eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبحتون در پناه خدا پروردگارا بر هر چه بنگرم تـو پدیـدار بوده‌ای مبارک است روزی که با نام تو‌‌‌ و توکل بر اسم اعظمت آغاز گردد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیر از تو مرا دلبر و دلدار نباشد دل نیست هر آندل که ترا یار نباشد شادم که غم هجر تو گردیده نصیبم بهتر ز غم هجر تو غمخوار نباشد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز مولوی.... - @mer30tv.mp3
3.49M
صبح 8 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهفت به جای خالی کنارم اشاره کرد و  مودبانه پرسید: -اجازه
چشم های آذین برق زد. -میلاد و میثم اومدن دیا. -نه. ولی خیلی دوست داشتن بیان.دلشون برات تنگ شده. دل عمه خانم هم برات تنگ شده. شنیدم شبا با هم کتاب می خوندید نقاشی می کشیدید.آذین هیجان زده به سمتم چرخید: -بیم پیش عمه. با اخم به بهزاد که لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایش نشسته بود، نگاه کردم. داشت من را بوسیله آذین تحت فشار می گذاشت. سعی کردم با بی توجهی نقشه اش را نقش بر آب کنم. -آقا بهزاد نمی خواین چمدون من و بدید.بهزاد از جایش بلند شد. -کدوم سوئیت هستید؟ -دوازده. -شما بفرمائید من خودم براتون میارم.دیگر اصرار نکردم و به همراه آذین به سمت سوئیت شماره دوازده رفتم و تا آمدن بهزاد روی پله های جلوی در نشستم. وقتی بهزاد آمد بدون هیچ حرفی چمدان ها و شارژر موبایلم را از او گرفتم و به داخل سوئیت رفتم.با همان لباس هایی که تنم بود چند دقیقه ای روی مبل نشستم. وقتی از رفتن بهزاد مطمئن شدم دست آذین را گرفتم و از سوئیت بیرون زدم. باید هر چه زودتر جایی را برای زندگی پیدا می کردم. این نوع زندگی نه برازنده من بود و نه شایسته آذین.چند ساعتی را بیهوده در شهر چرخیدم و از این بنگاه به آن بنگاه  رفتم. بیشتر بنگاه ها یا تعطیل بودند و یا فقط اتاق و ویلا برای اسکان مسافران نوروزی کرایه می دادند.آن  تعداد اندکی هم که به کارهای معمولشان می پرداختند مورد مناسبی که به درد من بخورد در فایل هایشان پیدا نکردند. ظاهراً باید تا بعد از عید به همان سوئیتی کرایه ای بسنده می کردم هر چند هنوز ناامید نشده بودم و تصمیم داشتم برای یافتن خانه به شهرهای مجاور هم سری بزنم. هوا تاریک شده بود که به قصد برگشت به پلاژ سوار ماشین شدم. قبل از آن، از یک فروشگاه بزرگ در مرکز شهر مقداری خرید کردم تا بتوانم برای شام چیزی بپزم. هزینه کرایه اتاق به اندازه  کافی زیاد بود و اگر فکری برای خورد و خوراک خودم و آذین نمی کردم پولی را که برای مخارج روزمره کنار گذاشته بودم خیلی زود به اتمام می رسید و من مجبور بودم از پول خانه خرج کنم. از طرفی غذاهای بیرون به غیر از گران بودن، ناسالم هم بود و با بیماری که آذین داشت خوردن بیش از اندازه فست فوت و یا غذاهای چرب رستورانی ممکن بود سلامتیش را به خطر بیندازد. تصمیم گرفتم شب بعد از خواباندن آذین برنامه ای دقیق برای گذراندن این چند روز بریزم تا هم مخارجم را به حداقل کاهش دهم و هم از زمانم به بهترین نحو استفاده کنم. همچنین باید برای پیدا کردن یک شغل مناسب هم تلاش می کردم. مثلاً توی سایت های کار یابی ثبت نام می کردم و یا به سراغ نیازمندی های روزنامه ها می رفتم تا شاید بتوانم زودتر کار مناسبی پیدا کنم. به سوئیت که برگشتیم