eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺑﺎﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﮐﻦ ﮐﻪ از امروز ﺗﻤﺎﻡ ﺛﺎﻧﯿﻪ‌ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺰﻧﯽ😁 ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺭﻭﯾﯽ می تواند ﺳﺮﺁﻏﺎﺯ یک روز خوب عالی باشد خنده هایتان بخیر باد صبح پاییزیتون پرانرژی🍂🍁🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😢بزرگ شدن آرزوی خوبی نبود، کاش میشد به روزهای کودکی برگشت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شخصیت کودکان.... - @mer30tv.mp3
4.92M
صبح 17 مهر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوسه ایده یادگیری رانندگی و خرید ماشین روزی به ذهنم  رسی
همیشه در تصوراتم خودم را می دیدم که جلوی آذین چهارده، پانزده ساله نشسته ام و با متانت و آرامش از علت جدایی خودم و پدرش صحبت می کنم نه این طور بی مقدمه، نه توی ماشین و نه وقتی که آذین فقط هفت سال دارد. ولی چاره ای نداشتم باید جواب سوالش را می دادم: - بابای شما، تو یه شهر دور زندگی می کنه برای همین نمی شه هر هفته بری پیشش. - یعنی خارج زندگی می کنه؟ - نه مامان جان، خارج زندگی نمی کنه ولی شهری که توش زندگی می کنه خیلی از ما دوره. - چقدر دور؟ - خیلی.آذین که انگار قانع شده باشد سری تکان داد و گفت: - می شه یه بار بریم پیشش؟ می مردم هم از نخواستنش نمی گفتم. از این که پدرش دوستش نداشت و حاضر نبود او را ببیند. هیچ وقت نمی گذاشتم دردی را که من از خواسته نشدن و دوست داشتنی نبودن کشیده بودم دخترم هم تجربه کند. به دروغ گفتم: - یه بار می ریم ولی وقتی بزرگ شدی، الان نه. - خب الانم بزرگ شدم. - بله شما الان دختر بزرگی هستید ولی باید یه ذره بزرگتر بشی. - چقدر؟با کلافگی جواب دادم: - نمی دونم مامان هر وقت وقتش شد خودم بهت می گم.آذین که متوجه شده بود قرار نیست جواب درستی از من بگیرد دست از سوال پرسیدن برداشت و به سراغ کیفش رفت. من هم با غمی که توی قلبم نشسته بود به خیابان خیره ماندم.بحثی که پیش آمده بود باعث شد بعد از مدت ها به آرش و خانواده ام فکر کنم. البته چندان ازشان بی خبر نبودم. با این که همان روزها شماره ام را عوض کردم تا دیگر نتوانند به من زنگ بزنند ولی هنوز با نغمه در ارتباط بودم. از یک طرف من در خانه یکی از اقوام سینا زندگی می کردم و اگر بنا به درخواست نغمه شماره تلفن جدیدم را به او نمی دادم کار زشتی بود و از طرف دیگر با وجود این که نسبت به نغمه و سینا کمی دلچرکین بودم ولی ته دلم دوستشان داشتم.شاید نغمه آنطوری که من انتظار داشتم پشت من در نیامده بود ولی هر وقت دست کمک به سمتش دراز کرده بودم کمکم کرده بود و نامردی بود که این همه خوبی را نادیده بگیرم.البته نغمه هم بعد از آن دیدار آخر توی خانه ی عمه خانم رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرده بود. در واقع نغمه بعد از آن روز دیگر من را به چشم دخترعمه ی ضعیف و بیچاره و غیر قابل اعتمادی که از سر انسان دوستی کمکش می کرد، نمی دید و موقع حرف زدن طوری حرف نمی زد که انگار از دادن اطلاعات در مورد خانواده به من واهمه دارد. برعکس حالا نغمه با طیب خاطر با هر تماس گزارش کاملی از زندگی همه به من که دیگر چندان میلی به شنیدنش نداشتم می داد.