eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼بشکن قفس شب پره ها 🌺را "صبح" است یک لحظه 🌼بکش کرکره ها را صبح است 🌺خورشید نشسته تا بتابی ، 🌼برخیز و وا کن همه ی 🌺پنجره ها را صبح است... 🌼سلام و درود بر شما 🌺صبحتون بخیر و شادی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بلوغ عاطفی.... - @mer30tv.mp3
5.21M
صبح 23 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلودو مازار داشت با امید بازی می کرد؛ جمیله هم در
سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ شرایط من و اون خیلی فرق می کرد. آیلار جلوی چشم من نبود؛ زن برادرم نشد ولی جلو چشم سیاوش بود اون بیچاره مجبور بود مدام ببینتش. به نظر من که کار درستی کرد ازدواج کرد؛ اینجوری سرش گرم زندگی شد.بدبخت کف دستش‌و بو نکرده بود که علیرضا می میره!جمیله با حالتی عصبی به مازار نگاه کردو گفت: والله تو تنها کسی هستی که پشت رقیب عشقیت در میایی!مازار خندید و گفت: خب واقعیت‌و گفتم... مطمئن باش من مطمئن بودم آیلار کنار سیاوش خوشبخت میشه که چیزی نگفتم؛ کی فکرش‌و می کردم همچین بلایی سر دختر بیچاره بیارن... ضمناً این که میگی من اشتباه کردم؛واقعاً بنظرت من اون‌موقع اصلاً شانسی داشتم؟ یادت رفته اینا چقدر از ما بدشون می اومد؟ قبل ماجرای آیلار و علیرضا آخرین باری که اینجا بودم آیلار دم در من‌و دید همراه سیاوش بود؛ حتی جلو نیومد بهم یک سلام بده. من باهاش یک احوال پرسی کردم که به زور جوابم داد... خوب البته حق هم داشتن؛ از نظر اونا ما زندگی مادرشون‌و خراب کرده بودیم.جمیله با چهره ای در هم گفت: البته تو که نه. من… از نظر اونا من زندگی مادرشون رو خراب کردم... همیشه تو زندگی شرمندتم مازار؛ اون از جدا شدنم از پدرت و یک عمر بی مادر بزرگ شدنت، اینم از اینکه عاشق دختری شدی که یک عمر به من به چشم دشمنش نگاه کرد و تو بابت این کینه نتونستی جلو بری.مازار خودش را به سمت مادرش کشید؛ بوسه ای روی گونه اش زد و گفت: قربونت برم این چه حرفیه؟ من کجا بی مادر، بزرگ شدم؟ هر وقت اومدم اینجا تو برام بهترین ها رو فراهم کردی؛ بابا هم خدایی هیچی برام کم نذاشت... راستی یادم رفت بهت بگم با شهرام اومدم.جمیله با تعجب گفت: واقعاً؟ پس کجاست؟ چرا نیاوردیش خونه؟ مازار گفت: اصرار کردم نیومد؛ رفت هتل. گفت فکر نمی کنم محمود خوشش بیاد برادرشوهر سابق زنش‌و ببینه..یک لیوان آب نوشید و ادامه داد: از بس من تعریف اینجا رو کردم اومده ببینه می تونه یک مقدار زمین بگیره و چند تا ویلا بسازه.جمیله گفت: حتماً بیارش خونه؛ بهش بگو براش کوفته درست می کنم که دوست داره.مازار پاسخ داد: باشه امروز که قرار استراحت کنه فردا میرم دنبالش تا اطراف رو نشونش بدم، حتماً میارمش.صبح روز بعد مازار داشت اتومبیلش را از حیاط خارج می کرد که آیلار و بانو را دم در حیاط خانه‌ی منصور دید. از ماشین پیاده شد و بعد از سلام و علیک پرسید: جایی می‌رید؟بانو پاسخ داد: قراره با منصور بریم شهر؛ یک خرده خرید داریم.مازار به اتومبیلش اشاره کرد و گفت: خب منم دارم میرم شهر دنبال عموم؛ دیگه مزاحم کار منصور نشید بیاید می رسونمتون.