17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه گل سنگم با اجرای گروه کر دختران
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزهم به پایان رسید
الهی
اگربدبودیم یاریمان کن،
تافردایےبهترداشته باشیم
خدایابه حق مهربانیت
نگذارکسی باناامیدی وناراحتی،
شب خودرابه صبح برساند
🙏الهی آمین🙏
شبتون بخیر ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مهم حالِ خوبه 🪴
حال خوب کافه نادری نمیخواد🪴
ســـ🌺✋ــــلام
🌺صبح زیباتـون بخیر و شـادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد قدیم ندیما واقعا به خیر
که شیرین گذشت
و تنها چیزی از آن روزها برایمان باقی مانده
یک دنیا حسرت است
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طعم زندگی... - طعم زندگی....mp3
5.05M
صبح 21. تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_یازدهم اکرم زن از خود راضی بود وچون از خانواده سرشناس و پ
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_دوازدهم
اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت.
پسری که خیلی به پدرش شباهت داشت و خیلی بچه ساکت و مظلومی بود.
با به دنیا اومدن خسرو متاسفانه حال من از اونی هم که بود بدتر شد و از همه بدترش این بود که شیر اصلا نداشتم که به گفته طبیب بخاطر استفاده بیش از حد از دارو بود.
خسرو دوماهه بود که یکروز غلامرضا بهم گفت برام یه سوپرایز داره و میخواد منو با خودش ببره به شهر از دادن این پیشنهاد اونقدر ها خوشحال نشدم ولی بدمم نیومد پس چند دست لباس برای خودمونو خسرو جمع کردم و با غلامرضا راهی شدیم.
درشکه که حرکت کرد خیلی زود از حرکت ایستاد میدونستم اینجایی که هستیم هنوز داخل روستاست ولی کنجکاوی نکردم و فقط خسرو رو محکم به سینم چسبوندم تا در اثر حرکت از دستم نیوفته.
همون طور که به صورت خسرو خیره بودم صدای اشنایی رو شنیدم که گفت:
وای گلچهره جان فدات بشم.
نگاهمو دنبال صدای اشنا چرخوندم و منیره رو دیدم.
تقریبا از یکماه قبل از ازدواجم توی عمارت حمام درست کرده بودند و من دیگه منیره رو ندیده بودم و اونقدر هم همون دوران برام اتفاق های عحیب و غریب افتاده بود که فرصت بیرون رفتن و حتی اجازشم نداشتم پس با خوشحالی همو بغل کردیم و منو به داخل دعوت کرد.
چند لحظه برای کسب اجازه به صورت خندان غلامرضا نگاه کردم که با لبخندی منو بدرقه کرد بعدم پدر و مادر منیره اومدن استقبالمونو هر چی غلامرضا گفت که جلوی در منتظر میمونه عمو اجازه نداد و گفت:
درسته ما رعیت زاده ایم و کلبه درویشی داریم شما مارو قابل بدونید ارباب،و غلامرضا که هنوز از ارباب شدن ستار یه جورایی دلخور بود،با شنیدن کلمه ارباب انقدر ذوق زده شد که بدون حرفی دعوتشو پذیرفت و باهم داخل رفتیم.
خیلی به من خوش گذشت اونقدر حالم ازاین دیدار دوباره خوب شده بود که حدو حساب نداشت.
اونروز ما با منیره که به تازگی نامزد شده بود از هر دری حرف زدیم و بعد سالها من دوباره بلند بلند میخندیدم.
پرویز رو که دیدم برای چند لحظه قلبم از حرکت انگار ایستاد.
اما با سلام علیک گرم و صمیمیش دوباره تونستم تعادل حالم رو بدست بیارم .
اون روز تا نزدیکای بعدظهر ما اونجا موندیم و حتی نهار هم اونجا بودیم البته غلامرضا نموند و رفت و سر یه ساعتی باهام قرار گذاشت که اماده باشم ولی من تونستم چندین ساعت پیش اونایی ک از بچگی دوستشون داشتم بمونم و لذت ببرم منیره مثل همون روزها شاد و سرزنده بود و با شادی اون حال من هم خوب می شد خلاصه که از هر دری حرف زدیم و تعریف کردیم و من حسابی برای منیره و مادرش درد و دل کردن در آخر هم لحظه خداحافظی فرا رسید و غلامرضا دنبالم اومد و با هم راهی جاده شدیم تا به شهر برویم بعد از خداحافظی با منیره به راه افتادیم در حالی که حال من واقعا خیلی بهتر از صبح شده بود تو راه همش به منیره و خانوادهاش و گذشته و بی بی و عمه فکر میکردم.