به لطف نغمه حالا می دانستم آرش و نازنین دومین یا در واقع سومین فرزندشان را هم از دست داده بودند. این بچه یک دختر بود که در هفت ماهگی مثل برادرهایش مرده بدنیا آمد. مرگی که با وجود پیگیری های زیاد آرش باز هم دکترها نتوانسته بودند دلیل مشخصی برایش پیدا کنند و بعد از لیست کردن هزاران علت پزشکی در آخر با گفتن این جمله که "گاهی نمی شود علت دقیقی برای مرده زایی مشخص کرد" قضیه را بسته بودند.نغمه برایم تعریف کرده بود که رابطه خاله همچنان با آرش و نازنین شکر آب است. در این چند سال بارها قهر و دوباره آشتی کرده بودند ولی هر بار نازنین با حرف بردن از این به آن و حرف آوردن از آن به این و اضافه کردن چند داستان دروغی به همه حرف ها دعوایی درست می کرده و در گوشه ای به تماشا می نشسته و در نهایت با گفتن این که من که چیزی نگفتم خودش را از همه چیز تبرئه می کرده. این جریان انقدر زیاد شده بود که این اواخر بهاره و بنفشه به طور کل رابطه اشان را با آرش و نازنین قطع کرده بودند. البته صابون دو به هم زنی و دروغگویی نازنین به بدن بقیه اعضای خانواده هم خورده بود و هر کدامشان به طریقی از نازنینی که ظاهراً عادت داشت سرش  را داخل هر سوراخی کند و در کارهایی که به او مربوط نبود دخالت کند، ضربه خورده بودند.نغمه می گفت هر وقت دعوای خاله با نازنین بالا می گیرفت. خاله یاد من و آذین می افتاد و به همه می گفت که می خواهد من را پیدا کند و به خانه و پیش خودش برگرداند ولی هیچ وقت حرکت جدی برای پیدا کردن من انجام نمی داد و در حد همان چند کلمه حرف باقی می ماند.هر چند خودم فکر می کنم آن چند کلمه را هم نه از سر دلتنگی یا علاقه بلکه فقط به خاطر اذیت کردن نازنین و آرش به زبان می آورده وگرنه من خوب می دانستم خاله چندان علاقه ای نه به من و نه به تنها نوه پسریش نداشت. دخترهای خاله همیشه برایش در اولویت بودند.نغمه در مورد بقیه اعضای خانواده هم برایم حرف زده بود. مثلاً برایم گفته بود که الناز سومین بچه اش را باردار شده.نیما صاحب یک دختر شده و البته خود نغمه هم دو سال پیش صاحب یک پسر به نام آرتا شده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ هویج ✅ پیاز ✅ سینه مرغ ✅ برنج ✅ نمک،فلفل سیاه ✅ زرد چوبه ✅ پودر سیر ✅دزعفران نصف لیوان ✅ زرشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
650_44502521811893.mp3
4.11M
شاد قدیمی💃😍 اومدم خونتون برای خواستگاری نامزدمه می‌خوامش دنبالشم میخوامش هر چی دارم تو دنیا می‌خوام بشه به نامش🍀🌺 بفرست به نامزدا🌷🌹 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از کیف های نوستالژی قدیمی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوچهلوچهار همیشه در تصوراتم خودم را می دیدم که جلوی آذین چها
به لطف اخباری که نغمه به من می داد حالا می دانستم دایی برای عمل بای پس قلب توی بیمارستان بستری شده بود و خاله زهرا با  همسرش به مشکل خورده بود.ظاهراً شوهر خاله ی نازنینم برای مدتی یک زن جوان را صیغه کرده بود و باعث شده بود جنگ و جدال های بزرگی توی خانواده برپا شود. همچنین می دانستم وضع مالی احسان خوب شده بود و از راه بساز بفروشی یک شبه ره صدساله را طی کرد و به نون و نوای رسیده که باعث شده همه خانواده انگشت به دهان بمانند.