14.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#ترشی_پیاز_قرمز
مواد لازم:
✅ پیاز قرمز کوچیک نیم کیلو
✅ لبو ۵تیکه کوچیک
✅ سرکه به مقدار لازم
✅ نمک ۱ قاشق چایی خوری
✅ فلفل قرمز تند ۱عدد
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
947_58646674514285.mp3
5.46M
🎶 نام آهنگ: گل ستاره
🗣 نام خواننده: معین
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستوهشتم
همونطور که تشک و پهن میکردگفت نمیدونم کی این بلا رو سرت آورده و چرا خودت هر موقع دوس داشتی حرف بزن مادر من زن فضولی نیستم.سرم و انداختم پایین خجالت میکشیدم که بگم زن دوم پسر کوچیک حاج مسلم هستم
برام دوتا بالش گذاشت و اصرار کرد که روسریت و بردار اینجا مرد جماعت نمیاد
دلم میخواست برم تن و بدنم و بشورمبا خجالت گفتم خان جوون حموم اینجا کجاس.گفت مادر تو الان نباید آب بهت بخوره یه چند روز صبر کن خودم میبرمت حموم.نگاهی به لباسهام کرد و گفت بیا مادر بریم یه دست لباس بدم بهت با اینا که نمیشه.سرم و انداختم پایین و گفتم شرمنده واقعا باعث زحمت شدم گفت نگو مادر تو هم عزیز منی رفت برام یه پیراهن نخی بلند اورد که بپوش مادر اینم نو هست خیالت راحت من بچه هام همیشه برام میخرن نگه میدارم هر کدوم یکی دوتا میخرن لازمم نمیشه لای پیراهن و باز کردم و دیدم لباس زیر و زیر پوش برام گذاشته.خیلی خجالت میکشیدم از اینکه حتی ضروری ترین چیزها رو هم نداشتم.خان جوون اتاق و نشون داد و گفت برو عوض کن مادر
رفتم تو اتاق.لباسهامو عوض کردم و لباسهای کثیفمو برداشتم و گفتم خان جوون شما رو جون عزیزت دست نزن به اینا خودم میشورم بعدا.گفت باشه مادر انقد معذب نباش.خان جوون گفت بیا دراز بکش من برم برات کاچی بپزم
دراز کشیدم و لحاف و کشید رومو و گفت با خیال راحت بخواب مادر خستگی از چشات میباره.خان جوون رفت و منم به سرعت خوابم برد.فردا حدودای ظهر بود که در زدن و خان جوون رفت در و وا کرد بهروز و پروین بهرام و اورده بودن.پروین میگفت اگه حاج مسلم بهرام و ببینه میکشه فعلا یه مدت دور باشیدهمش فکرم درگیر مریم و بچه هاش بود بهرام اومد تو یه دست و دوتا پاهاش تو گچ بود سر و صورتش داغون خان جوون بیچاره برای بهرام هم یه رختخواب پهن کرد آقا بهروز کلی دارو و پماد دستش بود و گذاشت کنار رختخواب بهرام،بهرام سعی میکرد نگام کنه اما نمیتونست گردنش و تکون بده منم خجالت میکشیدم پیش آقا بهروز برم پیش بهرام آقا بهروز نشست و تکیه داد به پشتی منم معذب بودم نشستم و سرمو انداختم پایین.خان جوون بیچاره مشغول پذیرایی بود آقا بهروز گفت خان جوون واقعا شرمنده ایت داداش ما و زنش یه مدت مزاحم شما میشن .خودم سر میزنم بهشون و یکی رو هم گفتم که بیاد کمک حال بهرام باشه تا بتونه راه بیفته خان جوون فقط میگفت قدمشون رو چشم و خونه خودشونه.آقا بهروز از جیبش یه دستمال دراورد و عرق رو پیشونیش و پاک کرد و گفت بلاخره شرمنده.آدم نادون یه سنگ میندازه تو چاه صد تا عاقل نمیتونن در بیارن.بلند شد و خداحافظی کرد و به پروین خانم گفت بیا بریم.پروین خانم هم کلی سفارش ما رو به خان جوون کرد و رفتن.خان جوون رفت آشپزخونه و نیومد تو خونه.بلند شدم رفتم پیش بهرام انگار صداش از تو چاه داشت در می اومدبا صدای ضعیف نگاهی بهم کرد و تلخندی زد و گفت تو رو کی به این روز انداخته.سرمو انداختم پایین و گفتم مادرت از تعجب چشاش گرد شد و گفت مادرم ؟