🌸الهی همه ی
🌷لحظه های زندگيتون
🌸مثل آفتاب گرم
🌷مثل سایه دلنشین
🌸مثل باران بخشنده
🌷مثل رویا شيرين
🌸مثل پروانه سبکبال
🌷و مثل پرنده آزاد و رها باشہ
🌸سلام صبح بخیر
🌷امروز و هر روزتان گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم بیشتر خاطره دارید 😍
قالب های یخ یا خود یخچال؟
پنکه یا علاالدین؟
عکس با تلویزیون یا خود تلویزیون؟ 😋
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بهترین ها برای خودت... - @mer30tv.mp3
4.14M
صبح 30 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوپنجم مخصوصاً این که دایی چند باری به سراغ عمه خانم آمد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوششم
و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده بود به سمت بهزاد که کمی دورتر با نگرانی به جدال من با ماهان نگاه می کرد، رفتم. سعید فاکتورهای خرید را روی میز من گذاشت و خودش را روی صندلی کنار میز رها کرد و با خستگی چشم بست. در حالی که فاکتورها را زیر و رو می کردم لبخندی زدم و گفتم:
-معلومه پسرمون دیشب نذاشته بخوابیا.سعید آهی کشید و گفت:
-دارم دیوونه می شم اصلاً نمی خوابه یک بند جیغ می کشه و گریه می کنه از اون بدتر ستاره اس که هر وقت عرشیا گریه می کنه اینم می زنه زیر گریه من نمی دونم باید عرشیا رو ساکت کنم یا ستاره رو.
-عرشیا رو نبردید دکتر شاید کولیک داره یا گوشش درد می کنه که اینقدر گریه می کنه؟ آخه بچه که بی دلیل گریه نمی کنه؟
-بردیمش درمونگاه یه شربت هم برای دل دردش نوشتن ولی بازم گریه هاش قطع نمی شه. سحر دیگه دارم کم میارم.
-کسی نیست کمکتون کنه؟
-مادر ستاره که گرفتاره. ستاره هم قبول نمی کنه از مادر من کمک بگیره.از این رفتارهای ستاره خوشم نمی آمد. با این که مادر سعید زن مهربان و بی آزاری بود ولی ستاره بعضی وقت ها بی جهت در مقابل او جبهه می گرفت. گفتم:
-سعید حواست به ستاره باشه. الان تو شرایط بدیه. ممکن دچار افسردگی بعد از زایمان بشه. یه وقت باهاش بدخلقی نکنی.نالید:
-می گی چیکار کنم؟ من تنهای از پس همه اینا بر نمیام.
-آدرس خانم دکتر رضایی و بهت می دم عرشیا رو ببر پیشش زن یکی از شرکای کاری بهزاده. دکتر خیلی خوب و حاذقیه خودم زنگ می زنم برای عرشیا وقت می گیرم. فردا هم یه سر میام خونتون تا با ستاره حرف بزنم تا دست از لجبازی برداره و اجازه بده مادرت یه مدت بیاد پیشتون.قبل از این که سعید چیزی بگوید مهیار در چهار چوب در ظاهر شد و با همان لبخند همیشگی سلام کرد. با دیدن مهیار هم من و هم سعید از جایمان بلند شدیم. مهیار به سمت سعید رفت و با او دست داد و رو به من گفت:
-این اطراف کار داشتم گفتم یه سر بهت بزنم و حالت و بپرسم.به مهربانیش لبخند زدم این روزها همه بیشتر از قبل هوای من را داشتند و سعی می کردند کمکم کنند تا از این بحرانی که در آن گرفتار شده بودم عبور کنم. گفتم:
-لطف کردی. خودم هم می خواستم بیام دفترته. باهات کار داشتم.مهیار اخمی کرد و گفت:
-اتفاقی افتاده؟ سعید گفتگوی من و مهیار را قطع کرد و رو به من گفت:
-اگه دیگه کاری با من نداری من برمی گردم سر کار.