تقریباً نزدیکای صبح بود که ما به شهر رسیدیم غلامرضا که انگار داخل شهر هم منزل داشتند ما رو به منزل برد و اونجا من تونستم
کمی استراحت بکنم خداروشکر پسرم خسرو هم خیلی آروم و مظلوم بود و اصلاً منو اذیت نکرده بود بعد از خوردن چند لقمه نان و پنیر که منیره برامون گذاشته بود هر سه به خواب عمیقی فرو رفتیم و از فردا شهر گردی و خرید غلامرضا هم شروع شد منو به بازار برد و کلی برام لباس و هدایای قشنگ خرید، از جمله هدایای قشنگ غلامرضا خرید یک توگردنی و یک انگشتر خیلی زیبا بود که واقعاً از دیدنش خیلی خوشحال شدم و یک روسری پلیسه گل دار زیبا که چندین سال بود آرزوی داشتنش رو داشتم خلاصه تقریبا سه شب ما توی شهر موندیم و هر روز بیشتر از دیروز بهمون خوش میگذشت حال من واقعاً بهتر شده بود و توی دلم خدا خدا میکردم که دیگه ما به روستا بر نگردیم و همینجا داخل شهر کنار غلامرضا زندگی کنم اما خوب شدن این بود و ما بعد از سه روز بسیار شاد و مهیج دوباره به امارت برگشتیم برگشتن ما به امارت موجب شادی شهلا
خانوم و بقیه اهالی به جز اکرم شده بود که با این مسافرت سه نفره مشخص بود که حالش بیشتر از پیش گرفته شده من بعد از جریان سقوط از پله ها دیگه زیاد جلوی اکرم آفتابی
نمیشدم و از غلامرضا خواسته بودم که دیگه اتاق اکرم رو تمیز نکنم و این هم پذیرفته بود اگرچه خیلی مواقع متوجه می شدم که تا بچه رو پیش شهلا خانوم میزارم طرفش میره و یه جور عجیبی بهش خیره میشه که واقعاً بند دلم را از ریشه میلرزوند،
که با خودم عهد کرده بودم نذارم حتی یک لحظه خسرو با اکرم تنها بمونه نمیدونم چرا از تنها موندن بچم با اکرم به شدت وحشت داشتم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسم "مادر بزرگ " که میاد دلم برای مامان بزرگ مهربونم پَر میکشه 💔
از آخرین باری که صداشون رو شنیدم یکسال میگذره.
گاهی با تمام وجود غمگین میشم از اینکه صدای قشنگ مادربزرگم و عطر خوشِ نفس هاشون؛ تو دنیایی که توش نفس میکشم نیست.
اما چیکار میشه کرد؟
زندگیه دیگه!
درد و دلتنگی داره، رفتن و برنَگشتن داره ...
چیکار میشه کرد عزیز من ..؟
تنها دلخوشم به همین؛
همین که جای مادربزرگ ها همیشه در جانِ زندگی سبزه 🌱
#مادربزرگ
#نوستالوژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5927254915171747713.mp3
12.95M
چند سال پیش رفتم خونه خالهام، یه پیرمرد سبزی فروشی بود هر وقت با ماشینش میومد آهنگ «شب گریه از اِبی» رو میذاشت تو بلندگو کوچه به کوچه میگشت، امروز بعد مدتها اومدم اینجا دوباره همین پیرمرد با همون نیسان و آهنگ اومد، کنجکاو شدم که چرا هر روز همین آهنگ آخه؟ از خالهام پرسیدم، گفت جوونیاش همسرش رو از دست داده و این آهنگ رو زنش خیلی دوست داشته، اینم از همون زمان فقط همین رو پخش میکنه، دیگه تو بلندگو ماشینش هم حرفی نمیزنه که سبزی خوردن و..
کل محله از همین آهنگش میفهمن کی اومده.
بخدا که ما آخرین نسلی هستیم که همچین عشق و تعهد عمیقی رو بین انسانها میبینیم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میخام ببرمت صحرای کربلا
این یجوری درد داشت ک کمربند بابا نداشت
یادتونه🤧😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوازدهم اسم پسرم رو غلامرضا خان خسرو گذاشت. پسری که خیلی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_سیزدهم
یکی دو ماه بعد از اون مسافرت به یاد ماندنی غلامرضا به من اجازه داد که از این به بعد با منیره در ارتباط باشم و هر چند وقت یکبار از امارت خارج بشم و با منیره ملاقات داشته باشم و این هم یکی از خوشحال کننده ترین کارهایی بود که غلامرضا برام انجام داد چون واقعاً معاشرت با منیره و داشتن یک همدم و همراز خارج از امارت که من رو به حال و هوای بچگی و کودکی ام می برد حال من رو خیلی خوب کرده بود گاهی با هم مثل گذشته ها به حمام می رفتیم و آنجا از هر دری با هم صحبت می کردیم قرار بود که تا چند ماه دیگه منیر عروسی کنه و من و غلامرضا هم به جشن عروسی منیره دعوت شده بودیم.
گاهی دلم می گرفت از فکر کردن به این که شاید منیره با ازدواج کردن من رو از یاد ببره و دیگه من نتونم به دوستیم با منیر ادامه بدم.