گفتم بله گفتم تو کجا بودی؟براش تعریف کردم که چی به سرم اومده سرش و انداخت پایین و گفت من شرمنده ام بخاطر من تو باید زجر بکشی ولی نگفتم که بچه سقط شده گفتم بهرام شنیدم برادر زنهات اومدن تو رو به این روز انداختن گفت اره قصدشون کشتن من بوداگه همسایه ها بهروز و سلمان و خبر نکرده بودن الان زنده نبودم.نمیدونستم چی بگم گفتم اخه چطور فهمیدن گفت انگار مریم شک کرده گفته مادر و خواهرش تعقیبم کنن و رسیدن به اون خونه و پرس و جو کردن فهمیدن من با زنم اونجا زندگی میکنم.بعد انگار یاد چیزی بیفته خیره شد به یه نقطه و گفت همه ترسم از آقامه اخه با پدر مریم شراکت داشتن الان مطمئنا بهم میخوره و باعث و بانیش منم گفتم از مریم چخبر از بچه هات گفت من که دیگه خبری ندارم ولی بهروز میگفت رفته خونه پدرش مادرم نزاشته بچه ها رو ببره و تنها خودش رفته.دلم برای اون بچه ها کباب بود تو دلم هزار بار خودمو لعنت فرستادم.نزدبک عصر بود که یه پسر جوون که انگار بهرام میشناخت اومد خونه خان جوون یکم حالم بهتر شده بود ورمهام کمتر شده بود پاها و بدنم کبودیش کمتر شده بودپسر جوون که اسمش اسماعیل بود اومد پیش بهرام که آقا بهروز فرستاده تا وقتی خوب بشید کاراتونو انجام بدم بهرام از خان جون اجازه گرفت و رختخوابشو برد تو اتاق تا راحت تر باشه.منم دیگه از جام بلند شدم و رختخواب و جمع کردم خان جوون خیلی اصرار کرد که باید استراحت کنی ولی من خجالت میکشیدم.از خان جوون خواهش کردم منو ببره حموم بهرام صدام کرد و از تو کیفی که همراهش اورده بودن یه مقدار پول برداشت و داد بهم گفت لباس لازم داشتی بخر با خان جوون راه افتادیم و رفتیم سمت حموم.تو مسیر حوله و لباس خریدم حموم نمره بود و یکم تو نوبت نشستیم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستونهم
بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بود گرمای آب باعث حس آرامشم میشدحموم کردم و لباسهامم جمع کردم و برگشتیم.از بی بی صابون مراغه گرفتم و باهاش لباسهامو شستم
خیلی سبک شده بودم.لباسهارو پهن کردم رو بند و از کمر درد دیگه نمیتونستم بلند بشم.به زحمت خودمو رسوندم اتاق بهرام دیدم خوابه اسماعیل کارهای بهرام و میکرد حدود دو سه هفته ای اونجا بودیم و تو این مدت آقا بهروز دو روز یه بار می اومد بهمون سر میزد و یه مقدار خورد و خوراک برامون می اوردوقت باز کردن گچ های بهرام بوداقا بهروز بردش بیمارستان و تا عصر طول کشید بیان
بهرام با کمک دوتا عصا راه میرفت برگشتن و آقا بهروز اومد تو و خان جوون چای اوردبهروز کلا منو ندید میگرفت نه سلامی نه حرفی هیچی بهروز رو کرد به بهرام و گفت چیکار میخوای بکنی
بهرام گفت چی رو نگاه چپی بهش کرد و گفت زن هاتو.بهرام نگاهی به من کرد و گفت برادرای مریم که گفتن جنازشم رو دوش من نمیزارن هیچ وقت بهروز نگاهی با حرص بهش کرد و گفت غیرت تو کجا رفته بهرام یکم خم شد جلو و رو کرد به داداشش و گفت من از اول گفتم نمیخوام با مریم ازدواج کنم شما قبول نکردید شماها نگران شراکت آقام بودین الانم کاری هست که شده اگه میخواد پیش بچه هاش باشه برگرده سر خونه و زندگیش اما اگه نه میتونه بره بهروز بلند شد و رفت سمت بهرام و گفت ادم نفهم زنت الان حامله اس بخوادم نمیتونه جدا بشه خشکم زد بهرام هم شک شده بود گفت چی میگی تو کی حامله شده داره دروغ میگه بهروز رفت سمت در و در حالیکه پاشنه کفشهاشو میکشید گفت هر جور دلت میخواد فکر کن زنت ۳ ماهه حامله اس خوش غیرت هنوز تو خبر نداری وا رفتم واقعا نمیتونستم تو صورت بهرام نگاه کنم بلند شدم و رفتم آشپزخونه
