🌸✨بـود آغـاز هـر گفتار و هـر کـار
🌼✨به نام مهربان بخشنده داديار
🌸✨سپاس او را که مهربان است
🌼✨یـگـانـه خـالـق هـر دوجـهـان اسـت
🌸✨بود از بخشش و از مهر سرشار
🌼✨بـرای بـنـدگـانـش بـهـتـریـن یـار
🌸✨ بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
🌼✨ الــهـــی بــــه امــیــد تـــو
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان دوستت دارم بلد نبود.شرم داشت به بوسیدن خانم جان در جمع بچه ها، حتی سرسفره هفت سین نوروز.خریدن گل از گلفروشی هم که فقط برای خواستگاری و عروسی رسم بود.ولی بلد بود خودش را توی دل خانم جان جا کند.هروقت بازار می رفت از حجره چینی فروش ها ،گلسرخی های ژاپنی برای خانم جان می خرید، از آنهایی که گلهایش سرخ سرخ بود و برگهایش سبز سبز.گوشه گوشه طاقچه و گنجه های خانم جان را پر کرده بود از دوستت دارم هایش
وخانم جان هم با شوق در بشقاب و فنجان های گلسرخی دوستت دارم هایش را با دل و جان تحویل می گرفت.دوستت دارم های آقاجان نه پژمرده شد، نه کهنه.بعد آن همه سال حالا برطاقچه خانه ما هنوز با طراوت به یادگار مانده.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاییز ... - @mer30tv.mp3
4.49M
صبح 16 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیونه واقعیت اینه که هیچ کس از یه آدم ضعیف و بیچاره که برا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهل
خیلی زود آن چیزی را که می خواستم توی دانشگاه پیدا کردم. در بین درس هایی که می خواندم، درس پرورش و تکثیر گیاهان دارویی درسی بود که من را بیش از اندازه مجذوب خودش کرد. فکر این که با پرورش گل و گیاه می توانم به سلامتی دیگران کمک کنم جذاب و هیجان انگیز بود. فکر پرورش گیاهان دارویی چنان ذهنم را درگیر کرده بود که تقریباً خواب و خوراک را از من گرفته بود. می دانستم تاسیس چنین مزرعه ای مثل درست کردن یک گلخانه کوچک نیست. این کار نیازمند سرمایه بالا و تلاشی شبانه روزی و البته همکارانی قوی و باتجربه بود ولی من به هیچ عنوان نمی خواستم از این ایده دست بردارم برای همین وقتی توی دانشگاه اعلام کردند که جهاد کشاورزی استان مازندران با همکاری وزارت کار می خواهد به بهترین طرح دانشجویی که ارائه شود وام یک میلیارد تومانی می دهد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و طرح تاسیس "مزرعه گیاهان دارویی" را نوشتم و به دکتر رسولی تحویل دادم تا طرحم را به دست سازمان جهاد کشاورزی برساند.در حالی که سعی می کردم لبخندم را پنهان کنم با تاسفی ظاهری سرم را به دو طرف تکان دادم. تمام امیدی که در چشمان روجا جا خوش کرده بود به یکباره از بین رفت و دست های ستاره آرام و با اندوه به پایین سرخورد.من با روجا و ستاره در همان اولین روزهای دانشگاه آشنا شده بودم. در واقع اول با ستاره آشنا شدم. وقتی که با عجله برای رسیدن به کلاسی که هر لحظه ممکن بود استاد سختگیرش در آن را به رویم ببندد و به علت تاخیر اجازه ورود به من را ندهد، می دویدم به ستاره که یک عالم کتاب و جزوه را توی بغلش گرفته بود و با حواسپرتی به سمت ساختمان اداری دانشگاه می رفت تنه زدم و باعث شدم هر چه توی بغلش داشت پخش زمین شود. دست پاچه و ناراحت از اتفاقی که افتاده بود، ببخشیدی گفتم و برای جمع کردن کتاب ها روی زمین زانو زدم. ستاره با لهجه غلیظ بابلی گفت:
