🌸آغاز یک روز خوب با سلامی
🌸پر از حس خوب زندگی
🌸ســـــ🌸ــــلام
🌸روزتون بخیر
🌸وسرشار از لحظه های ناب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوازم قدیمی دهه ۴۰/۵۰
کدومو داشتید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه سیاه... - @mer30tv.mp3
4.73M
صبح 9 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوهشت چیزی نیست درستش می کنیم تا ناهار خوردیم راه میفتیم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوسیونه
خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو عوض کنه و ادامه داد قربونتون برم که به فکر اونا هستین ممنونم حالا یک روز باید بیان خونه ی ما بچه ها خیلی خوشحال میشن اون می خندید ولی نمی تونست بغض صداش رو از کسی پنهون کنه دیگه همه سکوت کردن شاید اگر خانم وضعیت خوبی داشت دوباره بحث بالا می گرفت ولی در اون موقع همه می خواستن که اون آرامش داشته باشه بعد از ناهار تند و تند آماده شدم در حالیکه دلم مثل سیر و سرکه میجوشید از چیزی که به فکرم می رسیدمیترسیدم از اینکه یحیی وزن عمو اونقدکوتاه اومده باشن که نتونم مخالفتی بکنم و این برام عجیب بود چون روزی من چنان عاشق یحیی بودم که تنها آرزوی زندگیم رسیدن به اون بود ولی حالا از اینکه این آرزو عملی بشه هراس داشتم و این تلاطمی وحشتناک در وجودم به پا کرده بود بالاخره نریمان صدام کرد و با وجود مخالفت های خانم که نمی خواست من همراه اونا برم و نریمان راضیش کرده بود راه افتادیم نادر زودتر ازهمه رفت بیرون ونشست جلو و من باید با کامی عقب می نشستم به محض اینکه به ماشین رسیدیم نریمان در جلو رو باز کرد و گفت داداش شما بشین عقب پریماه هم با ماست نادر سریع پیاده شد و گفت اوه بله خانم معذرت می خوام و رفت عقب نشست و یکبار دیگه بهم ثابت شد که نریمان واقعا به فکر منه در تمام طول راه اونا در مورد کار حرف می زدن و من در فکر اینکه چطور با یحیی و زن عموم بر خورد کنم و چی بگم که مشکلی برام درست نشه قصد داشتم خیلی منطقی حرف بزنم و کینه های گذشته رو پیش نکشم در واقع از خانواده ی سالارزاده درس عبرت گرفته بودم و اونقدر در فکر بودم که متوجه نشدم نریمان یکراست رفت کارگاه در حالیکه اصلا من آمادگیش رو نداشتم کارگاه توی بازار و یک کوچه ی باریک و خاکی بود انتهای کوچه یک در کوتاه چوبی رو زدن و یک جوون کلون پشت در رو که پشت در های قدیمی مینداختن باز کرد که باید سرمون رو خم می کردیم تا بتونیم وارد بشیم یک خونه ی قدیمی و یک اتاق بزرگ جلوی ساختمون نرده ی آهنی سرتاسری کشیده بودن و گاوصندوقی بزرگ توی دیوار اتاق جاسازی شده بود که سنگ های قیمتی و شمش های طلا رو اونجا نگهداری می کردن چهار نفر اونجا مشفول کار بودن نریمان بعد از اینکه گاو صندوق رو باز