بهروز رفت و من تو آشپزخونه خودمو مشغول کردم خان جوون اومد که بیا شوهرت کارت داره بی میل رفتم پیش بهرام که تو حیاط رو تخت نشسته بود ، اصلا دلم نمیخواست تو چشماش نگاه کنم با فاصله دو سه وجب کنارش نشستم بهرام نگاهی به فاصله بینمون کرد و گفت تو چی چه تصمیمی گرفتی نکنه تو هم منو نمیخوای دیگه سکوت کردم بهرام با بغض گفت نامرد من بخاطر دوست داشتن تو این همه مصیبت سرم اومده بعد تو اصلا نگام نمیکنی گفتم بهرام میشه من برگردم خونه خودمون
گفت کدوم خونه گفتم پیش بتول خانوم
اینجا خجالت میکشم دیگه بیشتر از این بمونم بهرام گفت اونجا رو خونواده مریم پیدا کردن هزار تا بلا سرت میارن اینا آدمهای درستی نیستن خطرناکه گفتم خب بیا جدا بشیم تو هم برو پی زندگیت منم برم دنبال زندگیم با حرص برگشت سمتم و گفت اخرین حرفت اینه؟نمیدونستم چی بگم واقعا خودمم مردد بودم بهرام گفت بچه های من الان بی مادر موندن تو اون خونه مادر منم حرص مریم و منو از اونا در میاره.گفتم برو دنبال مریم حامله اس گناه داره الان تو این شرایط تنهاش نزار بلاخره بخاطر بچه هاش راضی میشه برمیگرده
منم میرم پی سرنوشتم نگاه خیره ای بهم کرد و گفت واقعا چطور میتونی بزاری بری
مریم زنمه درست مادر بچه هامه اما اُلفت من با تو زندگی کردن و یاد گرفتم
من با وجود تو سر به راه شدم من بدون تو حتی نمیتونم به مریم و بچه هام برسم
بلاخره یه راهی پیدا میشه بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه برگشت سمتم و گفت
بچه چطوره بغض گلومو گرفت سرم و انداختم پایین و گفتم بچه ای نیست دیگه
بهرام با تعجب نگاهم کرد و گفت یعنی چی نیست گفتم سقط شد بهرام همونطور خشکش زد و اروم زیر لب گفت خدا ازت نگذره زن ببین با دختر مردم چیکار کردی با مشت محکم کوبید رو تخت و گفت درسته مادرمه ولی خیلی بی رحم هر بلایی فکر کنی سر عروسها آورده اما ماها عرضه نداریم و هنوز که هنوزه پیشش موندیم.یادآوری اون لحظات برام خیلی دردناک بود اشک از گوشه چشمام چکید و گفتم قسمت این بوده بهرام عصبی تر شد و گفت قسمت چی کشک چی با این حرفها یه عمر خودمونو مدیون خلق الله کردیم من قشنگ یادمه چه بلاهایی سر پروین بیچاره آوردچه بلاهایی سر سوری آورد بدبخت یه مدت از همه ترس داشت.با حرص میزد رو تخت چوبی و گفت نمیزارم دیگه ادامه بده خونه جدا میگیرم بچه هارو میبرم دو هفته ای هم خونه خان جوون موندیم بهرام حالش بهتر شد و تونست راه بره اومد پیشم و گفت خواهش میکنم تا اخرش پام بمون دیگه الان مریم فهمیده میریم عقد دائم میکنیم.هم خجالت میکشیدم خونه خان جون مونده بودم هم روی اینکه برگردم با بتول خانوم چشم تو چشم بشم نداشتم به بهرام گفتم منو برگردون همون خونه قبلی بهرام نگام کرد و گفت مطمئنی تنهایی میتونی گفتم اره اونجا دیگه نمیتونم با بتول خانوم رودررو بشم.خودت وسایل ببرمیام من مرتب میکنم.بهرام باشه ای گفت و لباس پوشیدو رفت یکی دو روزی خبری ازش نشد نگرانش بودم همش دلشوره اینو داشتم دوباره نیفتاده باشن به جونش
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨#داستان_شب ✨
روزی ملانصرالدین از بازار رد میشد كه دید عده ای برای خرید پرندهی كوچكی سر و دست میشكنند و روی آن ده سكهی طلا قیمت گذاشتهاند.
