May 11
شما هم بچه بودین فک میکردین هرکی میخواد بره سفر و ماجراجویی لازمهاش یکی از ایناس؟؟؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب
🔸داستان فرهاد میرزا و عنایت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام
حاج فرهاد میرزا، پسر عباس میرزا -ولیعهد فتحعلی شاه و عموی ناصرالدین شاه- از دانشمندان نامی اسلامی است. وی در سال ۱۳۰۰ هجری قمری صحن و رواق و گنبد و تزئینات حرم و صحن مقدس حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام را به هزینه خود تعمیر و تهیه نمود.
بعضی به او اشکال کردند که شما از جملهی علما و مؤلف کتب قمقام و جام جم و غیره میباشید؛ چرا یکصد هزار تومان (معادل یکصد هزار مثقال طلا) از اموال خود را در راه ساخت حرم، مصرف نمودید؟
در پاسخ گفت: ثروتمندان، دارایی خود را در صندوقها ذخیره میکنند و من دارایی خود را در صندوق حضرت موسی بن جعفر و حضرت جواد علیهما السلام و در صندوق حضرت سید الشهدا علیه السلام و در کتاب قمقام، پس انداز کردهام.
فرهاد میرزا در سال ۱۳۰۵ در تهران بیمار شد و چون در وقت احتضارِش، اکثر بزرگان در اطراف او جمع شدند، فرمان سکوت داد و گفت: از جمله وصایای من این است که پس از مرگم، مرا غسل و کفن کنید و به هر تشریفاتی که مایلید در تهران و شهرهای دیگر تشییع نمایید و مرا در کاظمین، در حجرهی شخصیای که در صحن حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام برای خود ساختهام دفن نمایید.
به فرزندانش گفت: میدانم که اگر مردم مطلع شوند، در بغداد برای من تشییع بینظیری بر پا خواهد شد، در این صورت من از حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام خجالت میکشم و دوست دارم تشییع من مثل تشییع موسی بن جعفر علیهما السلام غریبانه باشد!
●هنگامی که به نزدیک بغداد رسیدید،جنازهام را بر روی تخته پارهای بگذارید و آن را چهار نفر حمال بدون هیچ تشریفاتی بردارند و به صورت غریبانه دفنم کنید.
فرزندان به دستور او عمل کردند، اما همینکه به بغداد رسیدند، دیدند که به یکباره از سمت کاظمین جمعیت زیادی با تابوت و پرچمها به استقبال جنازه آمدند.
فرزندانِ آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را به مردم گفتند، اما متولی باشی(متولی حرم) گفت: این دستور حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام است. آن حضرت در خواب به من امر کردند که با جمعیت و تشریفات بروید و جنازه حاج فرهاد را بگیرید و با عزت تمام تشییع کنید.
----------------
(منبع: مردان علم در میدان عمل، ج۲، سید نعمتالله حسینی [با اندکی تلخیص]
ستارگان درخشان، ج ۹ص ۱۱
منتخب التواریخ و زندگانی چهارده معصوم عماد زاده، ص ۳۶۶؛ رجال اسلام، ص ۲۹۹
احسن الودیعه و فارسنامه، علی فلسفی، ج ۲، ص۱۱۸)
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبمون رو نوستالژیکش کنیم 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این کانال واقعا #محشره به شدددت توصیه میکنم حتما ،حتما #عضو بشین
«بزن روی لینک و خودت ببین🤣 چیارو از دست دادی!»👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
ناراحتی قلبی🫀 داری لینک رو باز نکنیااااااااا❌
May 11
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلوهشتم با مشت تو کتفم زد و گفت تو چی از جـون من میخوای؟می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلونهم
صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین اینطور تشنج میکنه من حتی نمیدونستم کجام محبوب رفته بود و دیگه نبود صداش میزدم و نمیدونم چی شد که دوباره خوابیدم ساعتها خواب بودم و بیدار که شدم طعم تلخی رو ته گلوم حس کردم اب میخواستم، اروم میگفتم اب اب مالک رو بالا سرم دیدم با کسی صحبت میکرد به خودش میخوای بگی؟نمیدونم مراقبش باش مالک خان اون صدا رو میشناختم صدای محبوب بود چشم هام تار میدید سرمو که چرخواندم مالک متوجه ام شد خم شد و گفت منو میبینی جواهر ؟دستشو زیر سرم گذاشت و کمک کرد بلند بشم همه جارو دقیق نگاه کردم خبری از محبوب نبود ولی من مطمئن بودم اون اونجا بود بوش میومد محبوب همیشه یه بوی خاصی میداد رو به مالک گفتم محبوب اومده ؟ولی صدام بیرون نمیومد انگار تمام گلوم رو عفونت گرفته بود مالک دکتر رو صدا زد و دکتر با یه پرستار داخل اومد بهم لبخندی زد و گفت دختر جون خوبی ؟لبه تخت نشست و گفت میتونی منو ببینی ؟چرا همه اینو میپرسیدن و گفتم اره ولی صدام بیرون نمیرفت انگار تو گلوم مونده بود لوزه هام باد کرده بود و انگار عفونت بدی کرده بود
دکتر تو برگه چیزی مینوشت و گفت عفونت بالا بر اثر تب شدید وقتی رسیدی اینجا من احتمال دادم که چشم هات کور شدی از شدت تب چراغ قوه رو تو چشمم انداخت و مطمئن شد که چشم هام میبینه رو به مالک گفت خداروشکر که معجزه است چشم هاش سالمه سه روزه اینجا داریم تلاش میکنیم ولی خب نتیجه اش ارزشش رو داشت .یعنی سه روز بود من اونجا بودم چه بلایی به سرم اومده بود دکتر برگه رو به مالک داد و گفت داروهاشو بگیر امشبم بمونه صبح ببرش خونه این وضعیت جدید خیلی خاص و نیاز به مراقبت داره مالک سرشو تکون داد و گفت چشم هاش سالمه ؟بله مثل روز اول خداروشکر باید کرد عفونتش خیلی زمان میبره تا خوب بشه ولی نگران کننده نیست داروهارو تحویل بدم و برم ؟اره دیگه شما ام خسته شدی سه روزه اینجایی خسته نیستم اون یکی مریضم رو میشه ببینم؟!دکتر گفت اون یکی رو نمیتونم مرخص کنم هنوز باید دارو مصرف کنه میتونی ببریش خونه ولی باید دارو مصرف کنه اون رو که واقعا خدا بخشید بهتون خودشم خیلی قوی بود که زنده موند داشتن در مورد کی حرف میزدن به مالک خیره بودم دکتر به من گفت این شربت رو امشب بخوری صبح گلوت باز میشه ارومگفتم چی به سرم اومده ؟دکتر دم در با مالک صحبت کرد و بیرون رفت مالک برگشت داخل و گفت زیر بارون خـیس شده بودی طلا گفت تب کردی دم دمای صبح بود که اوردمت اینجا محبوب اینجا بود ؟مگه تو قبرستونی که پی محبوبی من صداشو شنیدم مطمئنم اون اینجا بود.مالک نگاهمنمیکرد و رفت سمت پنجره و گفت معلومنیست چی داره به سرم میاد میخواستم پایین برم که جونی تو تنم نبود و افتادم مالک به صدای افتادن من به عقب چرخید و هراسون اومد جلو و گفت چیکار میکنی جواهر؟بدنم درد میکردمخالفت نکرد و کنارم نشست عطر تـنش ارومم میکرد و گفتم کی برمیگردیم عمارت ؟فردا مادرم میدونه من اینجام؟ نه چرا نزاشتی بمیرم اگه منو نمیاوردی همونجا تو عمارت مرده بودم مرگ دست ما ادم ها نیست دست خداست دکتر یچیز عجیب بهم گفت که خیلی شوکه شدم سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم تو چشم هاش دیگه عصبانیت نبود و گفت دکتر گفت احتمال زیادی داره که حامله باشی دهنم باز موند و خیره بهش موندم نفس عمیقی کشید و گفت جواب قطعی اش هنوز اماده نیست ولی دکتر زنان میگفت حامله ای لبخند زدم و گفتم من حامله ام ؟دستمو رو شکمم کشیدم و گفتم یعنی چی ؟