eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸یک روز قشنگ     🍃یک دل خـوش         🌺یک لب خنـدان             🍃یک تن سالــم                🌸وگشوده شدن             🍃هزار درخوشبختی           🌺به روی تک تکتون      🍃دعـــــــــای امروزم    🌸برای تک تک شما 🍃روزتون طلایی 🌹شنبه‌تون زیبا عزیزان🌹 🌷حال دلتون خوبِ خوب🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏«قربانت بروم که به قدر تمام درخت‌هایِ دنیا دوستت دارم. چرا که فقط تو و درخت‌ها ارزش دوست داشتن دارید. چرا که سبز می‌شوید. هر سال سبز می‌شوید و تازه می‌شوید و سایه دارید و پر از پرنده هستید و نفستان عطر روان است و ریشه‌هایتان در خاک، که جز خاک حقیقی وجود ندارد.» •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حق نفس... - @mer30tv.mp3
4.58M
صبح 28 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهفت کلمه قاتل توی سرم چرخ می خورد. یکی مادرم را کشته
با باز شدن در  وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساختمان دویدم. زن دایی با چادر سفیدی که با عجله به سر کرده بود در ساختمان را باز کرد و  خیره به من که با حالی پریشان به سمتش می رفتم،  پرسید: -سحر چی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟ -دایی هست؟ -آره، توی اتاقشه کفشم را در آوردم و زودتر از زن دایی وارد خانه شدم. دایی که با شنیدن سروصدا از اتاقش بیرون آمده بود. با دیدن من در جای خودش میخکوب شد.از آخرین باری که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود. مریضی کاملاً از پا درش آورده بود. فقط پیر و شکسته نشده بود. ضعیف و رنجور شده بود. از آن دایی چاق و هیکلی من جز یک مشت پوست و استخوان چیزی نمانده بود. این مردی که جلوی رویم ایستاده بود هیچ شباهتی به آن مردقلدری که در آخرین دیدارمان توی صورتم کوبید، نداشت ولی بدن رنجور و قیافه وحشتزده دایی باعث نمی شد که از پرسیدن سوالاتی که به خاطرش به آنجا آمده بودم خود داری کنم. دایی باید جواب من را می داد باید حقیقت را به من می گفت.دایی که هنوز از دیدن من حیران بود، لب زد: -سحر، خودتی دایی؟ -شما می دونستی؟ شما می دونستی مامانم مرده؟دایی وا رفت. این بار با صدای بلندتری گفتم: -شما می دونستی مامانم و کشتن.چشمان دایی از تعجب گشاد شد.  مشت به سینه کوبیدم و فریاد زدم: -دایی مامانم و کشتن. گردنشو شکونده و زیر مغازه اش چالش کردن. تو مگه برادرش نبودی؟ تو مگه پشتش نبودی؟ تو مگه غیرت نداشتی؟ چرا مواظب خواهرت نبود؟ چرا وقتی گم شد نرفتی دنبالش بگردی؟ چرا وقتی بهت گفتن خواهرت با یکی فرار کرده نزدی تو دهنشون؟ چرا نگفتی خواهر من از گل پاکتره؟ چرا نگفتی این وصله ها به خواهر من نمی چسبه؟ چرا نرفتی پیش پلیس؟ چرا نرفتی پیداش کنی؟ چرا نشستی و نگاه کردی تا هر تهمتی که می خوان به خواهرت ببندن؟ چرا گذاشتی آبروی مادر من بره؟ تو برادرش بودی؟ تو باید پشتش وایمیسادی؟ تو باید از آبروش دفاع می کردی؟ تو باید تقاص خونش و می گرفتی؟ چرا  گذاشتی قاتلش این همه سال راست راست راه بره؟ چرا گذاشتی خون مادرم زمین بمونه؟  چرا؟ چرا؟ چرا؟صدایم از شدت فریادهای که می زدم خش برداشته بود و  نفسم به سختی بالا می آمد.