-نمی خواد بمونی. کار رو تحویل مهراد بده و برو خونه پیش ستاره.
-آخه....
-آخه نداره الان سلامتی خودت و زن و بچه ات مهمتره.تشکری کرد و از اتاق بیرون رفت. مهیار که نگاهش همراه با سعید حرکت می کرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
-ظاهراً جناب پدر کم اورده.با خنده حرف مهیار را تائید کردم و از او دعوت کردم که روی صندلی که چند دقیقه قبل سعید روی آن نشسته بود، بنشیند و خودم هم نشستم. مهیار که مثل همیشه کت و شلوار مرتبی پوشیده بود پا روی پا انداخت و با همان جدییتی که موقع کار به خود می گرفت، گفت:
-خب چرا می خواستی بیای دفترم؟به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم:
-حتماً شنیدی که قاتل مادرم اعتراف کرده.مهیار سرش را به نشانه بله تکان داد. ادامه دادم:
-می خوام وکالت من رو به عنوان ولی دم مقتول تو دادگاه برعهده بگیری.مهیار بعد از کمی سکوت پرسید:
-مطمئنی می خوای من این کار رو انجام بدم. وکیل های با تجربه..........میان حرفش پریدم و گفتم:
-من فقط به تو اعتماد دارم. می خوام تو دادگاه تو کنارم باشی نه کس دیگه.مهیار از جایش بلند شد و گفت:
-باشه اگه اینطور می خوای منم حرفی ندارم. فردا بیا دفترم تا هم قرارداد وکالت و امضا کنی هم در مورد پرونده با هم بیشتر حرف بزنیم.بعد از رفتن مهیار دوباره روی صندلیم نشستم و به چند ماه اخیر فکر کردم به روزی که سرگرد زنگ زد و گفت پدرم را آزاد کرده اند و به جای آن مردی به نام حمید سیروانی را دستگیر کردند. مردی که در همان بازجوی اول به قتل مادرم اعتراف کرده بود. پیشانیم را روی میز گذاشتم و برای لحظه ای چشم بستم تا شاید کمی از حالت گیجی و ضعفی که چند روزی بود امانم را بریده بود خلاص شوم. نمی دانم به خاطر شنیدن خبر دستگیری قاتل بود و یا به خاطر فشار کاری این روزها ولی هر چه بود بدجوری احساس ضعف و مریضی می کردم.
-سحر؟
چشم باز کردم و به بهزاد که بالای سرم ایستاده بود، نگاه کردم. اصلاً نفهمیدم کی خوابم برده بود. بهزاد اخمی کرد و گفت:
-چرا اینجا خوابیدی؟با خستگی آهی کشیدم و گفتم:
-نمی دونم چرا خوابم برد.
-اینطور نمی شه سحر باید ببرمت دکتر تو این روزا خیلی می خوابی. رنگت هم پریده.
-شلوغش نکن بهزاد. همش به خاطر فکر خیاله، دادگاه قاتل مادرم برگزار بشه حال منم خوب می شه.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پیراشکی_گوشت
مواد لازم :
✅ ۶ لیوان آرد سه صفر
✅ یک لیوان شیر ولرم
✅ یک لیوان آب ولرم
✅ نصف لیوان روغن مایع
✅ یک قاشق سر خالی شکر
✅ یک قاشق نمک
✅ یک قاشق خمیر مایه
✅ ۲۵۰ گرم گوشت چرخ کرده
✅ دویست گرم قارچ
✅ سه عدد پیاز متوسط
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
901_54246255166653.mp3
6.11M
کوروس
شهر عاشقا
عالیه👌🔥
#نوستالژی 🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد های نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدونودوششم و بدون توجه به ماهان که از حرف هایم وحشت زده شده ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوهفت
با شک گفت:
-فکر و خیال همیشه باعث بی خوابیت می شد نه پرخوابی.کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
-پس خستگی کاره یه چند روز استراحت کنم خوب می شم.بهزاد سرش را کج کرد و سرزنش وار نگاهم کرد. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را دور گردنش حلقه کردم و با ناز گفتم:
-اینجوری نگام نکن.
