یادش بخیر یه روزهایی میگفتیم کی این درس ها تموم میشه کی راحت میشیم ولی الان دوست داریم برگردیم به همون دوران مدرسه .
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوچهار به ساعت نگاه کردم نزدیک دوازده ظهر بود از جا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوپنج
من احساس کردم توجه خانم و عمه سارا جلب شده می تونستم بفهمم که هر دوی اونا ذهنیتی از یک زندگی فقیرانه برای من داشتن طوری که می شد از نگاه هاشون به دور اطراف و خونه اینو فهمید.مامان نمی تونست جلوی خودشو بگیره و هیجان زده از اونا پذیرایی می کردخانجونم دهن گرمی داشت و خیلی زود توست با خانم ارتباط بر قرار کنه و همه گرم صحبت شدن اما از همه چیز حرف می زدن جز در مورد من و نریمان اینکه اینقدر زود مجلس ما گرم شد هم برام خیلی عجیب بود حتی اونشب بدون تعارف پیشنهاد شام رو هم قبول کردن و این احساس صمیمیتی تا اونجایی پیش رفت که وقتی مامان شام رو میاورد نادر و نریمان و خواهر برای آوردن غذا رفتن به آشپزخونه خب هر دودست من زخم بود خانجون و خانم بیشتر رشته ی کلام رو دستشون گرفته بودن و مامان و خواهر کلی از هم خوششون اومده بود و با هم حرف می زدن در حالیکه من مدام اونچه که بهم گذشته بود تا به اینجا رسیدم رو توی ذهنم مرور می کردم تا وقتی دور میز برای خوردن شام جمع شدیم نریمان گفت من که فقط لوبیا پلو می خورم عالیه سارا خانم گفت پس قبلا هم خوردی که می دونی خوشمزه اس گفت بله دوبار دیگه نصیبم شده بود خانم گفت هر کس دست پخت مادر زنش رو دوست داشته باشه خوشبخت میشه و همه خندیدن انگار این خواستگاری نه گفتگویی ونه به اجازه ای نیاز داشت و اینطور که به نظر می رسید همه این کارو شدنی می دونستن اما چیزی که اونشب من فهمیدم این بود که نریمان مناسبت ترین آدمیه که می تونستم توی زندگیم انتخاب کنم با وجود ثروت زیادی که داشت آدم خاکی و افتاده ای بود که حتی یک ذره تکبر در وجودش نبود نادر خندید و گفت پس نریمان خوش بحالت شده تو هر غذایی رو که هوس کنی خانم صفایی برات درست می کنه معلومه که دوستت دارهمامان هم نه گذاشت و نه برداشت گفت خیلی زیاد من آقانریمان رو دوست دارم ماشاالله خیلی آقاست خدا بهتون ببخشه خواهر گفت دو طرف اس چون همه ی ما هم پریماه رو دوست داریم واقعا دست تون درد نکنه با این دختر شایسته ای که بار آوردین خانم همینطور که غذا می خورد گفت فقط یک خواهش ازتون دارم اگر موافق این ازدواج هستین شرایط تون رو بگین ما هم فقط یک شرط داریم اجازه بدین قبل از اینکه عمه و برادرش برن نامزد بشن خانجون گفت وای قربون تون خانم سالارزاده این چه حرفیه دختر و پسر توی یک خونه اونم نامزد ؟ نه نمیشه وقتی از هم جدا باشن یک مدت نامزدی طول بکشه اشکال نداره ولی وقتی توی یک خونه باشن کار درستی نیست به هر حال دوتا جوون هستن اجازه بدین به موقعش عقد کنن نامزدی معنی نداره گفتم وا ؟ خانجون چی دارین میگین ؟ من الان مدت هاست که اونجا زندگی می کنم گفت نه نمیشه اگر می خواین نامزدی بگیرین باید پریماه تا عقد برگرده خونه من که اصلا اجازه نمیدم فردا مردم هزار تا حرف درست می کنن میگن دختر نامزد کرده رو برداشتن بردن حالا نمی دونن که وضعیت ما چطوریه نریمان با لحن جدی گفت راست میگن خانجون چه معنی داره ؟ دختر و پسر نامزد باشن اونم توی یک خونه ؟ اصلا عاقد میاریم عقد می کنیم عروسی رو هم جلو میندازیم.خیلی زود بی خودی برای چی صبر کنیم ؟