ناگهان سرم گیج رفت، جلوی چشمانم سیاه شد و زانوهایم که دیگر توان نگهداری وزنم را نداشت خم شد. صدای فریاد دایی و یا خدا گفتن زندایی همزمان شد با حلقه زدن دستان بهزاد به دور بدنم. همین که بهزاد  مرا در آغوش گرفت چشمانم بسته شد و از هوش رفتم.چشم که باز کردم متوجه شدم توی اتاق دوران مجردی نغمه هستم. هنوز سرم گیج می رفت و نای حرف زدن نداشتم. بهزاد  به همراه دکتر بدیعی بالای سرم ایستاده بوند. دکتر را از خیلی وقت پیش می شناختم. از همان دوران کودکی که هر وقت مریض می شدم عزیز من را پیش او می برد. بعدها هم که عزیز زمین گیر شده بود و نمی توانست از خانه بیرون برود این دکتر بدیعی بود که برای ویزیت کردنش به خانه عزیز می آمد.دکتر بادیدن چشم های نیمه باز من گفت: -خوبی خانم خانما.این اسمی بود که آن روزها دکتر به من داده بود. با صدایی که به زور از گلویم خارج می شد، گفتم: -من و یادتونه؟دکتر با مهربانی لبخند زد و گفت: -مگه می شه یادم نباشه. تو تنها نوه عزیز خانم بودی که بهش سر میزدی و مواظبش بودی.راست می گفت با این که بیماری عزیز بعد از عقد من و آرش شروع شده بود ولی من در تمام آن شش ماهی که عزیز توی بستر بیماری افتاده بود کنارش بودم و از او مواظبت می کردم. دکتر ادامه داد: -عزیز خانم خیلی دوست داشت و همیشه نگران آینده ات بود.در این که عزیز دوستم داشت شک نداشتم حتی مطمئن بودم که تمام سعی اش را هم برای این که من زندگی خوبی داشته باشم کرده بود ولی متاسفانه راهش را درست انتخاب نکرده بود. شاید بلد نبود و شاید این تنها کاری بود که از دستش برمی آمد هر چند حالا دیگر هیچ کدام از این ها مهم نبود. او مرده بود مثل مادرم. مادرم. مادر بیچاره ام.صدای دایی از دور دست به گوشم رسید که از دکتر می پرسید: -حالش خوبه دکتر؟ -خوبه ولی برای این که خیالتون راحت بشه به سرمش یه آرام بخش می زنم که چند ساعتی بخوابه. هر چی بیشتر استراحت کنه براش بهتره.گرمای دستهای بهزاد را که روی پیشانیم حس کردم آرام گرفتم و به خواب رفتم. وقتی دوباره بیدار شدم نغمه بالای سرم بود. با دیدن چشم های بازم لبخند زد و گفت: -بلاخره بیدار شدی؟ کم کم داشتم نگرانت می شدم.نگاهی به اطراف کردم و پرسیدم: -بهزاد کو؟ -با بابا رفتن اداره آگاهی -اداره آگاهی؟ -آره بابا می خواست خودش با افسر پرونده مامانت حرف بزنه.پوزخندی زدم و گفتم: -فکر کرده دروغ می گم.نغمه اخم کرد: -این طور نیست. فقط می خواست از جزئیات خبردار بشه.آهی کشیدم و گفتم: -دیگه چه اهمیتی داره اون موقع که باید پیگیری می کرد، نکرد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅️ مرغ ✅️ یک عدد پیاز ✅️ ده عدد آلو ✅️ ۲قاشق زرشک ✅️ یک قاشق رب گوجه ✅️ یک قاشق رب انار ✅️نمک و فلفل و زردچوبه ✅️شکر به مقدار دلخواه ✅️یک قاشق زعفران ✅️به مقدار لازم روغن بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1021_54165184291784.mp3
9.6M
🎶 نام آهنگ: گذشت 🗣 نام خواننده: سیاوش قمیشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خط کش نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوهشتادوهشت با باز شدن در  وارد حیاط شدم و مستقیم به سمت ساخ
