eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم. منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم. منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوچهار همیشه در تصوراتم خودم را می دیدم که جلوی آذین چها
به لطف اخباری که نغمه به من می داد حالا می دانستم دایی برای عمل بای پس قلب توی بیمارستان بستری شده بود و خاله زهرا با  همسرش به مشکل خورده بود.ظاهراً شوهر خاله ی نازنینم برای مدتی یک زن جوان را صیغه کرده بود و باعث شده بود جنگ و جدال های بزرگی توی خانواده برپا شود. همچنین می دانستم وضع مالی احسان خوب شده بود و از راه بساز بفروشی یک شبه ره صدساله را طی کرد و به نون و نوای رسیده که باعث شده همه خانواده انگشت به دهان بمانند.از ایمان هم بی خبر نبودم هر از گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم. می دانستم حال زنش بهتر شده ولی از مشهد برنگشته و همانجا در جوار امام رضا مانده تا مجبور به دخالت در کار پدر و مادرش نشود.اوایل هر کدام از این اطلاعات باعث تغییر احساساتم می شد گاهی خوشحالم می کرد، گاهی غمگین. گاهی خشمگینم می کرد و گاهی افسرده ولی به مرور و هر چه بیشتر در کار و درسم غرق می شدم اهمیت و اعتبار این خبرها و آدم های وابسته به آن کم و کم تر می شد تا این که به جای رسید که وقتی نغمه در مورد خانواده حرف می زد. همان احساسی را داشتم که ‌وقتی به دردل های زن غریبه ای در صف نانوایی گوش می کردم و همین که تلفن را قطع می کردم همه چیز از یادم می رفت و دیگر حتی برای لحظه ای ذهنم درگیر اتفاقات و آدم های که در موردشان حرف می زدیم، نمی شد.حق با بهزاد بود که می گفت برای فراموش کردن یک موضوع باید اهمیت آن موضوع را توی ذهن و زندگیم از بین ببرم و برای کم اهمیت کردن یک موضوع باید آن موضوع را با موضوعات مهم تری جایگزین کنیم.من هم بنا به همین توصیه در این چند سال چنان زندگیم را با کار و درس پر کرده بودم که دیگر آن آدم ها هیچ جایگاهی در زندگیم نداشتند. آدم هایی که اسم خانواده را یدک می کشیدند ولی از هفت پشت غریبه، برایم غریبه تر بودند.نه خوبشان را می خواستم و نه بدشان را، نه از شادیشان شاد میشدم و نه از غمشان، غمگین. هیچ حرف و حدیثی از آن ها بیش از چند ثانیه ذهنم را درگیر نمی کرد و باعث نمی شد وقتم را صرف فکر کردن به آنها  کنم. این بهترین حالی بود که می توانستم داشته باشم. ماشین را که جلوی خانه پارک کردم آذین زودتر از من پیاده شد و به سمت خانه دوید. از دوسال و نیم پیش که بهزاد به آلمان رفته بود من و آذین با عمه خانم و در طبقه پایین زندگی می کردیم. هیچ کس هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا یک دفعه به فکر مهاجرت افتاد و کارش را توی عسلویه ول کرد و به آلمان رفت. فقط یک روز به خانه آمد و گفت همه کارهای مهاجرتش را انجام داده و می خواهد برای همیشه از ایران برود.عمه خانم بعد از رفتن بهزاد تا چند وقت مریض و افسرده شده بود و دل به هیچ کاری نمی داد. در آن زمان باران و بهروز خیلی سعی کردند تا عمه خانم را متقاعد کنند تا به تهران برود و در کنار آن ها زندگی کند ولی عمه خانم به هیچ قیمتی حاضر نشد از شهر و خانه اش دور شود.