از ایمان هم بی خبر نبودم هر از گاهی با هم تلفنی حرف می زدیم. می دانستم حال زنش بهتر شده ولی از مشهد برنگشته و همانجا در جوار امام رضا مانده تا مجبور به دخالت در کار پدر و مادرش نشود.اوایل هر کدام از این اطلاعات باعث تغییر احساساتم می شد گاهی خوشحالم می کرد، گاهی غمگین. گاهی خشمگینم می کرد و گاهی افسرده ولی به مرور و هر چه بیشتر در کار و درسم غرق می شدم اهمیت و اعتبار این خبرها و آدم های وابسته به آن کم و کم تر می شد تا این که به جای رسید که وقتی نغمه در مورد خانواده حرف می زد. همان احساسی را داشتم که ‌وقتی به دردل های زن غریبه ای در صف نانوایی گوش می کردم و همین که تلفن را قطع می کردم همه چیز از یادم می رفت و دیگر حتی برای لحظه ای ذهنم درگیر اتفاقات و آدم های که در موردشان حرف می زدیم، نمی شد.حق با بهزاد بود که می گفت برای فراموش کردن یک موضوع باید اهمیت آن موضوع را توی ذهن و زندگیم از بین ببرم و برای کم اهمیت کردن یک موضوع باید آن موضوع را با موضوعات مهم تری جایگزین کنیم.من هم بنا به همین توصیه در این چند سال چنان زندگیم را با کار و درس پر کرده بودم که دیگر آن آدم ها هیچ جایگاهی در زندگیم نداشتند. آدم هایی که اسم خانواده را یدک می کشیدند ولی از هفت پشت غریبه، برایم غریبه تر بودند.نه خوبشان را می خواستم و نه بدشان را، نه از شادیشان شاد میشدم و نه از غمشان، غمگین. هیچ حرف و حدیثی از آن ها بیش از چند ثانیه ذهنم را درگیر نمی کرد و باعث نمی شد وقتم را صرف فکر کردن به آنها  کنم. این بهترین حالی بود که می توانستم داشته باشم. ماشین را که جلوی خانه پارک کردم آذین زودتر از من پیاده شد و به سمت خانه دوید. از دوسال و نیم پیش که بهزاد به آلمان رفته بود من و آذین با عمه خانم و در طبقه پایین زندگی می کردیم. هیچ کس هیچ وقت نفهمید بهزاد چرا یک دفعه به فکر مهاجرت افتاد و کارش را توی عسلویه ول کرد و به آلمان رفت. فقط یک روز به خانه آمد و گفت همه کارهای مهاجرتش را انجام داده و می خواهد برای همیشه از ایران برود.عمه خانم بعد از رفتن بهزاد تا چند وقت مریض و افسرده شده بود و دل به هیچ کاری نمی داد. در آن زمان باران و بهروز خیلی سعی کردند تا عمه خانم را متقاعد کنند تا به تهران برود و در کنار آن ها زندگی کند ولی عمه خانم به هیچ قیمتی حاضر نشد از شهر و خانه اش دور شود.بلاخره بعد از کشمکش های زیاد یک روز باران به سراغم آمد و از من خواست که به طبقه پایین نقل مکان کنم و در کنار عمه خانم زندگی کنم. اولش برایم سخت بود که از استقلالم دست بکشم. نه این که عمه خانم را دوست نداشته باشم و یا زندگی با او برایم سخت باشد ولی دلم نمی خواست کسی به چشم یک سربار به من نگاه کند ولی وقتی به یاد چهره تاکیده و افسرده عمه خانم افتادم،نتوانستم این پیشنهاد را رد کنم.آن زمان که من احتیاج به کمک داشتم این خانواده به من کمک کرده بود و حالا نوبت من بود که کمکشان کنم. وقتی پیشنهاد باران را قبول کردم من را در آغوش گرفته و از شدت خوشحالی گریه کرد. حتی بهروز هم از من به خاطر قبول این مسئولیت تشکر کرد و گفت: -اینجوری خیال ما هم راحته که اگه شبی، نصف شبی، اتفاقی برای مامان افتاد تنها نیست و یه آدم مطمئن پیشش هست.