نغمه دستی به سرم کشید و گفت: -بلند شو برو دست و روت و بشور تا منم یه چیزی بیارم بخوری. بهزاد  می گفت از دیشب هیچی نخوردی به نغمه نگفتم همان چند لقمه ای را هم که دیشب خوردم به اصرار بهزاد بود وگرنه از دیروز صبح اشتهایم را کامل از دست داده بودم.نغمه که از اتاق بیرون رفت روی تخت نشستم.دیگر سرگیجه نداشتم ولی هنوز ضعف داشتم و جای سرم روی دستم به شدت درد می کرد. ظاهراً  کسی که سرم را از دستم در آورده بود آدم ناشی بود که جای سوزن سرم روی دستم اینطور کبود شده بود و می سوخت.از داخل کیفم که کنار تخت بود موبایلم را برداشتم و به ساعتش نگاه کردم. ساعت سه بعد از ظهر بود و این نشان می داد بیش از چهار ساعت خوابیده بودم. آهی کشیدم و از جایم بلند شدم وقتی به سمت خانه دایی می آمدم اصلاً قصد ماندن نداشتم ولی حالا معلوم نبود چند ساعت دیگر باید اینجا می ماندم تا بهزاد برگردد.با بی حالی از اتاق بیرون رفتم و خودم را داخل دستشویی انداختم. دستشویی ته راهروی که اتاق نغمه در آن بود قرار داشت. وقتی صورتم را می شستم نگاهی توی آینه به خودم انداختم. رنگم پریده بود و زیر چشمانم گود افتاده بود.  انگار در عرض همین یک روز چند کیلو وزن از دست داده بود. صورتم را خشک کردم، موهایم را مرتب کردم و از دستشویی بیرون آمدم.نغمه که سینی به دست وارد راهرو شد بود با دیدن من گفت: -بهتری؟سرم را به نشانه آره تکان دادم و همراه نغمه دوباره وارد اتاق شدم.نغمه سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت: -بشین یه چیزی بخور رنگت بدجوری پریده.با این که گرسنه بودم ولی تمایلی به خوردن نداشتم روی تخت نشستم و با بی میلی به محتویات درون بشقاب خیره شدم.  نغمه رو به رویم نشست و گفت: -اونجوری نگاه نکن باید همشو وبخوری.من حوصله جواب پس دادن به اون شوهر بی اعصابت و ندارم. صد بار گفت حواست به زنم باشه. مواظبش باش. کنارش باش. تنهاش نذار. مجبورش کن غذا بخوره. یعنی کم مونده بود بزنمش.با فکر نگرانی بهزاد نسبت به خودم لبخند زدم و اولین قاشق برنج را توی دهانم گذاشتم. کمی که گذشت نغمه گفت: -می خوام یه چیزی بهت بگم.به نغمه که به نظر کمی نگران می رسید نگاه کردم. از قیافه اش معلوم بود چیزی که می خواهد بگوید چندان خوشایندم نیست. نفسی گرفتم و گفتم: -چی شده؟ -مامان جریان و برای همه تعریف کرده.سرم را به معنی فهمیدن تکان دادم. اتفاقی که برای مادرم افتاده بود چیزی نبود که بشود از کسی پنهان کرد. دیر یا زود همه آن را می فهمیدن. نغمه لب هایش را به هم فشار داد و با تردید ادامه داد: -الان اومدن اینجا چشمانم گرد شد. -کی اومده اینجا؟ -خاله لیلا ، خاله زهرا  النازم هم هست.آه از نهادم بلند شد. اصلاً دلم نمی خواست کسی رو ببینم. نغمه که فهمیده بود چه در فکرم می گذرد گفت: - می دونم دوست نداری ببینیشون ولی بعید می دونم بدون دیدنت برن.سینی غذا را پس زدم و با ناراحتی چشم بستم.نغمه سینی نیم خورده غذا را از روی تخت برداشت و گفت: -حالا خودت و ناراحت نکن. خودم یه جوری دست به سرشون می کنم.بعد از بیرون رفتن نغمه موبایلم را برداشتم تا با بهزاد حرف بزنم ولی تلفنش خاموش بود. احتمالاً هنوز توی اداره آگاهی بود.