بلاخره بعد از کشمکش های زیاد یک روز باران به سراغم آمد و از من خواست که به طبقه پایین نقل مکان کنم و در کنار عمه خانم زندگی کنم. اولش برایم سخت بود که از استقلالم دست بکشم. نه این که عمه خانم را دوست نداشته باشم و یا زندگی با او برایم سخت باشد ولی دلم نمی خواست کسی به چشم یک سربار به من نگاه کند ولی وقتی به یاد چهره تاکیده و افسرده عمه خانم افتادم،نتوانستم این پیشنهاد را رد کنم.آن زمان که من احتیاج به کمک داشتم این خانواده به من کمک کرده بود و حالا نوبت من بود که کمکشان کنم. وقتی پیشنهاد باران را قبول کردم من را در آغوش گرفته و از شدت خوشحالی گریه کرد. حتی بهروز هم از من به خاطر قبول این مسئولیت تشکر کرد و گفت: -اینجوری خیال ما هم راحته که اگه شبی، نصف شبی، اتفاقی برای مامان افتاد تنها نیست و یه آدم مطمئن پیشش هست.آن اوایل که سوئیت طبقه ی بالا را کرایه کرده بودم بهروز از این که  بهزاد حاضر شده بود طبقه دوم خانه را به من اجاره بدهد شاکی و ناراحت بود ولی به مرور که من را شناخت رفتارش تغییر کرد و دیگر آن آدم شکاک و  بدبین روز اول نبود.چند باری هم به خاطر تهمتی که زنش به من زده بود از من معذرت خواهی کرده بود.حتی هستی هم با خرید یک هدیه سعی کرده بود آن مسئله را  از دل من در بیاورد و کاری کند که من مادرش را ببخشم. فقط خود میترا بود که با وجود آن که می دانست مقصر است هر وقت من را می دید پشت چشم نازک می-کرد و رویش را برمی گرداند. من فقط به احترام عمه خانم بود که چیزی به او نمی گفتم و تحملش می کردم. البته قسمت خوب قضیه این بود که میترا سالی یک بار بیشتر به دیدن مادرشوهرش نمی آمد.زندگی با عمه خانم نه فقط برای عمه خانم برای من و آذین هم مفید بود.حالا دیگر وقت هایی که سرکار و یا دانشگاه بودم خیالم از آذین راحت بود و می دانستم تنها نیست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوچهلوچهار تو چطوری از پله افتادی که اینطوری پشتت زخمی و کبو
خواهر گفت ای وای تمام بعد از ظهر مادر در مورد کامی و پریماه حرف زده سارا هم بدش نمی اومد حالا می خوای به مادر چی بگی ؟نریمان گفت برای همین میگم چون می دونم پریماه  نمی خواد تنها راهی که داریم همینه گفتم آقا نریمان لطفا بسه دیگه گفت ببین چی میگم در موردش فکر کن از این به بعد دیگه کسی مزاحم تو نمیشه منم می تونم عنوانی داشته باشم که ازت مراقبت کنم دیگه کسی ازت نمی پرسه کجا بودی و چیکار می کنی و می خوای زن کی بشی پریماه بیا با من  ازدواج کن در واقع  بزنیم توی دهن اونایی که این بلا رو سرت آوردن یکم سرم رو از روی بالش بلند کردم و گفتم بسه دیگه بسه دیگه بیشتر از این نمی تونم ناراحت باشم نریمان تمومش کن التماست می کنم دیگه حرفو نزن  من به خاطر هیچکس تصمیم احمقانه نمی گیرم گفت باور کن بهت کاری ندارم فقط کنار هم کار می کنیم گفتم می فهمی چی داری میگی ؟  تومردی ممکنه دلت بخواد ازدواج کنی تکلیف من چی میشه؟گفت دیوونه شدی میگم با هم ازدواج می کنیم من و تو با هم خوب کنار میایم بهت قول میدم اصلا کاری به کارت ندارم همین جا جلوی خواهر قسم می خورم سرمو برگردوندم و سکوت کردم دیگه نای حرف زدن نداشتم با اینکه از این پیشنهاد شوکه شده بودم راستش بدم نمی اومد که به گوش یحیی برسه که من زن نریمان شدم شاید همون دردی رو که من کشیدم بکشه اما دلم رضا نشد واین احساس که نریمان از روی دلسوزی می خواد با من ازدواج کنه قلبم رو به آتیش کشید نریمان تا کنار تخت اومد چون صداشو از نزدیک شنیدم که آروم گفت در موردش فکر کن من از حرفم بر نمی گردم هر وقت خواستی جواب بده به همون حالت  گفتم نه نه نه برو کار درستی نیست نمی خوام برای من فداکاری کنی خواهر گفت نریمان من نمی فهمم این که میگی کاری به کارش نداری یعنی چی ؟ چرا  نداشته باشی من که می فهمم تو و پریماه خیلی وقته که خاطر همدیگر رو می خواین من اینو از نگاه شما می فهمیدم هراسون برگشتم و گفتم نه خواهر شما اشتباه می کنین ما فقط دوستیم اونطوری که شما فکر می کنین نیست باور کنین خواهر بلند شد از اتاق بره بیرون و گفت تا اونجایی که من می دونم دوستی زن و مرد پنبه و آتیشه خودتون می دونین ولی این خبر خیلی خوبی برای من بود دوتا عزیزم با هم ازدواج کنن نریمان از تنهایی در میاد من برم به غذا سر بزنم دیگه خودتون می دونین نریمان گفت مگه تو نمیگی باید از خانواده ات مراقبت کنی؟ نمی خوای ازدواج کنی خب اینجا که مجبوری بمونی پس بزار محرم باشیم تا کسی دیگه نتونه برات حرف در بیاره قبول کن پریماه خواهش می کنم نمی دونم چرا دوباره بغض گلومو فشار داد و قطرات اشک راهشو تا بالش من پیدا کرد و سرازیر شد گفتم نریمان  الان حالم خوب نیست وقت این حرفا هم نیست لطفا باشه بعدا در موردش حرف می زنیم گفت باشه باشه تو استراحت کن و خوب فکراتو بکن بعدا بهم جواب بده در ضمن کسی خونه نیست نادر با بابام رفته و عمه سارا و کامی رفتن خونه ی فامیل های شوهرش تا فردا هم بر نمی گردن اگر خواستی از اتاق بیای بیرون راحت باش منم دارم کار می کنم بعد از ظهر فقط یک سر باید برم میرداماد و زود بر می گردم در حالیکه چشمم بسته بود سرمو تکون دادم حالا دیگه اصلا آرامش نداشتم و فکر پیشنهاد نریمان داشت وسوسه ام می کرد تا انتقامم رو از یحیی بگیرم کم کم  دردم کم شد و با مسکنی که خواهر بهم داده بود و با صدای عصای خانم بیدار شدم که باز بدون در زدن وارد اتاقم شده بود چشمم رو باز کردم و گفتم سلام خانم با خنده گفت سلام و زهر مار رفتی خودتو ناقص کردی و برگشتی ؟ بهت نمیگم از پیش من نرو ؟جات فقط پیش من امنه سهیلا میگه بدجوری صدمه دیدی می خوای بگم دکتر بیاد اینجا ؟سعی کردم یکم سرمو بلند کنم و با ناله گفتم نه خانم خوب میشم کوبیده شده وقت لازمه ببخشید نمی تونم برگردم هم اینکه معذرت می خوام  نمی تونم به شما برسم گفت خدا رو شکر سهیلا هست تو نگران نباش بهم بگو ببینم  نریمان چی میگه ؟ می خواد تو رو بگیره ای دم بریده ها کار خودتون رو کردین ؟من که اصلا فکرشم نمی کردم اون تازه چهلم نامزدش رو گرفته می خواد زن بگیره ؟میگه تو رو می خواد نمی دونم چیکار کنم اومدم نظر تو رو بپرسم ؟در حالیکه من لبم رو گاز گرفتم و آروم گفتم وای نریمان وای توچیکار کردی ؟خانم رفت کنار پنجره و با یک لحن شوخی مانندی در حالیکه پشتش به من بود  ادامه داد می خواستم  عروس من بشی ولی نه زن نریمان البته من بچه که  نیستم این موها رو هم توی آسیباب سفید نکردم خودم یک بوهایی برده بودم می فهمیدم که نریمان  بیشتر از حد به تو توجه داره ولی فکرشم نمی کردم که به این زودی ازم بخواد با تو حرف بزنم حالت بهتر شد یک سر بریم گلخونه و به همه ی گلدون ها کود بدیم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f