ملا با خودش گفت مثل اینكه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد. دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگین كرد و روی آن ده سكهی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سكهی نقره و پرندهای قد كبوتر ده سكه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرندهی كوچك طوطی خوش زبانی است كه مثل آدمیزاد میتواند یك ساعت پشتسر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت میزد و گفت: اگر طوطی شما یك ساعت حرف میزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر میكند.
ملا هم واسه خودش ملایی بوده
حتما ارزش تفکر بیشتر از حرف زدن هست ولی مردم هزینه برای حرف زدن پرداخت می کنند اما تفکر نه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍یادتونه این چمدونا بوی صابون لوکس میداد یا نفتالین؟ 🥹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_بیستونهم بعد رفتم تو یکی از اتاقها موهامو بشدت بهم چسبیده بو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_سی
عصر بود که بهرام اومد دنبالم و گفت وسایلت و جمع کن بریم .گفتم کجا چی شد این چند روز نبودی.گفت وسایل و بردم خونه قبلی فعلا تا ببینیم چی میشه.وسایلم و جمع کردم و از،خان جوون کلی تشکر کردم پیر زن بیچاره چشاش پر اشک شد که بهت عادت کردم مادر ای کاش میموندی پیشم .کجا میخوای بری.خان جوون مادر پروین خانم بود و از خوبی و مهربونیش هر چی بگم کمه تو اون مدت که اونجا بودم یه بار نشد که سوال کنه ماجرای ما چیه یه بار نشد دخالت کنه انگار یه فرشته بودمحکم بغلش کردم و گفتم برام مادری کردی خان جوون مدیونتم تا عمر دارم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اما انگار داشتم از عزیزترین کسم جدا میشدم
رفتیم سمت تبریز به بهرام گفتم از مریم چخبر سکوت کرد و حرفی نزد گفتم بلاخره میخوای چیکار کنی .گفت نمیدونم اوضاعم خیلی داغونه فعلا منتظرم ببینم اون چه تصمیمی میگیره.رسیدیم خونه و درو وا کردهمه جا بشدت پر خاک و آشغال بودآه از نهادم بلند شد .باید اینجا رو کلی تمیز میکردم ولی همینکه برگشته بودم خونه خودم خیلی خوشحال بودم.اینبار بهرام پیشم موند و کمکم کرد خونه رو تمیز کردیم و وسایل و چیدیم.شب شده بود بهرام دیگه شب نرفت و موند پیشم رفت کباب خرید و اورد شام خوردیم و خوابیدیم.صبح بهرام رفت برای خونه خرید کرد چیزی برای خوردن نداشتیم.صبحونه رو اماده کردم و موقع صبحونه گفتم بهرام بتول خانوم چیزی نگفت.گفت نه اونم نگرانت بود همش میگفت انگار شمر بودن رعایت حال زن حامله رو نکردن کلی هم منو نصیحت کرد که تو گناه داری و ولت نکنم خندیدم و گفتم بیچاره این همه مدت از فضولی اروم و قرار نداشته حتماگفت اره اتفاقا خیلی سوال پیچم کرد که زن اول داری؟ طلاق دادی بعد الفت و گرفتی یا هنوز طلاقش ندادی.از اینکه زن دوم بودم خیلی خجالت میکشیدم.