-تف به روش تو نباید الان یه پسر باشی که عاشقم بشی.من که تند و تند کتاب ها را از روی زمین برمی داشتم با گیجی دست از کار کشیدم و به ستاره که مثل من زانو زده بود و یکی، یکی برگه های پخش شده بر روی زمین را جمع می کرد، نگاه کردم.ستاره که قیافه گیج و منگ من را دید، شانه ای بالا انداخت و گفت:
-خب مگه تو فیلما اینجوری نیست که پسره وسط دانشگاه می خوره به دختره، کتابای دختره می ریزه زمین بعدش هم عاشق هم می شن و عروسی می کنن؟آن موقع اصلاً فکر نمی کردم روزی برسد که این دختر لوس و ننر با این حجم از بچه بازی تبدیل به یکی از بهترین دوستانم شود.ستاره چهار، پنج سالی از من کوچکتر بود. تک دختر و البته بچه آخر یک خانواده هفت نفری که همه جوره مورد مهر و محبت چهار برادر بزرگترش قرار داشت. ستاره با آن صورت گرد و سفید و آن چشم های درشت عسلی دختر زیبای محسوب می شد. تپل بامزه کلاس که بزرگترین دغدغه اش پیدا کردن شوهر بود. دختری شاد و سرخوش و بی خیال که با کوچکترین آهنگی شروع به رقصیدن می کرد و با کوچکترین حرفی زیر گریه می زد.زود عصبانی می شد و از کوره در می رفت و به همان زودی هم پشیمان می شد و معذرت خواهی می کرد و البته همیشه هم در حال خرابکاری بود.پدر ستاره کشاورز بود و در یکی از روستاهای اطراف بابل با پسرهایش روی زمین های که برای خودشان بود کار می کرد. همین مسئله باعث شده بود که ستاره به رشته کشاورزی علاقمند شود تا بتواند سروسامانی به زمین های پدرش که نسل های متوالی به شکل سنتی و کم بازده کشت و زرع می شد، بدهد. به قول خودش به برادرهایش امیدی نبود،خودش باید فکری به حال آن همه زمینی که داشت الکی هرز می رفت، می کرد.با روجا یک ماه بعد دوست شدم وقتی سرکلاس آزمایشگاه گیاه شناسی با یکی از پسرهای دانشگاه دعوایش شد و من و ستاره به طرفداریش جواب آن پسر بی ادب و ازخودراضی را دادیم. روجا برخلاف ستاره دختر قد بلند و لاغر اندامی بود که صورتی سبزه و موهای بلند به رنگ شب داشت. البته این فقط ظاهر روجا نبود که با ستاره فرق داشت. اخلاقش هم صد و هشتاد درجه با ستاره متفاوت بود.هر چه ستاره شوخ و بی خیال و سر به هوا بود. روجا بداخلاق، جدی، منضبط و یک لجباز به تمام معنی بود که به راحتی از کنار هیچ مسئله ای نمی گذشت. بچه بزرگ خانواده بود و دو خواهر کوچکتر از خودش داشت. مادرش فرهنگی و پدرش یک نظامی سخت گیر بود.روجا علاقه خاصی به رشته کشاورزی نداشت و فقط به خاطر لجبازی با پدرش این رشته را انتخاب کرده بود ولی تمام سعی اش را می کرد تا در درسش بهترین باشد.روجا با ناراحتی پرسید:
-طرحت و قبول نکردن، نه؟اندک نور امیدی که هنوز در چشم های ستاره می درخشید به کلی خاموش شد.با ناراحتی پرسید:
-آخه چرا؟شانه ام را به معنی نمی دانم بالا انداختم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_مرغ
زندگی رو سخت نگیرین مثل دی جونی ظرفاتون رنگی رنگی باشه😍😹
خورشت ساده مرغ دی جونی: مرغو با ادویه با برگ بو وابلیموو پیاز آبپز کرد بعد رب وتفت داد (ادویه وجوز هندی )و کمی آب اضافه کرد و درشو گذاشت تا مواد به خوردش برن ..(این مدلی از روغن کمی استفاده میشه)
چون میدونم باغچه سبزی رو دوست دارین زیاد گذاشتم ازش😍
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1023_52756769993544.mp3
8.6M
🎶 نام آهنگ: خونه آرزو
