دوستان عزیز
روز چهارشنبه تون زیبا
و دوست داشتنی
و لبخندی شیرین
چاشنی زندگیتون
الهى که همیشه
مسیر زندگیتون
پر از گل و دلتون پراز
عشق و نگاهتون
پر از شادی باشه♥️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یادتون نمیاد!
میزدیم به شیشه باجه تلفن که خانم زود باش
اونم علامت میداد
که ۲ دقیقه صبر کن
یادش بخیرچه صبری داشتیم
اون وقت ها..
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ارزش به خود... - @mer30tv.mp3
4.29M
صبح 7 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسی یکم شکر ریختم روی حلیم و هم زدم و آروم چند قاشق خوردم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیویک
سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق تو فرانسه اس اینجا مهمونی اتاق قبلی تو رو دادم به پریماه که پیش خودم باشه چمدون هاتون بالاس هر کس مال خودشو بردار و بره توی اتاق خودش کامی رفت و سارا خانم دنباله حرف رو گرفت و گفت :کامی هر وقت یادش میفته که شما با بچه های خواهر چیکار می کنین عصبانی میشه مادر این بار دیگه ما می خوایم بچه های خواهر بیان اینجا داداش شما هیچی نمیگین مثلا دایی اون بچه ها هستین ؟
آقای سالارزاده هم از پشت میز بلند شد و سبیل هاشو پاک کرد وگفت چی بگم ؟ مگه تا حالا شده مادر به حرف کسی گوش کنه این همه سال گوش نکرده بازم نمی کنه سارا ادامه داد به خدا شما هم مظلوم گیر آوردین همش تقصیر خود خواهرمه که صداش در نمیاد خانم گفت: بسه دیگه ببین سارا دلم برات تنگ شده بود از راه نرسیده شروع نکن من و سهیلا خودمون با هم کنار میایم مشکلی با این موضوع نداریم برو استراحت کن دیگه ام به کار من دخالت نکن.من بلند شدم و رفتم توی اتاقم اونقدر بلا تکلیف بودم که نمی دونستم چیکار کنم ولی یک حسی بهم می گفت ماجرا هایی در پیش داریم و اینطور که نریمان بهم گفته بود همه ی اونا مثل هم بودن و خیلی زیاد تعجب کردم از اینکه از راه نرسیده داشتن عقده هاشون رو سر هم خالی می کردن کتم رو پوشیدم و آهسته از در ایوون رفتم به گلخونه که نباشم و نشنوم تازه فکر می کردم که همه ی اونا خوابشون میاد و به زودی خونه خلوت میشه و بر می گردم در واقع گلخونه همیشه به من آرامش می داد انگار به یک دنیای دیگه پا می ذاشتم و همه چیز رو به دست فراموشی می سپردم و حالا حس می کردم به یک جای خلوت نیاز دارم تا انتهای گلخونه رفتم خانم یک گلدون یاس داشت که بطور عجیبی رشد کرده بود و هر روز صبح گلهای چهار پر خوش بوی اونو می چید و توی یک بشقاب می ریخت و میذاشت کنار تختش
که مدتی بود با سرد شدن هوا دیگه گل نمی داد یک مرتبه چشمم افتاد به اون گلدون یاس که پر شده بود از گل لبخندی به لبم نشست و رفتم تا اون گلها رو برای خانم بچینم همینطور که مشغول بودم فکر می کردم به تلفن مامانم و اینکه اگر این بار رفتم خونه مشکلی از طرف یحیی پیدا می کنم یا نهخیلی حرفا توی دلم بود که باید بهش می زدم ولی از زندگی یاد گرفته بودم که نباید هر حرفی رو زد یک وقتا لازمه که آدم بعضی حرفا رو توی صندوقچه ی دلش نگه داره و سکوت از همه چیز بهتره بعد فکر کردم اصلا چرا باید به یحیی چیزی بگم که دیگه فایده ای نداره ؟و شروع کردم بلند با خودم حرف زدن و گفتم من چرا همه ی حرفام رو به نریمان می زنم و اون منو درک می کنه ولی یحیی اصلا متوجه ی حرف من نمیشه ؟ نریمان ؟ آخ من بازم دارم بهش فکر می کنم نمی فهمم برای چی همش فکرم در گیر نریمان میشه ؟ خب معلومه دختر اون بهترین آدمیه که توی عمرت شناختی البته بعد از آقاجونم نه نریمان یک طورایی از اونم بهتره خب چه بهتری داره ؟اولا خیلی کار می کنه و خیلی مهربونه شاید عاقل ترین فرد این خانواده باشه اصلا عاقله همه روش حساب باز کردن برای اینکه می دونن آدم خوبیه و یک طورایی بارشون رو گذاشتن روی شونه های اون آخیش طفلک نریمان گناه داره سرم بی اختیار کج شده بود و رفته بودم توی یک عالم دیگه که صدای جیر جیر در آهنی گلخونه رو شنیدم و هراسون برگشتم نریمان از همون دور گفت کجایی دنبالت می گشتم در حالیکه دوباره دچار هیجان شده بودم آروم گفتم احمق نشو پریماه خواهش می کنم و در حالیکه مشتی از گل یاس توی دستم بود رفتم جلو و گفتم چرا دنبال من می گشتی کاری داری ؟ گفت آره دیگه کارت داشتم در اتاقت رو زدم نبودی مامان بزرگ گفت بگردم و پیدات کنم با خودم گفتم دیدی پریماه مامان بزرگ اونو فرستاده دنبالم به خواست خودش نیومده جلوتر که رسیدم پرسیدم خانم چیکارم داره ؟گفت اینا چیه توی دستت ؟مشتم رو باز کردم و نشونش دادم با دو انگشت چند تا دونه از اونا رو برداشت و ادامه داد یادش نیست قرص هاشو خورده یا نه میگه تو بری بهش بدی گفتم نخوردن همیشه بعد از صبحانه می خورن سرشو کج کرد و به حالت مظلومانه ای پرسید پریماه ؟ الان بهم میگی دیشب چرا عصبانی بودی ؟ فقط بهم بگی از دست من نبوده خیالم راحت میشه با لحن آرومی گفتم: مگه خیالت ناراحته ؟گفت معلومه نمی خوام تو از من ناراحت بشی گفتم از کسی ناراحت نبودم خودم کار بدی کردم و از خودم بدم میومد تو هیچ تقصیری نداری من بازم ازت عذرمی خوام گفت تو رو خدا نگو بهت که گفتم من نمی تونم ناراحتی تو رو ببینم از این بابت خاطرم جمع باشه کلا به کارم بیشتر می رسم و نگاهی به من کرد و گفت یک چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟گفتم نمیشم آره بگو با یک لبخند گفت خاکستری خب بریم دیگه مامان بزرگ منتظره.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_آلو
مواد لازم :
✅ یک کاسه ابگوشتی آلو
✅ یه کاسه ماست خوری زرشک
✅ یک عدد پیاز
✅ دو قاشق رب
✅ یک کاسه ماست خوری شکر
✅ یک قاشق ابلیمو یا آب نارنج
✅ دولیوان آب
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
8.7M
📝 آن شب که شب از...
🎤 حاج_محمود_کریمی
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مداد های نوستالژی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیویک سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیودد
همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی گفت خواهش می کنم لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی با حرص گفتم واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی با حالتی که انگار شرمنده شده گفت من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله گفتم بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت صبر کن با من بیا و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه رفتم و با تندی گفتم خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت ببین دوباره از اینجا میریم برگشتیم به عقب انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه گفتم می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس شنیدی استثنا هم نداره و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد و گفت شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد توی آسمون میون ابرها احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد گفتم حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم گفت الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره گفتم نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم گفت باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا وقت زیاده نریمان همینطور که میرفت بالا گفت وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره و ایستاد و صدام کرد پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم گفتم آره باشه خوبه و رفت بالا اما تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده تا من وارد شدم بلند شد و گفت خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم خانم گفت تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا چون نزدیک بخاری بود فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار اون نمی دونست که تو با ما زندگی می کنی گفتم نه خانم من هیچی نمی خوام شما الان باید استراحت کنین
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیوسه
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیف مدرسه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f