اول آذین گرسنه و نق، نقو را جلوی تلویزیون نشاندم و بعد خودم برای درست کردن نیمرو به آشپزخانه رفتم. وقت کافی برای پختن مرغ و برنجی که از فروشگاه خریده بودم نداشتم. پس باید امشب را با همان نیمرو سپری می کردم. ماهیتابه ای از داخل کابینت بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم بعد به سراغ کیسه های خرید رفتم و شیشه روغن را از توی یکی از کیسه ها بیرون آوردم. هنوز روغن را داخل ماهیتابه نریخته بودم که کسی ضربه ای به در سوئیت زد. با تعجب شیشه روغن را روی کانتر گذاشتم و به سمت در نگاه کردم. هیچ ایده ای نداشتم که چه کسی می تواند پشت در باشد.کسی توی پلاژ من را نمی شناخت. برای لحظه ای فکر کردم شاید یحیی به دیدنم آمده. با این فکر به سرعت از آشپزخانه بیرون آمدم. دلم برای یحیی تنگ شده بود و دوست داشتم بعد از یک روز پر از ناامیدی یک چهره ی آشنا در نزدیکی خودم ببینم.آذین که زودتر از من خودش را به در رسانده بود با دست به در سوئیت اشاره کرد و گفت: -عمه اومده. همانطور که شالم را روی سرم می کشیدم جوابش را دادم: -نه مامان جان. عمه نیست. لب برچید ولی از از جایش تکان نخورد. دل دخترکم برای عمه خانم تنگ شده بود. باور این که در این مدت کم این قدر به عمه خانم وابسته شده بود، برایم سخت بود. آن هم آذینی که بعد از جداییم هیچ وقت برای خاله لیلا و آرش ابراز دلتنگی نکرده بود. نمی دانم به خاطر بی مهری خاله لیلا و آرش بود و یا به خاطر کم بودن سنش که هیچ وابستگی به پدر و مادر بزرگش نداشت. در سوئیت را که باز کردم. به جای یحیی بهزاد پشت در ایستاده بود، با چند پرس غذا در دست. کیسه غذاها را بالا گرفت و لبخند زد: -خواستم شام بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمی ره گفتم بیام با هم بخوریم.اخم کردم: -ممنون ولی ما شام خوردیم.آذین با تعجب به سمت من چرخید: -ما که هنوز شام نخویدیم.چشم غره ای به آذین رفتم و گفتم: -دارم برا خودمون شام می پزم. -چی دیست میکنی؟قیافه هیجانزده ای به خودم گرفتم. -اونی که تو خیلی دوست داری. نیمرو.لب هایش آویزون شد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
16.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستور تهیه : زیتون را بعد از شستن روی چوب با سنگ میشکنیم طوری که هستش شکسته نشه .با این روش تلخی زیتون گرفته میشه. زیتون هارو داخل یک ظرف ریخته و روش آب میریزیم تا رویش را بپوشاند . هر ۲۴ ساعت یکبار آب آن را عوض کنید. این کار را تا یک هفته انجام دهید سپس به ازای هر ده کیلو زیتون ۵۰۰ گرم سنگ نمک اضافه میکنیم و و با آب روی زیتون را کامل میپوشانیم. بعد از ۲۰ روز زیتون قابل استفاده است. ماندگاری این روش چون تلخی زیتون زودتر گرفته می شود تا ۶ ماه هست. اما برای نگهداری یک سال یکبار آب زیتون را عوض نمیکنیم و به ازای هر ده کیلو زیتون یک کیلو سنگ نمک میریزیم .همان تلخی زیتون نقش مواد نگهدارنده را برای زیتون ها دارد. و اگر موقع استفاده اگر زیتون شور بود.قبل خوردن چند ساعت داخل آب بدون نمک قرار بدهید تا شوریش گرفته بشه. میتونید به شکل ساده به زیتون گلپر و سماق و آبغوره اضافه کنید یا که زیتون پرورده درستش کنید. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
950_6134126651872.mp3
11.6M