دستمو رو دهنم گزاشتم و گفتم خدا معجزه هاشو همیشه به موقع میفرسته همون لحظه ای که ناامیدی و خیلی دلت گرفته اشک هام میریخت.مالک میخواست بلند بشه که نزاشتم و گفتم مالک بهم فرصت بده و انقدر عجولانه تصمیم نگیر تا بدنیا اومدن بچه نگهت میدارم و بعدش میتونی برگردی خونه مادرت اون بچه منه و من همه جوره مراقبشم تا بدنیا اومدنش تو رفاه کاملی.اگه مادر بچه ام نبودی هیچ وقت حتی نگاهتم نمیکردم سکوت کردم ولی تو دلم شور و هیجانی به پا بود چندبار خندیدم و شکممو لمـس کردم دکتر اومد یه زن جوون بود از دور خندید و گفت خوب شدی خوشگل خانم؟صدامو که نمیشنید از بس گرفته بود با سر گفتم بله تو پرونده ام چیزی نوشت و ادامه داد وقتی دیدمت گفتم مگه میشه یه انسان انقدر خوشگل باشه واقعا نمیشد ازتون چشم برداشت خودت بی هوش بودی ولی تمام بیمارستان میومد و نگاهت میکرد.جواب ازمایشاتم اومده درست حدس زده بودم بارداری عزیزم مبارکت باشه ولی چندتا چیز هست اول اینکه به مالک اشاره کرد و گفت تو آینه به خودت نگاه کن مرتب تا شبیه خودت بشه دوما شرایط شما یکم خاص بچتون به نظر من یکم از جای طبیعی اش پایین تره پس عزیزم کمتر کــار میکنی یا بهتره بگم کـار نمیکنی.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این شب رویایی
آرزو دارم شب زیباتون
پراز ملودے شاد
پراز آرامش
پراز لبخند از تہ دل
و پراز زیبایے باشہ
شبتون شیرین و دلچسب
رنگ دلتـون شـاد
وطعم زندگیتون شیرین
شبتون زیبا🌹
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸 درود
☕️صبح دوشنبه تون بخیر
🌸امروز براتون
☕️سلامتی، سربلنـدی
🌸عاقبت بـخیری
☕️وسـایه خـشنودى خـدا
🌸را از یگانه معبودم میطلبم
روز خوبی پیش رو داشتـه باشید🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا مانده است
چیزی، جایی
که هیچگاه دیگر هیچ چیز
جایش را پُر نخواهد کرد.🌱
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تقدیر.... - @mer30tv.mp3
4.61M
صبح 8 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلونهم صداها میگفتن باید لباسهاشو عوض کنین اینطور تشنج میک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_پنجاهم
زعفران و دم کرده گیاهی و همه اینا ممنوع است استراحت کن و اینکه رو به مالک گفت مواظبش باش.نمیدونم چرا ولی انگار بچه جابجا شده و احتمال
سقط داره من معـاینه ات که کردم اینطور بود ولی با استراحت امیدوارم خوب پیش بره ته دلم لرزید و گفتم بچه ام سقـط بشه؟مالک رو به دکتر گفت کار نمیکنه خانم دکتر ابروشو بالا داد و گفت مالک خان چرا همش اخمو و بداخلاقی زن حا*مله بیشتر از همه به محبت شما نیاز داره چرا نمیخوای به زن و بچه ات محبت کنی به نظر من عشق و محبت همه درد هارو از بین میبره مالک چیزی نگفت ولی اشک تو چشم های من جمع شد مالک تا بیرون رفتن دکتر نزدیک پنجره مونددکتر دستی به سرم کشید و نزدیک گوشم گفت اذیتت میکنه ؟با سر گفتم نه و ادامه داد اگه بخوای میتونم کمکت کنم؟