آیلار رو به بانو گفت: فکر خوبیه!مازار هم گفت: آره منم کار زیادی ندارم؛ هر جا بخواید می برمتون خودم هم برتون می گردونم.بانو سر تکان داد: باشه پس؛ بذار به منصور بگیم که دیگه زابراه نشه.کمی بعد هر سه نفرشان در شهر و دم در هتل بودند؛ مازار از توی آینه به دخترها که روی صندلی عقب نشسته بودند، نگاه کرد و پرسید: خب برنامه‌تون چیه؟بانو پاسخ داد: ما باید بریم بازار؛ من یک مقدار پارچه لازم دارم که باید بگیرم.مازار گفت: باشه بذارید شهرام بیاد، اول می‌ریم بازار.بانو تعارف کرد: نه دیگه ما مزاحم کار شما نمی‌شیم؛ شما برید به کارتون برسید.مازار دوباره از آینه به بانو نگاه کرد و گفت: مزاحمت چیه؟ گفتم که ما کار خاصی نداریم؛ شهرام می‌خواد یک مقدار این اطراف و طرف‌های باغ چشمه رو بگرده ببینه مناسب ویلا سازی هستش یا نه.بالاخره شهرام از هتل خارج شد؛ در ماشین را باز کرد و سوار شد و گفت: سلام. چرا دیر کردی؟ قرارمون صبح زود نبود؟مازار استارت زد و گفت: چهل و پنج دقیقه تا اینجا فاصله داشتما!شهرام گفت: خب زودتر از خواب بیدار می‌شدی، می مردی؟مازار به عمویش نگاه کرد و گفت: شهرام جان نمی‌خوای به خانوما سلام کنی؟شهرام با تعجب برگشت و به دو دختر نشسته روی صندلی عقب نگاه کرد؛ با حالت شرمنده ای گفت: سلام. ببخشید من اصلاً متوجه نشدم...نامحسوس چشم غره ای به مازار رفت و گفت: چرا چیزی نمی‌گی؟مازار با لبخندِ نیم بندی بر لب، گفت: تو امون دادی؟ شهرام دوباره به آیلار و بانو نگاه کرد و گفت: واقعاً معذرت می‌خوام خانوما!آیلار و بانو جواب عذرخواهی اش را دادند و شهرام صاف سرجایش نشست؛ مازار گفت: شهرام جان، آیلار خانوم و بانو خانوم، دخترهای آقا محمود شوهر مامان هستن.شهرام با حرکت تندی سر برگرداند و به دخترها نگاه کرد اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: خیلی خوشبختم؛ منم شهرام عموی مازار هستم.آیلار و بانو با لبخند ملایمی باز پاسخش را دادندشهرام رو به مازار پرسیدخب برنامه‌ی امروزمون چیه؟مازارپاسخ داد اول خانوم ها روببریم بازار،خرید دارن بعدش هم می برمت اطراف‌و ببینی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ رشته کنافه ✅ پنیر موزارلا ✅ کره ✅ شیره ✅ پسته بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
676_40808823491078.mp3
10.39M
🎶 نام آهنگ: به من نگو دوست دارم 🗣 نام خواننده:‌ داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 اون آب‌بازی عصرا تو حیاط خونه‌ یه حال و هوایی داشت که از صدتا بازی های مختلف بیشتر میچسبید😅چقدر خنکی حاصل از پاشیده شدن آب به اون درختا و کف حیاط از تو این نقاشی رو میشه حس کرد .😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلوسه سیاوش مگه چیکار کرد جز اینکه رفت زن گرفت؛ ش
