#دوستانه_طور❤️
برایت آرزوهای ساده میکنم.
آرزو میکنم شبها خوابهای خوب ببینی،
و صبحها سر حوصله ملافههای سفید را مرتب کنی،
پنجرهی اتاقت را باز کنی،
و هنگامی که چایت را مینوشی،
آفتابی لطیف روی گونهات بنشیند.
آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی دوستت دارم،
و او با لبخندی عاشقانه نگاهت کند.
آرزو میکنم کتابهای خوب بخوانی،
آهنگهای خوب گوش کنی،
عطرهای خوب ببویی،
با آدمهای خوب حرف بزنی،
و فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست،
بودن کسی که دوست داری باشی…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم برایتان
در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها
از یاد نبری رویاهای قشنگت را
که هر تمام شدنی
به معنای پایان زندگی نیست ...🤍
شبتون ستاره بارون💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبح آمـدہ
🌿بر پهنـهٔ آفاق گذر ڪن
🌸پلڪے بزن و
🌿بر رُخ ِ دلـدار نظر ڪن
🌸این پیلـهٔ
🌿خمیازہ گیِ صبحگهان را
🌸با خنـدهٔ
🌿پروانگیات دست بہ سر ڪن
🌸سلام صبحتون
مملو از شادے و آرامش و مهر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی خوب تو دو جمله خلاصه میشه:
لذت بردن از روزهای خوب
صبر کردن در روزهای بد !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عروسی هم عروسیای قدیم
🔹تمام عروسی ها توی خونه بود، حیاط رو میشستن و فرش میکردن و میز و صندلی میچیدن... خانوم ها تو خونه و آقایون تو حیاط
از بعدازظهر عروسی شروع میشد
ضبط داشتن با نوار کاست... آهنگ ها پشت هم پخش میشد، گاهی نوار کاست رو عقب جلو میکردن که آهنگ مورد علاقه شون پخش بشه و یه صدای «قیدخجئلقطدمئبب » از ضبط شنیده میشد...
🔸شیرینی های عروسی «پاپیون و زبان» بود، میوه هم سیب و خیار هنوزم که هنوزه وقتی سیب و خیار رو با هم میخورم یاد عروسی های قدیم میفتم...
شام دو سیخ کوبیده بود با پلو و گوجه و یه بسته کره با کاغذ روش و نوشابه کانادا زرد از اون شیشه ای باریک ها توی ظرف های ملامین، چقدر هم که خوشمزه بود😍😋
🔹بعد از تموم شدن مراسم، خودمونی ها بسته به میزان معرفت شون میموندن و ظرف میشستن و جارو میکشیدن و تو جمع کردن بساط کمک میکردن😊
درسته که عروسیای قدیم به نسبت الان خیلی ساده برگزار میشد اما به همه واقعا خوش میگذشت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12680674763079.mp3
5.44M
صبح 24 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#غذای_سنتی
#کله_جوش
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
عضو کانال دوممونم بشید👆👆😍
Asheghe Zarat Manam Majnon Didarat Manam.mp3
7.86M
عاشق زارت منم مجنون دیدارت منم
بیماربیمارت منم من
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
اومدی مستم کنی ازبی کسی خستم کنی
اینجوری وابستم کنی تو
اهنگ زیبا وخاطره انگیز از جناب ♡معین♡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انقد که این چندروز من این اهنگ رو گوش کردم و حس خوب گرفتم صدای کل اعضای خونه در اومده 😄
شما به اندازه گووشش کنید😉❤️
48.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم توی رای گیری دیروز افسانه سلطان و شبان رای آورد 🦋
کمال تشکر دارم ازهمه ی اونایی که تونظرسنجی شرکت کردن و اونایی که تو دلشون نظردادن😄❤️
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوسوم همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوچهارم
اونشب شب نشینی شون مثل همیشه نبود و بیشتر از همیشه طول کشید فردا صبح وقتی مثل همیشه بلند شدم برم غذا بار بذارم برای زن داداشم ،سعید و زنش توی هال نشسته بودن و انگار میخواستن حرفی رو باهام بزنن...
سعید بی مقدمه گفت آمنه دیشب حسین تورو از من خواستگاری کرده ...وقتی این حرف رو زد تعجب کردم چون حسین زن و بچه داشت ،
سعید ادامه داد ....تنها دلیلش برای زن دوم اینه که میگه اعظم زبون درازه ،خونه اش کثیفه ،به خودش نمیرسه و این ماجراها....
الان دیشب هم به من قول داده اگه تو زنش بشی اعظمرو طلاق میده ولی آمنه حرف برادرت رو زمین ننداز جواب بله بده به حسین که تو با حسین خوشبخت میشی....
