ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸
الهی نگاه پر مهر خدا
همراه لحظههاتون 🕊🌸
سلامتی و نیکبختی
گوارای وجودتـون 🕊🌸
بارش برکت و نعمت
جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸
آخر هفته تون مملو از آرامش🕊🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزها گذشت...
من دوچرخهام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد.
مدادرنگیهایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند.
لباسهای عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچکس به آنها نرسد.
توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکس آن را برندارد.
عروسکهایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند.
روزها گذشت و سالها گذشت.
من از همه داشتههای کودکیام به خوبی مراقبت کردم
اما نمیدانم کدام روز،
کدام سال،
چه کسی از کجا آمد و
روزهای کودکیام را برد؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوپنج گفتم کی دعوت کرده ؟گفت خب معلومه هومن البته یک س
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوشش
یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم.نزدیک ظهر بود که باز برف با تیکه های بزرگ شروع به باریدن کرد انگار برای نشستن عجله داشتن طوری می بارید که زمین و آسمون بهم وصل شده بود و جز سفیدی چیزی نمی دیدیم حالا دیگه این طور برف منو به وحشت مینداخت مخصوصا که بعد از مدت ها خونه خالی شده بود و هیچ برو بیایی نداشتیم با خانم کنار بخاری نشسته بودیم و چشم من به پنجره بود و مدام سرک می کشیدم بدون اینکه هدف خاصی داشته باشم یک هراس افتاده بود به جونم که نکنه نریمان نتونه برگرده به عمارت در این صورت بازم من می موندم و خانم که نمی دونستم با اون حال و روزش چیکار باید بکنم که خانم گفت پریماه چرا بیقراری ؟ گفتم نه چیزی نیست شما خوبین ؟ گفت نمی تونی طراحی کنی ؟ گفتم هنوز نه ولی فکر کنم تا چند روز دیگه دستم خوب میشه نریمان هم گفته عجله ای نداریم پرسید دوستش داری ؟ گفتم وا؟ خانم این چه سئوالیه ؟ گفت راست بگو می خوام بدونم کارای تو شک برانگیزه گفتم نه والله من همینم که هستم دوستش نداشتم زنش نمی شدم فکر می کردم خودتون بهتر از بقیه منو شناختین زیر بار حرف زور نمیرم گفت به نظرت من چطور آدمی هستم راست بگو هر چی فکر می کنی همونو بگو گفتم خب شما خیلی خوبین من دوستتون دارم گفت نه راست نمیگی تو از من می ترسی لبخندی زدم و گفتم نمی ترسم ولی حساب می برم براتون احترام قائلم چون زن قوی و محکمی هستین وقتی میگن نه یعنی نه سری تکون داد و گفت آخه تو از من چی می دونی ؟ کاش زن قوی بودم اگر اینطور بود الان فراموشی نمی گرفتم گفتم خودتون متوجه میشین ؟ گفت آره یک چیزایی می فهمم می دونم که زمانی رو از دست میدم یک روز من با هوش و با ذکاوت بودم درست مثل تو گفتم الانم هستین من تا حالا زنی مثل شما ندیدم پرسید ببینم تو می تونی قهوه درست کنی از اونایی که سارا آورده ؟ گفتم نمی دونم ولی فکر کنم بتونم چون چند بار دیدم که دارن درست می کنن گفت قوطیش توی اتاق منه برو از توی کمدم بردار درست کن ببینم چیکار می کنی بعد قوطی رو بزار سر جاش وای چقدر جای سارا خالیه به همین زودی دلم براشون تنگ شده قبل از اینکه بری یکی از اون آهنگ های ویگن رو بزار گفتم چشم خیلی دقت کردم تا همون طور که سارا خانم قهوه رو درست می کردو حساسیت به خرج می داد اون دونه های جادویی رو به عمل بیارم و آماده کنم بعد دوتا فنجون ریختم و بقیه اش رو خالی کردم توی استکان و دادم دست شالیزار و گفتم اینم برای تو بخور ببین چه مزه میده خوشحال شد و گفت وای خانم خیلی بوش خوبه هر وقت سارا خانم درست می کرد دلم ضعف میرفت ولی هیچ وقت بهم نداد چند بار خواستم بهش بگم یکم به من بده ولی روم نشد حالا واقعا دست تو درد نکنه آخیش بخورم ببینم چه مزه داره ولی به خانم نگی به من دادی با یک سینی برگشتم به اتاق و فنجون قهوه رو دادم دست خانم گرفت و با افسوس گفت آه جاش خالیه دیگه معلوم نیست من اونو می ببینم یا نه ولی تا بود قدرشو نمی دونستم دنیا همینطوره هر چیزی که دم دستمون هست برامون ارزشی نداره به محض اینکه از دستش میدیم تازه قدر اونومی دونیم که دیگه فایده ای نداره بچه ام با دلی خون رفت آره نمی دونم چرا اینقدر بداخلاق شدم من اینطوری نبودم پریماه.و در حالیکه یک جرعه از اون قهوه رو می خورد آهی بلند کشید و ادامه داد شاید کسی دیگه یادش نیاد که من یک زن شاداب و با احساس بودم که دلم می خواست همیشه بخندم یک عالم دوست و آشنا داشتم میومدن میرفتن مهمونی می دادم و مهمونی میرفتم و همه ی اون زن ها به من حسادت می کردن و دلشون می خواست جای من باشن ولی روزگار باهام کاری کرد که به همه کس و همه چیز بد شدم می دونستی کمال خیلی خوشگل و خوش تیپ بود؟ بلند قد و چهار شونه چشم و ابرو مشکی ولی بازم من از اون سر بودم فکر نکنی چیزی کم داشتم نه اما اون از اولش هم مرد هرزه ای بود وقتی مردی اهل عیش و نوش و خوشگذرونی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد گفتم به نظرم شما نباید بهش فکر کنین تموم شده رفته چرا مدام برای خودتون یادآوردی می کنین ؟ گفت نه برای یادآوردی نیست خوب گوش کن ببین چی بهت میگم.می خوام تو بدونی اگر یک وقت من همه چیز رو فراموش کردم تو یادت باشه و هروقت که دیگه توی این دنیا نبودم اینا رو بنویسی تا بچه هام بدونن که من چقدر توی زندگی صدمه ی روحی دیدم.گفتم فکر می کنم همشون می دونن اما چشم می نویسم ولی یک خواهش ازتون دارم به خودتون فشار نیارین چیزی که من می دونم اینه که هر بار شما به این فکرا میفتین مریض میشین نکنین دیگه الان زندگی به این خوبی دارین خدا خواسته که یک نوه مثل نریمان دارین پس گذشته رو رها کنین
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#دیزی_سنگی (آبگوشت)
مواد لازم :
✅ یک کیلو گوشت
✅ کمی دنبه
✅ ۳۰۰ گرم نخود
✅ ۱۵۰ گرم لوبیا سفید
✅ دو عدد پیاز
✅ سه حبه سیر
✅ چهار عدد گوجه
✅ یک قاشق رب گوجه
✅ ادویه نمک
✅ فلفل ، زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
506_16893895011535.mp3
15.08M
🎵 من از راه اومدم
🎙 معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بشقابهای چینی گلسرخی...