باغ چشمه رو هم بایدببینی شهرام اونجا واقعاً قشنگ و خوش آب و هواست. ساکت و آروم با یک طبیعت بکر و دست نخورده؛ مطمئنم اگه ببینیش عاشقش میشی. بهشتیه برای خودش! شهرام پرسید: مگه نمی‌گی اونجا چهل و پنج دقیقه تا شهر فاصله داره؟مازار در خیابان بعدی پیچید و گفت: درسته ولی خیلی ها دوست دارن از محیط شلوغ شهری و تکنولوژی دور باشن؛ کلاً میرن مسافرت تا ریلکس کنن.محیط این روستا پر از آرامشه شهرام؛ از طرفی وقتی اونجا ویلا بسازی ناخودآگاه یک سری امکانات همراهش میاد.شهرام سری تکان داد وگفت: اوکی حالا بریم این بهشت تعریفی شما رو ببینیم.در بازار دخترها دنبال پارچه می گشتند و پسرها با چند قدم فاصله پشت سرشان گام برمی داشتند؛ هر چه آیلار و بانو اصرار کردند که آنها سراغ کارهایشان بروند، قبول نکردند تنهایشان بگذراند.شهرام دست در جیب کرد و گفت: پس آیلار خانومت اینه؟ مازار نگاه کوتاهی به آیلار و بانو که دم یک مغازه پارچه فروشی ایستاده بودند،انداخت؛ شهرام گفت: دختر خوبی به نظر می‌رسه.مازار با لبخند گفت: مامانم دیشب تهدیدم کرد که اگه من بهش نگم خودش میره میگه.اینبار شهرام نگاهش را روانه دخترها کرد و گفت: خب می‌خوای چیکار کنی؟مازار نگاهش را از دخترها گرفت و به شهرام داد و گفت: این دفعه می‌خوام شانسم‌و امتحان کنم.شهرام همانطور که نگاهش از بانو کنده نمیشد با لبخند گفت: کار خوبی می کنی. خواهره چی؟ اونم مجرده؟مازار کنجکاو به صورت عمویش نگاه کرد و گفت: آره؛ چطور؟نگاه شهرام همچنان به بانو بود، پرسید: به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟مازار منتظر برای شنیدن حرف‌های شهرام کلمه‌ی نه را نا واضح ادا کرد؛ شهرام با جدیت تمام گفت: منم تا همین امروز صبح اعتقاد نداشتم.نگاه ناباور مازار چسبیده بود به صورت جدی شهرام؛ با اخلاقی که از او می شناخت محال بود این حرف را جدی گفته باشد. با این صورت جدی یعنی داشت شوخی می کرد؟مازار با همان چشمان متعجب به صورت شهرام خیره بود، در حال بررسی تمام زوایای صورت شهرام بود تا بتواند شوخی و جدی اش را تشخیص دهد.جمله ای که شهرام گفته بود تا همین یک شب پیش از نظر خودش یک جوک خنده دار محسوب میشد که میشد ساعت ها به آن خندید. اما این شهرامی که روبه رویش ایستاده بود با آن صورت جدی و نگاهی که مشخص بود تمام این یک ساعت و خرده ای با هم بودنشان همه حرکات بانو را زیر نظر داشته، نظر دیگری داشتند. شهرام آدم حساب و کتاب بود.عشق در نگاه اول ؟؟ آن هم چه کسی؟ شهرام؟باور کردنش زیاد برای ادمی مثل مازار که از کودکی با او بزرگ شده بود و به واسطه فاصله سنی نه چندان زیادشان رفقای خوبی برای هم بودند کمی زیادی سخت بود،اما چرا نگاه از حرکات بانو نمی گرفت؟ داشت رفتارش را وارسی می کرد ؟زبانش را در دهانش تکان داد و پرسید: داری جدی میگی ؟شهرام همانطور که بانو را که پشت به آنها همچنان با فروشنده مغازه پارچه فروشی در گیر بود که اتفاقا یکی از زیباترین پارچه های آن مغازه را هم انتخاب کرده بود نگاه می کرد گفت : معلومه که جدی نمیگم.مردک شوخی هایش هم مثل آدمیزاد نبود. خوب البته مازار بدش هم نمی آمد با شهرام با جناق شود. اوه چه خیالاتی... خودش هنوز نه به بار بود نه به دار، داشت باجناقش را هم مشخص می کرد. اینجا جایش بود که یکی از آن خخخخخخ های خیلی لوس و احمقانه ای که گاهی بعضی از موکل هایش که اغلب خانوم هم بودند برایش می فرستادند تحویل افکارش دهد.شهرام بالاخره رضایت داد چشم از بانو و صحبت هایش با فروشنده بگیرد.