#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوچهار
بهزاد بر عکس من مدام در رفت و آمد بود تا مطمئن شود چیزی کم و کسر نیست و همه چیز به درستی انجام می شود.جمعیت زیادی از آشنایان، دوستان و فامیل آمده بودند. عمه خانم و آذین هم بودند. باران و آقا مرتضی هم به احترام من از تهران آمده بودند تا در این روز غم انگیز در کنارم باشند ولی به بهانه ی این که کسی باید بالای سر کار باشد نگذاشته بودم روجا و ستاره و حتی یحیی بیایند. همینطور هم شرمنده همگیشان بودم. مخصوصاً حالا که ستاره هم باردار بود و اگر در طول سفر اتفاقی برای خودش یا بچه اش می افتاد هیچ وقت خودم را نمی بخشیدم. در عوض مژده در تمام لحظات خاک سپاری در کنارم بود و سعی می کرد تسلایم دهد.از خانواده مادریم، همه آمده بودند به جز آرش و نازنین. آرش و نازنین شش ماهی بود که همه چیزشان را فرحته بودند و به همراه خانواده نازنین برای همیشه به تهران نقل مکان کرده بودند. این خبر برای من خوشایند بود چرا که تا پایان پرونده مجبور بودم مدام به این شهر رفت و آمد کنم و هر لحظه ممکن بود آرش یا نازنین را ببینم و این چیزی نبود که در شرایط سختی که در آن قرار داشتم برایم قابل تحمل باشد. با این که داستان زندگی من و آرش مدت ها بود که به پایان رسیده بود و من دیگر هیچ حسی حتی حس کینه و نفرت از آرش در قلبم احساس نمی کردم ولی باز هم دوست نداشتم ببینمش. شاید هنوز کمی نسبت به رابطه خونی که بین آرش و آذین وجود داشت هراسان بودم. با این که می دانستم آرش دیگر نمی تواند ادعای حضانت آذین را کند ولی همیشه از روزی که آرش فیلش یاد هندوستان کند و فاز پدری بردارد و به سراغ آذین بیاید می ترسیدم. برای همین خبر رفتنش باعث آرامشم شده بود.یکی دیگر از کسانی که به تشیعه جنازه مادرم آمده بود، ایمان بود. ایمان به همراه زن و پسر کوچکش از مشهد مستقیم به سر خاک آمده بودند. از دیدنش بعد از این همه سال خوشحال شدم. هنوز لطفی را که در آن روزهای سیاه زندگیم به من کرده بود از یاد نبرده بودم.ایمان همین که چشمش به من افتاد به سراغم آمد و با چشمانی که از اشک خیس و صدای که از غم لبریز بود، گفت:
-هیچ وقت خودم و نمی بخشم. اگه اون شب وایساده بودم و به حرفش گوش داده بودم این اتفاق براش نمی افتاد.نگاه پر از حسرت و پشیمانی ایمان دلم را به درد آورد. در واقع آن طور که ایمان عزادار مادرم بود من نبودم. من مادرم را نمی شناختم با او زندگی نکرده بودم طعم مهر و محبتش را نچشیده بودم غم من و ایمان از یک جنس نبود. سعی کردم دلداریش بدهم:
-شما که نمی دونید مادرم اون شب می¬خواست چی بهتون بگه. ایمان انگار با خودش حرف می زد، گفت:
-معلوم بود از یه چیزی ترسیده و نگرانه نباید همینجوری ولش می کردم و می رفتم. باید وایمیسادم و به حرفاش گوش می دادم.