مامان گفت ای بابا اینطوری نمیشه زود یعنی کی ؟هنوز ما پدرتون رو ندیدیم حرف نزدیم تازه ما کار داریم باید جهازش رو آماده کنیم خواهرش بیاد خانم گفت خانم صفایی شما نگران هیچی نباش زیادم سخت نگیر اصل کار اینه که دختر و پسر همدیگر رو می خوان نامزدی رو توی باغ می گیریم شما هم هر چند تا مهمون دلتون می خواد دعوت کنین به نظرم اونجا بهتره حالا هر طوری صلاح می دونین من خودم عاقد خبر می کنم که رسمی عقدشون کنه بعد که نادر و سارا رفتن می شینیم و در مورد مراسم شون حرف می زنیم شما چند تا مهمون دارین ؟ مامان گفت نمی دونم والله اصلا بهش فکر نکرده بودم.پریماه تو موافقی ؟ نریمان فورا با خنده و شوخی گفت خب از اون نپرسین خانجون باید نظرشون رو بگن خانجون گفت آره اگر عقد رسمی بشه خیال همه راحتره چون در غیر این صورت من اجازه نمیدم بیاد خونه ی شما زندگی کنه آخه پس کی شرط و شروطمون چی میشه همینطوری که دختر نمیدن خانم گفت من شما ها رو آدمای خوبی تشخیص دادم رک و راست بگین ازمون چی می خواین اما به نظرم اینطوری بهتره که شما هر کاری از دستتون بر میاد بکنین ما هم همینطور خاطرتون جمع باشه کم نمی زاریم دیگه نه ما گله ای داشته باشیم نه شما فقط می مونه مهرش که اونو بفرمایید مامان گفت ای وای من اصلا بهش فکر نکردم نمی دونستم امشب کار به اینجا می کشه نریمان گفت اونم اگر اجازه بدین من و پریماه با هم حرف می زنیم هر چی بخواد مهرش می کنم خانم گفت منم قسمتی از باغ رو پشت قباله اش میندازم شاید این عجیبترین خواستگاری بود که تا اون زمان اتفاق افتاده بود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوشش
نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن که جای حرفی باقی نمونده بود.وقتی شام تموم شد مامان یک سینی چای آورد و همینطور که تعارف می کرد خانم گفت بزار روی میز هر کس بخواد خودش بر می داره وقت نداریم ما باید زودتر بریم وگرنه توی راه می مونیم بشین باهات حرف دارم مامان نشست خانم گفت بگو عزیزم حرف آخرت رو بزن مامان گفت والله نمی دونم اجازه بدین با پریماه و خانجون حرف بزنیم بهتون خبر میدم حدود ساعت هشت و نیم بود که خانم بلند شد و گفت پس دیگه ما بریم و خودمون رو آماده کنیم دیر راه بیفتیم یخبندون بیشتر میشه و رفتن سخت نریمان گفت حاضر شو پریماه مامان با اعتراض گفت نه تو رو خدا بزارین بچه ام امشب بمونه من خیلی وقته ندیدمش ما هم باید با هم حرف بزنیم خانم گفت حرف حساب جواب نداره ولی فردا میایم دنبالت گفتم باشه خانم فردا میام نریمان دست دست کرد تا همه از اتاق بیرون رفتن و اومد نزدیک من و گفت پریماه می خواستم یک چیزی بهت بگم خواهش می کنم ناراحت نشو گفتم چی شده ؟ بگو گفت امشب چشمت از همیشه سبزتر بود و می درخشید و با یک لبخند ادامه داد دعوام نکنی شب بخیر.نریمان که از در بیرون رفت مثل اینکه از یک خواب بیدار شدم دلم شور افتاد نه حرفی زده بودم و نه اظهار نظری کردم به خودم اومدم و فکر کردم داری چیکار می کنی پریماه ؟ تو واقعا می خوای با این وضع و با این عجله به عقد نریمان در بیای ؟ بدنم سست شده بود وسرم گیج رفت و دیگه به بدرقه ی اونا نرفتم و روی یکی از مبل ها ولو شدم خانجون متوجه شد و اومد نزدیک من نشست و گفت چیه مادر ؟ حالت خوبه ؟نمی خوای زن این بشی ؟ هنوز یحیی رو می خوای ؟ گفتم چی دارین میگین خانجون یحیی کیه دیگه ؟ فکر می کنم آیا ما داریم کار درستی می کنیم که به این زودی عقد کنیم ؟ اگر شما رضایت بدین همون نامزد بشیم بهتر نیست ؟ گفت تو هنوز خامی جوونی نمی فهمی و نمی دونی که ممکنه چه چیزایی پیش بیاد دنیاس دیگه اومدیم و یک اتفاقی افتاد و نشد حالا بیا جواب فک و فامیل رو بده وقتی تو توی اون خونه باشی مردم چی میگن ؟خودت بگو دیگه نمی تونی سرت رو بلند کنی؟از اونجا رونده از اینجا مونده میشی همین حشمت به کلاغ های کور آسمون نشونت میده اونوقت کی می خواد راه بیفته و برای همه توضیح بده که والله دختر ما نجیبه نه مادر صلاح نیست یا نامزد نکنین یا برگرد خونه و یا عقد بشو که خیال همه راحت باشه من با این دوتا چشمم خیلی چیزای باور نکردنی توی این دنیا دیدم آدم حتی نمی تونه به پسر خودشم اعتماد کنه هر آن ممکنه اونم سر آدم کلاه بزاره بی چشم رو انگار نه انگار که مادر داره بازم صفت یحیی میاد و التماس می کنه که به عروسیش برم ولی از حسن خبری نیست یک وقتا فکر می کنم دارم خفه میشم یعنی من حسن رو شیر دادم ؟ که اینطور بی صفت بار اومده یادش رفت چقدر حسین بچه ام دستشو گرفت یادش رفت خرج زندگیشو داد و یک عمر براش پدری کرد حالا اسم بچه های برادرشو نمیاره آره مادر به هیچ کس نمیشه اعتماد کامل داشت زندگی یک طوریه که هر آن ممکنه آدما عوض بشن گفتم درست مثل یحیی کی فکرشو می کرد یک روز گوشه ی همین حیاط منو اونطوری کتک بزنه شما راست میگن عقد کنیم بهتره یا اصلا نامزدم نکنیم نمی دونم گیج شدم مامان از بدرقه ی اونا اومد توی پذیرایی با لبی خندون گفت چقدر سرده خیلی خوب شد همشون تشکر کردن مخصوصا نریمان بچه جلوی خانواده اش سرافراز شده بود خانجون گفت آره خوب شد خانواده ی خوبی هم بودن دیگه پریماه چی می خواد ؟ حالا اگر یحیی اومد به نظرتون بگم که پریماه داره عروسی می کنه و خیالش راحت بشه و کلا دل بکنه ؟مامان فورا گفت ای وای نه تو رو خدا فعلا صداشو در نیارین ممکنه یک کاری دستمون بده گفتم شما که گفتین یحیی اینجا نمیاد ؟ ازشون خبر ندارین ؟ خانجون گفت نمیاد نه گفتم اگر اومد و وقتی در مقابل نگاه پرسشگر من قرار گرفت ادامه داد خب گاهی به من سر می زنه یک حال و احوالی می کنه و میره بچه دلش می خواد توی عروسیش باشم اصرار می کنه ولی من دلم نمی خواد چشمم به حسن و زنش بیفته مامان سری با افسوس تکون داد و گفت خانجون واقعا که به خدا آلو توی دهن شما خیس نمی خوره صد بار ازتون خواهش کردم التماس کردم به پریماه حرفی نزنین بازم نتونستین؟گفتم خب مادر من چرا نگفتین اون با چه رویی میاد در این خونه رو می زنه شما هم می زارین بیاد ؟ آفرین به شما اصلا چرا منو نگه داشتین بهتون گفتم تا بعد از عروسی یحیی ازمن نخواین که اینجا بمونم نمی خوام دوباره باهاش روبرو بشم.مامان گفت نترس اگر یک وقت اومد راهش نمیدم به خدا به ارواح خاک حسین نمی خواستم راهش بدم تا حالام هم به خاطر خانجون که دل تنگه گذاشتم بیاد تو ولی خودم باهاش روبرو نشدم
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینم یه مدل از ژست گرفتنای نسل ما که همگی برا عکس جمع میشدیم
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
💎حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش را به چه کسی بدهدتا مناسب او باشد ..در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از اوخواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوشش نه چکی و نه چونه ای اونقدر همه با هم موافق بودن ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوهفت
حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت اومد تو برو قایم شو چند دقیقه می شینه و میره خب حالا دیگه حرفشونزنیم بگین چیکار کنیم برای عقد خانجون به نظرتون چقدر مهر کنیم ؟ خانجون گفت اینطور که از پریماه حرف می زنن و میگن داره براشون کار می کنه و بعد از این در آمد خوبی داره حتما برای اونا هم سود زیادی داره پس باید مهرشو حسابی بالا بگیم گفتم وا خانجون این چه حرفیه سود داره چیه ؟ یک طوری میگن که انگار برای سود می خوان من زن نریمان بشم نه خانجون نمی خوام اگر تونستم باهاش زندگی کنم که هیچ اگر نتونستم خودم عرضه دارم خرج خودمو در بیارم بزارین هر چی خواستن خودشون بگن.دیگه برای امشب بسه من میرم بخوابم خانجون گفت برو زیر کرسی بخواب اتاقت سرده گفتم به فرید قول دادم پیشش بخوابم میرم اتاق پسرا پیش اونا وقتی رختخوابم رو بردم و انداختم فهمیدم که هنوزم اون خونه برای من بوی غم میده و خاطرات تلخ دست از سرم بر نمی داره سرمو که گذاشتم روی بالش یاد روزهای بچگیم افتادم همه با هم توی حیاط بازی می کردیم و یحیی فقط به این فکر بود که مراقب من باشه هرکس اذیتم می کرد اولین اسمی که به زبونم میومد یحیی بود که به دادم برسه و باز یاد شبی که آقاجون فوت کرد و من تمام خونه رو گشتم و نفهمیدم مامانم کجاست و چرا با اون همه سر و صدا خبری ازش نیست از این دنده به اون دنده می شدم وکلافه بودم باید فراموش می کردم ولی چطور مگه دست خودم بود ؟ و اینو فهمیدم که به این زودی نمی تونم توی این خونه راحت باشم صبح وقتی مامان فرهاد رو برای رفتن به مدرسه بیدار کرد خم شد و صورتم رو بوسید فرید رو بغل کرد و با خودش برد می دونستم برای چی این کارو کرده اون می خواست بخوابم و بچه مزاحم من نشه دلم برای اونم می سوخت در واقع داشت هرکاری از دستش بر میومد می کرد تا من راضی باشم و اینو خوب می فهمیدم دوباره خوابم برد در حالیکه دوقطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد وقتی بیدار شدم ساعت نه بود صبحانه خوردم و رفتم به اتاقم تا هر چیزی که مال من بود و لازم داشتم جمع کنم خیال داشتم به این زودی ها به اون خونه بر نگردم نزدیک ظهر در خونه رو زدن مامان گفت به خدا نریمانه دیشب به من گفت از اون لوبیا پلو برای منم نگه دارین ممکنه اومده باشه فورا رفتم به اتاقم تا بلوز و شلوارم رو در بیارم و لباس بپوشم و آماده بشم در ضمن از پنجره به در حیاط هم نگاه می کردم که قلبم از جا کنده شد یحیی رو دیدم که با مامان حرف می زنه می شد فهمید که نمی خواد راهش بده ولی اون داشت اصرار می کرد در اتاقم قفل نداشت دویدم تو اتاق پسرا و در رو بستم نوید زد به در که پریماه منم بیام گفتم برو داداش جون من یکم بخوابم صدات می کنم شروع کرد به گریه کردن گفتم فرید عزیزم برو پیش خانجون ولی صدای گریه اش رو می شنیدم دعا می کردم که مامان موفق بشه ویحیی رو رد کنه بره ولی کمی بعد صداشو شنیدم که به فرید گفت خوبی فرید جان ؟چرا گریه می کنی ؟ بچه که از حال ما بزرگتر ها بی خبر بود گفت آخه پریماه در رو بسته و باز نمی کنه می خوام برم پیشش ناله ای از گلوم خارج شد و گوشم رو گذاشتم به در سکوت بود هیچ صدایی نمی اومد حتی فرید هم حرف نمی زد بازم گوش دادم نه هیچ خبری نبود از سوارخ کلید نگاه کردم کسی توی هال نبودپشت در نشستم تا یحیی بره بعدافهمیدم که مامان فرید رو برده توی اتاقشو و یحیی هم رفته بود توی اتاق خانجون نزدیک یک ربع ساعت طول کشید ولی برای من مثل ده سال گذشت داشتم عذاب می کشیدم مثل اینکه یکی داشت شکنجه ام می داد و بیشتر مصمم شدم که با نریمان ازدواج کنم تا قال این قضیه کنده بشه و اینجا بود که فهمیدم دیگه هیچ حسی به یحیی ندارم و واقعا دلم می خواد هرگز باهاش روبرو نشم که یکی با انگشت زد به در و صدای یحیی رو شنیدم که گفت پریماه ؟ میشه چند دقیقه به حرفام گوش کنی ؟ زیاد وقتت رو نمی گیرم قول میدم سکوت کردم دو ضربه ی دیگه زد به در و گفت خواهش می کنم فقط دو دقیقه آروم در رو باز کردم ولی سرم پایین بود و دلم نمی خواست به صورتش نگاه کنم گفت سلام با سر حواب دادم گفت بیام توی اتاق ؟از جلوی در رفتم کنار و گفتم بیا ولی زود تمومش کن گفت منو ببخش اونشب کار وحشیانه ای کردم و خودم خیلی ناراحتم من نمی خواستم تو رو از دست بدم ولی فهمیده بودم که یکی دیگه رو می خوای و از من گذشتی پس به حرف مامانم گوش دادم و دارم زن می گیرم چون می دونم که دیگه تو پیشم بر نمی گردی ولی عشق تو تا ابد توی دل من می مونه همین باید اینو بهت می گفتم گفتم وایسا پیاده شو با هم راه بریم بازم داری بهم تهمت می زنی یکبار فقط یکبار به حرف من گوش کن؛وقتی کسی رو می خوای باید باورش کنی قبولش داشته باشی حالام داری بهترین کارو می کنی که میخوای ازدواج کنی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟🧚♀🌙
شب چراغ آرزوهایت را روشن ڪن.
رازهایت بگو..او آماده شنیدن است.
شبتون ناب😍
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
هر صبح را به عشق خلق یک
زندگی شگفت انگیز آغاز کن
و خدا را به خاطر بیداری
و هشیاری ات شکر کن
و بگو من آماده ام برایِ خلق
یک روز خوب و پر حاصل ..
صبحتون پراز حال خوب ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی های مدرسه رو یادته؟
درس حرفه و فن درس علوم روزنامه دیواری هایی که درست میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم های بزرگ... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 19 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهفت حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوهشت
چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسانی که از پشت بهمون خنجر زدن زندگی کنم حالا برو برات آرزوی خوشبختی می کنم گفت بهم بگو دیگه دلت پیش من نیست ؟ گفتم نه نیست از همون موقعی که بازو هامو فشار می دادی و منو می کوبیدی به دیوار با هر ضربه که محکم تر و محکم تر می شد مهرت از دلم بیرون رفت و نمی تونم تو رو ببخشم برای همیشه بغض کرد و روشو برگردوند و یکم مکث کرد و بدون خداحافظی رفت و در خونه رو زد بهم خانجون و مامان پشت در بودن و حرفامون رو گوش می دادن , فورا اومدن که دلداریم بدن که باز صدای در اومد مامان گفت خانجون ناراحت نشین دیگه راهش نمی دم اون دوباره برگشت می ترسم یک کاری دستمون بده , خانجون گفت ای خدا از دست این بچه ها بزار خودم برم در رو باز کنم نزارم بیاد و رفت و من گوشه ی اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم مامان در اتاق رو بست زیر لب گفتم ای لعنت به من کاش دیشب نمونده بودم که مامان هراسون وارد شد و گفت پریماه بیا نریمان اومده نگفتم ناهار میاد ؟ سرمو بلند کردم و گفتم واقعا اومده ؟ گفت آره مادر پاشو فقط خدا کنه یحیی رو ندیده باشه توی مهمون خونه اس خانجونم باهاش رفته اونجا زود باش خانجون نمی تونه جلوی دهنشو نگه داره خودت برو تا من چای بیارم یکم پشت در ایستادم تا بتونم غمی که توی صورتم نشسته بود پنهون کنم تا وارد اتاق شدم نریمان بلند شد و با خنده گفت ببخشید دیگه من زود اومدم که به یخبندون ..