منومیبره به خانه ی مادربزرگ و سفره ای که از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن میشد
یادش بخیر...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادوشش یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوهفت
همین الان خودتون گفتین که تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم پس بیان به خودتون سخت نگیرین گفت چه خبر داری که سالهاست که این کارو می کنم ولی همش تظاهر بود کاش یکم خودمو خالی می کردم اونقدر خودمو قوی نشون دادم که از درون پوسیدم گفتم خب سخت بوده حق داشتین ولی من هنوزم شما رو زن قوی می دونم گفت آره شایدم قوی و با قدرت بودم که تونستم از پس این زندگی بر بیام اما اگر اون اتفاق نیفتاده بود شاید من برای همیشه کمال رو از یاد می بردم و زندگی خوبی داشتم ولی اون نذاشت و آخرین ضربه رو به من زد و با من کاری کرد که تا آخر عمر نتونم فراموشش کنم می خوام به تو بگم و تو مثل یک راز پیش خودت نگه داری و هر وقت من نبودم اونا رو بنویسی و بدی به بچه هام ؛ الان نمی خوام جایی مکتوب باشه ؛ از این کار واهمه دارم می فهمی چی میگم ؟گفتم هنوز نه متوجه نمیشم شما چی می خوای به من بگی ؟ گفت یک روز طرفای بعد از ظهر کمال بعد از مدت ها اومد اینجا افتاد روی دست و پام گریه کرد و ازم خواست که ببخشمش تحت تاثیر قرار گرفتم و دلداریش دادم اون بهم گفت پشیمون شده و می خواد اون زن رو ول کنه بیاد برای همیشه پیش من و بچه ها بمونه بهم گفت اون زن بهش خیانت کرده و داره عذابش میده بهم گفت جز من کسی رو نداره احمق وکور شدم یا واقعا دلم می خواست اون برگرده نمی دونم ولی غرورم رو زیر پا گذاشتم و اونشب ازش پذیرایی کردم دوتایی نشستیم و شام خوردیم وصبح روز بعد بهم گفت که باید برم پرسیدم چرا ؟گفت باید برم دنبال پول بدهی بالا آوردم و راه به جایی ندارم گفتم نرو هر چقدر هست من میدم وقتی مبلغ شو گفت دود از سرم بلند شد ولی برای اینکه اون بمونه و پدری باشه برای بچه هام و مردی که توی این عمارت همراهم باشه دادم گرفت و رفت که تا شب کاراشو بکنه و برگرده ولی نیومد که نیومد که نیومد آتیش به جونم افتاده بود می سوختم و توی این عمارت فریاد می زدم نه برای پول و نه برای کمال برای فهم خودم که چطور دوباره تونست منو گول بزنه این توی دلم موند و یک لحظه نمی تونستم اونشب رو فراموش کنم ؛ همون موقع ها بود که پسر بزرگم رو فرستادم فرانسه و بعدم سارا پیله کرد که می خواد بره اونم فرستادم در واقع خودم می خواستم که بچه ها ازم دور باشن تا درد رنجم رو نبینن ولی متاسفانه محسن موند و مرتب باباشو می دید برای همین راه و رسم اونو خوب بلد شدتصمیم گرفتم زنش بدم تا شاید سر براه بشه اون موقع سر و کله ی کمال پیدا شد باز همون ماجرا پشیمونم و غلط کردم خب حالا عروس داشتم و احمقانه ازشون پنهون می کردم که کمال چطور مردیه تو می تونی باور کنی که بازم ازم پول می گرفت بهم قول می داد که اون زن رو ول کرده اون راست می گفت اون زن رو ول کرده بود ولی دوباره پنهونی با یک زن کم سن و سال که تازه شوهرش مرده بود رابطه داشت و من خبردار شدم دیگه قیدشو زدم و برای اینکه بچه ها رو ببینم و یکم از این حال و هوا دور بشم رفتم فرانسه وقتی برگشتم ایران و فهمیدم در نبودن من اون زن رو آورده اینجا توی عمارت باورم نمی شد در این طور مواقع نه داد زدن به جایی می رسه و نه فحش دادن و خودزنی من همه ی راه ها رو رفته بودم کمال یک مار خوش خط و خال بود که میومد می خرامید و عاقبت نیش می زد و می رفت تا اینکه بار آخر هفت هشت سال پیش که دیگه هر دومون پیر شده بودیم خسته و نادم و پشیمون برگشت ؛ولی من دیگه باورش نداشتم همین شالیزار و قربان رو آورد اینجا گذاشت و بهم گفت این زن و مرد گناه دارن توام الان کارگر خوب نداری منم دیگه خونه و زندگی ندارم بزار اینجا یک مدت بمونن میام می برمشون با تندی پرسیدم چرا خونه و زندگی نداری ؟ گریه کرد چنان گریه ای که نمی تونستم تحمل کنم فکر می کردم بازم داره گولم می زنه.عصبانی شدم بهش حمله کردم تا می خورد زدمش بهم فحش می دادیم و من عقده های چندین و چند ساله رو می خواستم یک جا سرش خالی کنم دیوونه شده بودم و می زدمش ولی اون فقط مقاومت می کرد و دست به من نزد در حالیکه قبلا منو می زد ولی اون بار حتی دستشم بلند نکرد نمی دونم چی پرت کردم که خورد به سرش و خون سرازیر شد و با همون حال سوار ماشینش شد و رفت و روز بعد خبر مرگش رو برام آوردن.با همه ی کارایی که در حقم کرده بود عذاب وجدان گرفتم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادوهشت
و هرگز نتونستم لحظه ی آخری که ازم جدا شده بود رو فراموش کنم می گفتن سکته کرده ولی من همیشه احتمال می دادم که مرگش بر اثر ضربه ای که به سرش خورده اتفاق افتاده به خاطر بچه ها سکوت کردم و مراسمش رو هم خودم گرفتم خیلی ها خبر نداشتن که زندگی من چطوریه از همه پنهون می کردم و همیشه این صورت من با سیلی سرخ می شدخانم سکوت کرد ولی این اشک من بود که می ریخت آخرین جرعه ی قهوه رو خورد و فنجون رو گذاشت روی میز اونقدر دلم براش سوخته بود که نمی دونستم چطوری دلداریش بدم آروم دستشو گرفتم و گفتم یک سئوال ازتون می کنم شما عمدا زدین که بمیره ؟گفت نه بابا من دل این کارا رو ندارم اصلا نمی دونم با چی زدمش مثل وحشی ها شده بودم چیزی حالیم نبود گفتم سرش شکسته ولی خودتون میگین که دکترا گفتن که سکته کرده شاید از غصه ی کارای بدی که کرده بود نتونسته طاقت بیاره شما همین الان گفتین که بد جوری گریه می کرده به نظر من شما مقصر نیستین و من هرگز اینایی رو که گفتین نمی نویسم . اصلا چه دلیلی داره که دیگران بدونن همشون پدرشون رو می شناختن گفت نه تو همین کاری که گفتم بکن می خوام روحم در آرامش باشه ، از پنجره بیرون رو نگاه کردم برف همینطور میومد و غم به دلم مینداخت اینکه نکنه یک روز نریمان هم همین بلا رو سر من بیاره ؟ نکنه خیلی زود ازم سیر بشه و بره سراغ یکی دیگه بغض به گلوم نشوند خانم گفت پریماه منو ببر یکم بخوابم برای ناهار صدام کن اوایلی که من اومده بودم عمارت خانم اجازه نمی داد دستشو بگیرم و با غرور می گفت خودم می تونم مگه من پیرم که دستم رو بگیری ؟ ولی حالا احساس ناتوانی می کرد و خودش برای بلند شدن کمک می خواست همینطور که می برمش به اتاقش فکر می کردم اون داره با ثانیه ها پیر میشه و از اون شادابی که روزای اول داشت خبری نبود وقتی خوابش برد کلافه بودم و نمی دونستم چیکار کنم پالتوم رو پوشیدم و یک جواب پشمی پام کردم و رفتم به گلخونه قربان طبق دستور خانم بخاری رو روشن نگه می داشت و به گلدون ها می رسید یک دوری زدم و نگاه کردم گلدون یاس دیگه گل نداشت اما چند تا شمدونی گل های قرمز داده بود داشتم فکر می کردم دیگه نمی تونم از اینجا برم قبلا هر وقت دلم می گرفت به فکر رفتن میفتادم ولی حالا احساس می کردم گیر افتادم و دیگه راه فراری ندارم اصلا چرا من به ساراخانم قول دادم که برای همیشه مراقب خانم باشم ؟ حس کردم دارم خفه میشم نمی فهمیدم از حرفای خانم بود یا اینکه می ترسیدم نریمان نتونه به این زودی برگرده به عمارت با این برفی که میومد همه ی راه ها داشت بسته می شد و بی اختیار همه ی غصه هایی که توی دلم بود به قلبم فشار آورد و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن که برای من معجزه ای اتفاق افتاد صدای نریمان رو شنیدم که هراسون گفت پریماه ؟ چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟ تا دیدنش از خوشحالی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و دویدم و خودمو انداختم توی بغلش محکم منو گرفت و سرم بوسید و پرسید چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ معصومانه در حالیکه هق و هق می زدم گفتم ترسیدم تو برنگردی گفت چرا برنگردم ؟ خودم می دونستم که برف میاد زود اومدم امروز کار نکردم فقط تلویزیون خریدم و بردم خونه ی خواهر گذاشتم و اومدم حتی وصلش نکردم من حالا تو رو اینجا دارم نمی تونم تنهات بزارم همینطور که سرم روی سینه اش بود گفتم خب باید بهم می گفتی زود میای من از این برفِ زیاد خاطره ی خوبی ندارم وقتی نیستی احساس امنیت نمی کنم.یک دستمال از توی جیبش در آورد و گفت بزار بینی تو بگیرم گفتم نمی خوام بده به خودم گفت آخیش نیگا نکن عین بچه ها شدی و محکم منو گرفت و گفت چیزی نیست من اینجام تنهات نمی زارم هیچوقت بهت قول میدم آروم باش خیلی از برگشتنش خوشحال بودم و دیگه از اون برف نمی ترسیدم بعد چونه ی منو گرفت و گفت بزار ببینم تو الان مثل یک دختر بچه ی لوس شدی من یکبار دیگه تو رو اینطوری دیده بودم گفتم چطوری ؟ گفت همین طوری دیگه آبی با انگشت چشمم رو نشون دادم و پرسیدم الان آبیه ؟ گفت ای ، مایل به خاکستری واقعا الان نمی دونم چه رنگی داره گفتم ترسیدم که تو نیای و یک اتفاقی بیفته و من نتونم از پسش بر بیام گفت می دونم حق داری من باید یک فکری برای این موضوع بکنم نگران نباش مهم اینه که تو الان کنار من هستی فورا خودمو کشیدم کنار و گفتم خب ترسیده بودم.آستین پالتوم گرفت و گفت نمی زارم بری این بار باید بهم بگی چه احساسی به من داری اصلا چرا زنم شدی ؟ باز دستم رو کشیدم و فرار کردم و از گلخونه زدم بیرون اونقدر خجالت کشیده بودم و احساساتی شدم که ترسیدم همه چیز رو بفهمه دنبالم اومد و با خنده گفت دیگه نمی تونی ازم فرار کنی اینجا توی عمارت گیر افتادیم برف تقریبا تا مچ پامون باریده بود
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یاد باد آن روزگاران یاد باد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 راز موفقیت
🍃 گويند از مردي که صاحب گستردهترين فروشگاههاي زنجيرهاي در جهان است پرسيدند:
«راز موفقيت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت :
"زادگاه من انگلستان است.
در خانوادهي فقيري به دنيا آمدم و چون خود را به معناي واقعي فقير ميديدم، هيچ راهي به جز گدايي کردن نميشناختم.!
روزي به طرف يک مرد متشخص رفتم و مثل هميشه قيافهاي مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم.
وي نگاهي به سراپاي من انداخت و گفت:
به جاي گدايي کردن بيا با هم معاملهاي کنيم.
پرسيدم : چه معاملهاي ...!؟
گفت: ساده است.
يک بند انگشت تو را به ده پوند ميخرم!
گفتم: عجب حرفي ميزنيد آقا، يک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟
- بيست پوند چطور است؟
- شوخي مي کنيد؟!
- بر عکس، کاملا جدي مي گويم.
- جناب من گدا هستم، اما احمق نيستم.
او همچنان قيمت را بالا ميبرد تا به هزار پوند رسيد.
گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهيد، من به اين معاملهي احمقانه راضي نخواهم شد.
گفت:
اگر يک بند انگشت تو بيش از ده هزار پوند ميارزد، پس قيمت قلب تو چقدر است؟
در مورد قيمت چشم، گوش، مغز و پاي خود چه ميگويي؟!!
لابد همهي وجودت را به چند ميليارد پوند هم نخواهي فروخت!؟
گفتم: بله، درست فهميدهايد.
گفت: عجيب است که تو يک ثروتمند حسابي هستي،
اما داري گدايي ميکني ...!؟
از خودت خجالت نميکشي .!؟
گفتهي او همچون پتکي بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد.!!
ناگهان بيدار شدم و گويي از نو به دنيا آمدهام، اما اين بار مرد ثروتمندي بودم که ثروت خود را از معجزهي تولد به دست آورده بود.
از همان لحظه، گدايي کردن را کنار گذاشتم و تصميم گرفتم زندگي تازهاي را آغاز کنم ..."
🍃قصه ها براي بيدارکردن ما نوشته شدند،
اما تمام عمر، ما براي خوابيدن از آنها استفاده کرديم....🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش ما چجور زبون اینا رومیفهمیدیم
و می نشستیم تماشاشون میکردیم😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f