آن اوایل که سوئیت طبقه ی بالا را کرایه کرده بودم بهروز از این که  بهزاد حاضر شده بود طبقه دوم خانه را به من اجاره بدهد شاکی و ناراحت بود ولی به مرور که من را شناخت رفتارش تغییر کرد و دیگر آن آدم شکاک و  بدبین روز اول نبود.چند باری هم به خاطر تهمتی که زنش به من زده بود از من معذرت خواهی کرده بود.حتی هستی هم با خرید یک هدیه سعی کرده بود آن مسئله را  از دل من در بیاورد و کاری کند که من مادرش را ببخشم. فقط خود میترا بود که با وجود آن که می دانست مقصر است هر وقت من را می دید پشت چشم نازک می-کرد و رویش را برمی گرداند. من فقط به احترام عمه خانم بود که چیزی به او نمی گفتم و تحملش می کردم. البته قسمت خوب قضیه این بود که میترا سالی یک بار بیشتر به دیدن مادرشوهرش نمی آمد.زندگی با عمه خانم نه فقط برای عمه خانم برای من و آذین هم مفید بود.حالا دیگر وقت هایی که سرکار و یا دانشگاه بودم خیالم از آذین راحت بود و می دانستم تنها نیست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آذین دیگر آنقدر کوچک نبود که مزاحمتی برای عمه خانم ایجاد کند. حتی در بعضی از کارها به عمه خانم هم کمک می کرد ولی آنقدر هم بزرگ نبود که بشود ساعت های زیادی تنها در خانه رهایش کرد و بودن عمه خانم در کنار آذین برای من که بیشتر روز را بیرون از خانه می گذراندم نعمت بزرگی بود.زندگی با عمه خانم حسن دیگری هم داشت و آن هم خوردن دستپخت خوشمزه  و عالی عمه خانم بود.در واقع  از وقتی که به طبقه پایین و پیش عمه خانم نقل مکان کرده بودیم آشپزی  با عمه خانم بود. در عوض بقیه کارهای خانه مثل نظافت، خرید و حتی تعمیرات جزئی را من انجام می دادم.اگر چیزی توی خانه خراب می شد به دنبال لوله کش و برقکار و نجار و بنا می رفتم و البته حواسم به سلامتی عمه خانم هم بود. زمان خوردن داروهایش را به او یادآوری می کردم و هر وقت هم لازم بود او را به دکتر، بازار و یا دیدن اقوامش می بردم و سعی می کردم تا حدودی جای خالی بچه هایش را برایش پر کنم. دزدگیر ماشین را زدم و پشت سر آذین وارد حیاط شدم. چند دقیقه ای با لذت زیر آفتاب کم جان زمستان ایستادم و به صدای پرنده ها گوش دادم و بعد آهسته و آرام از پله ها بالا رفتم. وارد خانه  که شدم بوی قیمه مشامم را پر کرد. آذین با همان لباس مدرسه کنار عمه خانم نشسته بود و چیزی را توی دفترش به عمه خانم نشان می داد و با هیجان حرف می زد: -ببین عمه این "ب" آخره،  اینم "ب"  غیر آخره.  "ب"  غیر آخر همه جا میآد جز آخر. مثل بابا ولی "ب"  آخر فقط آخر حرف میاد مثل آب یاد گرفتی.این کار هر روزش بود که هر چیزی را که توی مدرسه یاد گرفته بود به عمه خانم آموزش دهد. بازیی که هر دو از آن لذت می بردند. عمه خانم با لبخند سرش را تکان می داد و گفت: -حالا دیگه بلدی بنویسی بابا آب داد.آذین لب برچید: -داد که بلد نیستم. -اونم یاد می گیری غصه نخور. حالا پاشو برو و دست و صورتت و بشور و لباست و عوض کن بیا تا ناهار بخوریم. -باشه ولی بعدش باید کمکم کنی تو روزنامه همه ی " ب" ها رو پیدا کنم.در واقع آنقدر از دستش دلخور و ناراحت بودم که دوست نداشتم اصلاً جواب پیام هایش را  بدهم و همان چند کلمه را هم از روی ادب می نوشتم.رفتن بهزاد به آلمان بیش از عمه خانم به من که تازه داشتم روی پاهای خودم می ایستادم ضربه زده بود. نه این که برای کارهایم به بهزاد نیاز داشتم و یا توقع خاصی از او داشتم. نه! من در آن زمان به بهزاد فقط و فقط به چشم یک دوست نگاه می کردم. یا در واقع سعی می کردم فقط و فقط به چشم یک دوست به او نگاه کنم.