هر صبح را به عشق خلق یک
زندگی شگفت انگیز آغاز کن
و خدا را به خاطر بیداری
و هشیاری ات شکر کن
و بگو من آماده ام برایِ خلق
یک روز خوب و پر حاصل ..
صبحتون پراز حال خوب ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاردستی های مدرسه رو یادته؟
درس حرفه و فن درس علوم روزنامه دیواری هایی که درست میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم های بزرگ... - @mer30tv.mp3
4.59M
صبح 19 آذر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهفت حالا اون از کجا می دونه که تو اومدی اگر یک وقت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادوهشت
چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسانی که از پشت بهمون خنجر زدن زندگی کنم حالا برو برات آرزوی خوشبختی می کنم گفت بهم بگو دیگه دلت پیش من نیست ؟ گفتم نه نیست از همون موقعی که بازو هامو فشار می دادی و منو می کوبیدی به دیوار با هر ضربه که محکم تر و محکم تر می شد مهرت از دلم بیرون رفت و نمی تونم تو رو ببخشم برای همیشه بغض کرد و روشو برگردوند و یکم مکث کرد و بدون خداحافظی رفت و در خونه رو زد بهم خانجون و مامان پشت در بودن و حرفامون رو گوش می دادن , فورا اومدن که دلداریم بدن که باز صدای در اومد مامان گفت خانجون ناراحت نشین دیگه راهش نمی دم اون دوباره برگشت می ترسم یک کاری دستمون بده , خانجون گفت ای خدا از دست این بچه ها بزار خودم برم در رو باز کنم نزارم بیاد و رفت و من گوشه ی اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم مامان در اتاق رو بست زیر لب گفتم ای لعنت به من کاش دیشب نمونده بودم که مامان هراسون وارد شد و گفت پریماه بیا نریمان اومده نگفتم ناهار میاد ؟ سرمو بلند کردم و گفتم واقعا اومده ؟ گفت آره مادر پاشو فقط خدا کنه یحیی رو ندیده باشه توی مهمون خونه اس خانجونم باهاش رفته اونجا زود باش خانجون نمی تونه جلوی دهنشو نگه داره خودت برو تا من چای بیارم یکم پشت در ایستادم تا بتونم غمی که توی صورتم نشسته بود پنهون کنم تا وارد اتاق شدم نریمان بلند شد و با خنده گفت ببخشید دیگه من زود اومدم که به یخبندون ..تو چته ؟ چی شده ؟ خانجون پریماه چشه ؟ گفتم چیزیم نیست نگران نشو حالم خوبه و با یک لبخند زورکی ادامه دادم اتفاقا خیلی کار خوبی کردی منم وسایلم رو جمع کرده بودم مامانم گفت که ممکنه به خاطر لوبیا پلو ناهار بیای خانجون که سعی می کرد منو توجیه کنه گفت خب معلوم دیگه دختر جوونه و یک مرتبه با کسی که قرار نبود و دلش نمی خواست داره شوهر می کنه اونم به این سرعت هر کس باشه اینطوری میشه احساس کردم نریمان وا رفت و با حالتی که انگار یک غم بزرگ به دلش نشسته سکوت کرد و سرشو انداخت پایین خانجون بازم دسته گل به آب داده بود و می دونستم که نریمان فکرش رفته طرف یحیی نزدیکش نشستم نمی دونستم چی بگم تا از دلش در بیارم هم اینکه شک کرده بودم که یحیی رو دیده باشه گفتم خانجون ببخشید من نمی تونم به مامان کمک کنم داره ناهار رو میاره گفت آره آره من میرم بهش کمک می کنم شما ها راحت باشین تو پیش آقا نریمان باش نریمان نگاهی به من کرد و با حالتی غم زده پرسید تو واقعا ناراحتی ؟ دلت نمی خواد زن من بشی ؟ نکنه هنوز تردید داری ؟ گفتم نریمان خواهش می کنم به حرف کسی گوش نکن خانجون نظر خودشو میگه از دل من خبر نداره اگر نمی خواستم زنت بشم نمی شدم باور کن برای این ناراحت نیستم خودم خواستم اگر نه که قبول نمی کردم آخه پیش پای تو یحیی اومد اینجا برافروخته شد و گفت اون که داره ازدواج می کنه پس چرا راه میفته دم به دقیقه میاد اینجا ؟گفتم چه می دونم والله به هوای خانجون دلش می خواد توی عروسیش باشه نمی دونست من اینجام گفت اذیتت که نکرد ؟گفتم نه تازه ازم معذرت هم خواست ولی من نمی بخشمش به خودشم گفتم حرفاشو زد و رفت ولی من یاد اونشب افتادم و حالم بد شد خوب شد تو اومدی راستش منم مثل تو هر وقت باهات حرف می زنم حالم بهتر میشه گفت پریماه عقد کردیم یک مدت نیا اینجا بزار حالت خوب بشه و نسبت به اون بی تفاوت بشی گفتم باشه خب حالا تو بگو ببینم خانم و عمه در مورد ما چی گفتن نریمان که یکم حالش بهتر شده بود گفت تو فکر کن وقت حرف زدن داشتیم چقدر خوب شد که تو دیشب نبودی وقتی رسیدیم بابام اونجا بود و بهش گفته بودن که ما کجا رفتیم دیگه خودت حدس بزن چی شد من نادر رو می کشیدم عمه سارا و کامی بابا رو که همدیگر رو نزنن این یکی دو روزم تموم بشه نادر بره دیگه صبرمنم داره تموم میشه گفتم خب اگر با ازدواج ما موافق نبودن چیکار کنیم ؟ گفت نباشه مگه من از اون اجازه می خوام ؟ تو رو با همه ی دنیا عوض نمی کنم.گفتم بالاخره نمیشه که پدرته وای راستی خانم حالش چطوره؟ گفت نمی دونم دیشب که خوب نبود منم صبح خیلی زود رفتم کارگاه بعدم یک سر به طلافروشی و یک سر به کالری زدم ولی ماشینم راه افتاد و خودش اومد در خونه ی شما من دیدم یک نفر هم قد و قواره ی یحیی داره میره ولی نخواستم باور کنم که این همه پر رو باشه و خجالت نکشه بازم بیاد در خونه ی شما گفتم نریمان تو رو خدا دیگه نسبت به اون حساس نباش اون پسر عموی منه ممکنه بازم با هم روبرو بشیم ولی من دیگه نسبت به اون هیچ حسی ندارم حرفم رو باور می کنی ؟ گفت معلومه من همه ی حرفای تو رو باور دارم ولی یک خبر بد دیگه ام دارم نمی دونم چطوری بهت بگم گفتم تو رو خدا بگو دیگه طاقت ندارم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خوراک_لوبیا_سبز
مواد لازم :
✅ ۲۰۰گرم گوشت
✅ ۳۰۰گرم لوبیاسبز
✅ دوعددهویج
✅ دوعددسیب زمینی
✅ سه عدد گوجه
✅ دوعدد پیاز
✅ نمک فلفل وزردچوبه
✅ ادویه کاری
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
491_28699697632338.mp3
6.94M
اندی
چه احساسی قشنگی🥹💖
بسیار زیبا شاد عاشقانه 🫂
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مجله اطلاعات هفتگی مربوط به سال 1334
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهفتادوهشت چون من دیگه هرگز زن تو نمی شدم نمی خواستم با کسا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهفتادونه
گفت بابام داره با اون دختر ازدواج می کنه و مثل اینکه رفته خواستگاری و قبول کردن بعد از این یکی از مشکلات ما همینه گفتم باشه بزار زندگیش رو بکنه از الان فکرای بد نکنیم بهتره ولی هر اتفاقی بیفته من کنارتم چشمهاش برق زد و با محبت بهم نگاه کرد و گفت می دونم که می تونم روی تو حساب کنم ولی نمی خوام تو اذیت بشی که مامان و خانجون ناهار رو آوردن راستش من اینو فقط برای رضایت نریمان گفتم ولی خودمم نمی دونستم می تونم از پس اون همه مشکلی که در انتظارم بود بر بیام یا نه به سارا خانم قول داده بودم از خانم مراقبت کنم به خواهر قول داده بودم به پرستو طراحی یاد بدم و خاطرنریمان و جمع می کردم که کنارش می مونم و در مقابل کارای پدرش تنهاش نمی زارم حالا اینا در مقابل تعهدی که به خانواده ی خودم داشتم چیز زیادی نبود اما آیا می تونستم از پس همه ی اینا بر بیام ؟مامان ناهار درست نکرده بود و همون غذاهای شب قبل رو گرم کرد و آورد سر میز ولی نریمان بازم با لذت خورد و بلافاصله گفت ببخشید خانم صفایی ما دیرمون شده یک کارایی داریم که باید با هم انجام بدیم خدمت تون عرض کردم نادر میخواد بره و هنوز کاراش آماده نیست با اینکه فکر نمی کردم مامانم از این حرف نزیمان چیزی متوجه شده باشه گفت راست میگن می فهمم ولی ما کی حرف بزنیم ؟ نریمان گفت البته من بهتون تلفن می کنم یا میام خدمت شما هر امری داشته باشین روی چشمم ولی نگران مهمونی عقد نباشین اگر موردی نداره یکشنبه صبح احمدی رو می فرستم دنبالتون تشریف بیارین آدرس دقیق رو هم میدم که مهمون هاتون گم نشن فقط بفرمایید چند نفر هستین مامان گفت وای دوشنبه عید غدیره عروسی یحیی هم همون شبه من فقط می تونم چند نفر از فامیل خودم رو دعوت کنم چون فامیل های باباش میرن به عروسی یحیی خانجون با خونسردی گفت چه بهتر هر چی بی سر و صدا تر باشه خیالمون راحت تره می خوایم یک عقد ساده بکنیم فقط برای اینکه فردا حرف و سخنی توش در نیاد دونفر هم فهمیدن کافیه نریمان گفت می خواین اصلا خودمونی باشه ؟ما فعلا کسی رو دعوت نمی کنیم گفتم آره من دلم نمی خواد زیاد مهمون داشته باشیم چون شلوغ میشه و فرداشم مسافر داریم خودمون باشیم اینطوری بهتره خانم نظرش چیه؟ گفت فکر نمی کنم براش مهم باشه چون بعدا می خوایم عروسی مفصل بگیریم مامان گفت آره وقت تنگه من فقط به گلرو خبر بدم با عمه اش اینا بیان و با یک توافق بین خودمون من رفتم به اتاقم تا وسایلم رو بردارم اما دوتا مورد ذهنم رو در سخت گیر گرده بود اول اینکه من خیلی نگران عکس العمل آقای سالارزاده بودم می ترسیدم از اینکه روز عقد آبرو ریزی راه بندازه و دوم اینکه عروسی یحیی و عقد من توی یکشب اتفاق افتاده بود و تا اون موقع متوجه اش نبودم با دوتا ساک بزرگ برگشتم در حالیکه کاملا از صورتم معلوم بود که سر حال نیستم با مامان و خانجون و بچه ها خداحافظی کردم و نریمان فورا هر دو ساک رو ازم گرفت و راه افتادیم حس خوبی نسبت به اون پیدا کرده بودم احساس نزدیکی که طعمش برام شیرین بود احساس داشتن یک پناهگاه امن مثل زمانی که آقاجونم بود و این حس امنیت رو بهم می داد نریمان مردی بود که می تونستم بهش اعتماد کنم هر زنی هر چقدر هم قوی و با اراده باشه طبق غریزه ای که خداوند برای بقای نسل در وجودش گذاشته از حمایت یک مرد لذت می بره وقتی نشستیم توی ماشین و راه افتادیم گفت پریماه من خیلی خوشحالم گفتم بابت چی ؟ نگاهی به من کرد و گفت بابت چی ؟