-چه جوری؟
-اینجوری که انگار بچه بدی هستم و یه کار بدی کردم.دستش را دور بدنم حلقه کرد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد و زمزمه کرد:
-مگه بچه بدی نیستی؟لب برچیدم و چشمانم را برایش خمار کردم. بی طلقت لب هایش را روی لبم گذاشت و بوسید. وقتی لب های حریصش از روی لب هایم جدا شد. سرم را عقب کشیدم و با لبخند پیروزمندانه ای نگاهش کردم. چشم غره ای رفت و گفت:
-فکر نکن با این کارات یادم می ره. باید بری دکتر.خندیدم و دوباره خودم را برایش لوس کردم و گفتم:
-آخه کی برای این که سر کار یه چرت زده می ره دکتر. من چیزیم نیست بهزاد فقط خسته ام.تسلیم شده آهی کشید و گفت:
-باشه عزیزم ولی قول بده مراقب خودت باشی. همه ما بهت نیاز داریم. بلاخره مهیار خبر تشکیل اولین جلسه دادگاه قاتل مادرم را داد. روز قبل از دادگاه به همراه مهیار به شهر زادگاهم آمدم. از آنجایی که حال عمه خانم زیاد خوب نبود نگذاشتم بهزاد همراهم بیاید و به او اطمینان دادم مشکلی برایم پیش نخواهد آمد. البته بهزاد هم به خاطر وجود مهیار تا حدودی خیالش راحت بود.بعد از رسیدن ما به شهر، من به خانه ی مژده رفتم تا شب را آنجا بمانم ولی مهیار با همه اصراهای مژده و شوهرش به هتلی که از قبل رزرو کرده بود رفت. صبح با دعای خیر مژده راهی دادگستری شدم تا برای اولین بار با قاتل مادرم رو به رو شوم. با مردی که هنوز به درستی نمی دانستم برای چه مادرم را به قتل رسانده.یک ربع مانده به شروع دادگاه به دادگستری رسیدم. قرار بود مهیار را در ساختمان دادگستری ملاقات کنم. تازه وارد دادگستری شده بودم که توجهم به زنی حدودا چهل ساله با سر رویی آشفته که دست دختر بچه پنج، شش ساله ای را در دست داشت و وحشتزده و هراسان به اطراف نگاه می کرد، جلب شد. دو پسر بچه دوازده، سیزده ساله هم پشت سر زن ایستاده بودند. زن با دیدن سربازی که در گوشه سالن ایستاده بود دست دخترک را رها کرد و به سمت سرباز دوید. سه بچه هم به دنبال مادرشان دویدند.زن به سرباز که رسید ایستاد و با لهجه ای غریب پرسید:
-آقا شوهرم امروز دادگاهی داره. کجا باید بریم؟
-دادگاه داره؟ متهمه؟
-ها، متهمه. قراره امروز دادگاهیش کنن .من باید برم تو دادگاه. بابد ببینم قراره چه بلای سر پدر بچه هام بیاد. باید بفهمم چه خاکی تو سرم شده.سرباز اخم کرد و گفت:
-خب با بچه ها که نمی تونی بری، قاضی راتون نمی ده تو دادگاه.زن مستاصل نگاهی به بچه ها کرد. نگاه من هم به سمت بچه ها چرخید. معلوم بود از قشر ضعیف جامعه هستند با لباس هایی کهنه. صورت هایی آفتاب سوخته و نگاه هایی مظلوم و ترسان.دختر بچه چادر رنگ و رو رفته مادرش را سفت چسبیده بود و هراسان به سرباز خیره شده بود. دلم برای مظلومیت و ترس توی نگاهش سوخت ولی بیش از دخترک دلم برای پسرها سوخت با آن کفش های زوار در رفته و نگاهایی خجل. پسرها بیش از دخترک می فهمیدن در اطرافشان چه می گذرد آن ها که معلوم بود هیچ وقت زندگی راحتی نداشتند حالا باید بار شرمندگی کاری که پدرشان کرده بود را بر دوش بکشند. ندیده و نشناخته از دست مردی که با ندانم کاری باعث شده بود زن و بچه هایش اینطور پریشان و شرمنده شوند، عصبانی بودم.زن که نزدیک بود گریه اش بگیرد، گفت:
