eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
مداد های نوستالژی 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیویک سارا خانم گفت اتاق من که پایین بود ؛ خانم گفت اتاق ت
همینطور که از در گلخونه بیرون میومدم نریمان مشتشو گرفته بود جلوی بینیش و اون چند تا دونه گل یاس رو بو می کرد گفت نظرت در مورد کامی چیه ؟ با تعجب برگشتم و پرسیدم چی گفتی ؟ اونم ایستاد و یک طوری که احساس می کردم مضطرب شده گفت در مورد کامی نظرت چیه ؟ با تندی گفتم من چرا باید در مورد کامی نظری داشته باشم ؟ به من چه , تو مگه بهم قول ندادی حرفشو نزنن ؟ مگه نگفتی مراقب همه چیز هستی حالا داری از من چی می پرسی ؟در حالیکه خودت نظرم رو می دونی گفت خواهش می کنم لطفا از دستم ناراحت نشو می دونم ولی فکر کردم ممکنه با دیدنش نظرت عوض شده باشه خب اون تو رو می بره فرانسه و ممکنه زندگی خوبی در پیش داشته باشی با حرص گفتم واقعا که برات متاسفم فکر می کردم دیگه منو شناختی من اصلا همچین چیزی نمی خوام خودت گفتی که زن داره و نمی خواد از ایران دختر بگیره و منم به حرفت اعتماد کردم و موندم نریمان خواهش می کنم رفتارت با من عوض نشه اینطوری احساس می کنم منو داری دست میندازی با حالتی که انگار شرمنده شده گفت من هیچوقت تو رو دست نمیندازم ولی باید ازت می پرسیدم آخه مامان بزرگ شروع کرده و من باید نظر تو رو می دونستم همین تو فکر می کنی من اینو می خوام ؟ می خوام تو زن کامی بشی ؟ محاله گفتم بی خودی از خودت دفاع نکن اگر نمی خواستی نباید ازم می پرسیدی گفت صبر کن با من بیا و خودش دوباره برگشت به انتهای گلخونه عصبانی بودم نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی دیدم انگار خیلی جدیه رفتم و با تندی گفتم خب که چی فکر می کنی تو رو برای این سئوال می بخشم ؟ گفت ببین دوباره از اینجا میریم برگشتیم به عقب انگار من اصلا این سئوال رو از تو نکردم می تونی این کارو برای من بکنی این یک خواهشه گفتم می تونم باشه فراموش می کنم ولی تو فراموش نکن بهت گفتم دقیقه ای یکبار از من نپرس می خوای زن کی بشی یکبار جوابت رو داد هیچکس شنیدی استثنا هم نداره و راه افتادم به طرف در و اونم دنبالم اومد و گفت شنیدم ولی باور کن به خاطر خوبی خودت گفتم همین در گلخونه رو که باز کردم منظره ای شگفت انگیز ی دیدم که حواسم کلا پرت شد ابری غلیظ و سفید داشت دور عمارت و گلخونه می چرخید و همه جا رو می گرفت درست مثل این بود که دستی ما رو به نرمی بلند کرد و برد  توی آسمون میون ابرها احساس سبکی کردم اگر خجالت نمی کشیدم و تنها بودم میون اون ابری که در حال حرکت بود می چرخیدم و آواز می خوندم همچین چیزی حتی در رویا هام هم ندیده بودم ذوق زده دستهام و میون ابرها حرکت دادم و گفتم نریمان می ببینی ما میون ابرها هستیم ؛ گفت آره اینجا خیلی اتفاق میفته بعدش حتما تهران بارون یا برف میاد گفتم حیف که باید برم پیش خانم وگرنه دلم می خواست مدتی اینجا می موندم گفت الان مامان بزرگ قرص هاشو می خوره و می خوابه با هم میریم توی باغ یک جایی رو نشونت میدم که از اینم قشنگتره گفتم نمیام می خوام طراحی کنم تو برو بخواب فقط یکم بهم کاغذ طراحی و کاغذ معمولی بده که تموم کردم گفت باشه الان برات میارم راست میگی منم باید یکم بخوابم باشه بعدا وقت زیاده نریمان همینطور که میرفت بالا گفت وای چه بوی قورمه سبزی راه افتاده حالا مگه من خوابم می بره و ایستاد و صدام کرد پریماه راستی یادم رفت بهت بگم فردا من و نادر و کامی میریم کارگاه می خوای توام بیا ی؟ وقتی ببینی چطور این جواهرات درست میشه بهتر می تونی طرح بکشی یک سرم به خونه بزن ما توی شهر کار داریم موقع برگشت میای دنبالت بر می گردیم گفتم آره باشه خوبه و رفت بالا اما  تا اومدم در اتاق خانم رو باز کنم شنیدم که سارا خانم گفت نه بابا اونقدر ها که شما میگی خوشگل نیست یک طورایی توی ذوق می زنه همینکه چشم آدم سبز باشه که دلیل نمی شه خوشگلم باشه زدم به در و وارد شدم چون اگر نریمان برمی گشت خوب نبود منو در حال گوش ایستادن ببینه ولی یکم خیالم راحت شد که سارا خانم منو نسپندیده تا من وارد شدم بلند شد و گفت خب پریماه هم که اومد من دیگه میرم بخوابم خانم گفت تو کجایی دختر من یادم نیست قرص هامو خوردم یا نه یاس ها رو ریختم توی بشقاب میز کنار تخت خانم و گفتم یک سر به گلخونه زدم چند تا از گلدون ها آب نخورده بودن دادم و براتون یاس چیدم سارا خانم گفت این وقت سال یاس گل داده ؟ با یک لبخند گفتم آره منم تعجب کردم ولی بعد فهمیدم چرا چون نزدیک بخاری بود فکر کرده هوا داره گرم میشه گل داده سارا خانم چند تا دونه برداشت و گذاشت وسط سینه ای و رفت قرص های خانم رو دادم در همون حال اشاره کرد به چمدونی که کنار اتاق بود و گفت پریماه اینا سوغاتی ساراست برو ببین هر کدوم به دردت می خوره بردار اون نمی دونست که تو با ما زندگی می کنی گفتم نه خانم من هیچی نمی خوام شما الان باید استراحت کنین ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بردار لوازم آرایش آورده عطر هست لباس خواب هر کدوم رو می خوای مال تو.گفتم ممنونم ولی خواهش می کنم اصرار نکنین نمی خوام سرشو گذاشت روی بالش و لحاف رو کشیدم روش و ادامه دادم من میرم ببینم خواهر کاری نداره بهش کمک کنم بعدم می خوام برم طراحی شما با من کاری ندارین ؟ گفت یک دقیقه بشین اینجا کارت دارم نشستم ولی حدس می زدم که می خواد بهم چی بگه گفتم بفرمایید گفت می خوای یک شوهر خوب بکنی از ایران  بری و برای خودت کسی بشی ؟خیلی قاطع  گفتم نه و اونقدر این نه محکم بود که نیم خیز شد و به من نگاه کرد و گفت چرا می خوای تو رو ترشی بندازن ؟ گفتم قسمت باشه یک روز شوهرم می کنم ولی حالا اصلا نمی خوام زن کسی بشم مخصوصا که از ایران برم به خانواده ام خیلی وابسته هستم دوتا برادر کوچک دارم که در مقابلشون احساس وظیفه می کنم نمی تونم تنهاشون بزارم شما خودتون زنی بودین که از خانواده خودتون حمایت کردین نمی تونین منو برای این کار سرزنش کنین دستشو چند بار تکون داد و گفت برو برو , الان وقت بحث نیست ولی اینو می دونم که اگر قرار نبود تو الان اینجا نبودی اینطوری پشت چشم برای من نازک نکن بلند شدم وگفتم خانم ؟ فداتون بشم به خدا نکردم ولی نمی خوام ازدواج کنم خواهش می کنم منو به کسی پیشنهاد ندین وگرنه همین الان جمع می کنم و میرم باور کنین که اصلا ناز نمی کنم دارم با صداقت باهاتون حرف می زنم گفت بشین می خوام  تا فراموش نکردم یک چیزی بهت بگم یکشب من خواب دیدم یک دختری با چشم رنگی اومد توی عمارت و با اینکه من اونو نمی شناختم دوید به طرفم و خودشو انداخت توی بغلم خوب یادمه که چشمش رنگی بود و تا از بغل من رفت بیرون دیدم لباس عروس به تن داره توی این خونه چرخ می زنه داد زدم این کیه ؟ و از خواب پریدم روز بعد نریمان یک مرتبه اومد و گفت مامان بزرگ یک دختر خوب برات آوردم که خاطرم ازش جمعه مراقب شما باشه پشتم لرزید از خوابی که دیدم بودم و به این زودی تعییر شد متعجب شدم اما  وقتی دیدم که چشم تو سبزه دیگه شک نکردم که تو باید عروس من بشی خب  نریمان که زن داشت نادرم که چندین ساله ازدواج کرده می موند کامی اون زن نداره می خوام تو رو برای اون بگیرم ببینش دقت کن اگر نخواستی که زور نیست ولی قسمت تو اینجاست وگرنه مهر تو به دل من نمی نشست گفتم نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم من عروس شما هستم حتما نباید که با یکی ازدواج کنم تا عروس شما باشم چون اگر یادتون باشه من دویدم توی بغل شما شاید قسمت باشه همینطوری پیش شما بمونم هان ؟ نمیشه ؟ و خم شدم و بوسیدمش یک مرتبه بغلم کرد و این اولین باری بود که ما اینطور همدیگر رو در آغوش می گرفتم احساس ما یکی شده بود و هر دو می دونستم که بهم علاقه ی خاصی داریم چشمم پر از اشک شد نه به خاطر این آغوش بلکه به قدرت خداوند که تنهام نذاشت و نخواست با همه ی کینه ای که از مادرم به دلم بود و غم هجران پدر توی اون خونه بمونم و مجبور بشم بالاخره با یحیی ازدواج کنم و بیفتم زیر دست زن عموم و یک عمر پشیمونی همراهم باشه از اتاق خانم که اومدم بیرون یک سر زدم به آشپزخونه خواهر داشت ماست و ترشی می کشید توی ظرف تا برای ناهار آماده بشه گفتم اومدم کمک شما کاری دارین بگین انجام میدم گفت نه عزیزم تموم شد شالیزارم هست منم بیکار بودم داشتم اینا رو حاضر می کردم راستی نریمان یکم کاغذ و قلم داد بردم گذاشتم روی میزت گفتم ممنون خواهر پس منم میرم سرکارم گفت تو به پرستو گفتی که می خوای طراحی یادش بدی ؟ گفتم آره چون خودش دلش می خواست چطور مگه ؟ آهی کشید و گفت نمی دونم ولی چون فکر می کنم نمی تونی سر قولت باشی باز دل این بچه می شکنه کاش امیدوارش نمی کردی گفتم ولی چرا نشه من هر فرصتی پیدا کنم میام و با هم کارو شروع می کنیم می دونم که نریمان هم کمک می کنه تا راه بیفته چرا میگین نمیشه گفت الهی قربون اون قلب مهربونت برم ولی خودتم می دونی که وقتی نداری و اونم توانش رو چرا بهش قول دادی ؟آخه  چند بار دست به کارای مختلف زده ولی نتونسته.گفتم خواهر اگر آهو رو بگین قبول دارم  ولی پرستو که خوبه چیزیش نیست تو رو خدا شما این حرف رو نزنین من بهتون قول میدم که تا آخرش باهاش هستم از الان به بعد یادم نمیره اصلا یک کاری می کنیم هر پنجشنبه که قراره برم خونه ی خودمون و احمدی میاد دنبال شما من با اون میام با پرستو کار می کنم و بعد میرم خونه ی خودمون چی میگین اینطوری خوبه ؟ گفت تو میگی یاد می گیره؟