میدونستم سعید این حرف ها رو میزنه که فقط یه مقدمه چیده باشه و در واقع من حق انتخاب نداشتم و باید جواب بله رو میدادم چون یتیمبودم و بی سرپرست و به خاطر لاغری زیادم اصلا خواستگاری نداشتم و زن داداشم هم خدا خواسته بود که هرچه زودتر من روونه ی خونه ی شوهر بشم....
آمنه ادامه داد .....
اگه میخواستم با حسین ازدواج کنم باید هوو رو تحمل میکردم برای همین به سعید گفتم شرطم اینه که فقط یه اتاق جدا داشته باشم و آشپزخونه ام جدا باشه ...
بعد به سمت اتاقش اشاره کرد و گفت شد همین که الان تو داری میبینی تنها سرمایه ی من از این زندگیه
وقتی وارد زندگی حسین شدم فهمیدم حسین حق داشته زن بگیره چون اعظم علاوه بر زبون درازی خیلی بی ایمان بود و صدای الله اکبر از این خونه بلند نمیشد و پاک از نجس تشخیص داده نمیشد توی این خونه ،و بدترین چیز اینکه اعظم قلیونی بود و اصلا حسی به شوهر نداشت ....
حسین از اینکه با من بود شاد شده بود احساس میکردم روحیه اش عوض شده حتی بعضی وقت اون بود که برای نماز اول صبح بیدارم میکرد،از زندگی کنار حسین واقعا راضی بودم .....
تا اینکه زهرا بعد یکسال حامله شدم و به خاطر ضعیف بودن تن و بدنم نایی برای راع رفتن نداشتم همیشه مریض بودم و افتاده بودم گوشه ی اتاق.....
حسین دایم مراقبم بود و شبا دست میکشید روی سرم و سعی میکرد با حرفاش روزها رو تند تر برام بگذرونه،توی اون مدت اعظم اصلا اعتنایی به ما نداشت حتی یه بار نشد اعتراضی هم به حسین داشته باشه ولی وقتی ویار بارداریم زیاد شده بود برای اولینبار بود که اعظم میومد دم در اتاقمون.....
وقتی دیدم اعظم با یه کاسه از حلیم وایساده از خوشحالی بال در اوردم و حلیم رو با ولع خوردم اونشب قبل از اومدن حسین اعظماومد داخل اتاقم....
دقیقا نمیدونم چی شد که خوابم برد ولی وقتی نیمه ی شب بیدار شدم دیدم حسین کنارم نیست و توی تاریکی خودم تنهام....
کمرم تیر میکشید و درد داشتم دست به کمر رفتم بیرون از اتاق حتی نمیدونستم ساعت چنده؟
وقتی رفتم بیرون دیدم کفش های حسین دم اتاق اعظمه....
بعد یکسال شاید اولین یا دومین باری بود که میدیدم حسین رفته توی اتاق اعظم ...
حلیم اوردن اعظم و خواب رفتن من و رفتن حسین به اتاق اعظم بی دلیل نبود....
به خاطر فشار روانی که روم اومده بود یهو دیدم بین پام خیس شد و کیسه ی آبم پاره شد زیر همین نخل نشستم و کمک خواستم ،اونشب رو هیچ وقت یادم نمیره ،زن زائو بودم و درد میکشیدم داد میزدم اعظم از اتاقش بیرون نیومد که نیومد ،خودمو کشون کشون رسوندم خونه ی سعید داداشم....
زهرا رو اونجا به دنیا اوردم دو روز بعد که حسین دیده بود من نیستم میاد از سعید سراغم رو میگیره
سعید برای اولین بار پشتم در میاد و میزنه تو گوش حسین که خواهرمو بهت دادم که بعد دو روز سراغشو بگیری کجاست؟؟ درد داشته باشه کسی نباشه آب دستش بده؟
حسین درجوابش هیچ حرفی نداشت بگه فقط یه کلمه گفته بود پیش اعظم بودم...
حسین به خاطر رفاقت با سعید بهش قول میده کوتاهی دیگه صورت نگیره ولی افسوس که زندگی من سیاه تر از این حرفها شده بود ....
حسین بعد از تولد زهرا و اون شب نحس دیگه میلی به بودن با من نداشت ،
احساس میکردم اعظم حسین رو اونشب جادو کرد حسینی که متنفر بود از کثیفی اعظم ۱۷ساله که دیگه از اون اتاق کثیف و در از چرک بیرون نیومده....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوپنجم
آمنه ادامه داد،
حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر از قبل شد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اونشب ولی اعظم هرروز باردار میشد و بیشتر از روز قبل چهره اش خوشحال تر میشد...
