صـدای🕊🌸
سوت ڪتری
بساط گرم چایے دلبرانه
ببین، بشنو 🕊🌸
سرآغازے جدیداس
دوبارہ صبح و
گنجشڪ و تـرانـه 🕊🌸
سلام و درود بہ دوستان
صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و
رد نور روی فرش قرمز دستبافت...
چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه...
خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار...
خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش می شد دوباره به کودکی برگشت و تمام آن صحنه ها ولحظه ها را از نو تجربه کرد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12637631949852.mp3
4.18M
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه ازاین برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32
خانه پدربزرگ را دوست داشتم
ظهرکه می شد بوی غذا تمام اتاق را پر می کرد
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن می شد وطعم غذا را دلچسب تر می کرد
کاش آنوقتها هیچ وقت تمام نمی شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6028286289869018252.mp3
4.13M
بریم که کلی انرژی بگیریم با یه اهنگ شاد مازنی🧚♀
آها بوگو👂❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#درخواستی_اعضا
May 11
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستویکم بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستودوم
الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما....
همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد...
و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم
یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانومجونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی....
قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برمدیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم....
شبی که مرتضی قرار بود بیاد ارومو قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم ....
توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشکبود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ،
تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابمگرفت ....
صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود ....
دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ .....
هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن...
قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل،
دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون....
خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم.....
چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا....
از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو فرستاده بودمدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظمخانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگیو اتاقش کثیف بود .....
دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه ....
خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ...
موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن
دختره یکماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره....
با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ...
خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانومجونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانومجونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ...
با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد،
درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوسوم
همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟
مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که.....
هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر....
مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت....
تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا......
خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم.....
بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمیآورد.....
موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچهها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی...
خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار.....
گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم
به خانومجونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست ....
خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود ....
دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ...
ولی مرتضی که شوق دیدنم رو داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد.....
عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .....
از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم....
توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشقخواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود.....
مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت ....
هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام....
شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت.....
بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود....
هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد
از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم ....
خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود...
بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظمخانوم شدم ...
ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد
اونقدر اون اتاق همه چیش بهمریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.
آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد.
زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم ..
امنه با همون صدای ارومش شروع کرد به صحبت کردن...
۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن...
اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس واقعا نوستالژی از دختربچه های کلاس اولی در سال ۵۹
روسری هایی که از قدشون بزرگته ، فقط قیافه دومی از چپ مطمئنم الان یا نماینده مجلسه یا خانم مدیر 😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f