمیتونست بخوره .بهش خیره بودم که چطور پلو رو با دست میخورد انگار شفا گرفته بود .بالاخره سفره رو جمع میکردن که سر و کله اقام و زنش پیدا شد خاتون لباس مرتب پوشید چشم هاشو سرمه کشیده بود و نشسته بود زنعمو خیلی دلش گرفته بود و خیلی خاتون رو دوست داشت خاتون به من اشاره کرد کنارش بنشینم و اون سمتش اردشیر بود زن بابام نگاهم کرد وگفت لاغر تر شدی تو هم که روز به روز پس رفت میکنی اقام گفت چرا گفتی بیایم!؟‌اردشیر طوری به اقام نگاه کرد که ادامه حرفشو قورت داد و گفت منظوری نداشتم پسر خاله خاله توبا با اخم گفت ارباب بگو بهتره دیگه جرئت نکردن حرفی بزنن و خاتون گفت همه هستین از غروبی دارم اقام و مادرمو میبینم انگار تو همین عمارتن.شوهر خدابیامرزم که زود رفت .این خونه مال این دوتا پسر و من حقی ندارم تنها دارایی من یکم زمین و طلاست که مال نازخاتون پوزخند اقام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و خاتون ارامه داد از اردشیر خان میخوام همه رو مساوی تقسیم کنه و مشکلی پیش نیاد .خاتون به اردشیر چشم دوخت و گفت بعد من بعد مراسم من نازخاتون امانت دست تو نزار اینجا بمونه ببرش فکر کن نا موس خودته رو چشم هات نگهش دار .با حرفش همه متعحب پچ‌پچ کردن و خاله توبا گفت خاتون چی میگی اون دختر رو کجا ببره ؟‌ولی خاتون ادامه داد به شرافتت به مردونگیت قسمت میدم تو فقط اقا بالاسرش باش .اقام عصبی شده بود و گفت من پدرشم خاتون میدونم چیکار کنم نمیرارم اینجا بمونه شوهرش میدم‌ الانم اگه صبر کردم چون داره نوکری تو رو میکنه و پول الکی و مفت به پرستار ندیم .خاتون از ارشیر چشم برنمیداشت و گفت پدر نازخاتون نامزد مادرش اون مرد رو پیدا کن من با به ندونم کاری و یه شیطنت پر از کناه مادر نازی رو اوردم اینجا فکر میکردم پسرم لیاقتشو داره .اون زن از محرم خودش باردار بود پدر نازخاتون رو پیدا کن برای من حلالیت بگیر اون مرد یه عمر با تصور خیانت نامزدش زندگی کرده .خاتون همه چی رو تعریف کرد و اشک هاش صورتشو پر کرده بود خاتون نمیتونست دیگه ادامه بده و شوک همه رو در برگرفته بود اقام مثل دیوونه ها میخندید و باورش نمیشد .زنعمو و عمو بهم خیره بودن و خاتون از سالهای قبلش حرف میزد پرده از رازی برداشت که من خبر داشتم اردشیر به من خیره بود و تو صورتش دلسوزی بود که میدیدم .خاتون دستمو فشرد و گفت حلالم کن دختر ولی عجل مهلت نداد خاتون چشم هاش بی سو شد و روی دست هام افتاد.چه روزهای بدی بود هنوز به نبودن فرهاد عادت نداشتم که خاتون هم رفت بین دستهام جون داد زنعمو گریه میکرد و عمو جلوی دهنشو گرفته بود خاتون برای همیشه رفت و من دیگه تو اون دنیا کسی رو نداشتم گریه میکردم‌ ناله میکردم ولی واقعی بود .لباس مشکی تو تنهامون دوباره رنگ‌ تازگی گرفته بود خاتون رو خاله توبا روی تشک خوابوند و با گریه گفت خواهرم چی کشیدی خدایا چه رازی رو تو دلش نگه داشته چی کشیده.نامادریم جلو اومد و گفت تو دختر صمد نیستی ؟‌همه گنگ‌بودن و گفتم نه نیستم‌. _ میدونستی ؟‌ _ بله میدونستم‌ درست روز عروسیم خاتون بهم گفت اردشیر دستشو جلو اوردتا روی خاتون رو بکشه که دستش به من خورد .هر دو گرمای عجیبی رو حس کردیم و خودشو عقب کشید و گفت یکی رو بفرستین اشپز عمارت رو بیاره خاله برای من عزیز بوده خاله توبا با گریه گفت خواهرم برای همه عزیز بوده به همون سادگی خاتونم رفت . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینو هر وقت تنت کنی فک میکنی مشقات و ننوشتی😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه” مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم” مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f