رفتن بهزاد که من او را دوست و حامی خودم می دانستم باعث شد این ذهنیت که هیچ کس واقعاً من را دوست ندارد و همه در نهایت من را رها خواهند کرد و به دنبال زندگیشان می روند در وجودم تقویت شود. با وجود این که بلاخره به کمک تراپیستم توانستم تا حدودی به این مشکل غلبه کنم ولی همچنان از بهزاد دلگیر و ناراحت بودم. به سمت عمه خانم رفتم،  صورتش را بوسیدم و گفتم: -خودم و لوس نمی کنم عمه. بوی خورشت قیمه ات آدم و مست می کنه.چی توش می ریزی که اینقدر هوس انگیز می شه؟عمه خانم سوالم را بی جواب گذاشت و گفت: -امروز زود اومدی؟شالم را از روی سرم برداشتم و در حالی که دکمه های مانتویم را باز می کردم، گفتم: -رفتم دنبال آذین. راننده سرویسش زنگ زد، گفت یه کاری براش پیش اومده.مجبور شدم خودم برم از مدرسه بیارمش. عمه ضربه ی دوستانه ای به بازوی آذین زد و گفت -باشه، حالا پاشو که مردیم از گشنگی.آذین بوسه ای بر روی صورت عمه خانم زد و به دو به سمت دستشویی رفت. دخترکم آنقدر عاشق عمه خانم بود که گاهی باعث حسادت من می شد. البته محبت بی دریغ عمه خانم فقط شامل حال آذین نمی شد. من هم هر وقت از فشار کار و زندگی به ستوه می آمدم پیش عمه خانم می رفتم سرم را روی پاهایش می گذاشتم. او در تمام این سال ها جای خالی مادری که هیچ وقت نداشتم را برای من و جای یک مادربزرگ خوب و مهربان را برای آذین پر کرده بود.رو به عمه خانم که کتاب های آذین را جمع می کرد،  گفتم: -سلام بر عمه خانم گل که بوی غذاش همه ی محله رو برداشته.سرش را بلند کرد و در حالی که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند، گفت: -برو خودت و لوس نکن.صورت سفید و گردش بعد از رفتن بهزاد شکسته تر و پیرتر شده بود. هر چند سعی می کرد به روی خودش نیاورد ولی من می دانستم چقدر برایش سخت بود که سهمش از پسر عزیز دردانه اش فقط چند دقیقه تماس تصویری در هفته باشد. بهزاد با رفتنش ضربه بدی به عمه خانم زده بودمن هم در طول این مدت ارتباط زیادی با بهزاد نداشتم. گاهی در شبکه های اجتماعی چند خطی برای احوال پرسی برایم می نوشت و من هم اگر وقت می کردم جوابش را در حد چند کلمه می دادم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از وزنش نگم براتون😅😆 یه زمانی کنار اون سنگ توالت های ذوزنقه همچین دمبلی بود برای طهارت😆 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 😀مدیرعامل جوانی که اعتماد به نفس پایینی داشت، ترفیع شغلی یافت؛ اما نمی توانست خود را با شغل و موقعیت جدیدش وفق دهد. روزی کسی در اتاق او را زد و او برای آنکه نشان دهد آدم مهمی است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال که مرد منتظر صحبت با مدیرعامل بود، مدیرعامل هم با تلفن صحبت میکرد. سرش را تکان می داد و می گفت: «مهم نیست، من می توانم از عهده اش برآیم.» بعد از لحظاتی گوشی را گذاشت و از ارباب رجوع پرسید: «چه کاری می توانم برای شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل کنم!». چرا ما انسان ها گاهی به چیزی که نیستیم تظاهر می کنیم؟ قصد داریم چه چیز را ثابت کنیم؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f