-آقا ایمان اتفاقی که برای مادر من افتاده تقصیر شما نبود. شما اون موقع خودت یه پسر بچه بودی. مطمئناً اگر مادرم اون شب هم با شما حرف می زد کاری از دست شما برنمی اومد. پس نباید خودتون به این خاطر این مسئله اذیت کنید و عذاب وجدان داشته باشید.ایمان با غضب گفت:
-فقط دلم می خواد اون بابای نامردت و ببینم و تف کنم تو صورتش. ببین سحر من هیچ کدوم از حرف هایی رو که پشت سر رویا می¬زنن باور ندارم. یعنی هیچ وقت باور نداشتم. رویا دختر مستقل و بلند پروازی بود ولی خط قرمزا رو خوب می شناخت. محال بود با داشتن شوهر و بچه بره سمت یه مرد دیگه. تو همون سال ها هم نمی تونستم این که رویا با کسی فرار کرده رو باور کنم ولی ناپدید شدن رویا بعد از اون همه شایعه جایی برای دفاع برام نذاشته بود ولی الان مطمئنم همه این کارا زیر سر پدرته. اون یه بلای سر رویا آورده.
خبر بازداشت پدرم به گوش همه رسیده بود و باعث اوج گرفتن شایعات جدید شده بود. سرگرد چیزی در مورد بازجویی ها و این که در بازجویی ها چه می گذرد و آیا مدرکی علیه پدرم پیدا کرده اند یا نه، نمی گفت. چند باری هم که من با او تماس گرفته بودم تا به خیال خودم زیر زبانش را بکشم با این حرف که "هنوز تحقیقات تمام نشده" از زیر جواب دادن طفره رفته بود و من را با هزاران سوال بدون جواب رها کرده بود.با وجود این که هیچ خبر موثقی در مورد گناهکار بودن پدرم وجود نداشت ولی بازداشتش به این فکر که مادرم خیانت کرده و این قتل یک قتل ناموسی بوده دامن زده بود و همین مسئله هم ایمان را بیش از بیش عصبانی کرده بود چون ایمان تنها کسی بود که مطمئن بود مادرم بی گناه است چیزی که حتی من هم به اطمینان نمیتوانستم بگویم.مراسم که تمام شد.مداح پشت بلندگوهمه را برای صرف ناهار دعوت کرد.دایی سنگ تمام گذاشته بود. با این که دلم نمی خواست بروم ولی می دانستم نرفتنم آن هم با وجود عمه خانم و باران که به احترام من به این مراسم آمده بودند کار زشتی است.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیا پول واقعی میدادن پول برره میخریدن😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند.
در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت.
پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ....
پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد.
طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است.
چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوچهار بهزاد بر عکس من مدام در رفت و آمد بود تا مطمئن ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوپنجم
مخصوصاً این که دایی چند باری به سراغ عمه خانم آمده بود و از او برای آمدنش تشکر کرده بود و یک جور خاصی احترامش کرده بود. بقیه هم با من و مهمانانم بسیار مودبانه و با احترام برخورد کرده بودند و به قول بهزاد در شان من نبود که دعواهای گذشته را در چنین روزی پیش بکشم.البته خودم هم چنین قصدی نداشتم. مسیر زندگی من از این آدم ها جدا شده بود و دلیلی نداشت خودم را به خاطر چند دیدار اجباری ناراحت کنم. فامیل، دوستان و آشنایان بعد از خواندن فاتحه سوار بر ماشین هایشان به سمت رستورانی که دایی رزرو کرده بود راه افتادند. من که منتظر مانده بودم تا دور قبر مادرم خالی شود همراه عمه خانم و آذین برای خواندن فاتحه جلو رفتم. باران و آقا مرتضی هم پشت سرمان آمدند. روی زانوهایم نشستم و دستم را روی خاک نرم کشیدم و به زنی که فرصت زندگی کردن پیدا نکرده بود فکر کردم. زنی که به گفته دیگران زندگی را دوست داشت. رویاهای بزرگی در سر می پروراند و آرزوهای زیادی برای خودش و بچه کوچکش داشت. زنی که به مدت بیست و هشت سال زیر خروارها خاک به امید این که روزی کسی پیدایش کند و تقاص خونش را بگیرد منتظر مانده بود.