eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ۲۰۰گرم گوشت ✅ ۳۰۰گرم لوبیاسبز ✅ دوعددهویج ✅ دوعددسیب زمینی ✅ سه عدد گوجه ✅ دوعدد پیاز ✅ نمک فلفل وزردچوبه ✅ ادویه کاری بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
491_28699697632338.mp3
6.94M
اندی چه احساسی قشنگی🥹💖 بسیار زیبا شاد عاشقانه 🫂 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجله اطلاعات هفتگی مربوط به سال 1334 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهشت چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسا
گفت بابام داره با اون دختر ازدواج می کنه و مثل اینکه رفته خواستگاری و قبول کردن بعد از این یکی از مشکلات ما همینه گفتم باشه بزار زندگیش رو بکنه از الان فکرای بد نکنیم بهتره ولی هر اتفاقی بیفته من کنارتم چشمهاش برق زد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت می دونم که می تونم روی تو حساب کنم ولی نمی خوام تو اذیت بشی که مامان و خانجون ناهار رو آوردن راستش من اینو فقط برای رضایت نریمان گفتم ولی خودمم نمی دونستم می تونم از پس اون همه مشکلی که در انتظارم بود بر بیام یا نه به سارا خانم قول داده بودم از خانم مراقبت کنم به خواهر قول داده بودم به پرستو طراحی یاد بدم و خاطرنریمان و جمع می کردم که کنارش می مونم و در مقابل کارای پدرش تنهاش نمی زارم حالا اینا در مقابل تعهدی که به خانواده ی خودم داشتم چیز زیادی نبود اما آیا می تونستم از پس همه ی اینا بر بیام ؟مامان ناهار درست نکرده بود و همون غذاهای شب قبل رو گرم کرد و آورد سر میز ولی نریمان بازم با لذت خورد و بلافاصله گفت ببخشید خانم صفایی ما دیرمون شده یک کارایی داریم که باید با هم انجام بدیم خدمت تون عرض کردم نادر میخواد بره و هنوز کاراش آماده نیست با اینکه فکر نمی کردم مامانم از این حرف نزیمان چیزی متوجه شده باشه گفت راست میگن می فهمم ولی ما کی حرف بزنیم ؟ نریمان گفت البته من بهتون تلفن می کنم یا میام خدمت شما هر امری داشته باشین روی چشمم ولی نگران مهمونی عقد نباشین اگر موردی نداره یکشنبه صبح احمدی رو می فرستم دنبالتون تشریف بیارین آدرس دقیق رو هم میدم که مهمون هاتون گم نشن فقط بفرمایید چند نفر هستین مامان گفت وای دوشنبه عید غدیره عروسی یحیی هم همون شبه من فقط می تونم چند نفر از فامیل خودم رو دعوت کنم چون فامیل های باباش میرن به عروسی یحیی خانجون با خونسردی گفت چه بهتر هر چی بی سر و صدا تر باشه خیالمون راحت تره می خوایم یک عقد ساده بکنیم فقط برای اینکه فردا حرف و سخنی توش در نیاد دونفر هم فهمیدن کافیه نریمان گفت می خواین اصلا خودمونی باشه ؟ما فعلا کسی رو دعوت نمی کنیم گفتم آره من دلم نمی خواد زیاد مهمون داشته باشیم چون شلوغ میشه و فرداشم مسافر داریم خودمون باشیم اینطوری بهتره خانم نظرش چیه؟ گفت فکر نمی کنم براش مهم باشه چون بعدا می خوایم عروسی مفصل بگیریم مامان گفت آره وقت تنگه من فقط به گلرو خبر بدم با عمه اش اینا بیان و با یک توافق بین خودمون من رفتم به اتاقم تا وسایلم رو بردارم اما دوتا مورد ذهنم رو در سخت گیر گرده بود اول اینکه من خیلی نگران عکس العمل آقای سالارزاده بودم می ترسیدم از اینکه روز عقد آبرو ریزی راه بندازه و دوم اینکه عروسی یحیی و عقد من توی یکشب اتفاق افتاده بود و تا اون موقع متوجه اش نبودم با دوتا ساک بزرگ برگشتم در حالیکه کاملا از صورتم معلوم بود که سر حال نیستم با مامان و خانجون و بچه ها خداحافظی کردم و نریمان فورا هر دو ساک رو ازم گرفت و راه افتادیم حس خوبی نسبت به اون پیدا کرده بودم احساس نزدیکی که طعمش برام شیرین بود احساس داشتن یک پناهگاه امن مثل زمانی که آقاجونم بود و این حس امنیت رو بهم می داد نریمان مردی بود که می تونستم بهش اعتماد کنم هر زنی هر چقدر هم قوی و با اراده باشه طبق غریزه ای که خداوند برای بقای نسل در وجودش گذاشته از حمایت یک مرد لذت می بره وقتی نشستیم توی ماشین و راه افتادیم گفت پریماه من خیلی خوشحالم گفتم بابت چی ؟ نگاهی به من کرد و گفت بابت چی ؟فکر می کردم چیز دیگه ای بگی گفتم مثلا ؟ گفت که بگی منم خوشحالم گفتم خوشحال ؟راستش نمی دونم نریمان خوشحالم یا نه؟ ولی می دونم از کاری که می کنم مطمئنم و حس خوبی دارم ببین می خواستم باهات حرف بزنم با اینکه قبلا بهم قول دادیم از خانواده هامون حمایت کنیم ولی من می خوام پول خودمو داشته باشم و خانواده ام رو از نظر مالی خودم تامین کنم نمی خوام تو بی رویه هر کاری دلت خواست بکنی گفت باشه من برات یک حساب باز می کنم پولت رو می ریزم همون جا دیگه خودت می دونی اینطوری خوبه ؟ خیالت راحت شد ؟ حالا خوشحالی؟خندیدم و گفتم داری بهم تلقین می کنی ؟ نریمان من هنوز درست نمی دونم دارم چیکار می کنم حتی نمی دونم تو چند سال داری ؟ گفت مگه مهمه ؟ من بیست و نه سال دارم میرم توی سی سال بهم نمیاد نه؟گفتم نه فکر می کردم کمتره پرسید تو دقیقا چند سالته هر چند حدس می زنم گفتم منم بیست سالمه گفت ولی تو که تازه دیپلم گرفتی با یک لبخند گفتم باورت میشه من توی ابتدایی یکسال مردود شدم اصلا مدرسه رو دوست نداشتم آقاجونم هم پشتم بود و می گفت به بچه فشار نیارین. آخه مامانم یک بچه بعد از من از دست داد و دکترا گفته بودن دیگه باردار نمیشه شده بودم ته تغاری آقاجونم دست و دلش همیشه برای من می لرزید ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سال بعدم فرید ولی بازم من همون طور عزیز بابا بودم گفت هنوز عزیز همه هستی فورا حرف رو عوض کردم و و گفتم نریمان قبل از اینکه برسیم خونه میشه در مورد پدرت حرف بزنیم ؟ بگو با آقای سالار زاده چیکار کنیم ؟ من نمی خوام بدون رضایت اون زنت بشم یعنی می ترسم اختلافی پیش بیاد گفت تو نگران نباش اون رضایت که داره اما در صورتیکه ما زن اونو بپذیریم توی عقدش شرکت کنیم و قربون صدقه اش بریم اونم همین کارو می کنه پس ولش کن بی خیالش بشو تازه من اونم می شناسم کاری نمی کنه که من و تو رو ناراحت کنه چون خودش می دونه که با من طرف میشه تو فکر می کنی برای چی به من کاری نداره ؟ همش سر بسر نادر می زاره ؟ برای اینکه خرجیش دست منه نخوام بهش بدم گیر می کنه مخصوصا حالا که داره زن می گیره برای همین تو نگران نباش بهش میگم اگر اومد که هیچ مثل قبل هزینه هاشو میدم اگر با ما راه نیومد که بره برای خودش زندگی کنه گفتم حالا نمیشه شما ها هم برای مراسم اون برین ؟بالاخره این کارو که می کنه پس چرا لجبازی می کنین ؟ گفت پریماه به خدا دلم براش می سوزه این دختر به دردش نمی خوره ولی می دونم که حالا قبول نمی کنه و خودشو میندازه توی درد سر ؛ ما دخالت نداشته باشیم بهتره فردا اون زن مدعی من میشه می فهمی چی میگم ؟گفتم نمی دونم هر طوری صلاح هست همون کارو بکن گفت می دونی داریم کجا میریم ؟ گفتم مگه نمیریم عمارت ؟ گفت اول میریم کالری نادر اونجاست توام اونجا رو ببین و برای مراسم عقد هر چی خواستی بپسند گفتم وای نه من چیزی نمی خوام گفت چرا می خوای تازه برات یک خبر خوبم دارم صبر کن وقتی رسیدیم می فهمی گالری از اونی که فکرشو می کردم خیلی بهتر بود ویترین ها ی بزرگ پر از جواهرات خیره کننده احساس کردم من نریمان رو دست کم گرفتم چون واقعا هرگز به دارایی های اون فکر نکرده بودم نریمان رو فقط به خاطر خوبی هاش می خواستم اون روز با اصرار نادر و نریمان یک گردنبند انتخاب کردم و خبر خوب اونم برام ساختن دوتا حلقه ای بود که طرحش رو خودم داده بودم حلقه ها رو بهم نشون داد و گفت خیلی وقته ساخته شده و منتظرن که برن توی دست های ما جلوی نادر خجالت کشیدم ولی اینو متوجه شدم که وقتی سفارش این حلقه ها رو می داد به همین منظور بود از خوشحالی نمی دونستم چی بگم فقط می خندیدم و به اون حلقه ها نگاه می کردم نزدیک یک ساعت روی مبل نشستم و نریمان و نادر کارشون رو انجام می دادن اون ساعت برای من لذت بخش ترین لحظات بودن وقتی سه تایی به عمارت نزدیک می شدیم نادر گفت خدا کنه خواهر نرفته باشه من که صبح خیلی اصرارش کردم ولی دلش برای بچه ها شور می زد که مرتبه چیزی به فکرم رسید و با صدای بلند گفتم آقا نادر تو رو خدا خانم رو راضی کن بچه های خواهر توی عقد ما باشن گفت راست میگه نریمان به خدا گناه دارن دیدی پرستو چطور با حسرت از عروسی تو و پریماه حرف می زد ؟ نریمان گفت والله نه آخه تو و بابا که اوقات برای کسی نمی زارین تا بهم می رسین شروع می کنین نادر با افسوس گفت این بار که برم به این زودی ها بر نمی گردم دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته مخصوصا که خودشو مضحکه کرده و می خواد یک دختر بیست و سه ساله بگیره فکرشو بکن سی و پنج سال از دختره بزرگتره بازم گلی به گوشه ی جمال بابا بزرگ مون.چهل و سه سال داشت یک زن سی ساله گرفته بوداونطوری شد وای به حال بابای ما حالا خوبه خودش اون روزا رو دیده همیشه به عنوان تلخترین روزای عمرش تعریف می کنه بازم قبول نمی کنه و میگه این فرق داره واقعا اگر مامان بزرگ توی زندگی ما نبود چی بسرمون میومد ؟من این حرفا رو گوش می دادم و می تونستم پیش بینی کنم که کنار نریمان چه درد سر هایی خواهم داشت و باید خودمو آماده می کردم وقتی نریمان جلوی در عمارت نگه داشت شالیزار داشت از طرف ساختمونشون میومد قدم هاشو تند کرد و گفت سلام آقا خانم حالش دوباره بد شده سریع پیاده شدم نادر پرسیدخیلی ؟ از کی ؟ گفت از همون صبح که بیدار شده داره دعوا می کنه داد می زنه پریماه رو می خوام خانم اصلا یادش نیست که برای چی رفته خونه ی خودشون. بدون معطلی هر سه تایی با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاق خانم که خواهرو سارا خانم اونجا بودن خانم خواب بود خواهر تا چشمش به نریمان افتاد بغضش ترکید و گفت آخه شما ها کجایین ؟پدرمون در اومد یک مرتبه همه می زارین میرن , نریمان پرسید چی شده ؟گفت آره هیچوقت اینطوری نشده بود هیچی یادش نیست نه منو شناخت و نه سارا رو فقط داد می زد و اثاث خونه رو می شکست و پریماه رو می خواست اونقدر عصبی شده بود که ما نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ حاضرم نبود قرص هاشو بخوره ؛ نریمان دستی به موهای خانم کشید و گفت ای وای چرا دکتر رو نیاوردین ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامتی مادرایی که مجبور بودن تو سرما و گرما کنار این جویها، ظرف و رخت و لباس بشورن... سال 1353ه.ش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتاد تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سا
ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر نداشتیم که اینطوری شده تلفن کردیم به دکتر نبود دیگه نمی دونستیم چیکار کنیم شماره ی خونه اش رو هم نداشتیم شماره ی خونه ی خانم صفایی رو هم نداشتیم مادرم که اصلا حالیش نبود نادر پرسید بالاخره چطوری آرومش کردین ؟خواهر گفت قرص رو حل کردم توی سوپ و به زور به خودش دادم نادر با عصبانیت ولی آهسته گفت همش تقصیر باباس نمی خواد حال وروز این زن رو بفهمه اصلا براش مهم نیست تو رو خدا دیگه نزارین بیاد اینجا و اعصاب مامان بزرگ رو خُرد کنه اینو گفت و رفت سارا خانم و خواهرم پشت سرش رفتن آروم کنار خانم روی تخت نشستم و دستشو گرفتم بین دو دستم و نوازش کردم نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی خاصی گفت فقط تو رو می خواد چیکار کنیم ؟ گفتم باهاش می سازیم ازشون مراقبت می کنیم مگه کار دیگه ای میشه کرد ؟ گفت من نمی خوام وقتی زنم شدی این بار رو بندازم روی شونه های تو درست نیست توام زندگی می خوای گفتم هیس بزار بخوابن بعدا در موردش حرف می زنیم با اندوهی که به صورتش نشسته بود رفت کنار پنجره و پشت به من ایستاد و گفت اگر برای عقد ما حالش خوب نباشه چی ؟ ای وای ای وای گفتم چرا اینطوری می کنی؟خوب میشن نگران نباش تازه اگرم حالشون خوب نبود اشکالی نداره همه با هم مراقب هستیم گفت من فردا می خواستم تو رو ببرم لباس بخری خرید هامو بکنیم گفتم لباس چی ؟ گفت یک دست لباس سفید که می خوای ؟ گفتم آهان ترسیدم فکر کردم میخوای لباس عروسی بپوشم خودم یک دست کت و دامن کرم رنگ داشتم اونو آوردم گفت پریماه ؟ میخوای لباس عروس بپوشی ؟ با عمه سارا میریم و می خریم گفتم نه اصلا تازه مگه قرار نشد خودمونی باشه ؟ نیازی به این کارا نیست گفت گاهی فکر می کنم اصلا برات مهم نیست خیلی عادی با همه چیز بر خورد می کنی ذوق و شوقی نشون نمیدی مثلا دیشب اصلا حرف نزدی انگار برات فرقی نمی کرد گفتم بی خودی از خوت حرف در نیار دختر باید سنگین و رنگین باشه هیچ با خودت فکر کردی که ممکنه خجالت کشیده باشم ؟ خندید و گفت تو؟خجالت ؟محاله گفتم به خدا باور کن خجالت می کشیدم زبونم بند اومده بود می دونم بهم نمیاد ولی واقعا خجالتی هستم شالیزار در رو باز کرد و گفت آقا براتون چای ریختم ساراخانم میگه بیان سرد نشه در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت بیا بریم مثل اینکه مامان بزرگ حالا حالا ها بیدار نمیشه و اینو بگم من باور نمی کنم تو خجالتی باشی.نریمان که رفت من مدتی پیش خانم موندم داشتم فکر می کردم زندگی من داشت لحظه به لحظه تغییر می کرد و عجیب ترین اتفاقی که افتاده بود همین علاقه ی خانم به من بود اینکه هر چیزی رو فراموش می کرد جز اسم منو شاید باور کردنی نباشه منم نسبت به اون همینطور بودم یکشنبه بیست و هشتم آذر ماه سال 1342 همه چیزآماده بود یک روز بارونی و سرد در میون جمع دو خانواده من و نریمان در مقابل عاقد نشستیم.این چند روز اصلا نتوسته بودم با نریمان حرف بزنم با اینکه هنوز خیلی حرفا توی دلم بود و از آینده ی خودم می ترسیدم ولی حتی برای چند کلمه هم فرصتی پیش نیومد هر شب وقتی برمی گشت اونقدر خسته به نظر می رسید که جای حرفی باقی نمی گذاشت با عجله شام می خورد و میرفت بالا احساس می کردم از یک چیزی داره رنج می بره و اینو در ذهنم به ثریا ربط می دادم و هر چیزی که می خرید و هر کاری که می کرد منو یاد اون مینداخت و از این فکر که شاید همین شور و اشتیاق رو برای ثریا هم داشت اذیتم می کرد و این حساسیت داشت هر لحظه بیشتر می شد دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی اون دیر وقت میومد و صبح زود هم میرفت بی اندازه سرش شلوغ بود هم به کارای خودش می رسید و هم جواهراتی رو که نادر قرار بود ببره آماده می کرد و تقریبا همه ی خرید و هماهنگی ها برای مراسم عقد با خودش بود خواهر و سارا خانم هم کارای داخل عمارت رو انجام می دادن و کار من شده بود مراقبت از خانم حتی یک ثانیه نمی تونستم ازش چشم بر دارم فورا صدام می کرد و از نبودنم عصبانی می شد.گاهی همه چیز رو فراموش می کرد و گاهی بد خلق و نا آروم بود همه داشتیم مراعاتشو می کردیم که توی مراسم عقد حالش خوب باشه اون روز بارونی که آب از دیوار ها و پنجره های عمارت سرازیر بود من آماده می شدم که به عقد نریمان در بیام و خدا رو شکر می کردم که خانم حالش از همیشه بهتره لباس سفیدی که نریمان برام خریده بود و از یک پارچه لطیف و نرم که روی بالا تنه اش تور دوزی شده بود پوشیدم عمه سارا کمی آرایشم کرد و موهامو خودم سشوار کشیدم و دورم ریختم بیقرار بودم که مامانم از راه برسه و منو توی اون لباس ببینه که خانم عصا زنون وارد اتاقم شد لباس خیلی شیکی به تن داشت وکمی آرایش کرده بود و خیلی شاداب به نظر می رسید ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در اين شب زيبا براتون دعا می ڪنم شبی سراسر آرامش داشته باشید و هرآنچه از خوبی هایی ڪه آرزو دارید را خدا برای فردای شما آماده  کنه 🌸لحظه هاتون آرام 💫شبتون خوش و در پناه خدا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii