یه روزایی هست؛
آدم اینقدر حالش خوبه
که هیچ اتفاقی نمیتونه
حال خوبشو خراب ڪنه !
از این روزا
واسه همتون آرزو میڪنم
حال دلتون خوب
صبحتون به خیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا حفظن ؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب آرزو ها.... - @mer30tv.mp3
5.04M
صبح 13 دی
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پنجاهم در و بستم و خواستم برم سمت خونه که خانوم بزرگ و دیدم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پنجاهویکم
کلی بشکه و گونی و وسایل اورده بودن و بوی قیر همه جا رو برداشته بودمریم کلی غر میزد که خفه شدیم موسی اومد که حاج مسلم گفتن ناهار بپزید برای کارگرامریم شروع کرد به بد و بیراه گفتن به حاج مسلم و خانوم بزرگ و همزمان هم پیشنهاد غذا میداد از رفتار مریم خیلی وقتها خنده ام میگرفت انگار یه دختر بچه بی اعصاب بود گفتم من میپزم تو فکرشو نکن رفتم بالا و ناهار قیمه بار گذاشتم ناهار کارگرا رو کشیدم تو بشقاب و دادم به موسی برد.عصر بود که یدفعه صدای جیغ و یا خدا کل ساختمونو برداشت موسی رو دیدم که میزد تو سرش و میرفت سمت خونه حاج مسلم چادرمو برداشتم که برم پایین دیدم مریمم چادر سر کرده و داره میره.دنبالش راه افتادم و هر چی نزدیکتر میشدیم بوی سوختن چیزی بیشتر میشدفاطمه لب ایوون وایساده بود و محکم داشت میزد تو سر و صورتش من و مریم با دیدن فاطمه تو اون حالت و مردهایی یه جا جمع شده بودن و هر کدوم یه چیزی میگفتن دوییدم سمتشون زینبم اومد بیرون فاطمه با دیدنوما داد زد مامانم وای خدا مامانم گفتم چی شده فاطمه آروم قرار نداشت بین گریه هاش کلمه های نامفهوم میگفت نفسش میرفت و می اومدموسی داد زد بلندش کنید بیارین تو ماشین خودش جلوتر رفت سمت حیاط پشتی تا وانت و بیاره یکی از مردا رفت تو خونه و یه پتو آورد ما کلا بهت زده فقط نگاه میکردیم انگار توان حرکت نداشتیم یکیشون داد میزد پتو رو پهن کن بزاریم روش اون یکی میگفت بنداز روش یکی میگفت میچسبه به قیرهر کی یه حرفی میزدموسی وانت و اورد نزدیکترو یه جسم سیاه و برداشتن و گذاشتن پشت وانت فاطمه خودشو انداخت پشت وانت من یکم خودمو جمع و جور کردم.ولی هنوز تو شوک بودم و دائم میپرسیدم چی شده فاطمه توان حرف زدن نداشت و فقط زار میزدوقتی دیدم فاطمه پشت وانت سوار شده منم خودمو کشیدم بالاتازه متوجه شده بودم که این جسم قیری خانوم بزرگ هست انگار از روی سرش قیر و ریخته بودن تا نوک پاش موسی با سرعت ماشین و میروندبلاخره رسیدیم بیمارستان و دوتا پرستار مرد با تعجب اومدن سمتمون که چی شده این چیه موسی داد زد بلندش کنید بنده خدا داره میمیره بلندش کردن با پتو و بردن تو فاطمه تلو تلو خوران دنبالشون راه افتاده بود خودمو رسوندم بهش و گرفتمش کمک کردم بردمش تو و داد زدم حالش خوب نیست یکی بیاد کمک یه پرستار خانوم چاق اومد نزدیک و گفت چی شده گفتم حالش بده تو رو خدا کمک کن فاطمه نفسش در نمی اومد و کبود شده بودبردنش رو یه تخت درازش کردن.تازه رسیده بودیم که صدای بهرام و شنیدم که با نگهبان درگیر شده بود داد میزد مادرم اون تو هست بزار برم بیمارستان پر مجروح بودو یه تخت خالی تو بخش تزریقات پیدا کردن و فاطمه رو اونجا بردن و سرم زدن رفتم پیش نگهبان و دست بهرام و کشیدم و بردم هر چی نگهبان داد زد محل ندادم بهرام و بردم پیش فاطمه بهرام گفت پس مادرم کوگفتم بردنش جای دیگه بهرام رفت پیش پرستار و سراغ مادرشو گرفت.اونم همونطور که داشت میرفت بالا سر مجروح ها گفت بردنش اتاق عمل حالش خیلی بد بودبرگشت سمت منو گفت مگه چقد سوخته من خودمم کلا بیخبر از ماجرا بودم گفتم نمیدونم وقتی من رسیدم گذاشتنش تو ماشین و آوردیم اینجا ناله های خانوم بزرگ هنوز تو گوشم بود آقا بهروز هم اومد با حاج مسلم بیمارستان و گذاشته بودن رو سرشون فاطمه هم به هوش اومده بود و یکسر داد میزد و گریه میکرد اخر سر پرستار مجبور شد بهش آرامبخش بزنه.دوباره خوابید و نتونستم بفهمیم چی شده.حاج مسلم تو راهرو یه گوشه وایساده بود بهروز و بهرام یکم باهم حرف زدن .بهرام از استرس رو پا بند نبود دائم میرفت اینور اونور و سراغ خانوم بزرگ و میگرفت شب شده بود که یکی از پرستارا اومد و گفت همراه خانوم کلثوم محمدی بهرام و بهروز زود رفتن جلو نگاهی به ماها کرد و گفت متاسفانه سوختگی عمیق بود و طاقت نیاوردن تسلیت میگم.بهرام داد زد یعنی چی طاقت نیاوردپس شما اینجا چه غلطی میکنیدیکی از پرستارای مرد اومد جلو و گفت ما پرستارین و کارمونو میکنیم ما که نمیتونیم برا مریض ها ااستغفرالله خدایی کنیم.آقا بهروز بلند شد و اومد دست بهرام و گرفت و کشید کنار و از پرستار عذرخواهی کردحاج مسلم که تازه متوجه شده بود اومد نزدیکتر و گفت چی شده رو به بهرام کرد و گفت تو کی قراره آدم بشی پسر
مادرت زیر دست ایناس با دعوا کردن اوضاع اون بدتر میشه.بهروز با تعجب نگاهی به حاج مسلم کرد و گفت آقا جون خانوم بزرگ تموم کردو نشست رو صندلی فلزی تو سالن و شونه هاش میلرزیدبهرام کلافه نگاهی بهم کرد و گفت برو پیش فاطمه باورم نمیشد به همین راحتی خانوم بزرگ تموم کردهم دلم براش میسوخت که با زجر مرداز یه طرف دائم گریه های حمید جلو چشمم بود و یکی تو مغزم میگفت دنیا دار مکافاته
یعنی این.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم به درخواست زیادتون مجددا لینک کانال زیر رو براتون میذارم👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
23.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شیرینی
مواد لازم :
✅ آرد ۴پیمانه
✅ خمیر مایه ۳ق غ
✅ ماست ۳ ق غ
✅ تخم مرغ ۳عدد
✅ شکر ۱پیمانه
✅ زردچوبه،نمک،دارچین
✅ گردوی خرد شده
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
InShot_۲۰۲۴۱۲۰۳_۲۳۲۷۵۷۷۲۰.mp3
8.12M
سالار عقیلی🎙
تصنیف سبک بار
ای صبا روسبک بار..!!