کرد و جواهرات رو به نادر و کامی نشون داد اومد سراغ منو یکم برام از کار ساخت اونا توضیح داد در حالیکه من اصلا حواسم نبود و آمادگی شنیدنش رو نداشتم آروم گفتم ببخشید نریمان میشه منو ببری خونه الان حالم خوب نیست کاش می دونستم که اول منو نمی بری باید بهت می گفتم نگاهی به من کرد و سرشو آورد جلو و آهسته گفت دلم نمی خواد بری امروز از خیرش بگذر گفتم نمیشه مامانم منتظره خودمم می خوام برم ببینم چی میشه دلشوره داره منو می کشه رفت سراغ گاوصندوق و چیزایی که بیرون آورده بود دوباره گذاشت سر جاش نادر گفت پریماه خیلی عالی شده اونایی که تو طرح داده بودی واقعا عالین بی خود نبود نریمان اون همه تعریف می کرد عالیه فکر می کنم رو دست ببرن خانم ها خیلی از اون گردنبند سه رج استقبال می کنن مثل کارای ایتالیایی شده گفتم طرح اون مال خانم بود به من گفت کشیدم چون می تونستم تصور کنم که چقدر قشنگ میشه تعریف های شما بهم نیروی داده که چیزای بهتری طراحی کنم امیدوارم مایوس تون نکنم کامی گفت من که خیلی خوشم اومد فکر می کنم شما خیلی موفق میشین اگر برین ایتالیا که مرکز این چیزاست بهتون قول میدم یکسال نشده جزو ثروتمندان شهر میشین من خودم بهتون کمک می کنم و با کسانی شما رو آشنا می کنم که راه ترقی براتون باز بشه نادرم هست خیلی دوست و آشنا داره اونا تعریف می کردن و من فکر می کردم حالا بزارین از پس زن عموم بر بیام شما ها از زندگی من چه خبر دارین فکر می کنین از دل خوشم دارم این کار رو می کنم ؟ نریمان در گاوصندوق رو که بست و قفل کرد گفت بچه ها شما یواش یواش برین طلا فروشی اونجا رو هم ببینین من میرم پریماه رو می رسونم و بر می گردم بعد با هم میریم میرداماد فکر می کنم دو سه روز دیگه کار دکور بندیش تموم بشه و تا هفته دیگه افتتاحش کنیم نادر گفت کلید ؟ نریمان گفت محمود هست بازه وقتی از اونجا بیرون اومدیم تا دم ماشین نریمان با حالتی که احساس می کردم عصبانی هست حرف زد و گفت نمی فهمم تو اصلا چرا می خوای بری و با اونا بحث کنی ولشون کن یک کلام به مامانت بگو نمی خوام چرا داری میری که باهاشون روبرو بشی ؟ یادت رفت چقدر اذیتت کردن من شاهد گریه هات بودم حالا اومدن قند و نبات چشم روشنی می خوان ؟این اصلا معنی داره ؟ همین هفته پیش تو به من نگفتی زن عموت تا گرگان رفته و بد گویی تورو کرده ؟ توی این یک هفته چی شده که یادش اومده تو رو می خواد بگیره برای پسرش نمی فهمم اصلا شما ها چرا دارین قبول می کنین ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_قیمه
مواد لازم:
✅ گوشت
✅ پیاز ۲عدد
✅ لپه
✅ سیب زمینی
✅ رب گوجه
✅ لیمو عمانی
✅ زعفران
✅ نمک ،فلفل ،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - حاج محمود کریمی.mp3
37.19M
📝 نشست و بست نگاهی..