خواستم دراز بکشم ولی پشیمان شدم. حوصله خوابیدن هم نداشتم. حس کردم بدم نمی آید با خاله ها رو به رو شوم. دوست داشتم ببینم حالا هم مثل قبل می توانند من را متهم کنند و پشت سر مادرم حرف بزنند یا بلاخره متوجه اشتباهشان شده بودند.از روی تخت بلند شدم و بعد از این که نگاهی به خودم توی آینه انداختم و از مرتب بودن سرو وضعم مطمئن شدم از اتاق بیرون رفتم.کسی توی هال نبود ولی صدای حرف زدن از توی پذیرای به گوش می رسید. نفس عمیقی کشیدم و به سمت پذیرای راه افتادم.در پذیرای نیمه باز بود و از لای آن می توانستم خاله زهرا را که کنار الناز نشسته بود ببینم.خاله پشت چشمی برای کسی که نمیدیدمش نازک کرد و گفت: -والا من که می گم کار خود ایرج. حتماً رویا رو با پسره دیده. غیرتش قبول نکرده زده کشتتش. خدا می دونه شاید اون پسره رو هم کشته که پسرم از اون روز غیبش زده.پوفی کشیدم و در پذیرایی را باز کردم و گفتم: -خاله جان خسته نشدی اینقدر همه رو  قضاوت کردی؟خاله که از دیدن من یکه خورده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: -قضاوت چیه. همه چی مشخصه، مادرت دوست پسر داشته، پدرتم غیرتی شده زده کشتتش. پوزخند زدم و گفتم: -من موندم شما که این همه کمالات دارید و می تونید اینطور با دقت زوایای پنهان زندگی بقیه رو ببینید چطور متوجه نشدید پسر گرامیتون داره سر مردم کلاه می ذاره.رنگ خاله پرید: -چه کلاه گذاشتنی؟ اینا همه تهمته. -این که یه خونه رو به چند نفر فروخته تهمته؟ این که تو ساخت و ساز از مصالح بی کیفیت استفاده کرده تهمته؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این که به مهندس ناظر رشوه داده تا از خلاقاش چشم پوشی کنه تهمته؟  اینایی که با دلیل و مدرک تو دادگاه ثابت شده همه تهمته ولی این که یکی اومده گفته مادر من دوست پسر داشته وحی منزله. خاله با نفرت گفت: -از اولشم گستاخ بودی.ابروهایم بالا پرید. با خنده ای از سر بهت و حیرت گفتم: -کی؟ من؟ من گستاخ بودم؟ منی که به زور جرات می کردم جلوی بزرگترام دهنم و باز کنم گستاخ بودم؟خاله چشمانش را فراخ کرد و سرم فریاد زد: -بله تو. تو هم مثل مادرت گستاخ و بی پروا بودی. مگه این تو نبودی که توسن چهارده، پونزده سالگی دوست پسر گرفتی و آبروی ما رو بردی؟ کدوم یکی از دخترای ما جرات داشت از این غلطای که تو می کردی رو بکنه؟نگاه حیرانم را به سمت الناز چرخاندم و گفتم: -الناز جان هنوز مامانت فکر می کنه اونی که پشت دیوار مدرسه با دوست پسرش قرار گذاشته بود،  من بودم؟الناز لب گزید. خاله با اخم به سمت الناز برگشت. الناز نفسش را بیرون داد. نغمه که نفهمیدم کی به پذیرایی آمده بود، گفت: -الناز نمی خواد ادا در بیاری.  همه می دونن که تو و وحید با هم دوست بودید.الناز با پررویی توی چشم های نغمه نگاه کرد و گفت: -خب دوست بودیم که بودیم. تو هم دوست پسر داشتی.  تازه من و وحید از اولشم قصدمون ازدواج بود که کردیم. اگه این وسط یکی باید خجالت بکشه اون تویی که با یکی دوست بودی با یکی دیگه عروسی کردی.گفتم: -خب تو که اینقدر به کاری که کردی افتخار می کنی چرا انداختی گردن من؟چرا اون موقع واینسادی جلوی مامانت و نگفتی ما دوستیم و می خوایم باهام عروسی کنیم؟ گذاشتی من جای تو کتک بخورم و فحش بشنوم.