از برم ،سوی دلدار...!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پنجاهودوم
فاطمه بیدار شد و سراغ مادرش و میگرفت من طاقت اینکه این خبر و بهش بدم نداشتم داد زد سر من که آقام کجاس داداشم کجاس رفتم تو سالن و به بهرام گفتم سراغ شنا رو میگیره برید پیشش بهرام و بهروز رفتن تو اتاق چند دقیقه نگذشته بود که صدای ضجه های فاطمه بلند شدپرستار کلافه اومد دم در و گفت این باز چرا اینطور میکنه یکی از پرستارای مرد که اونجا بود و با صدای فاطمه اومده بود نزدیک اتاق گفت این دختر همون خانمی هست که سوختگی داشت من با اشاره سر تایید کردم پرستار خانم با بی حوصلگی گفت اهان پس الان شنیده چی شده و برگشت رفت ایستگاه پرستاری یکی از انتهای سالن داد زد آمبولانس اومده چند نفر بیان کمک چند تا پرستار مرد دوییدن سمت در و چند تا مجروح و آوردن اوضاعشون خیلی بد بود حالم بد شد از دیدن وضعیت اونا همشون جوون بودن و سن کم تو دلم گفتم بیچاره مادرشون.حال هیچ کدوممون خوب نبود یکی از پرستارای آقا اومد پیش بهرام و گفت اون خانوم ترخیص هستن زودتر اتاق و تخلیه کنید مجروح داریم،فاطمه همینطور داشت داد میزد و خودشو میزدهر چی من و بهرام سعی کردیم آرومش کنیم نمیشدآقا بهروز عصبی بلند شد و یه کشیده خوابوند دم گوش فاطمه و گفت بس کن دیگه مادر همه ما بود دستشو وکشید و گفت بیا پایین بریم مجروح اوردن جوون مردم داره تلف میشه.فاطمه بهت زده دستش و گذاشت رو صورتش و با حرص همونطور پا برهنه از تخت اومد پایین و رو کرد به آقا بهروز و گفت مادرم مرده ولی هنوز پدر بالا سرم هست حق نداری روم دست بلند کنی.حاج مسلم دم در وایساده بود داد زد سر فاطمه و گفت بس کن با برادر بزرگتر درست حرف بزن دختر چشم سفید
فاطمه اشک تو چشماش جمع شد و همرو کنار زد و رفت سمت در خروجی
بهرام رفت حسابداری و منم دنبال آقا بهروز و حاجی رفتم سمت حیاط
حال فاطمه رو درک میکردم اما با این تفاوت که کسی بالا سر من نبود هیچ وقت.همه تو ماشین حاج مسلم نشستیم
بهروز گفت شما برید من برم ببینم کی تحویل میدن جنازه مادروبهرامم گفت منم میمونمحاج مسلم من و فاطمه رو برگردوند خونه کارگرها هر کدوم یه طرف نشسته بودن زینب و بهمن هم جلوی خونه حاجی رو ایوون با یکی از کارگرها داشتن حرف میزدن.مریم با دیدن ماشین حاجی زود دویید سمت ما و گفت چی شداروم اشاره کردم بهش که حرف نزن فاطمه با حال خراب از ماشین پیاده شد و رفت سمت کارگرها و شروع کرد به فحش دادن،هر چی حاج مسلم تلاش کرد ساکتش کنه نشد که نشدکنار مریم وایساده بودم و آروم گفتم خانوم بزرگ تموم کردمریم لبخندی زد و گفت خداروشکردرسته خانوم بزرگ خوبی در حقم نکرده بود اما نمیدونم چرا از حرف مریم ناراحت شدم مریم اروم گفت وقتی به به بچه معصوم رحم نکرد خدا هم میزاره تو کاسه اش برگشت سمت خونه فاطمه همینطور داد میزد و بد و بیراه میگفت که با حس دستی روی شونه ام برگشتم و با دیدنش ترس برم داشت با حالت آشفته و ترسناک داشت نفس نفس میزد گفت کار من بود و به طور ترسناکی خندید و خیره شد به فاطمه خیلی ترسیدم دود شد و رفت هوا
کارگرا قسم میخوردن که ما اصلا رو پشت بوم نبودیم .اصلا هیچ کس اونجا نبود که قیر بریزه رو سر خانوم کارگر بدبخت میزد تو سرش و میگفت به پیر به پیغمبر کار ما نبود من نمیدونم چی شد داشتم گونی ها رو میبریدم که صدای جیغ خانومو شنیدم برگشتم دیرم سرتا پاش قیر داغ هست.داخل بشکه هم نیفتاده بود اگه میفتاد همون تو میموندمن نمیدونم چطور شد میزد تو سر خودش و گریه میکرد بعد هم افتاد بپای حاج مسلم و گفت: بخدامن بچه مریض دارم آقا توروخدا رحم کن به زن و بچه ام