همه فکر میکردن حتما من باعث و بانی همه این اتفاقهام بهرام بعد صبحونه گفت من برم به بچه ها سر بزنم بیام دو روز هست خونه بهروز هستن پروین خدا خیرش بده هوای بچه ها رو داره.بهروز رفت و بلند شدم ناهار بپزم بعد مدتها،خان جوون اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزنم،ناهار لوبیا پلو پختم ولی همش فکرم پیش بچه های بهرام بودحس عذاب وجدان یه لحظه هم منو رها نمیکردظهر بود که بهرام اومد خونه حوصله نداشت منم زیاد سر به سرش نزاشتم،اخر سر خودش سر سفره گفت.الفت اگه من بچه ها رو چند روز بیارم پیش خودمون ناراحت میشی.گفتم نه چرا ناراحت بشم اتفاقا اینطور فکر خودمم آروم میشه.لبخندی زد و گفت ممنون واقعا،گفتم ناهارتو که خوردی برو بیارشون چی دوس دارن برا شام بپزم.چشاش برقی زد و همونطور که داشت با عجله قاشق و میزاشت دهنش گفت ماکارونی دوس دارن.بهرام به سرعت ناهارشو خورد و بلند شد و رفت دنبال بچه ها.دلشوره گرفتم نکنه نتونم از عهده مراقبت بچه ها بربیام.نکنه اذیت بشن نکنه اصلا از من خوششون نیادبا همین فکر و خیالها بلند شدم و شام ماکارونی پختم و ته دیگ چرب و چیلی هم گذاشتم خونه رو مرتب کردم .نگاهی به رختخوابها کردم فقط یه دست بود و با یه متکا و لحاف،پس بچه ها شب کجا بخوابن؟هر جور فکر کردم عقلم جایی قد نداد و منتظر شدم بهرام برگرده،دم دمای غروب بود که بهرام اومد از صدای ماشینش متوجه میشدم که بهرامه زنگ در و زد و رفتم دم در،در و باز کردم و بهرام با دوتا پسر خوشگل پشت در بودسرشونو انداخته بودن پایین سلام دادم و پسر بزرگش سرشو بالا اورد و نگاهی بهم کرد گفتم سلام آقا خوش اومدی.حرفی نزد و همونطور نگام کرددستمو دراز،کردم و دست پسر کوچیکشو گرفتم و گفتم بفرمایید تو بهرام لبخندی زد و گفت حمید برو تو دیگه.حمید با اکراه اومد داخل و پشت در وایساد و تکیه زد به درپسر کوچیکش که اسمش حامد بود نگاهی دور تا دور خونه چرخوند و با شیرینی زبونی گفت.مامان اینجاس؟دلم براش ریش تو دلم هزار بار لعنت کردم خودم و بخت بدم وگفتم بله شما بیا تو مامانم میادبرگشتم نگاهی به من کرد و گفت کی میاد؟من مامانم و میخوام بغض گلومو گرفت.حمید از اون پشت داد زداینا دروغ میگن مامان نمیاد داد زد رو به بهرام که اینجا کجاس مارو اوردی.مامان که اینجا نیست.رفتم سمتش و گفتم قول میدم مامانت بیاد یه چند روز صبر کن حال مامان خوب بشه بعد میادنگاهی با نفرت بهم کرد و رفت سمت بهرام و با لگد زد به پای بهرام و گفت دروغ گو،دروغ گو.حامد شروع کرد به گریه کردن.بهرام بغلش کرد و بوسیدش و گفت گریه نکن مامان میادهق هق کنان حامد و برد تو خونه حمید اصلا سمت خونه نرفت و کنار باغچه نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟خونه مادر،تنها جاییه که بدون کلید وارد میشی ،در خونه اش همیشه به رومون بازه با روی گشاده وپر از آرامش
☀️🌙شب روزتون پر از آرامش
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد💞
صبحت بخیر دوست مهربونم☀️❄️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f