آذین کنارم نشست و مثل من دستش را روی خاک کشید و همانطور که عمه خانم یادش داده بود فاتحه خواند. تا آنجا که مناسب ذهن کودکانه¬اش بود موضوع را برایش شرح داده بودم ولی سعی کرده بودم زیاد وارد جزئیات نشوم. نمی خواستم ذهنش درگیر قتل و استخوان های مدفون در زیرخاک شود.هنوز فاتحه خواندنم تمام نشده بود که بهزاد به سراغمان آمد و گفت:
- بهتر ما هم زودتر بریم درست نیست خیلی دیر برسیم.سرم را بلند کردم و به چهره خسته اش نگاه کردم و گفتم:
- بهزاد جان اگه می شه من می خوام یه چند دقیقه ای تنها باشم.عمه خانم که متوجه حال من شده بود اجازه مخالفت به بهزاد نداد و گفت:
-آره مادر ما یه کم جلوتر می ریم تو هم زودتر بیا.بهزاد که معلوم بود چندان از این مسئله خوشنود نیست چیزی نگفت و همراه بقیه به سمت جایی که ماشینش را پارک کرده بود راه افتاد. دوباره دستم را درون خاک فرو کردم و اجازه دادم اشک هایی که از صبح منتظر باریدن بودند روی صورتم روان شوند.
-سلام.با شنیدن صدا سرم را بالا آوردم و با تعجب به پسر جوانی که بالای سرم ایستاده بود و با ناراحتی و اضطراب نگاهم می کرد، چشم دوختم. باورم نمی شد ماهان را اینجا و در مراسم تشیعه جنازه مادرم ببینم. اصلاً اینجا چه کار داشت؟ برای چه آمده بود؟ آن هم با این ظاهر پریشان و آشفته. از من چه می خواست؟ برای وساطت پدرش آمده بود آن هم وقتی که هنوز چیزی مشخص نشده بود؟ یعنی چیزی می دانست که من نمی دانستم؟ ماهان دست هایش را در هم قفل کرد و با خجالت گفت:
-تسلیت می گم سحر خانم. امیدوارم غم آخرتون باشه. از جایم بلند شدم و همانطور که شلوار خاکیم را می تکاندم با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم تشکر کردم.ماهان که معلوم بود از رفتار من دستپاچه شده، من من کنان گفت:
-من......... راستش سحر خانم من......... چطور بگم من.....صاف ایستادم و قبل از این که جمله¬اش را تمام کند، گفتم:
-می دونم شما کی هستید؟با تعجب گفت:
-می دونید؟ می دونید من کی هستم؟ یعنی شما قبلا من رو دیدید؟ تلخ خندیدم.
-یه دفعه برای خرید اومده بودم مغازه پدرتون. چشمانش گرد شد و با حیرت نگاهم کرد. بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد آب دهانش را قورت داد و گفت:
-شما.... شما همون خانمی هستید که اون روز در مورد تعداد بچه های بابام می پرسیدید؟ نه؟پوزخند زدم و گفتم:
-آره، ولی پدرتون تا آخر هم یادش نیومد یه دختر دیگه هم داره. شرمنده نگاهش را از من دزدید و گفت:
-حتماً نمی خواسته چیزی جلوی من بگه وگرنه.......یک قدم جلو گذاشتم و سینه به سینه¬اش ایستادم و در حالی که مستقیم به چشمانش نگاه می کردم با تحکم پرسیدم:
-می دونی من چند سالمه؟ دوباره آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشانه نه به دو طرف تکان داد. گفتم:
-چهار ماه دیگه سی سالم تموم می شه.می دونی این یعنی چی؟ یعنی بابام بیست و هشت سال فرصت داشت که خبری ازم بگیره ولی نگرفت. بیست و هشت سال فرصت داشت که پدریش و ثابت کنه ولی نکرد. پس بی دلیل ازش طرفداری نکن.دستی توی صورتش کشید و گفت:
-من نمی دونم پدرم چرا هیچ وقت سراغ شما نیومد. چرا هیچ وقت از شما به ما نگفت. من تا روزی که پدرم دستگیر شد حتی نمی دونستم قبل از مادرم زن دیگه ای هم داشته. ولی یه چیزی رو مطمئنم بابای من مادرتون و نکشته.