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم بچگیامو میخواد
خنده های از ته دل
و ذوق و شوق اون زمانها
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهل خیلی زود آن چیزی را که می خواستم توی دانشگاه پیدا کردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهلویک
روجا که تمام غم و اندوهش به عصبانیت تبدیل شده بود، گفت:
-مسئله پارتی بازیه. تو رو حذف کردن که جا برای آشناهاشون باز بشه وگرنه طرح تو هیچ ایرادی نداشت. هیچ کس ندونه ما که می دونیم چطور پنج ماه شب و روز روی اون طرح کار کرده بودی. با هزار نفر مشورت کردی صد جا رفتی تحقیق و بازدید. کلی کتاب و مقاله خوندی. براورد هزینه کردی حتی رفتی جایی رو که می شد این مزرعه کوفتی رو توش ساخت رو هم پیدا کردی. اون طرح هیچ ایرادی نداشت که پذیرفته نشه. جمله آخرش را تقریباً با فریاد بیان کرد. من که از این حجم حرص خوردن روجا خنده ام گرفته بود لب هایم را به هم فشار دادم و سرم را پایین انداختم. ستاره که چشمانش پر از اشک شده بود و با ناراحتی لب پایین اش را میجوید، گفت:
-راست می گه طرحت خیلی خوب بود. منم نمی فهمم چرا طرحت و قبول نکردن؟بیش تر از این نتوانستم اذیتشان کنم. خنده ام را رها کردم و در جواب ستاره گفتم:
-کی گفته طرحم و قبول نکردن.صدای بلند "چی" گفتن هر دویشان توی کریدور دانشگاه پیچید. روجا که بین عصبانیت و خوشحالی گیر افتاده بود با مشت به بازوی من کوبید و داد زد:
-مسخره.ولی ستاره هنوز منگ بود.
-یعنی چی؟ طرحت و قبول کردن؟ابرویی بالا انداختم و این بار با خوشحالی که بیشتر از این نمی توانستم پنهانش کنم، گفتم:
-دکتر رسولی گفت طرحم بین ده طرح برتر انتخاب شده. یعنی مرحله اول و رد کردم و به مرحله دوم رسیدم.صدای فریاد خوشحالی هر دویشان بالا رفت. با دندان لبم را گزیدم و گفتم:
-هیس. آروم. الان از حراست میان بهمون گیر می دن.ستاره بازویم رو گرفت و با صدای آرامی تری گفت:
-تعریف کن دکتر رسولی دیگه چی گفت؟
-بیاین از اینجا بریم همه چی رو براتون تعریف می کنم. روجا که هنوز اخم روی صورتش پاک نشده بود، گفت:
-نه، همین جا بگو.
-بریم بوفه هم یه چیزی بخوریم هم حرف بزنیم.روجا با حرص گفت:
-مهمون تو. خندیدم:
-مهمون من.ده دقیقه بعد هر سه نفرمان دور یکی از میزهای کافه تریای دانشگاه نشسته بودیم و به بخاری که از نسکافه هایمان به هوا بلند می شد نگاه می کردیم.روجا گفت:
-پس بین اون ده تا طرح ششم شدی. اصلاً خوب به نظر نمی رسه.ستاره با دو دلی پرسید:
-یعنی الان وام و بهت نمی دن؟گفتم:
-هنوز امید هست. باید یه طرح توجیهی خوب برای دفاع بنویسم و تو جلسه ارائه بدم. اون موقع شاید بتونم وام و بگیریم.روجا که ناامید شده بود، گفت:
-این جلسه توجیهی دیگه از کجا در اومد مگه قرار نبود خودشون طرح ها رو بررسی کنن و به بهترین طرح وام بدن هر روز یه بامبول جدید در میارن.با چنگال کمی از کیک شکلاتی که وسط میز بود را کندم و گفتم:
-دکتر رسولی می گفت چون طرح های خوب خیلی زیاد بوده تصمیم گرفتن بهترین طرح رو از طریق جلسه توجیهی و با حضور خود کارآفرین انتخاب کنن ولی نکته مثبت قضیه اینه که به جای یه طرح به سه تا طرح برتر وام می دن. بودجه اش رو هم جهاد کشاورزی تامین کرده.ستاره گفت:
-این که خیلی خوبه. حالا شانس برنده شدنت بیشتره
-آره ولی فقط به طرح اول یک میلیارد می دن به دو طرح دیگه فقط پونصد میلیون میدن.