ابی‌ مست چشمات •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد های پاکن دار و یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشت چشم های آذین برق زد. -میلاد و میثم اومدن دیا. -نه. ولی
نگاهش به سمت کیسه غذای توی دست بهزاد رفت: -نیمیو دوست ندارم. چشم هایم را در حدقه چرخاندم. دخترکم من را به یک پرس غذا فروخته بود. بهزاد لبخند حرص درآری زد و رو به آذین گفت: -کباب چی؟ دوست داری؟آذین با خوشحالی سرش را بالا و پایین کرد.نفسم را بیرون دادم و شکست خورده در را برای بهزاد باز کردم: -بفرمائید تو.خندان و خوشحال وارد خانه شد. با حرص به آشپزخانه رفتم تا وسایلی را که برای خوردن غذا لازم داشتیم به اتاق بیاورم. وقتی با سفره یک بار مصرف و قاشق و بشقاب از آشپزخانه بیرون آمدم. بهزاد را دیدم که آذین را رو به روی خودش نشانده بود و سعی می کرد اشکالات گفتاریش را رفع کند. -بگو رفتم -یفتم -گوش کن. یفتم نه. رفتم. اولش ر داره نه ی. باید بگی  رِ رِ رِ ، رفتم آذین دندان های ریز و یک دستش را به نمایش گذاشت و گفت -یِ یِ یِ، یفتم بهزاد از لحن بامزه آذین به خنده افتاد.سرش را بالا آورد و با دیدن من که هنوز جلوی در آشپزخانه ایستاده بودم به سرعت از جایش بلند شد و وسایل را از دستم گرفت و شروع به پهن کردن سفره کرد. رفتار بهزاد در عین راحتی مودبانه بود. در عین این که بسیار محترمانه برخورد می کرد ولی چنان صمیمتی از خودش نشان می داد که حتی خود من هم باور نمی کردم امروز صبح برای اولین بار  او را ملاقات کرده ام. نفسم را بیرون دادم و کنار سفره ای که بهزاد پهن کرده بود، نشستم.بهزاد  ظروف غذا  را از داخل کیسه های پلاستیکی در آورد و جلوی من و آذین گذاشت: -نمی دونستم چی دوست دارید. برای همین هم جوجه گرفتم هم کوبیده. -لازم به این همه زحمت نبود.بهزاد بدون توجه به لحن سرد من گفت: -چه زحمتی. گفتم به خاطر خودم این کار رو کردم دوست ندارم تنها غذا بخورم.به طعنه گفتم: -اگر برمی گشتید خونه ی خودتون، می تونستید شام و با مادرتون بخورید. اون وقت دیگه تنها نبودید.بهزاد همانطور که درب ظرف غذای آذین را باز میکرد با لحن بی تفاوتی گفت: -مامان رام نمی ده خونه. گفته یا با آذین و سحر برگرد یا اصلاً برنگرد.باید از این همه محبت و توجه عمه خانم خوشحال می شدم ولی نشدم. من هنوز هم از دست عمه خانم دلگیر بودم. وقتی به یاد می آوردم چطور اجازه داده بود عروسش به من بی احترامی کند از دستش عصبانی می شدم. -من که بهتون گفتم برنمی گردم. -پس منم مجبورم همین جا بمونم.به مسخره گفتم: -یعنی شب و می خواید تو پلاژ بمونید؟جدی جوابم را داد: -آره، یه سوئیت گرفتم. سوئیت شماره چهار. اگه دوست داشته باشی می تونی آخر شب برای خوردن چایی بیای سوئیت من.از این همه پررویی چشمانم گرد شد.بهزاد با سر به ظرف غذای من اشاره کرد: -غذاتون و بخورید سرد می شه.ولی من میلی به خوردن نداشتم. با حرص گفتم: -تا کی می خواین اینجا بمونید؟ -تا هر وقت که بتونم شما رو راضی به برگشت کنم. -ولی من تا خونه پیدا نکنم بر نمی گردم. فکر هم نکنم تا بعد از تعطیلات بتونم خونه پیدا کنم؟ -چرا؟نفسم را بیرون دادم. -الان بیشتر بنگاه ها تعطیلن، خونه به این راحتی پیدا نمی شه. -اگه من براتون یه خونه مناسب پیدا کنم چی؟ اگر دوست داشت برایم دنبال خانه بگردد جلویش را نمی گرفتم. هر چند بعید می دانستم او هم در این مقطع زمانی بتواند جایی را پیدا کند. با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم: -اگه قیمتش مناسب باشه، چرا که نه. -سوئیت خودم رو کرایه کنید. -سوئیت خودتون؟ - طبقه بالای خونه مامان.پوزخند زدم: -شما حالتون خوبه. من چهار روز توی خونه مادرتون ازش پرستاری کردم اون بلا رو سرم اوردن حالا ازم می خواین بیان تو طبقه بالای خونه ی مادرتون زندگی کنم. -نگفتم همین جوری که. گفتم سوئیت و ازم کرایه کنید. ببیند سحر خانم دفعه اولی نیست که می خوایم اونجا رو اجاره بدیم.کمی آرام گرفتم: -پس خودتون می خواین کجا زندگی کنید؟ -من تو ماه یه هفته بیشتر نمیام بابل. اونم دوست دارم پایین و کنار مادرم باشم احتیاجی به اون سوئیت ندارم. در واقع خیلی وقته اون سوئیت بلااستفاده اس.پیشنهاد وسوسه انگیزی بود ولی پذیرفتنش برای من امکان پذیر نبود.هنوز خاطره تلخ اتفاقات دیروز عذابم می داد. دوست نداشتم این بار به سوءاستفاده از بخشندگی عمه خانم متهم شوم. دوست نداشتم دوباره با میترا و بهروز رو به رو شوم. دوست نداشتم زیر دین کسی باشم. سرم را پایین انداختم و در حالی که با غذایم بازی می کردم، گفتم: -ممنون از پیشنهادتون ولی من نمی تونم قبولش کنم.بهزاد قاشقش را پایین گذاشت و  دست هایش در هم قلاب کرد: -ببیند. من می دونم شما چه حسی دارید.می دونم در مورد برگشتن به خونه ی ما چی فکر می کنید ولی باید اول به منافع خودتون و آذین فکر کنید. زندگی اینجا، اونم با یه بچه خیلی سخته. گذشته از هزینه ی بالای که باید پرداخت کنید، هیچ امکانات بدرد بخوری هم ندارید. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تازه هیچ تضمینی نیست بعد از تعطیلات به سرعت بتونید خونه مناسبتون و پیدا کنید شاید مجبور باشید چند ماه همین جوری و تو همین شرایط زندگی کنید. ولی اگه شما قبول کنید همین فردا کارگر می گیرم وسایلم و جمع می کنم و به جاش وسایل شما رو می چینم. هم شما از این خونه به دوشی راحت می شید هم من برمی گردم پیش مادرم.حق با بهزاد بود. زندگی در این شرایط خیلی سخت بود و معلوم هم نبود  تا کی ادامه پیدا می کرد ولی باز هم نمی توانستم به راحتی این پیشنهاد را قبول کنم و به قول بهزاد به منافعم فکر کنم.چیزی مانعم می شد.پرسیدم:  -برادرتون در این مورد چه نظری داره؟اخم کرد: -به اون ربطی نداره این خونه برای من و مادرمه. برادر و خواهرم بعد از مرگ پدرم حق الارثشون و گرفتن و رفتن پس هیچ حقی نسبت به اون خونه ندارن. اونجا مال من و مادرمه و به هر کی که دوست داشته باشیم اجاره می دیم. -به این سادگی ها نیست. برادرتون و زن برادرتون تو اون خونه رفت و آمد می کنن. من نمی تونم دوباره باهاشون رو به رو بشم. اونم بعد از اون فضاحتی که اتفاق افتاد. -اولاً برادرم و میترا تو سال به زور دو بار بیان خونه مادرم. اونم یه ناهار یا شام بیشتر نمی مونن بقیه تایمشون و تو ویلای پدر میترا می گذرونن. پس احتمال این که با هم رو به رو بشید خیلی کمه.در ثانی وقتی شما اونجا رو کرایه کنید دیگه اون خونه مال شماست. کسی حق نداره مزاحمتون بشه یا در مورد بودن و یا نبودنتون نظر بده. من که از شما نخواستم مجانی بشینید. شما قراره اون طبقه رو از من کرایه کنید. پس هیچ منتی سرتون نیست و هیچ کس نمیتونه بهتون حرفی بزنه. هر چه بهزاد بیشتر می گفت من بیشتر وسوسه می شد تا پیشنهادش را قبول کنم. بهزاد که متوجه نرم شدن شده بود، تیر خلاص را به مقاومتم زد: -مامان می گفت دنبال کار هم می گردید. شما قبول کنید بیاین طبقه بالای مامان زندگی کنید، من هم قول می دم تو پیدا کردن کار کمکتون کنم. من تو بابل دوستای بانفوذ و خوبی دارم. آب دهانم را قورت دادم این پیشنهاد وسوسه انگیزتر از آن بود که به راحتی بتوانم آن را رد کنم. اگر می توانستم به این زودی کار پیدا کنم بیشتر مشکلاتم حل می شد.