🎤 حاج_محمود_کریمی
🏴 #فاطمیه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_یازدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از این گوشی داشتید؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیونه خواهر برای لحظاتی احساساتی شد و سعی کرد فورا جو رو ع
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوچهل
گفتم چته نریمان چرا داری داد می زنی مردم دارن نگاه می کنن کی گفته که من می خوام قبول کنم ؟ مامان من از پس اونا بر نمیاد مگر خانجون که خب یحیی هم نوه ی اونه زود تحت تاثیر قرار می گیره خودم باید برم ببینم چه خبره یواش برو نفسم بند اومد به ماشین نزدیک می شدیم اون قدم هاشو تند کرد و رفت نشست توی ماشین احساس می کردم از عصبانیت داره منفجر میشه نشستم توی ماشین و گفتم نریمان تو چرا داری با من اینطوری می کنی ؟منم نمی فهمم چرا داری این کارو با من می کنی بهت میگم مجبورم برم ببینم چی میگن گفت ببخشید باشه راست میگی من کاره ای نیستم نباید اظهار نظر می کردم نمی دونم چم شده برات نگرانم و نمی دونم چطوری عنوانش کنم خب ما سالارزاده ها همیشه همینطوریم این دوروز خودت دیدی از دستمون در میره و روشن کرد و راه افتاد اما می فهمیدم که حال خوشی نداره گفتم نریمان تو رو خدا اوقاتت تلخ نشه ولی یک چیزایی هست که تو نمی دونی اما تو حق داری این حرفا رو بهم بزنی منم بودم شاید همینکارو می کردم چون خوبی منو می خوای ولی جای من نیستی تو نمی دونی چه چیزا توی دل من هست که نمی تونم به زبون بیارم در واقع شدم کفتر دو بوم به هیچ کجا تعلق ندارم گفت نباش کفتر دو بوم نباش نمی فهمی که چقدر همه دوستت دارن ؟ نمی ببینی که مامان بزرگ بدون تو یک لحظه نمی تونه زندگی کنه ؟ حتی عمه سارا رو هم تحت تاثیر قرار دادی صبح داشت ازت تعریف می کرد که چه دختر با شخصیتی هستی دیگه باید چیکار کنیم بفهمی؟گفتم درسته می دونم من ازتون ممنونم ولی من مادر دارم دوتا برادر دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم دوستشون دارم توام اینا رو بفهم گفت و حتما یحیی گفتم منظورت چیه حتما یحیی ؟ گفت خب بگو می خوای باهاش آشتی کنی و الان موندی که روی حرفت حرف نزنی درسته هر کاری دلت می خواد بکن من مشکلی با این موضوع ندارم نه ندارم چرا داشته باشم به من چه مربوط هر کاری دلت می خواد بکن گفتم که به من ربطی نداره ولی من صلاح تو نمی دونم زن عموت فردا همین چیزا رو بهانه می کنه و خودت می دونی باهات چیکار می کنه گفتم چرا فکر کردی من برای آشتی اومدم ؟ محاله محال چند بار ازم پرسیدی بهت گفتم تو فکر می کنی من اینقدر احمقم که اینا رو نفهمم ؟ گفت پس چرا می خوای بری خونه و باهاشون روبرو بشی؟گفتم حرف حساب دارم باید برم و بزنم و تمومش کنم گفت پریماه تو چند بار این کارو کردی یحیی دست از سرت بر نداشته دوباره می خوای امتحان کنی ؟ از تو بعیده به در خونه ی ما که رسیدیم نریمان با لحن آرومی گفت پریماه مراقب خودت باش وقتی کارمون تموم شد میام دنبالت خوبه ؟ یا می خوای شب بمونی ؟ گفتم نه شب نمی مونم اگر زحمتت نیست بیا دنبالم اینجا نباشم بهتره تازه نگران خانم هم هستم اگر حالش بد بشه فقط منو می شناسه و آهسته پیاده شدم و در ماشین رو بستم تردید داشتم چون می دیدم نریمان بی اندازه ناراحته و نتونستم آرومش کنم از طرفی نمی فهمیدم برای چی این کارا رو می کنه از روی دوستی ؟ نمی دونستم بفهمم در زدم و منتظر شدم نریمان بازم ایستاد تا من برم توی خونه فرهاد در رو برام باز کرد و خودشو انداخت توی بغلم و فریاد زد پریماه اومدی ؟ همه منتظرت بودن با آقا نریمان اومدی ؟ گفتم تو خوبی عزیزم ؟ برگشتم نگاه کردم ولی نریمان حرکت نکرد پس دست فرهاد رو گرفتم و رفتم توی خونه و در رو بستم از فرهاد پرسیدم داداش جون کسی اینجاست ؟کی منتظرم من بود ؟ گفت کسی نبود فقط عمو و زن عمو و یحیی گفتم اینا کس نیستن ؟ تو خوبی ؟ از درس عقب نمونده بودی ؟ انگار می خواستم برای خودم وقت بخرم و پام کشیده نمیشد برم جلو گفت مامان باهام کار کرده بود ولی بازم عقب موندم امروز دیکته ننوشتم چون بلد نبودم خانم گفت برو دفعه دیگه ازت دیکته می گیرم دستی به سرش کشیدم و یک نفس عمیق و با مشت زدم توی سینه ام و سعی کردم با اعتماد به نفس وارد بشم مامان توی ایوون منتظرم بود تا ما با هم روبوسی کردیم فرهاد جلوتر از من رفت توی اتاق گفتم خبرشون کردین؟ چرا ؟ صبر می کردین با هم حرف بزنیم در اتاق باز مونده بود و صدای یحیی رو شنیدم که پرسید پریماه با کی اومد؟ فرهاد فورا گفت با آقا نریمان مامان با اعتراض گفت تو چرا باز با اون اومدی ؟ بهت نگفتم یحیی اینجاست ؟ گفتم از کسی نمی ترسم بهترم شد بزار بدونن هیچ واهمه ای ندارم و رفتم توی اتاق یحیی بر خلاف همیشه که میومد به استقبالم سر جاش نشسته بود و سرش پایین گفتم سلام و رفتم با خانجون رو بوسی کردم و کنارش نشستم عمو گفت سلام خسته نباشید چه خبر عمو جون ؟ و زن عمو جواب زورکی داد ولی بهم نگاه نمی کرد گفتم همه چیز خوبه دارم کار می کنم وتا مامان با یک سینی چای اومد توی اتاق سکوت مرگباری برای من حکم فرما شد که هیچکس تکلیف خودشو نمی دونست
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدو۰هلویک
کاملا معلوم بود که یحیی از شنیدن اسم نریمان عصبی شده بالاخره خانجون گفت بهتره الان چای بخوریم دهن تون رو شیرین کنین و حرفای خوب بزنیم و بقیه اش رو هم بزاریم برای فردا گفتم خانجون من یکی دو ساعت دیگه باید برم نمی تونم بمونم کار دارم مامان پرسید مگه قرار نبود بیای بمونی ؟ گفتم نه همچین قراری نبود واقعا نمی تونم گفتین بیا منم اومدم ولی به سختی یحیی گفت خب دیگه نرو ما اومدیم حرف بزنیم به زن عمو گفتم هر شرطی گذاشته بودی قبول می کنم جلوی همه به شرفم قسم می خورم ولی تو دیگه سر کار نرو خودم هر کاری باشه می کنم گفتم مثلا چه شرطی رو قبول می کنی ؟ گفت همون ها که بهم گفتی بالاخره ما یک خانواده ایم هر چی هست با هم خرج می کنیم گفتم یعنی میگی ما دست گدایی جلوی شما دراز کنیم ؟برادرای من اینطوری بزرگ بشن ؟ بهتون گفتم من نمیخوام ازدواج کنم حالا دیگه ماجرا فرق کرده نه من دیگه اون پریماه سابقم و نه شما ها اون آدم هایی که من می شناختم زن عمو گفت ببین پریماه الانم به خواست یحیی اومدم که نگه تو نکردی من که می دونستم جوابت چیه ولی یحیی نمی خواد قبول کنه رو کردم به مامان و گفتم اینطوری اومدن روی دست و پای شما افتادن ؟ بازم حرف ناحق گوش کنیم یا توی سر و گله ی هم بزنیم ؟ آقا یحیی حرف مادرت رو قبول کن من کلفت شدم هوایی شدم با مرد غریبه میام و میرم حرفی داری ؟ تو رو به اون خدایی که می پرستی دست از سرم بردار برین دیگه ولمون کنین یا می خواین منم دهنم رو باز کنم و هر چی به فکرم می رسه بگم ؟ خانجون گفت بشین پریماه سر جات احترام نگه دار لازم نیست تو سر کار بری بسه دیگه روزی رو خدا می رسونه از یحیی هم بهتر برات پیدا نمیشه شرط کن یک مدت حشمت رو نبینی تا کینه ها از بین بره شما ها از بچگی همدیگر رو می خواستین و این با یک اختلاف خاله زنکی از بین نمیره چرا بی خودی لجبازی می کنین ؟یک مرتبه یحیی بلند شد و گفت مامان پاشین بریم نه خانجون فایده ای نداره دارم از چشمش می خونم ظاهرا این خانم راست میگه دیگه اون پریماهی که من می خواستم نیست چشمش به آدم های پولدار افتاده و منو می خواد چیکار ؟با ماشین بنز میاد و میره از همون اول می دونستم که پاش به اون جور جاها باز بشه دیگه به درد من نمی خوره گفتم اگر بهم اعتماد می کردی اگر می فهمیدی که برای چی میرم و کار می کنم یکم فقط یکم درکم می کردی بعد می فهمیدی که من آدمی نیستم که پول جلوی چشمم رو بگیره صد بار بهت گفتم نفهمیدی چرا نمیگی حرفایی که برای من درست کردین از من یک پریماه دیگه ساخت ؟چرا نمیگی چون بابای من مرده بود مامانت ترسید و پای ما رو از خونه ی شما برید گفت باشه خودت خواستی میرم زن می گیرم بعدا نگی یحیی بی وفایی کرد تو اول این کارو کردی زن عمو که انگار خدا دنیا رو بهش داده بود بلند شد و گفت بریم حسن آقا تاکار به جای باریک نکشیده و راه افتادن و خیلی با اکراه خداحافظی کردن و رفتن و در خونه زدن بهم یک نفس راحت کشیدم ولی صدای ضربات محکم در همه ی ما رو به هراس انداخت همه رفتیم توی ایوون و فرهاد دوید در رو باز کرد یحیی مثل دیوونه ها اومد توی حیاط و با سرعت اومد طرف من و گفت این بود کثافت آشغال عوضی.برای من چهره ای که یحیی از خودش نشون می داد باور کردنی نبود چقدر آدما می تونن عوض بشن نمی دونستم چه اتفاقی افتاده در یک چشم بر هم زدن خودشو به من رسوند و مچ دستم رو گرفت و کشید و از پله ها رفت پایین و منو با خودش برد داد زدم ولم کن یحیی دردم می گیره چی شده ؟ اینطوری نکن خواهش می کنم ولم کن حرف بزن بگو ببینم چی شده دوباره ؟ داد زد منو مچل خودت کردی ؟احمق گیر آوردی ؟ مرتیکه در دم منتظرته بیا برو پیشش برو دیگه حالا دیدی هرزه ای و مامانم دروغ نگفته بود ؟ نمک نشناس من بهت بد کردم ؟ چیکارت کردم که اون مرتیکه رو به من ترجیح دادی به خاطر پول بود؟به خاطر ماشین بنز منو ول کردی زدی روی همه ی قول و قرار هات ؟ مامان با مشت زد به بازوی یحیی و فریاد زد خفه شو حق نداری به بچه ی من این حرفا رو بزنی دو روزه داری التماس می کنی.صداش کردم اومد این برخورد شما ها بود ؟ پس چی شد ؟ می خواستی باهاش این کارو بکنی ؟ و خانجون سعی می کرد اونو آروم کنه و می گفت یحیی مادر نکن این راهش نیست بهت گفتم یکم کوتاه بیا من درستش می کنم صبر کن این کارا فایده ای نداره یحیی مچ دستم رو محکمتر فشار داد و داد زد چی فایده داره ؟ اون مرتیکه دم در منتظر این خانم وایساده به ریش من می خنده خاک بر سرم کنن که باید در این موقعیت باشم و منو کشید به طرف در حیاط در حالیکه من تقلا می کردم خودمو از دستش نجات بدم.عمو و زن عمو هم وارد حیاط شدن برای اینکه مچم رو رها کنه با دست دیگه ام می زدم توی سینه اش و اون بازم می خواست منو ببره توی کوچه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمی یاد، اون وقتا سلاح گرم محسوب میشد😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f