الناز تن صدایش را پایین آورد و گفت: -چون اگه می گفتم مامانم نمی ذاشت با وحید عروسی کنم.خاله داد زد: -معلومه نمی ذاشتم. پسری که با یه دختر دوست می شه معلومه خونواده درست و حسابی نداره. حالا می فهمم چرا هیچ وقت از این پسره وحید خوشم نمی اومد.من که از پررویی خاله خنده ام گرفته بود گفتم: -اون وقت دختر تو که با یه پسر دوست شده بود خونواده درست و حسابی داشت.همه آدمای بدن جز تو و بچه هات. همه گناهکار و خلافکارن جز تو و تحفه هات. دست بردار خاله تا کی می خوای جانماز خودت و بچه هات و آب بکشی.خاله پشت چشمی نازک کرد و  گفت: -حالا النازم یکی، دوبار با وحید حرف زده اونم چون وحید گفته می خواد باهاش عروسی کنه به این که نمی گن دوستی البته نباید این کار رو هم می کرد ولی چون از اول قصدشون ازدواج بوده ....دهانم از این همه وقاحت باز ماند خواستم جوابش را بدهم که خاله لیلا میان حرفش پرید و گفت: - بس کن زهرا یه بار قبول کن بچه های تو هم اشتباه می کنن؟ از وقتی احسان افتاده تو زندان پاشدی و نشستی همه رو مقصر کردی ولی یه بار نگفتی پسرم خطا کرده. الانم که فهمیدی الناز قبل از ازدواج با وحید دوست بوده می خوای زمین و زمان و بهم بدوزی که دخترت کار اشتباهی نکرده. اون ایمان بدبخت هم به خاطر همین رفتارات رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.به خاله لیلا نگاه کردم.آن سوی اتاق روی مبل تک نفره ای نشسته بود. از این که از من طرفداری  کرده بود هیچ حس خوبی نگرفتم. من از این نوع پشتیبانی ها هیچ خاطره خوبی نداشتم چرا که پشتش هیچ وقت چیزی جز سوء استفاده نبود. خاله دلسوزانه نگاهم کرد و گفت: - تسلیت می گم خاله جان. هنوز باورم نمی شه این بلا سر مادرت اومده باشه.رویای بیچاره چه سرنوشتی داشت.اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد: _ چه خوب عزیز نیست تا این روزا رو ببینه.اشک هایش روی صورتش روان شد و شروع به حرف زدن در مورد مادرم کرد.به سمت دیگر اتاق رفتم و روی مبل تکی  نشستم.با حرف های خاله جو اتاق سنگین شده بود  و همه قیافه ماتم به خودشان گرفته بودند.  خاله بعد از کمی گریه چشمانش را با دستمال پاک کرد و رو به من که به انگشتان دستم خیره شده بودم  گفت:   -  حالا خوبی خاله جان؟خوبمی زیر لب زمزمه کردم و رویم را به سمت دیگر چرخاندم تا نشان دهم تمایلی به ادامه صحبت ندارم ولی خاله دوباره پرسید: _ آذین چطوره؟ نوه ام خوبه؟ دلم خیلی براش تنگ شده. خیلی دلم می خواست بهت زنگ بزنم ولی شمارت و نداشتم.از لحن مهربان خاله لیلا عصبانی شدم. به چه حقی سعی می کرد خودش را مهربان و دلسوز من نشان دهد. به چه حقی اسم آذین را پیش می کشید و در مورد او می پرسید؟ آن موقع که پشت عروس دروغگویش ایستاده بود یاد نوه اش نبود؟ آن موقع که پسر بی وجودش ما را آواره کرد یاد نوه اش نبود. حالا یادش افتاده بود نوه دارد؟برای این که سر خاله داد نزنم نفسم را حبس کردم و  از داخل سینی که زن دایی جلویم گرفته بود استکان چای برداشتم. خاله لیلا ولی انگار خیال کوتاه آمدن نداشت  که گفت: - شنیدم شوهر کردی؟ شوهرت خوبه؟ با آذین خوب رفتار می کنه؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f