گفتم آره چرا که نه؟ اصلا می خواین در همون زمان بهشون سواد هم یاد بدم ؟ می خواین ؟حالا یکم  دیرتر میرم پیش مامانم گفت وای اگر اینطوری بشه خیلی عالیه اقلا بچه هام به یک چیزی توی این دنیا امیدوار میشن ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😍کیف مدرسه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🦋 قطعه‌ای از کتاب 🍃 مارها قورباغه ها را می خورند و قورباغه ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه ها علیه مارها به لک لک ها شکایت کردند. لک لک ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه ها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها! قورباغه ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند. عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند. حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟ 📕 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوسیوسه چمدون رو جمع می کنم می زارم کنار اتاق گفت چرا برو بر
گفتم پس غصه نخورین همین کارو می کنم قول میدم با خوشحالی بلند شد و روی منو بوسید یک حس خوبی داشتم شاید این اولین بار بود که می خواستم به کسی کمک کنم و اونجا بود که فهمیدم چیزی که در خوبی کردن وجود داره اینه که از خودت راضی میشی و این احساس خوب به آدم شخصیت میده پس در واقع به خودت خوبی کردی و می دونستم که  این نوع زندگی رو از نریمان یاد گرفته بودم وقتی برگشتم به اتاقم چشمم افتاد به پنجره خونه کاملا میون ابر بود و حتی از اونجا گلخونه رو هم نمی شد دید مثل اون ابرها سبک بال شده بودم و همه ی کینه ها و عداوت ها رو به دست فراموشی سپردم و نشستم به کشیدن اون روز همه دیر وقت بیدار شدن و حدود ساعت دو نیم بعد از ظهر میز ناهار آماده بود و یکی یکی خواب آلود از بالا پایین میومدن و خانم همش نق می زد که از دور هم بودن  بدم میاد که باید التماس شون کنیم بیان سر میز من سرمو توی آشپزخونه گرم کردم تا همه جمع شدن و آخر از همه با یک ظرف ترشی رفتم سر میز و نشستم کنار خانم میزی که پر شده بود از غذاهای جورواجور و خوشمزه که همه داشتن با اشتها می خوردن و از دست پخت خواهر تعریف می کردن که آقای سالارزاده گفت : منم مثل شما از این غذا ها محرومم سالهاست که کسی نیست برام بپزه فکر کنین منم از یک کشور دیگه اومدم از قدیم گفتن زن مرده رو زنش بدین خانم گفت محسن ؟ بس می کنی یا نه ؟ زد به دنده ی شوخی و گفت نترسین نمی خوام حرف زن گرفتن رو پیش بکشم قرارمون این شد که وقتی اینا رفتن ولی به نظرم تا هستن بهتره من سر و سامون بگیرم از این کار آقای سالارزاده که یا از روی نفهمی بود و یا خیلی حساب شده تعجب کردم در یک لحظه همه بهش خیره شدن و سارا خانم پرسید داداش ؟ خیال زن گرفتن داری ؟ مبارکه خب راست میگه مادر چرا وقتی ما رفتیم ؟