-عیب نداره پونصدم خوبه.روجا پشت چشمی نازک کرد و رو به ستاره گفت:
-چی، چیو خوبه؟ طرح سحر برمبنای وام یک میلیاردی نوشته شده با پونصد میلیون به مشکل می خوره.گفتم:
-ناشکری نکن. پونصد میلیون هم پول کمی نیست. درسته اگه نتونم یک میلیارد وام بگیرم مجبور می شم توی طرحم دست ببریم و کوچیکش کنم ولی به این فکر کن این وام بدون بهره اس و بازپرداختش از دو سال بعد شروع می شه. این یعنی مجبور نیستم از همون اول کار، نگران جور کردن قسط وام باشم.روجا باز از در ناامیدی در آمد:
-این که باید طرحت و برای چند تا مهندس شکم گنده توجیه کنی یه کم من و می ترسونه. فقط امیدوارم به خاطر زن بودنت طرحت و رد نکنن. می دونی که چی می گم.می دانستم چه می گوید. در جامعه مرد سالار ما مسیر حرکت برای زن ها همیشه سخت تر و پر دست-اندازتر است ولی این به معنی این نبود که هیچ راهی برای پیشرفت ما زن¬ها وجود نداشته باشد.ستاره بی توجه به حرف روجا گفت:
-من مطمئنم وقتی سحر از طرحش دفاع کنه همشون شیفته طرح می شن. هیچ کس مثل سحر نمی¬تونه آدما رو مجاب کنه. کافیه جلوی داورا وایسه و در مورد طرحش حرف بزنه اون وقته که همشون عاشق طرح سحر می شن.اگر سه سال پیش یکی این حرف را به من می زد یا فکر می کردم دیوانه است و یا این که قصد مسخره کردنم را دارد ولی حالا خودم هم قبول داشتم که استعداد خوبی در متقاعد کردن آدم ها دارم.این موضوع را وقتی فهمیدم که برای فروش گلدان هایم به سراغ گلفروشی ها، رستورا ن ها، پاساژها، هتل ها و حتی ساختمان بزرگ رفتم و سعی کردم با تعریف کردن از گل هایم وادارشان کنم تا از من خرید کنند.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوچهلودو
اول با خجالت و ترس این کار را انجام می دادم ولی به مرور زمان هم اعتماد به نفسم بیشتر شد و هم آنقدر تجربه ام برای سروکله زدن با آدم ها بالا رفت که محال بود از جایی دست خالی برگردم.
وقتی درست فکر می کنم من چند باری هم موقع کار در درمانگاه از این استعدادم استفاده کرده بودم ولی در آن موقع نه خودم و نه هیچ کس دیگری متوجه این مسئله نشده بود.البته خودم هم تا زمانی که صاحب رستورانی که متقاعدش کرده بودم پانزده گلدان بزرگ مردابی را برای دور تا دور فضای رستورانش از من بخرد به من نگفته بود:
- این جوری که تو از گلدونات تبلیغ می کنی هیچ کی نمی تونه بهت نه بگه.
متوجه استعدادی که به خاطر زندگی با یک مشت آدم عقده ای زیر لایه ها ی ضخیمی از ترس و غم پنهان شده بودند، نمی شدم.هر وقت یادم می افتد که خانواده ام همیشه طوری با من رفتار می کردند که انگار بی عرضه ترین و دست و پاچلفتی ترین آدم روی زمین بودم و هیچ استعداد و یا ویژگی خوبی نداشتم به شدت عصبانی می شدم ولی بعد به جان نازنین که باعث شده بود از آن محیط سمی دور شوم دعا می کردم. در واقع نازنین برای من مصداق بارز ضرب المثل "گاهی عدو سبب خیر شود" بود. روجا گفت:
-باید یه بازنگری دقیق روی طرح انجام بدی تا موقع دفاع دچار مشکل نشی. مهندسای سازمان مثل استادای دانشگاه نیستن. اونا می خوان بابت این طرح پول بدن نه نمره پس مو رو از ماست بیرون می کشن.سری به نشانه موافقت برای روجا تکان دادم و گفتم:
-می دونم. باید طرحم نه تنها از نظر علمی کامل باشه باید قابلیت اجرایی بالای هم داشته باشه. پس باید خط به خط طرحم رو دوباره از نو بخونم تا اگه مشکلی وجود داره قبل از ارائه برطرفش کنم. ستاره گفت:
-رو ما حساب کن. هر کاری بتونیم برات انجام می دیم.روجا هم حرف ستاره را تائید کرد و گفت:
-ستاره راست می گی رو ما حساب کن، من عاشق این دو دختر با معرفت و مهربان بودم. دوتا دختری که هیچ جوره به هم نمی خوردند ولی هر دو از بهترین دوستان من بودند. با خجالت لبخند زدم:
-تا همین جا هم برای نوشتن این طرح خیلی کمکم کردید. نمی دونم چطور باید ازتون تشکر کنم. روجا گفت:
-قول بده کارت درست شد ما رو استخدام کنی.اخم کردم:
-دیوونه شدی. اصلاً مگه بدون شما می تونم کاری کنم. من برای شروع کارم روی هر دوی شما حساب کردم. اصلاً مگه بدون شما می شه.ستاره ولی از در مسخره بازی زد:
-من کار نمی خوام برای جبران یه شوهر خوب برام پیدا کن.من خندیدم ولی روجا چشم غره ای به ستاره رفت و گفت:
-یعنی فقط فکر و ذکرت شوهر کردنه ها.ستاره لب برچید و گفت:
-مگه چیه؟ خو شوهر دوست دارم.حتی روجا هم نتوانست به قیافه بامزه ستاره نخندد. آخرین قلپ از نسکافه ام را خوردم از جایم بلند شدم و گفتم:
-من دیگه برم.ستاره که تکه بزرگی از کیک را توی دهانش چپانده بود با تعجب پرسید:
-کجا؟
-باید برم آذین و از مدرسه اش بردارم.با یادآوری آذین قند توی دلم آب شد. دخترکم آنقدر بزرگ شده بود که به مدرسه می رفت. ستاره پرسید:
-مگه با سرویس برنمی گرده خونه؟ جواب ستاره را دادم
-یه ساعت پیش راننده سرویش زنگ زد گفت مجبوره زنش و ببره دکتر ازم خواهش کرد این بار هم خودم برم آذین و از مدرسه بردارم.روجا با ناراحتی گفت:
-یعنی چی؟ این دومین بار تو این هفته اس که بهت زنگ زده که خودت بری دنبال آذین. نمی شه که هر وقت دلش خواست بره دنبال بچه هر وقت دلش نخواست نره. اگه کار نداشتی که برای بچه ات سرویس نمی گرفتی. به نظر من باید برای سرویس آذین و عوض کنی تا این آدم یاد بگیره نسبت به کارش مسئول باشه.
-مطمئنم اونم نسبت به کارش احساس مسئولیت می کنه ولی خب مشکل داره.زنش مریضه. منی که خودم یه بچه مریض دارم می فهمم آدما تو این جور مواقع چقدر احتیاج به همیاری و همدلی دارن. چقدر دلشون می خواد یکی درکشون کنه و دستشون و بگیره. مطمئن باش منم اگه می دیدم این آقا داره از زیر کار در می ره ساکت نمی نشستم، ولی تو همچین شرایطی نمی تونم به جای این که کمکش کنم و باری از روی دوشش بردارم کاری کنم که از نون خوردن بیفته.ستاره سرش را کج کرد و با محبت گفت:
-تو خیلی مهربونی.روجا دهانش را کج کرد و با حرص گفت:
-زیادی مهربونی. از کجا می دونی دروغ نمی گه؟ شاید راننده سرویس آذین دروغ می گفت ولی من ترجیح می دادم همانطور که عمه خانم و بهزاد وقتی من را دیدند، بدون هیچ حرفی به من اعتماد کردند و کمکم کردند من هم به آدم ها اعتماد کنم و تا آنجا که می توانم کمکشان کنم.ولی اگر به من ثابت می شد که دروغ می گوید این کارش را بی جواب نمی گذاشتم و برخورد سختی با او می کردم. به پارکینگ دانشگاه رفتم و سوار بر پرایدی که یک سال پیش از یکی از دوستان یحیی خریده بودم، شدم و با سرعت به سمت مدرسه آذین راندم.