فقط جواب من منفی بود تو چشم هام نگاه کرد و گفت این مرد خیلی بداخلاق و جون سخته طوری با ما رفتار میکنه انگارخدمتکـارشیم نمیخوام از ارت بده به مالک خیره موندم و گفتم اون مرد مهربونترین مرد روی زمین نگاهش کن چقدر مهربون و دوست داشتنی قلب بزرگ و رئوفی داره اون مالک خان منه دکتر متعجب فکر کرد و دیوانه ام و بیرون رفت ولی میدونستم که دیوانگی من از سر عشق و دوست داشتنه دکتر جواب ازمایشو روی میز گزاشت با گوشه چشم به مالک نگاه میکرد و بیرون رفت اروم دراز کشیدم هنوز اشکهام میریخت و از خوشحالی نمیدونستم گریه کنم یا بخندم چشم هامو بستم و خودمو به خواب زدم فکر میکردم خواب و خیاله مثل صدای محبوب که شنیده بودم بیدار که شدم مالک کنارم روی صندلی خوابیده بود هوا تاریک بود تنهام نزاشته بود و کنارم مونده بود حالت تهوع خفیفی داشتم ولی خیلی گرسنه بودم غذای مالک کنارش بود و نخورده بود اروم از تحت پایین رفتم و یکم از غذاش خوردم حوصلم سر رفته بود و اروم بیرون رفتم سالن خلوت بود و اروم.همه بیمارها تو اتاق ها خواب بودن و تو ایستگاه پرستاریشون کسی نبود از شیشه های روی درهای اتاق ها داخل رو نگاه میکردم پر بود از زنهایی که اونجا مریض بودن از شیشه ها نگاه میکردم یه پرستار وارد اتاقی شد و دربش باز موند داشتم داخل رو نگاه میکردم صداش میومد که گفت نباید چای بخوری مگه دکتر نگفته ممنوع خانم پرستار ما بچه های روستا عادت داریم به چای خوردن تو گرمای زیر اون افتاب اول باید چای بخوریم اون همون صدا بود تـنم شروع کرد به لرزیدن درب رو هول دادم و داخل قدم برداشتم مگه میشد من خودم دیدم اون مرد شاید واقعا مرده بودم دستهام میلرزید و صدا گفت خانم پرستار جواهر خوب شده ؟اون دختر خوشگله رو میگی ؟ اره همون خوشگل خانم اره شکر خدا حامله است قراره برای اون خان بداخلاقتون که فقط بلده دستور بده بچه بیاره اون مالک خان چرا انقدر بداخلاقه ؟دستمو بردم سمت پرده تا کنار بزنمش که یه نفر از پشت منو عقب کشید ترسیدم و به عقب برگشتم مالک بود با عصبانیت گفت اینجا چرا وایستادی ؟مگه دکتر نگفت تکون نخور اگه اتفاقی برای اون بچه بیوفته زنده ات نمیزارم جواهر پرستار هراسان اومد سمت ما و گفت چی شده مالک خان ؟نزاشتن اون صدایی که تو گوشم اشنا بود رو ببینم منو بردن اتاق و مالک مدام از پشت سرم سر اون پرستار غر میزد که چرا مراقب من نیست با کمکش رفتم و دراز کشیدم دوباره بهم دارو دادن اینبار خوابم برده بود و دا روها خواب اور بودن صبح شده بود بیدار شدم مالک اماده رفتن بود و مرخص بودم هوا خنک بود پرستار لباس برام اورد و کمک کرد تـنم کنم به روم لبخند میزد و از دیدن من سیر نمیشد مدام نگاهم میکرد و گفت نمیتونم ازتون چشم بردارمچقدر خوشگلی شما اهی کشیدم و گفتم کاش زشت بودم ولی حداقل اینکه خوش شانس بودم از روزی که بدنیا اومدم تا امروز همه چیز این دنیا رو تجربه کردم از درد تا عاشقی تا مرگ همه رو نفهمیدم بین این همه ادم چرا دلباحته خانی شدم که غرورش بیشتر از احساسش مهمه خانی که حتی نمیخواد قبول کنه قلبش بهتر از عقلشه اخی میگن خیلی زندگی سختی داشتین برای شماها سخت بوده برای من بیشتر از سخت بوده دستمو فشرد یهویی یاد محبوب افتادم و گفتم اون مریض دیشبی کیه ؟ کدوم؟همون که سر چای خوردنش بحث میکردین ؟اهان اون دختر رو میگی اون خیلی وقته اینجاست نام و نشون نداره از مرگ برگشته باید فعلا بمونه تا کاملا درمان بشه دکتری که عملش کرد از خارج اومده بود شانس داشت که وقتی رسوندنش اینجا اون دکتر اینجا بود خیلی دختر خوش شانسی بود وقتی اوردنش اینجا اون دکتر به صورت اتفاقی ایران بود اسمش چیه ؟داشت به زبون میاورد و من به دهنش خیره بودم مطمئن بودم میگه محبوب که مالک گفت بریم چه بی موقع رسید اون پرستار از ترسش بیرون رفت ومن قدم برداشتم روسری کوتاهمو گره زدم و کنارش قدم میزدم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f