مستقیم در چشمان مازار خیره شود و بگوید : ولی یک چیزی داره که آدمو جذب میکنه..مازار اینبار فرصت نکرد شاخ در بیاورد. اولین بار بود که او از کلمه جذب آن هم درباره دختری این چنین ساده پوش سخن می گفت چون شهرام بازویش را گرفت و گفت : من و تو تا کی قراره اینجا بایستیم و اون دوتا با فروشندهه چک و چونه بزنن ...خیر سرمون مردیم و خودش را مثل قاشق نشسته وسط صحبت های بانو و مردک فروشنده که از قضا نه جوان بود نه هیز وچشم چران هیچ بهانه ای هم برای گردن کلفتی و قیصر بازی دست شهرام و مازار نداده بود و مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت.مثل بچه آدم داشت کارش را می کرد انداخت وپرسید :ببخشید خانومها پارچه مد نظرتون رو گرفتین ؟فروشنده یا همان صاحب مغازه ابتدا به خیال اینکه مردک قصد مزاحمت دارد ابرو در هم کشید.آیلار سریع گفت :بله بانو پارچه اصلی رو انتخاب کرده اما برای چند قسمت لباس دو نوع پارچه دیگه لازم داره که ایشون ندارن .بانو داشت مشخصات و نوع پارچه رو توضیح میداد و آقا بهمون آدرس دادن که از کجا می تونیم تهیه کنیم.صاحب مغازه که متوجه شده بود دخترها با دو مرد جوان آشنایی دارند.مشغول متر کردن پارچه شد تا آماده اش کند. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چند دقیقه بعد وقتی چهار نفری در ورودی بازار ایستاده بودند.بانو رو به مازار گفت :مازار کار ما طول می کشه جایی که ما باید بریم برای پارچه خیلی از اینجا فاصله داره شما برید به کارهاتون برسید .ما خودمون بر می گردیم مازار نگاهی به شهرام کرد و گفت :من هیچ کار خاصی ندارم .شهرام هم عجله ای نداره .شما رو می بریم به کارتون برسید .شهرام برای نهار خونه مامان دعوته غذا رو باهم میخوریم بعد هم می برمش تا اطراف رو بررسی کنه.برای بار دوم به شهرام نگاه کرد وگفت :تو نظرت چیه ؟شهرام پاسخ داد :من عجله ای ندارم .کارخانوما مهمتره .البته که خودم هم دوست دارم یک دوری توی شهر بزنیم حالا که اومدم قشنگ شهر و ببینم.بانو اینبار بدون اینکه زیاد اصرار کند گفت :هر جور خودتون راحتین .اما بدون تعارف هر جا که دیدین لازمه که زودتر برید به ما بگید.کارهایشان به اندازه ای طول کشید که وقت خروج از شهر دیگر ظهر شده بود البته که بانو و آیلار هر دو حسابی راضی بودند چون هر چه را که لازم داشتند تهیه کردند نزدیک خروجی شهر مازار از توی آینه نگاهی به دخترها انداخت به شهرام که کنار دستش نشسته بود نگاه کردسپس جمع را مخاطب قرار داد و گفت :موافقین بریم یک جایی شما یک چیز خنک بخورید منم یک قهوه بعد بریم خونه ....توی این گرما یک بستنی خوشمزه حسابی می چسبه.رد کردن دعوت یک مرد جوان مودب که کل نیم روزش را برای خرید آنها گذاشته بود.یقینا رسم ادب نبود پس موافقتشان را اعلام کردند.مازار با رضایت گفت :یک جایی بلدم عالیه .مطئنم خوشتون میاد .هم ازمحیطش هم از طعم خوارکی هاش واقعا هم مکان انتخابی مازار زیبا بود البته دخترها قبلا هم به آنجا آمده بودند اما شهرام اولین بار بود که می دید رود کوچک زیبایی از میان درختان سر به فلک کشیده رد میشدروی رود را چند تخت فلزی قرار داده بودند و با فرش و پشتی آراسته بودنداز مهمانهای کافه آنجا پذیرایی می کردند.