حاج مسلم داد زد اخه مگه ممکنه همچین چیزی از اسمون که نازل نشده مرد حسابی بهمن اومد نزدیک و گفت حاجی شما برو تو من باهاش حرف میزنم
فاطمه و حاج مسلم و بهمن برد داخل
و برگشت پیش کارگرا و گفت راستشو بگید من کاریتون ندارم بازم قسم خوردن کار ما نبود ما ندیدیم دلم میخواست برم بگم راست میگن کار اینا نیست اما میترسیدم البته کسی هم باور نمیکردفاطمه اومد تو ایوون و گفت من خودم دیدم از مشت بوم قیر ریخت رو سر مادرم کارگرا رفتن جلوی پله و باز شروع کردن به توضیح دادن اوستا کارشون گفت اصلا من خودم پایین بودم یکی از کارگرا رو نشون داد و گفت اینم دست به آب رفته بوداون یکی هم کمک من بود اصلا کسی رو پشت بوم نبودهمه تو تعجب بودن.بهمن به کارگرا گفت جمع کنید وسایلتونو برید شمااونا هم فوری جمع کردن و رفتن
بهمن رو کرد به من و زینب گفت زنداداش بی زحمت به خونه سر و سامان بدین فردا مهمون میادگفتم چشم بهمن تشکر کرد و رفت بالا خونه حاجی زینب هم اومد کنار من و گفت تو دیدی چی شد با استرس گفتم نه من وقتی رسیدم کارگرا جمع شده بودن دورش.زینب گفت به هر کی بگی باورش نمیشه گفتم اتفاقی هست که افتاده دیگه خدا رحمتش کنه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پنجاهوسوم
زینب هم مثل مریم گفت فکر نکنم خدا رحمتش کنه ظلمهایی که این زن کرده در حق ماها با هیچی پاک نمیشه سکوت کردم و حرفی نزدم زینب گفت بیا بریم ببینیم خونه در چه وضعی هست رفتیم بالا فاطمه یه گوشه بغض کرده نشسته بود اشک میریختحاج مسلم رو مبل نشسته بود و انگار که هنوز تو بهت بود خیره بود به یه گوشه رفتیم سمت آشپزخونه همه جا تمیز و مرتب بود زینب در کابینتهای چوبی رو باز کرد و گفت بیا این استکان ها رو در بیار و بچین تو این سینی۳ طبقه کابینت پر استکان های کمر باریک با نقش شاه عباس بودخیلی زیبا بودن همه رو چیدم تو سینی و گذاشتم روی میز قندونها رو هم پر قند کردم زینب سماور بزرگ و از تو اتاق اورد و گذاشت تو یه سینی بزرگ رو زمین و گفت میدونی نفت کجاس گفتم نه نمیدونم گفت باشه به بهمن میگم پر کنه گفتم حلوا باید بپزیم گفت اره بزار پروین خانوم بیاد درست کنیم خیلی وقت بود از رویا خبر نداشتم گفتم من برم یه سر بزنم به خونه بیام برگشتم سمت خونه.مریم خیلی سرخوش بود و کیفش کوک بودرفتم تو خونه و رویا خواب بود مریم سرحال گفت مواظبشم خیالت راحت تو برو به کارت برس گفتم تو نمیای میخواییم حلوا درست کنیمگدهنش و کج کرد و گفت نه برا چی همینم مونده بیام برای حلوای اون عفریته خودمو هلاک کنم گفتم زشته بلاخره مادر بهرامه پوزخندی زد و گفت بهرام تا حالا چیکار کرده برام که به احترامش حرمت نگهدارم برام عجیب بود این رفتار مریم شاید انقدری در حقش بدی کرده بود که الان نمیتونست جلوی خوسحالیش و بگیره
رفتم بالا لباسم و عوض کردم و پیرهن مشکی پوشیدم و برگشتم خونه حاجی
فاطمه محکم سرشو بین دستاش گرفته بود گفتم برو تو اتاق دراز بکش حالت خوب نیست.سرشو بالا کرد و نگاه یخ زده ای بهم کرد و گفت تو هم خوشحالی مثل زینب گفتم چی گفت زینب انگار عروسی دعوته روپا بند نیست از خوشحالی نمیدونستم چی بگم گفتم نه تو الان حالت خوب نیست رفتار همه برات یه جور دیگه معنی میده.با بی حالی بلند شد و تو چشام زل و زد و گفت حالم خوب نیست ولی عقلم سر جاشه حرفی نزدم و رفت سمت اتاق منم رفتم تو آشپزخونه و دیدم زینب نشسته و یه پیرهن صورتی هم تنشه با تعجب نگاهی بهش کردم متوجه من شد و گفت عه اومدی پس مریم کوگفتم موند پیش بچه ها ،دخترا اذیت میکردنوگفت اره خوب کرد ماهم مجبوریم.قلبم درد میکرد از این همه سنگدلی عروسهابعد هم میگفتم شاید منم اگه جای اونا بودم اینطور میکردم.تو این مدت من اینطور متوجه شدم که حاج مسلم زیاد با خانوم بزرگ خوب نبود و دائم اذیتش میکرداونم تلافی اونا رو سر عروسها خالی میکردبهرام و بهروز و بهمن و پروین هم اومدن پروین اومد تو آشپزخونه.با دیدن زینب تو اون حال با تعجب گفت مگه قرار نشد حلوا بپزیم پس مریم کو