همون روزها شهلا خانوم یک روز گفت که چند ماه من مادر خسرو بودم و باید اجازه بدم که چند ماهی هم اکرم از خسرو نگهداری کنه.
اگر چه میدونستم دادن این پیشنهاد زیر سر اکرمه اما نمیتونستم مخالفت خودم رو با این پیشنهاد ابراز کنم میدونستم که اکرم از پسر من اصلا خوشش نمیاد اما شهلا خانوم می گفت: همین که بعد از به دنیا اومدن بچه تو رو بیرون نکردیم و هنوز اجازه دادیم که کنار ما توی امارت به عنوان زن دوم غلامرضا بمونی باید خدا تم شکر کنی اماچه خدا شکر کردنی وقتی من اختیار این رو نداشتم که بتونم خودم بچه ام را بزرگ کنم شهلا خانوم و اکرم پاشون رو توی یک کفش کرده بودند تا برای خسرو دایه اختیار کنند تا خسرو بهراحتی بتونه کناره اکرم بمونه شهلا خانوم میگفت باید به بچه یاد بدی که به اکرم هم بگه مامان.
به غلامرضا گفتم که من مخالف این کار هستم اما گفت که نمیتونه روی حرف شهلا خانوم حرف بزنه و بهم دلداری داد که اکرم شاید از من خوشش نیاد ولی بچه ای که از وجود اون هم هست رو نمیتونه دوست نداشته باشه خلاصه که هر کاری کردم و به هر دری زدم شهلا خانوم
و اکرم از تصمیم شون منصرف نشدند و قرار شد که بچه رو چند ماهی به اکرم بسپارم.
راستش خودم خوب میدونستم که اگه بچه به اکرم عادت کنه و دیگه حس مادرانه نسبت
به من نداشته باشه خیلی راحت میتونن بچه ام رو ازم بگیرن و من رو از عمارت بیرون کنن اما جرات بیان این صحبت ها رو نه پیش شهلا خانوم و نه پیش غلامرضا نداشتم. پیش تنها کسی که محرم اسرارم بود و گاهی باهاش درد و دل می کردم یکی منیره بود و یکی همدم همیشگیم خانباجی مهربونم. خلاصه روز موعود فرا رسید و یک روز صبح
خانباجی بعد از حمام کردن خسرو کمی از وسایلش رو همراه بچه به داخل اتاق اکرم برد بعد از اینکه بچه رو از من جدا کردند با صدای بلند گوشه اتاق به بخت سیاهم اشک ریختم و غصه خوردم و دعا میکردم که اکرم بلایی سر بچه م نیاره.
از همه بدتر اونجایی بود که متوجه شدم
دایه ای که برای خسرو آوردند از فامیل های دور اکرم هست و از همون نگاه های اول متوجه شدم که اصلا از من خوشش نمیاد این طوری شد که روز به روز و لحظه به لحظه من نسبت به خسرو دلتنگ تر بودم و آنها سعی میکردند که این فاصله رو روزبه روز بیشتر کنند و این از اونجایی معلوم شد که شهلا خانوم به من گفت که باید چند وقتی رو با غلامرضا داخل شهر زندگی کنم.
با اشک و گریه مجبور شدم همراه غلامرضا مدتی رو شهر توی همون خونه که قبلا رفته بودیم زندگی کنم .فقط خدا میدونه چه حسی داشتم وقتی دور از فرزندم زندگی میکردم.
خداروشکر به بهانه زن گرفتن ستار من و غلامرضا دوباره به عمارت برگشتیم.
دایه ی خسرو از هر فرصتی استفاده میکرد که من نتونم به بچم دسترسی داشته باشم و همه این رفتارها باعث شده بود من دوباره افسرده بشم.
رفتار اکرم با خسرو در ظاهر خیلی خوب بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم و اون چیزی که بیشتر موجب عذابم بود فقط دوریش بود،
توی یه عمارت زندگی میکردیم اما گاهی روزی یکبارم نمیتونستم بچمو ببینم.
تا اینکه از دست روزگار اکرم باردار شد.
خبر بارداریه اکرم تو کل روستا مثل بمب پیچیده بود و همه حیرت کرده بودند.
من راستش یکم خوشحال شدم و با خودم میگفتم حالا که اکرم خودش بچه دار میشه من میتونم خودم بچمو بزرگ کنم
این پیشنهاد رو وقتی به غلامرضا دادم قبول کرد اما گفت فعلا نمیشه و اون الان ب خسرو عادت کرده و اگه بچه رو ازش بگیریم اذیت میشه و باشنیدن این حرف بازهم دلم برای هزارمین بار شکست که از منی که مادر واقعی اون بچه بودم به راحتی بچمو گرفتند و هیچکس نگفت ممکنه اذیت بشم اما من بچه خودمو نمیتونم از اکرم طلب کنم که نکنه یه وقت عرصه بهش سخت و تنگ بشه
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f