اگر کار پیدا می کردم، دیگر دغدغه خرج و مخارج روزانه را نداشتم و می توانستم کمی برای آذین خرید کنم. حتی می توانستم آذین را برای چکاب قلبش به یک بیمارستان خوب ببرم. ولی باز هم نتوانستم بدون پرسیدن آخرین سوال پیشنهاد بهزاد را بپزیرم. -آقا بهزاد. این همه اصرار برای چیه؟ فقط برای اینه که مادرتون نسبت به من عذاب وجدان پیدا کرده؟ اگه اینطوره من قول می دم فردا بیام و با  عمه خانم حرف بزنم و مطمئنش کنم ازش ناراحت نیستم. من نمی خوام شما به خاطر حرف مادرتون تو معذوریت قرار بگیرد و از سوئیتی که توش زندگی می کنید، بگذرید.بهزاد انگار می خواست کلمات مناسبی را برای جواب دادن به من پیدا کند. -من آدمی هستم که اعتقاد دارم آدما در عین این که باید مواظب باشن به هم آسیب نزنن به فکر منافع خودشون هم باید باشن. پشت این همه اصرار به جز تسکین عذاب وجدان کاری که میترا کرد یه منفعتی هم برای من خوابیده.با تعجب پرسیدم: -چه منفعتی؟ -مادرم! -مادرتون؟ -بله مادرم. مادرم بعد از مرگ پدرم افسرده و کم حرف شده بود. بودن شما تو زندگیش یه جورای مادرم و از اون افسردگی بیرون آورده بود. تو اون چند روزی که شما پیشش بودید هر وقت با مادرم تلفنی حرف می زدم سرحال و خوشحال بود. یه سرزندگی و شادیی که بعد از مرگ پدرم تو صداش نشنیده بودم. اون موقع نمی دونستم چی شده ولی می دونستم اتفاق خوبی براش افتاده، -رفتنتون اونم به اون وضع ضربه بزرگی به مادرم زد. من نمی خوام مادرم به خاطر از دست دادن شما و آذین دوباره افسرده بشه. شما نمی دونید مادرم با چه عشقی از آذین و شما حرف می زنه. نمی دونید تو این دو شب که پیشش نبودید چقدر غصه خورده. سحرخانم شاید به نظرتون من آدم خودخواهی هستم و دارم یه جورایی از شما سوءاستفاده می کنم ولی من از این خودخواهی ناراحت نیستم. شما هم باید خودخواه باشید و به منافع خودتون و آذین فکر کنید. خودخواهی همیشه بد نیست. خیلی وقت ها همین خودخواهی ها  باعث پیشبرد زندگی می شه. فقط باید مواظب باشیم با  خودخواهی به کسی آسیب  نزنیم.بعد به آذین که غذایش را تمام کرده بود و روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود، اشاره کرد: -شما هم مثل من می دونید حق این بچه نیست شب و توی همچین جایی بخوابه.این بچه احتیاج به یه خونه راحت و امن داره.احتیاج دارن به جایی تعلق داشته باشن. جا به جایی زیاد به روانشون آسیب می زنه. می دونم تو اتفاق دیروز غرورتون جریجه دار شده ولی شما هم باید اول به فکر منافع خودتون و بچه اتون باشید. نباید بذارید تو این جریان آذین آسیب ببینه. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد قبلنا پدرا فقط کولر خاموش نمیکردن، به تلفن خونه هم صفربند میزدن تا اهل خونه تماس راه دور نگیرن، بعضیا هم تلفن قلکدار میذاشتن تا هرکی خواست تماس داخلی هم بگیره، قبلش یه سکه پنج ریالی تو قلک بندازه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f