در راه برگشت به باغ چشمه بیشتر صحبت شهرام و مازار حوالی کار گذشت.دخترها هم بیشتر در سکوت به صحبتهای دو مرد نشسته بر صندلی جلو با موزیک ملایمی که زیر صدایش از دستگاه اتومبیل مازار پخش میشدگوش می سپردند.البته این همه عاقلانه و خانومانه نشستنشان کمی اذیتشان می کرد.اگر حالا با منصور آماده بودند در حالی که کیف هر دویشان و البته ریحانه که مدتی میشد به جمع اضافه شده بود، پر از انواع لواشک وترشک ها بود. از ترشکهایش با ملچ و ملوچ می خوردند تا داد منصور را در بیاوردند. حسابی به این عصبانیت بی دلیلش بخندند، اما حالا مثل دو خانوم سنگین و با وقار روی صندلی عقب ماشین مازار نشسته بودند. هرچه پیش می رفتند شهرام بیشتر به صحبت های مازار ایمان می آورد. هر چند هنوز برای تصمیم گیری زود بود اما بکر بودن محیط و زیبایی اش را نمی توانست انکار کند طبیعت آرام و زیبای آن منطقه می توانست روح و جسم خسته اش را حسابی آرام کند.وقتی که به مقصد رسیدندهمه در حال پیاده شدن از ماشین بودند که منصور هم سر رسید، به سمتشان آمد. سلام و علیک گرمی میانشان رد و بدل شد. مازار عمویش را به منصورمعرفی کرد. بانو گفت :منصور جان، آقایون امروز بخاطر ما خیلی زحمت کشیدن بابت خرید ما به کار خودشون نرسیدن.منصور رو به شهرام و مازار گفت :دستتون درد نکنه، باعث زحمت شدیم .... واجب شد تشریف بیارید نهار در خدمتتون باشیم.شهرام متواضعانه سر خم کرد و گفت :ممنون لطف دارید .کاری نکردیم. منصور دوباره گفت :چرا تعارف می کنید؟ بریم داخل یک لقمه غذا هست دور هم میخوریم. مازار پاسخ داد :مامان ،شهرام رو دعوت کرده حتی براش غذای مورد علاقه شو هم درست کرده ... شما بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم. منصور سر تکان داد و گفت : ممنون نوش جان پس ما برای شام منتظرتون هستیم. کارشان به تعارف تکه پاره کردن زیادی نرسید. شهرام بدش نمی آمد با خانواده بانو آشنا شود. از دخترک خوشش آمده بود. توجه اش را جلب می کرد. این که قدری اطرافیانشان را بشناسد وخانه و زندگیش را ببیند برایش خوشایند بود. پس دعوت منصور را برای شام پذیرفت.دخترها بعد از نهار بیشتر وقتشان را به آماده کردن شام و فراهم کردن وسایل پذیرایی گذراندند. ریحانه هم حسابی در کارها کمکشان کرد. نزدیک غروب بود که همه چیز آماده شد. بانو با خیالی آسوده نشست هنوز فرصت استراحت پیدا نکرده بود که در زدند.منصور در را برای جمیله و مازار و شهرام و البته امید کوچک که پشت در بودند باز کرد. در حال گذر از حیاط بودند که چشم مازار به تخت محبوب آیلار زیر درخت گیلاس دوست داشتنیش افتاد.بنظرش جای با صفایی بود پس پیشنهاد داد :میشه اینجا بشینیم ؟منصور گفت :آخه توی خونه فکر کنم راحت تر باشید . ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زمانى شايعه وجود طلا، الماس، اورانيوم، و.. در اين چرخ خياطى ها موج ميزد و خيل عظيمى از همين ملتى كه امروزدلار ميخرن به خريدن اين مدل چرخ هابخصوص ساخت شركت مارشال روآورده بودن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f