گفتم موند پیش بچه هاباشه ای گفت و رفت آرد و شکر و هل و گلاب اوردو تشت روحی بزرگ و آورد و گفت برم اجاق گاز بیارم چند تا چایی ریختم و بردم برای بهرام و داداشاش حاج مسلم و دیدم که متکا گذاشته بود زیر سرش و دراز کشیده بوداصلا نمیشد فهمید ناراحته یا بی تفاوت بهرام ناراحت گوشه ای نشسته بود و دستش و گذاشته بود رو پیشونیش چایی رو گذاشتم جلوش و نگاهی بهم کرد و گفت فاطمه کوگفتم تو اتاقه بلند شد و رفت سمت اتاق من درد بی مادری کشیده بودم و خوب میفهمیدم چی میکشن برگشتم آشپزخونه پروین مشغول هم زدن آرد بود و زینب داشت بهش یادآوری میکرد خانوم بزرگ چی ها کرده باهاشون پروین ناراحت شد و گفت زینب پاشو برو. خونه ات من با الفت حلوا میپزم زینب با حالت قهر بلند شد و رفت
بهرام به زور فاطمه رو کشید از اتاق بیرون
که اونجا تنها نمون فاطمه اومد تو آشپزخونه و نگاهی به ما کرد و رفت یه گوشه نشست.پروین با چشای پر اشک بهم گفت ببین شربت قوام اومدخاموشش کن فاطمه کنار گاز نشسته بود و دیگ شربت هم رو اجاق نزدیک فاطمه بودبلند شد و گفت من نگاه میکنم که سایه اونو کنار فاطمه دیدم ترسیدم و گفتم تو نه تو بشین من میام فاطمه با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت خودم بلدم و ملاقه بزرگ و برداشت و همینکه کردش تو دیگ یهو شربت پرت شد تو صورت فاطمه و جیغ زد و دستشو گذاشت رو صورتش.خودمو رسوندم بهش و پروین خانومم اومد هر چی گفتیم دستت و بکش ببینیم چی شده فقط داد میزد و میگفت سوختم.بهرام و بهروز اومدن تو آشپزخونه و به زور دستشو کنار زدن.صورتش دو تا تاول بزرگ زده بود و سوخته بودبهرام هر کاری کرد راضی نشد بره بیمارستان پروین رفت سیب زمینی برید اورد گذاشت رو صورتش خیلی احساس ترس و عذاب وجدان داشتم با پروین حلوا رو پختیم و جمع کردیم فاطمه دراز کشیده بود و یه روسری انداخته بود رو صورتش دلم براش خیلی میسوخت.حاج مسلم تمام اون مدت اصلا یه تکون نخورد که چی شده برگشتم سمت خونه رویا پیش مریم بود و تنهایی رفتم بالا
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کیااز این چراغ سوزا داشتن😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 فریبکاری
🍃 جانی ساعت 2 از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:
”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که...
گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت:
”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است , که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت 15 دلار و 10 سنت!!!
جانی معترض شد:
”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!”
و مرد پاسخ داد:
”ما آوردیم!
می خواستین بخورین!”
جانی که خودش بچه زرنگ بود ، سری تکان داد و یک سکه 10 سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد،
گفت:
”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره 15 دلار می گیرم.”
متصدی گفت:
”ولی ما که مشاوره نخواستیم!”
🍃 و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم!
می خواستین مشاوره بگیرین!”
و سپس به آرامی از آنجا خارج شد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f