فکر می کردم چیز دیگه ای بگی گفتم مثلا ؟ گفت که بگی منم خوشحالم گفتم خوشحال ؟راستش نمی دونم نریمان خوشحالم یا نه؟ ولی می دونم از کاری که می کنم مطمئنم و حس خوبی دارم ببین می خواستم باهات حرف بزنم با اینکه قبلا بهم قول دادیم از خانواده هامون حمایت کنیم ولی من می خوام پول خودمو داشته باشم و خانواده ام رو از نظر مالی خودم تامین کنم نمی خوام تو بی رویه هر کاری دلت خواست بکنی گفت باشه من برات یک حساب باز می کنم پولت رو می ریزم همون جا دیگه خودت می دونی اینطوری خوبه ؟ خیالت راحت شد ؟ حالا خوشحالی؟خندیدم و گفتم داری بهم تلقین می کنی ؟ نریمان من هنوز درست نمی دونم دارم چیکار می کنم حتی نمی دونم تو چند سال داری ؟ گفت مگه مهمه ؟ من بیست و نه سال دارم میرم توی سی سال بهم نمیاد نه؟گفتم نه فکر می کردم کمتره پرسید تو دقیقا چند سالته هر چند حدس می زنم گفتم منم بیست سالمه گفت ولی تو که تازه دیپلم گرفتی با یک لبخند گفتم باورت میشه من توی ابتدایی یکسال مردود شدم اصلا مدرسه رو دوست نداشتم آقاجونم هم پشتم بود و می گفت به بچه فشار نیارین. آخه مامانم یک بچه بعد از من از دست داد و دکترا گفته بودن دیگه باردار نمیشه شده بودم ته تغاری آقاجونم دست و دلش همیشه برای من می لرزید
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتاد
تا اینکه بعد از سالها خدا فرهاد رو بهمون داد و دو سال بعدم فرید ولی بازم من همون طور عزیز بابا بودم گفت هنوز عزیز همه هستی فورا حرف رو عوض کردم و و گفتم نریمان قبل از اینکه برسیم خونه میشه در مورد پدرت حرف بزنیم ؟ بگو با آقای سالار زاده چیکار کنیم ؟ من نمی خوام بدون رضایت اون زنت بشم یعنی می ترسم اختلافی پیش بیاد گفت تو نگران نباش اون رضایت که داره اما در صورتیکه ما زن اونو بپذیریم توی عقدش شرکت کنیم و قربون صدقه اش بریم اونم همین کارو می کنه پس ولش کن بی خیالش بشو تازه من اونم می شناسم کاری نمی کنه که من و تو رو ناراحت کنه چون خودش می دونه که با من طرف میشه تو فکر می کنی برای چی به من کاری نداره ؟ همش سر بسر نادر می زاره ؟ برای اینکه خرجیش دست منه نخوام بهش بدم گیر می کنه مخصوصا حالا که داره زن می گیره برای همین تو نگران نباش بهش میگم اگر اومد که هیچ مثل قبل هزینه هاشو میدم اگر با ما راه نیومد که بره برای خودش زندگی کنه گفتم حالا نمیشه شما ها هم برای مراسم اون برین ؟بالاخره این کارو که می کنه پس چرا لجبازی می کنین ؟ گفت پریماه به خدا دلم براش می سوزه این دختر به دردش نمی خوره ولی می دونم که حالا قبول نمی کنه و خودشو میندازه توی درد سر ؛ ما دخالت نداشته باشیم بهتره فردا اون زن مدعی من میشه می فهمی چی میگم ؟گفتم نمی دونم هر طوری صلاح هست همون کارو بکن گفت می دونی داریم کجا میریم ؟ گفتم مگه نمیریم عمارت ؟ گفت اول میریم کالری نادر اونجاست توام اونجا رو ببین و برای مراسم عقد هر چی خواستی بپسند گفتم وای نه من چیزی نمی خوام گفت چرا می خوای تازه برات یک خبر خوبم دارم صبر کن وقتی رسیدیم می فهمی گالری از اونی که فکرشو می کردم خیلی بهتر بود ویترین ها ی بزرگ پر از جواهرات خیره کننده احساس کردم من نریمان رو دست کم گرفتم چون واقعا هرگز به دارایی های اون فکر نکرده بودم نریمان رو فقط به خاطر خوبی هاش می خواستم اون روز با اصرار نادر و نریمان یک گردنبند انتخاب کردم و خبر خوب اونم برام ساختن دوتا حلقه ای بود که طرحش رو خودم داده بودم حلقه ها رو بهم نشون داد و گفت خیلی وقته ساخته شده و منتظرن که برن توی دست های ما جلوی نادر خجالت کشیدم ولی اینو متوجه شدم که وقتی سفارش این حلقه ها رو می داد به همین منظور بود از خوشحالی نمی دونستم چی بگم فقط می خندیدم و به اون حلقه ها نگاه می کردم نزدیک یک ساعت روی مبل نشستم و نریمان و نادر کارشون رو انجام می دادن اون ساعت برای من لذت بخش ترین لحظات بودن وقتی سه تایی به عمارت نزدیک می شدیم نادر گفت خدا کنه خواهر نرفته باشه من که صبح خیلی اصرارش کردم ولی دلش برای بچه ها شور می زد که مرتبه چیزی به فکرم رسید و با صدای بلند گفتم آقا نادر تو رو خدا خانم رو راضی کن بچه های خواهر توی عقد ما باشن گفت راست میگه نریمان به خدا گناه دارن دیدی پرستو چطور با حسرت از عروسی تو و پریماه حرف می زد ؟ نریمان گفت والله نه آخه تو و بابا که اوقات برای کسی نمی زارین تا بهم می رسین شروع می کنین نادر با افسوس گفت این بار که برم به این زودی ها بر نمی گردم دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته مخصوصا که خودشو مضحکه کرده و می خواد یک دختر بیست و سه ساله بگیره فکرشو بکن سی و پنج سال از دختره بزرگتره بازم گلی به گوشه ی جمال بابا بزرگ مون.چهل و سه سال داشت یک زن سی ساله گرفته بوداونطوری شد وای به حال بابای ما حالا خوبه خودش اون روزا رو دیده همیشه به عنوان تلخترین روزای عمرش تعریف می کنه بازم قبول نمی کنه و میگه این فرق داره واقعا اگر مامان بزرگ توی زندگی ما نبود چی بسرمون میومد ؟من این حرفا رو گوش می دادم و می تونستم پیش بینی کنم که کنار نریمان چه درد سر هایی خواهم داشت و باید خودمو آماده می کردم وقتی نریمان جلوی در عمارت نگه داشت شالیزار داشت از طرف ساختمونشون میومد قدم هاشو تند کرد و گفت سلام آقا خانم حالش دوباره بد شده سریع پیاده شدم نادر پرسیدخیلی ؟ از کی ؟ گفت از همون صبح که بیدار شده داره دعوا می کنه داد می زنه پریماه رو می خوام خانم اصلا یادش نیست که برای چی رفته خونه ی خودشون. بدون معطلی هر سه تایی با سرعت خودمون رو رسوندیم به اتاق خانم که خواهرو سارا خانم اونجا بودن خانم خواب بود خواهر تا چشمش به نریمان افتاد بغضش ترکید و گفت آخه شما ها کجایین ؟پدرمون در اومد یک مرتبه همه می زارین میرن , نریمان پرسید چی شده ؟گفت آره هیچوقت اینطوری نشده بود هیچی یادش نیست نه منو شناخت و نه سارا رو فقط داد می زد و اثاث خونه رو می شکست و پریماه رو می خواست اونقدر عصبی شده بود که ما نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ حاضرم نبود قرص هاشو بخوره ؛ نریمان دستی به موهای خانم کشید و گفت ای وای چرا دکتر رو نیاوردین ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامتی مادرایی که مجبور بودن تو سرما و گرما کنار این جویها، ظرف و رخت و لباس بشورن...
سال 1353ه.ش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f