eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم یه مدل از ژست گرفتنای نسل ما که همگی برا عکس جمع میشدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد .. هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ... جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوشش نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن ک
حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت اومد تو برو قایم شو چند دقیقه می شینه و میره خب حالا دیگه حرفشونزنیم بگین چیکار کنیم برای عقد خانجون به نظرتون چقدر مهر کنیم ؟ خانجون گفت اینطور که از پریماه حرف می زنن و میگن داره براشون کار می کنه و بعد از این در آمد خوبی داره حتما برای اونا هم سود زیادی داره پس باید مهرشو حسابی بالا بگیم گفتم وا خانجون این چه حرفیه سود داره چیه ؟ یک طوری میگن که انگار برای سود می خوان من زن نریمان بشم نه خانجون نمی خوام اگر تونستم باهاش زندگی کنم که هیچ اگر نتونستم خودم عرضه دارم خرج خودمو در بیارم بزارین هر چی خواستن خودشون بگن.دیگه برای امشب بسه من میرم بخوابم خانجون گفت برو زیر کرسی بخواب اتاقت سرده گفتم به فرید قول دادم پیشش بخوابم میرم اتاق پسرا پیش اونا وقتی رختخوابم رو بردم و انداختم فهمیدم که هنوزم اون خونه برای من بوی غم میده و خاطرات تلخ دست از سرم بر نمی داره سرمو که گذاشتم روی بالش یاد روزهای بچگیم افتادم همه با هم توی حیاط بازی می کردیم و یحیی فقط به این فکر بود که مراقب من باشه هرکس اذیتم می کرد اولین اسمی که به زبونم میومد یحیی بود که به دادم برسه و باز یاد شبی که آقاجون فوت کرد و من تمام خونه رو گشتم و نفهمیدم مامانم کجاست و چرا با اون همه سر و صدا خبری ازش نیست از این دنده به اون دنده می شدم وکلافه بودم باید فراموش می کردم ولی چطور مگه دست خودم بود ؟ و اینو فهمیدم که به این زودی نمی تونم توی این خونه راحت باشم صبح وقتی مامان فرهاد رو برای رفتن به مدرسه بیدار کرد خم شد و صورتم رو بوسید فرید رو بغل کرد و با خودش برد می دونستم برای چی این کارو کرده اون می خواست بخوابم و بچه مزاحم من نشه دلم برای اونم می سوخت در واقع داشت هرکاری از دستش بر میومد می کرد تا من راضی باشم و اینو خوب می فهمیدم دوباره خوابم برد در حالیکه دوقطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد وقتی بیدار شدم ساعت نه بود صبحانه خوردم و رفتم به اتاقم تا هر چیزی که مال من بود و لازم داشتم جمع کنم خیال داشتم به این زودی ها به اون خونه بر نگردم نزدیک ظهر در خونه رو زدن مامان گفت به خدا نریمانه دیشب به من گفت از اون لوبیا پلو برای منم نگه دارین ممکنه اومده باشه فورا رفتم به اتاقم تا بلوز و شلوارم رو در بیارم و لباس بپوشم و آماده بشم در ضمن از پنجره به در حیاط هم نگاه می کردم که قلبم از جا کنده شد یحیی رو دیدم که با مامان حرف می زنه می شد فهمید که نمی خواد راهش بده ولی اون داشت اصرار می کرد در اتاقم قفل نداشت دویدم تو اتاق پسرا و در رو بستم نوید زد به در که پریماه منم بیام گفتم برو داداش جون من یکم بخوابم صدات می کنم شروع کرد به گریه کردن گفتم فرید عزیزم برو پیش خانجون ولی صدای گریه اش رو می شنیدم دعا می کردم که مامان موفق بشه ویحیی رو رد کنه بره ولی کمی بعد صداشو شنیدم که به فرید گفت خوبی فرید جان ؟چرا گریه می کنی ؟ بچه که از حال ما بزرگتر ها بی خبر بود گفت آخه پریماه در رو بسته و باز نمی کنه می خوام برم پیشش ناله ای از گلوم خارج شد و گوشم رو گذاشتم به در سکوت بود هیچ صدایی نمی اومد حتی فرید هم حرف نمی زد بازم گوش دادم نه هیچ خبری نبود از سوارخ کلید نگاه کردم کسی توی هال نبودپشت در نشستم تا یحیی بره بعدافهمیدم که مامان فرید رو برده توی اتاقشو و یحیی هم رفته بود توی اتاق خانجون نزدیک یک ربع ساعت طول کشید ولی برای من مثل ده سال گذشت داشتم عذاب می کشیدم مثل اینکه یکی داشت شکنجه ام می داد و بیشتر مصمم شدم که با نریمان ازدواج کنم تا قال این قضیه کنده بشه و اینجا بود که فهمیدم دیگه هیچ حسی به یحیی ندارم و واقعا دلم می خواد هرگز باهاش روبرو نشم که یکی با انگشت زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه ؟ میشه چند دقیقه به حرفام گوش کنی ؟ زیاد وقتت رو نمی گیرم قول میدم سکوت کردم دو ضربه ی دیگه زد به در و گفت خواهش می کنم فقط دو دقیقه آروم در رو باز کردم ولی سرم پایین بود و دلم نمی خواست به صورتش نگاه کنم گفت سلام با سر حواب دادم گفت بیام توی اتاق ؟از جلوی در رفتم کنار و گفتم بیا ولی زود تمومش کن گفت منو ببخش اونشب کار وحشیانه ای کردم و خودم خیلی ناراحتم من نمی خواستم تو رو از دست بدم ولی فهمیده بودم که یکی دیگه رو می خوای و از من گذشتی پس به حرف مامانم گوش دادم و دارم زن می گیرم چون می دونم که دیگه تو پیشم بر نمی گردی ولی عشق تو تا ابد توی دل من می مونه همین باید اینو بهت می گفتم گفتم وایسا پیاده شو با هم راه بریم بازم داری بهم تهمت می زنی یکبار فقط یکبار به حرف من گوش کن؛وقتی کسی رو می خوای باید باورش کنی قبولش داشته باشی حالام داری بهترین کارو می کنی که میخوای ازدواج کنی ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚‍♀🌙 شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن. رازهایت بگو..او آماده شنیدن است. شبتون ناب😍 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هر صبح را به عشق خلق یک زندگی شگفت انگیز آغاز کن و خدا را به خاطر بیداری و هشیاری ات شکر کن و بگو من آماده ام برایِ خلق یک روز خوب و پر حاصل ..    صبحتون پراز حال خوب ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی های مدرسه رو یادته؟ درس حرفه و فن درس علوم روزنامه دیواری هایی که درست میکردیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم های بزرگ... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 19 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهفت حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت
چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسانی که از پشت بهمون خنجر زدن زندگی کنم حالا برو برات آرزوی خوشبختی می کنم گفت بهم بگو دیگه دلت پیش من نیست ؟ گفتم نه نیست از همون موقعی که بازو هامو فشار می دادی و منو می کوبیدی به دیوار با هر ضربه که محکم تر و محکم تر می شد مهرت از دلم بیرون رفت و نمی تونم تو رو ببخشم برای همیشه بغض کرد و روشو برگردوند و یکم مکث کرد و بدون خداحافظی رفت و در خونه رو زد بهم خانجون و مامان پشت در بودن و حرفامون رو گوش می دادن , فورا اومدن که دلداریم بدن که باز صدای در اومد مامان گفت خانجون ناراحت نشین دیگه راهش نمی دم اون دوباره برگشت می ترسم یک کاری دستمون بده , خانجون گفت ای خدا از دست این بچه ها بزار خودم برم در رو باز کنم نزارم بیاد و رفت و من گوشه ی اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم مامان در اتاق رو بست زیر لب گفتم ای لعنت به من کاش دیشب نمونده بودم که مامان هراسون وارد شد و گفت پریماه بیا نریمان اومده نگفتم ناهار میاد ؟ سرمو بلند کردم و گفتم واقعا اومده ؟ گفت آره مادر پاشو فقط خدا کنه یحیی رو ندیده باشه توی مهمون خونه اس خانجونم باهاش رفته اونجا زود باش خانجون نمی تونه جلوی دهنشو نگه داره خودت برو تا من چای بیارم یکم پشت در ایستادم تا بتونم غمی که توی صورتم نشسته بود پنهون کنم تا وارد اتاق شدم نریمان بلند شد و با خنده گفت ببخشید دیگه من زود اومدم که به یخبندون ..