-از ته دل امیدوارم اینطوری باشه که تو می گی چون اگه ثابت بشه اون مرد قاتل مادرم بوده به هیچ عنوان از خون مادرم نمی گذرم و تا پای اعدامش می ایستم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رویایش را بباف
اتفاقش خود به خود می اُفتد!…💜
شبتون خوش 💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸الهی همه ی
🌷لحظه های زندگيتون
🌸مثل آفتاب گرم
🌷مثل سایه دلنشین
🌸مثل باران بخشنده
🌷مثل رویا شيرين
🌸مثل پروانه سبکبال
🌷و مثل پرنده آزاد و رها باشہ
🌸سلام صبح بخیر
🌷امروز و هر روزتان گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم بیشتر خاطره دارید 😍
قالب های یخ یا خود یخچال؟
پنکه یا علاالدین؟
عکس با تلویزیون یا خود تلویزیون؟ 😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین ها برای خودت... - @mer30tv.mp3
4.14M
صبح 30 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوپنجم مخصوصاً این که دایی چند باری به سراغ عمه خانم آمد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوششم
و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده بود به سمت بهزاد که کمی دورتر با نگرانی به جدال من با ماهان نگاه می کرد، رفتم. سعید فاکتورهای خرید را روی میز من گذاشت و خودش را روی صندلی کنار میز رها کرد و با خستگی چشم بست. در حالی که فاکتورها را زیر و رو می کردم لبخندی زدم و گفتم:
-معلومه پسرمون دیشب نذاشته بخوابیا.سعید آهی کشید و گفت:
-دارم دیوونه می شم اصلاً نمی خوابه یک بند جیغ می کشه و گریه می کنه از اون بدتر ستاره اس که هر وقت عرشیا گریه می کنه اینم می زنه زیر گریه من نمی دونم باید عرشیا رو ساکت کنم یا ستاره رو.
-عرشیا رو نبردید دکتر شاید کولیک داره یا گوشش درد می کنه که اینقدر گریه می کنه؟ آخه بچه که بی دلیل گریه نمی کنه؟
-بردیمش درمونگاه یه شربت هم برای دل دردش نوشتن ولی بازم گریه هاش قطع نمی شه. سحر دیگه دارم کم میارم.
-کسی نیست کمکتون کنه؟
-مادر ستاره که گرفتاره. ستاره هم قبول نمی کنه از مادر من کمک بگیره.از این رفتارهای ستاره خوشم نمی آمد. با این که مادر سعید زن مهربان و بی آزاری بود ولی ستاره بعضی وقت ها بی جهت در مقابل او جبهه می گرفت. گفتم:
-سعید حواست به ستاره باشه. الان تو شرایط بدیه. ممکن دچار افسردگی بعد از زایمان بشه. یه وقت باهاش بدخلقی نکنی.نالید:
-می گی چیکار کنم؟ من تنهای از پس همه اینا بر نمیام.
-آدرس خانم دکتر رضایی و بهت می دم عرشیا رو ببر پیشش زن یکی از شرکای کاری بهزاده. دکتر خیلی خوب و حاذقیه خودم زنگ می زنم برای عرشیا وقت می گیرم. فردا هم یه سر میام خونتون تا با ستاره حرف بزنم تا دست از لجبازی برداره و اجازه بده مادرت یه مدت بیاد پیشتون.قبل از این که سعید چیزی بگوید مهیار در چهار چوب در ظاهر شد و با همان لبخند همیشگی سلام کرد. با دیدن مهیار هم من و هم سعید از جایمان بلند شدیم. مهیار به سمت سعید رفت و با او دست داد و رو به من گفت:
-این اطراف کار داشتم گفتم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم.به مهربانیش لبخند زدم این روزها همه بیشتر از قبل هوای من را داشتند و سعی می کردند کمکم کنند تا از این بحرانی که در آن گرفتار شده بودم عبور کنم. گفتم:
-لطف کردی. خودم هم می خواستم بیام دفترته. باهات کار داشتم.مهیار اخمی کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟ سعید گفتگوی من و مهیار را قطع کرد و رو به من گفت:
-اگه دیگه کاری با من نداری من برمی گردم سر کار.