زهرا ۱۷سالشه ولی هنوز حسین دست نوازش روی سرش نکشیده ،حسین تموم پول هاش رو میداد به اعظم و من هیچ وقت پولی توی دستم ندارم و میام ادویه درست میکنم میفروشم به اهل محل....
بعد دستشرو گذاشت روی دستم وگفت فکر نکن من بدت رو میخوام....نه
ولی اجازه نده تویی که تازه عروسی کفش شوهرت دم اتاق اعظم باشه ،
مثل من عقب نکش هرکاری از دستت برمیاد انجام بده ،
امیر بردار مرتضی هرموقع میاد ده زنش رو میفرسته خونه ی پدرش خودش میخابه توی اتاق اعظم....
این خانواده بنیان درستی ندارند از من به تو نصیحت....
بعد هم سینی سبزی رو برداشت و رفت توی مطبخ....دیدم آمنه بی راه نمیگه اژ وقتی اومدم متوجه شدم همه ی بچه هاش توی اتاقش میمونن،
وقتی امنه این حرف ها رو زد متوجه شدم اعظم درمورد زن گرفتن دوم حسین دروغ به مادرم گفته بود ، ....
صبحونه رو حاضر کردم و رفتم توی اتاقم منتظر موندم مرتضی خودش بیادپیشم ...
ساعت شده بود ده صبح و مرتضی بالاخره اومد ....
خیلی عادی و طبیعی بود و سرحال با دیدن صبحونه گفت با اینکه صبحونه خوردم ولی پیش تو هم میخورم
لبخندی مصنوعی زدم. و گفتم مرتضی خواهش میکنم دیگه شبها من رو تنها نذار
دیگه وقتی از جایی برمیگردی بیا توی اتاق خودمون بخواب ....
مرتضی لقمه ای گذاشت توی دهنش و گفت جایی که نموندم رفتم پیش پدر مادرم ،گفتم باشه ولی من زنتم
مرتضی که انگار عصبانی شده بود گفت خب دیگه دو روز دیگه میریم اهواز این حرفا از سرت میره وقتی شبا تا دیروقت نیومدم و صبح اول وقت رفتم قدر اینجا بودن رو میدونی.....
اصلا متوجه حرف های مرتضی نشدم ....نمیدونستتم چرا این مدلی حرف میزنم ولی توجهم به بوی بدی که ازش میومد جلب شد ....
جواد درست گفته بود مرتضی بوی مواد میداد ...این بو رو قبلا هم از پدرش شنیده بودم....
وقتی مطمعن شدم که بوی مواده فاتحه ی زندگیم رو خوندم ...فقط یککلمه بهش گفتم مرتضی دیشب تا کی کوه بودی ....
عصبانی شد وگفت تو اصلا دنبال دردسری....تا هرموقع که بودم
من باید به تو جواب پس بدم؟؟؟
اگه از الان بخوای پاپیچم بشی پس همین جا بمون شهر اومدن قانون خودش رو داره که تو از اینجا شروع کردی به گیر دادن من....
مرتضی داشت به شعورم هم توهین میکرد ...از سر جام بلند شدم و گفتم با کوه رفتنت مشکلی ندارم ولی با اینکه دارب بوی دود میدی مشکل دارم...اگه میدونی من لایق زندگی شهری نیستم همین جا میشینم...
کاش اون لحظه لال شده بودم و سیاه ترین لحظه ی زندگیم برام اتفاق نمی افتاد ...مرتضی عصبانی شد و با قند دانی که از جنس معدن بود محکم کوبید تو سرم .....تا چند دقیقه نه حس داشتم نه چشمام جایی رو میدید فقط تاریکی مطلق بود ....یهو احساس کردم افتادم از دردی که میپیچید توی سرم چشمام رو باز کردم دیدم آمنه با چشمای اشکی بالای سرم نشسته .....
با استرس داشت باهام حرف میزد و اشک میریخت ،،،،میگفت من بهت گفتم کاری کنی که بیهوشت کنه ؟؟؟یا گفتم با سیاستت جلو برو ها ؟توی اتاق حسین شور محشره ....خواهراش و اعظم میخان طلاقت بدن مرتضی هم میگه میخام ببرمش خونه ی ننه اش تا تکلیفش مشخص بشه ،
دختر چی به مرتضی گفتی؟؟؟
با حرفهای آمنه به قلبم انگار چنگ زدند....با اشکایی که بی صدا میریخت رو گونه ام لب زدم مرتضی بوی مواد میداد آمنه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f