-الان من چیکار کنم؟ تو این شهر غریبم. جایی رو ندارم بذارمشون.سرباز گفت:
-دادگاه شوهرت کی هست؟ اصلاً قاضیش کیه؟زن کاغذ تا خورده ای را به دست سرباز داد. با دیدن مهیار که به سمتم می آمد حواسم از زن و بچه هایش پرت شد. مهیار که نفس، نفس می زد گفت:
-چرا اونجا وایسادی بیا بریم تو الان قاضی میاد.به همراه مهیار به داخل اتاقی که دادگاه مادرم در آن برگذار می شد رفتم.قاضی هنوز نیامده بود. از آنجای که خبر پیدا شدن اسکلت یک زن که بیست و هشت سال پیش به قتل رسیده بود برای شهر کوچک ما خبر داغی محسوب می شد و دادگاه هم علنی برگذار می شد عده زیادی از مردم کنجکاو و خبرنگاران در دادگاه جمع شده بودند.در بین جمعیت حاضر در دادگاه دایی، خاله زهرا، خاله لیلا و ایمان را که در ردیف جلو نشسته بودند پیدا کردم و به سمتشان رفتم و بعد از یک سلام و احوالپرسی کوتاه و مختصر پشت سر دایی نشستم.مهیار هم بعد از دست دادن با دایی و ایمان و احوالپرسی با خاله ها کنار من نشست
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدونودوهشت
.رابطه من و خانواده ام به نوعی صلح نسبی رسیده بود دیگر قهر نبودیم ولی آنقدرها هم آشتی نبودیم که رفت و آمدی داشته باشیم. همین که احترام من را نگه می داشتند و فاصله اشان را با من حفظ می کردند برایم کافی بود. نه انتظار جبران داشتم و نه انتظار محبت و دوستی. حوصله گله گذاری و کشیدن پای گذشته به میان زندگیم را هم نداشتم. البته دایی هر از گاهی زنگ می زد و احوالپرسی می کرد من هم با احترام جوابش را می دادم. احساسم می گفت او تنها کسی است که واقعاً از اتفاقی که برای مادرم افتاده بود متاثر، ناراحت و شرمنده بود و گریه ها و زجه های خاله لیلا و خاله زهرا سر خاک مادرم چندان واقعی به نظرم نمی رسید. هر چند هم مژده و هم نغمه اعتقاد داشتند نگاهم نسبت به خاله هایم خیلی بدبینانه و به دور از انصاف است. شاید راست می گفتند و من داشتم مغرضانه قضاوتشان می کردم هر چه بود آن ها هم خواهرشان را از دست داده بودند و این که فکر کنم از اتفاقی که برای خواهرشان افتاده ناراحت نیستند چندان منصفانه نبود ولی دست خودم نبود که نمی توانستم باورشان کنم. من دلم هیچ جوره با این جماعت صاف نمی شد.هنوز چند ثانیه از نشستنم نگذشته بود که پدرم و ماهان به همراه دو زن وارد دادگاه شدند یکی از زن ها مسن تر بود و معلوم بود در میانه پنجاه سالگی به سر می برد ولی زن دوم جوانتر بود شاید چهل شش یا هفت سال بیشتر سن نداشت. زن مسن تر صورتی آرام و متین داشت ولی زن جوانتر مضطرب و هراسان بود. مسلماً زن مسن تر مادر ماهان بود که اینطور حمایتگرانه در کنار شوهرش راه می رفت ولی هیچ چیزی در مورد این که زن کوچکتر چه کسی می تواند باشد به ذهنم نمی رسید.همین که خواستم نگاهم را از روی آن ها بردارم با ماهان چشم در چشم شدم. ماهان با سر سلام کرد و چیزی در گوش پدرم گفت.نگاه پدرم به سمتم چرخید. بعد از آزادی پدرم ماهان چند باری با من تماس گرفته بود و از حال بد روحی پدرش و ندامت و پشیمانیش گفته بود و از من خواسته بود تا به حرف های پدرش گوش دهم ولی من قبول نکرده بودم. این که پدرم قاتل مادرم نبود چیزی از بار گناهانش کم نمی کرد. او به مادرم تهمت زده بود و از زیر بار مسئولیتی که در قبال من داشت شانه خالی کرده بود.