تو چته ؟ چی شده ؟ خانجون پریماه چشه ؟ گفتم چیزیم نیست نگران نشو حالم خوبه و با یک لبخند زورکی ادامه دادم اتفاقا خیلی کار خوبی کردی منم وسایلم رو جمع کرده بودم مامانم گفت که ممکنه به خاطر لوبیا پلو ناهار بیای خانجون که سعی می کرد منو توجیه کنه گفت خب معلوم دیگه دختر جوونه و یک مرتبه با کسی که قرار نبود و دلش نمی خواست داره شوهر می کنه اونم به این سرعت هر کس باشه اینطوری میشه احساس کردم نریمان وا رفت و با حالتی که انگار یک غم بزرگ به دلش نشسته سکوت کرد و سرشو انداخت پایین خانجون بازم دسته گل به آب داده بود و می دونستم که نریمان فکرش رفته طرف یحیی نزدیکش نشستم نمی دونستم چی بگم تا از دلش در بیارم هم اینکه شک کرده بودم که یحیی رو دیده باشه گفتم خانجون ببخشید من نمی تونم به مامان کمک کنم داره ناهار رو میاره گفت آره آره من میرم بهش کمک می کنم شما ها راحت باشین تو پیش آقا نریمان باش نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی غم زده پرسید تو واقعا ناراحتی ؟ دلت نمی خواد زن من بشی ؟ نکنه هنوز تردید داری ؟ گفتم نریمان خواهش می کنم به حرف کسی گوش نکن خانجون نظر خودشو میگه از دل من خبر نداره اگر نمی خواستم زنت بشم نمی شدم باور کن برای این ناراحت نیستم خودم خواستم اگر نه که قبول نمی کردم آخه پیش پای تو یحیی اومد اینجا برافروخته شد و گفت اون که داره ازدواج می کنه پس چرا راه میفته دم به دقیقه میاد اینجا ؟گفتم چه می دونم والله به هوای خانجون دلش می خواد توی عروسیش باشه نمی دونست من اینجام گفت اذیتت که نکرد ؟گفتم نه تازه ازم معذرت هم خواست ولی من نمی بخشمش به خودشم گفتم حرفاشو زد و رفت ولی من یاد اونشب افتادم و حالم بد شد خوب شد تو اومدی راستش منم مثل تو هر وقت باهات حرف می زنم حالم بهتر میشه گفت پریماه عقد کردیم یک مدت نیا اینجا بزار حالت خوب بشه و نسبت به اون بی تفاوت بشی گفتم باشه خب حالا تو بگو ببینم خانم و عمه در مورد ما چی گفتن نریمان که یکم حالش بهتر شده بود گفت تو فکر کن وقت حرف زدن داشتیم چقدر خوب شد که تو دیشب نبودی وقتی رسیدیم بابام اونجا بود و بهش گفته بودن که ما کجا رفتیم دیگه خودت حدس بزن چی شد من نادر رو می کشیدم عمه سارا و کامی بابا رو که همدیگر رو نزنن این یکی دو روزم تموم بشه نادر بره دیگه صبرمنم داره تموم میشه گفتم خب اگر با ازدواج ما موافق نبودن چیکار کنیم ؟ گفت نباشه مگه من از اون اجازه می خوام ؟ تو رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم.گفتم بالاخره نمیشه که پدرته وای راستی خانم حالش چطوره؟ گفت نمی دونم دیشب که خوب نبود منم صبح خیلی زود رفتم کارگاه بعدم یک سر به طلافروشی و یک سر به کالری زدم ولی ماشینم راه افتاد و خودش اومد در خونه ی شما من دیدم یک نفر هم قد و قواره ی یحیی داره میره ولی نخواستم باور کنم که این همه پر رو باشه و خجالت نکشه بازم بیاد در خونه ی شما گفتم نریمان تو رو خدا دیگه نسبت به اون حساس نباش اون پسر عموی منه ممکنه بازم با هم روبرو بشیم ولی من دیگه نسبت به اون هیچ حسی ندارم حرفم رو باور می کنی ؟ گفت معلومه من همه ی حرفای تو رو باور دارم ولی یک خبر بد دیگه ام دارم نمی دونم چطوری بهت بگم گفتم تو رو خدا بگو دیگه طاقت ندارم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f