-نمی خواد بمونی. کار رو تحویل مهراد بده و برو خونه پیش ستاره.
-آخه....
-آخه نداره الان سلامتی خودت و زن و بچه ات مهمتره.تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت. مهیار که نگاهش همراه با سعید حرکت می کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ظاهراً جناب پدر کم اورده.با خنده حرف مهیار را تائید کردم و از او دعوت کردم که روی صندلی که چند دقیقه قبل سعید روی آن نشسته بود، بنشیند و خودم هم نشستم. مهیار که مثل همیشه کت و شلوار مرتبی پوشیده بود پا روی پا انداخت و با همان جدییتی که موقع کار به خود می گرفت، گفت:
-خب چرا می خواستی بیای دفترم؟به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:
-حتماً شنیدی که قاتل مادرم اعتراف کرده.مهیار سرش را به نشانه بله تکان داد. ادامه دادم:
-می خوام وکالت من رو به عنوان ولی دم مقتول تو دادگاه برعهده بگیری.مهیار بعد از کمی سکوت پرسید:
-مطمئنی می خوای من این کار رو انجام بدم. وکیل های با تجربه..........میان حرفش پریدم و گفتم:
-من فقط به تو اعتماد دارم. می خوام تو دادگاه تو کنارم باشی نه کس دیگه.مهیار از جایش بلند شد و گفت:
-باشه اگه اینطور می خوای منم حرفی ندارم. فردا بیا دفترم تا هم قرارداد وکالت و امضا کنی هم در مورد پرونده با هم بیشتر حرف بزنیم.بعد از رفتن مهیار دوباره روی صندلیم نشستم و به چند ماه اخیر فکر کردم به روزی که سرگرد زنگ زد و گفت پدرم را آزاد کرده اند و به جای آن مردی به نام حمید سیروانی را دستگیر کردند. مردی که در همان بازجوی اول به قتل مادرم اعتراف کرده بود. پیشانیم را روی میز گذاشتم و برای لحظه ای چشم بستم تا شاید کمی از حالت گیجی و ضعفی که چند روزی بود امانم را بریده بود خلاص شوم. نمی دانم به خاطر شنیدن خبر دستگیری قاتل بود و یا به خاطر فشار کاری این روزها ولی هر چه بود بدجوری احساس ضعف و مریضی می کردم.
-سحر؟
چشم باز کردم و به بهزاد که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود. بهزاد اخمی کرد و گفت:
-چرا اینجا خوابیدی؟با خستگی آهی کشیدم و گفتم:
-نمی دونم چرا خوابم برد.
-اینطور نمی شه سحر باید ببرمت دکتر تو این روزا خیلی می خوابی. رنگت هم پریده.
-شلوغش نکن بهزاد. همش به خاطر فکر خیاله، دادگاه قاتل مادرم برگزار بشه حال منم خوب می شه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پیراشکی_گوشت
مواد لازم :
✅ ۶ لیوان آرد سه صفر
✅ یک لیوان شیر ولرم
✅ یک لیوان آب ولرم
✅ نصف لیوان روغن مایع
✅ یک قاشق سر خالی شکر
✅ یک قاشق نمک
✅ یک قاشق خمیر مایه
✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخ کرده
✅ دویست گرم قارچ
✅ سه عدد پیاز متوسط
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
901_54246255166653.mp3
6.11M
کوروس
شهر عاشقا
عالیه👌🔥
#نوستالژی 🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f