این ها گناهان قابل بخششی نبودند پدرم با شرمندگی قدمی به سمتم برداشت ولی قبل از این که به من برسد متهم را با لباس زندان در حالی که دست هایش با دستبند بسته شده بود و سربازی او را همراهی می کرد به داخل آوردند. آمدن متهم باعث بوجود آمدن همهمه و بی نظمی در دادگاه شد.در میان آن همه شلوغی صدای ناله و نفرین های خاله زهرا و خاله لیلا از همه بلندتر بود. دایی رضا هم زیر لب بدو بیراه می گفت ولی من فقط خیره به صورت مردی بودم که مادرم را کشته بود و زندگی من را نابود کرده بود. با ورود قاضی، دادستان و چند نفر دیگری که من دقیقا نمی دانستم چه سمتی داشتند، همه سکوت کردند و از جای خودشان بلند شدند.از فکر این که بلاخره می فهمیدم چرا این مرد مادرم را کشته و کودکی و نوجوانیم را نابود کرده حالم دگرگون شده بود. احساس ضعف و سرگیجه در کنار حس خشم و عصبانیت تمام رمقم را کشیده بود. در آن لحظه واقعا به بهزاد نیاز داشتم. دلم می خواست کنارم بود. دستم را محکم در دستان مهربانش می گرفت و مثل همیشه با نگاهش حس امنیت و اطمینان را به وجودم تزریق می کرد.بلاخره با اجازه قاضی همه روی صندلی هایشان نشستند و جلسه دادگاه با خواندن کیفر خواست دادستان شروع شد. مهیار به عنوان وکیل ولی دم مقتول در ابتدای جلسه از دادگاه تقاضای اشد مجازات را برای متهم کرد و بعد از آن قاضی از متهم خواست که به جایگاه برود تا از خودش دفاع کند. من که از شدت اضطراب حالت تهوع پیدا کرده بودم. خودم را به جلو خم کردم، آب دهانم را قورت دادم و به قاتل مادرم خیره شدم.متهم که دستبندش را باز کرده بودند با قدم هایی آرام به سمت جایگاه رفت. با این که می دانستم در اوایل پنجاه سالگی است ولی خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می رسید. اندک موی که روی سرش بود به طور کامل سفید شده بود و صورت لاغر و استخوانیش پر بود از چروک های ریز و درشت.وقتی در جایگاه قرار گرفت نگاه مات و توخالیش را به صورت قاضی دوخت انگار هنوز باور نداشت بعد از بیست و هشت سال به دام افتاده باشد. خیلی دلم می خواست بدانم در همه این سال ها چه حسی داشته خوشحال بوده که از دست قانون فرار کرده و یا همه زندگیش را با ترس از لو رفتن گذرانده. در صورتش دقیق شدم. قیافه داغون و پریشانش نشان نمی داد در بیشت و هشت سال گذشته زندگی خوب و راحتی را گذرانده باشد. همین مسئله به عنوان اولین دلگرمی نفسم را آزاد کرد و باعث شد با حالتی آرامتر روی صندلیم بنشینم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما خوشبخت ترین نسل بودیم چون همه چیز طعم زندگی و سادگی رو داشت:)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مى كرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كرده اى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمى رسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مى خواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مى دهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f