تو چته ؟ چی شده ؟ خانجون پریماه چشه ؟ گفتم چیزیم نیست نگران نشو حالم خوبه و با یک لبخند زورکی ادامه دادم اتفاقا خیلی کار خوبی کردی منم وسایلم رو جمع کرده بودم مامانم گفت که ممکنه به خاطر لوبیا پلو ناهار بیای خانجون که سعی می کرد منو توجیه کنه گفت خب معلوم دیگه دختر جوونه و یک مرتبه با کسی که قرار نبود و دلش نمی خواست داره شوهر می کنه اونم به این سرعت هر کس باشه اینطوری میشه احساس کردم نریمان وا رفت و با حالتی که انگار یک غم بزرگ به دلش نشسته سکوت کرد و سرشو انداخت پایین خانجون بازم دسته گل به آب داده بود و می دونستم که نریمان فکرش رفته طرف یحیی نزدیکش نشستم نمی دونستم چی بگم تا از دلش در بیارم هم اینکه شک کرده بودم که یحیی رو دیده باشه گفتم خانجون ببخشید من نمی تونم به مامان کمک کنم داره ناهار رو میاره گفت آره آره من میرم بهش کمک می کنم شما ها راحت باشین تو پیش آقا نریمان باش نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی غم زده پرسید تو واقعا ناراحتی ؟ دلت نمی خواد زن من بشی ؟ نکنه هنوز تردید داری ؟ گفتم نریمان خواهش می کنم به حرف کسی گوش نکن خانجون نظر خودشو میگه از دل من خبر نداره اگر نمی خواستم زنت بشم نمی شدم باور کن برای این ناراحت نیستم خودم خواستم اگر نه که قبول نمی کردم آخه پیش پای تو یحیی اومد اینجا برافروخته شد و گفت اون که داره ازدواج می کنه پس چرا راه میفته دم به دقیقه میاد اینجا ؟گفتم چه می دونم والله به هوای خانجون دلش می خواد توی عروسیش باشه نمی دونست من اینجام گفت اذیتت که نکرد ؟گفتم نه تازه ازم معذرت هم خواست ولی من نمی بخشمش به خودشم گفتم حرفاشو زد و رفت ولی من یاد اونشب افتادم و حالم بد شد خوب شد تو اومدی راستش منم مثل تو هر وقت باهات حرف می زنم حالم بهتر میشه گفت پریماه عقد کردیم یک مدت نیا اینجا بزار حالت خوب بشه و نسبت به اون بی تفاوت بشی گفتم باشه خب حالا تو بگو ببینم خانم و عمه در مورد ما چی گفتن نریمان که یکم حالش بهتر شده بود گفت تو فکر کن وقت حرف زدن داشتیم چقدر خوب شد که تو دیشب نبودی وقتی رسیدیم بابام اونجا بود و بهش گفته بودن که ما کجا رفتیم دیگه خودت حدس بزن چی شد من نادر رو می کشیدم عمه سارا و کامی بابا رو که همدیگر رو نزنن این یکی دو روزم تموم بشه نادر بره دیگه صبرمنم داره تموم میشه گفتم خب اگر با ازدواج ما موافق نبودن چیکار کنیم ؟ گفت نباشه مگه من از اون اجازه می خوام ؟ تو رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم.گفتم بالاخره نمیشه که پدرته وای راستی خانم حالش چطوره؟ گفت نمی دونم دیشب که خوب نبود منم صبح خیلی زود رفتم کارگاه بعدم یک سر به طلافروشی و یک سر به کالری زدم ولی ماشینم راه افتاد و خودش اومد در خونه ی شما من دیدم یک نفر هم قد و قواره ی یحیی داره میره ولی نخواستم باور کنم که این همه پر رو باشه و خجالت نکشه بازم بیاد در خونه ی شما گفتم نریمان تو رو خدا دیگه نسبت به اون حساس نباش اون پسر عموی منه ممکنه بازم با هم روبرو بشیم ولی من دیگه نسبت به اون هیچ حسی ندارم حرفم رو باور می کنی ؟ گفت معلومه من همه ی حرفای تو رو باور دارم ولی یک خبر بد دیگه ام دارم نمی دونم چطوری بهت بگم گفتم تو رو خدا بگو دیگه طاقت ندارم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۲۰۰گرم گوشت ✅ ۳۰۰گرم لوبیاسبز ✅ دوعددهویج ✅ دوعددسیب زمینی ✅ سه عدد گوجه ✅ دوعدد پیاز ✅ نمک فلفل وزردچوبه ✅ ادویه کاری بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
491_28699697632338.mp3
6.94M
اندی چه احساسی قشنگی🥹💖 بسیار زیبا شاد عاشقانه 🫂 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f