ادامه ساعت۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو دهه ی شصت یکی از گرونترین خوراکی های بوفه ی مدرسه ی ما، چیپس استقلال بود، طعمش عجیب خوشمزه بود! یادش بخیر 😍😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
کافری به امیر المومنین علی علیه السلام عرض کرد: در چه سال و تاريخى خدايت به وجود امد ؟
امام فرمود ؛ خداوند وجود داشته قبل از وجودامدن زمان و تاريخ و هرچيزى كه وجود داشته ...
كفار گفتند :چه طور ميشود؟ ! هرچيزى كه به وجود آمده يا قبلش چيزى بوده كه از او به وجود آمده ويا تبديل شده !؟
امام على علیه السلام فرمود :
قبل از عدد ٣ چه عددى است ؟
گفتند : ٢
امام پرسيد: قبل از عدد ٢ چه عدديست ؟
گفتند: ١
امام پرسيد: و قبل از عدد ١ ؟
گفتند :هيچ
امام فرمود چطورميشود عدد يك كه بعدش اعداد بسیاری هست قبل نداشته باشد ولی قبل ازخداوند كه خود احد و واحد حقيقى است نميشود چيزى نباشد ؟؟
كفار گفتند: خدايت كجاست وكدام جهت قرار گرفته !؟
امام فرمود :همه جا حضور دارد وبر همه چيز مشرف است ...
گفتند :چطور ممكن است كه همه جا باشى و همه جهت اشراف داشته باشى !
امام فرمود : اگر شما در مكانى تاريك خوابيده باشيد صبح كه بيدار شويد روشنايي را از كدام طرف و كجا مي بینيد ؟
كفار گفتند :همه جا و از همه طرف!
امام فرمود: پس چگونه خدايى كه خود نور سماوات و ارض است نميشود همه جا باشد؟؟
كفار گفتند : پس جنس خدا از نور است اما نور از خورشيد است خدايت از چيست !؟
چطور ميشود از چيزى نباشى همه جا هم باشى قدرت هم داشته باشى !؟
امام فرمود: خداوند خودش خالق خورشيد و نور است ايا شما قدرت طوفان و باد را نديده أيد؟
باد از چيست كه نه ديده ميشود نه از چيزى است در حالى كه قدرتمند است خداوند خود خالق باد است...
گفتند :خدايت را برايمان توصيف كن
از چى درست شده ؟
ايا مثل آهن سخت است ؟
يا مثل آب روان ؟
ويا از گاز است و مثل دود و بخار است !؟
امام فرمود : ايا تا به حال كنار مريضى در حال مرگ بوده ايد و با او حرف زده ايد ؟
گفتند : آرى بوده ايم و حرف زده ايم
امام فرمود : آيا بعداز مردنش هم با او حرف زديد ؟
گفتند: نه چطور حرف بزنيم در حالى كه او مرده ؟!
امام فرمود : فرق بين مردن و زنده بودن چه بود كه قادر به تكلم و حركت نبود؟؟
گفتند :روح، روح از بدنش خارج شد ...
امام فرمود: شما آنجا بوديد و ميگوييد كه روح از بدنش خارج شد و مُرد؛ حال آن روح را كه جلو چشم شما خارج شده برايم توصيف كنيد از چه جنس و چگونه بود !؟
همه سكوت كردند .
امام على علیه السلام فرمود: شما قدرت توصيف روحى كه جلو چشمتان از بدن مخلوق خدا بيرون أمده را نداريد؛ چطور قادر به فهم و درك ذات أقدس احديت و خداى خالق روح هستيد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f