تا من هستم بهتره این کارو بکنیم خانم با لحن تندی گفت می زارین یک لقمه نون از گلومون بره پایین گفتم بس کنین الان وقتش نیست نادر گفت مامان بزرگ خودتون رو ناراحت نکنین اگر زن مناسبی باشه چرا ازدواج نکنه من که حرفی ندارم اونوقت ها هم که دعوامون می شد دست یک نفر رو می گرفت میاورد خونه که معلوم بود چی کاره اس منم ناراحت می شدم اگر به خاطر من میگین که موافقم بابا ازدواج کنه  شاید سر براه بشه آقای سالارزاده که معلوم بود بهش برخورده گفت نادر تو  هنوزم بی ادب و بی نزاکتی مثلا تو سر براهی ؟ اگر همین نریمان نبود بهت می گفتم که چه حال و روزی داشتی اونوقت به من نمی گفتی سر براه بشه احساس کردم سرعت خودرن غذا برای همه  تند تر شده اینجا کامی با یک لبخند گفت لطفا یادتون نره که امروز صبح اومدیم شما ها دلتون برای هم تنگ نشده بود ؟ بابا یکی دوروز همه چیز رو بزارین کنار و از وجود هم لذت ببرین مامان بزرگ راست میگه الان وقتش نیست والله منم هزار تا کار و زندگی داشتم به خاطر نادر و نریمان اومدم که جواهرات رو ببریم یک کاری نکنین که به کام مون زهر مار بشه مثل هر بار اقلا ملاحظه ی یک نفر رو بکنین ؛پریماه خانم من از شما معذرت می خوام قول میدم دیگه تکرار نشه و بلند خندید و فکر می کنم برای این بود که جو رو عوض کنه گفتم نه خواهش می کنم راحت باشین من کاری ندارم نادر گفت نه  یک حرف حساب باید بزنم و تمام دعوام نداریم بابا ی عزیز من این نریمان اینجاست شهادت میده جلوی همه  تو بگو من سود کارات رو بهت نمیدم؟پیشنهاد کالری روکی بهت داد ؟ ایده ی مرواریدآوردن  از مالزی مال کی بود کی بهت کمک کرد تا اونا رو بیاری ؟ تو بگو نریمان من جیره خور تو هستم ؟ یا داریم با هم کار می کنیم ؟  ولی بابا ی خوب من اینو می دونم که شما هیچ کاری جز خوش گذرونی نمی کنی و جز هدر دادن پول کاری بلد نیستی آقای سالارزاده گفت به تو چه ؟ تو میدی من خرج می کنم ؟من ونریمان خودمون می دونیم ،لازم هم نیست برای تو توضیح بدم الان می خوام زن بگیرم از کسی هم نمی پرسم تموم شده و رفت خانم در حالیکه دستش می لرزید کنار صندلی دنبال عصاش می گشت فورا دادم دستشو و گفتم حالتون خوبه ؟ گفت اگر اینا خفه بشن خوب میشم بعد عصا رو چند بار کوبید زمین و گفت یک کلمه دیگه حرف بزنین با من طرف میشین این بار نریمان توی ردیف صندلی من نشسته بود و نمی دیدمش ولی از اینکه سکوت کرده بود  می دونستم که چقدر ناراحته از این بحث معلوم بود که روزای خوبی در پیش ندارن و این سه نفر مجبور شده بودن برای بردن جواهرات بیان تهران چون نادر به تنهایی نمی تونست اونا رو با خودش ببره اونشب من به هوای طراحی کردن اصلا از اتاقم بیرون نرفتم و نمی خواستم توی جر و بحث اونا شرکت کنم و حتی سر میز شام هم نرفتم انگار اونا هم چون نمی تونستن جلوی خودشون روبگیرن اصراری  به حضور من نداشتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بی غم 🌸🍂 فرداتون پر از بهترینها شبتون_درپناه_خدا ♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنج شنبه قشنگتـون بخـیر🌸🍃 لحظه هاتون مثل گلها🌺🍃 بـاطـراوت و پـر از عطر خـوش زنـدگی 🌸🍃 خنده هاتون همیشگی شادیهاتـون مانـدگـار 🌺🍃 و حال دلتون خوبِ خوب🌸🍃 آخر هفته ی خـوبـی داشتـه باشید🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی وقت ها... - @mer30tv.mp3
4.1M
صبح 8 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f