نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادودو قرار بود برای خرید عقد بروند.بانو و خانوم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوسه
نگاه مازار همچنان پی آیلار بود این نگاه حرفهایش را تایید کردفرشته گفت :مازار مگه این دختر یکبار ازدواج نکرده ؟مازار خیره به چشمهای فرشته گفت :اینکه یکبار ازدواج کرده نظرتو درباره اش تغییر میده ؟فرشته دنیا دنیا محبت با نگاهش به چشمهای مازار ریخت و گفت :منو نمی شناسی ؟مگه میشه توی این دنیا کسی باشه که تو عاشقش باشی و من براش نمیرم.همزمان صدای آیلار از پشت سرش به گوش رسید :فرشته خانوم میشه بیاین این لباسو ببینید ؟فرشته به سمت آیلار برگشت و گفت :به من نگو فرشته خانوم مگه من چند سال ازت بزرگترم .حالا دو ،سه سال فاصله سنی که این حرفها رو نداره .بابا من تازه ۲۵ سالمه .مثل پیر زنها باهام حرف میزنی و زد زیر خنده.آیلار بالبخند گفت :ببخشید چشم میگم فرشته جون ....فرشته جون میشه بیای این لباس رو ببینی نظرت رو بگی.مازار فوری واکنش نشان داد :نه تو روخدا با سلیقه فرشته لباس انتخاب نکن .مطمئنم کلا یک وجب پارچه انتخاب می کنه.فرشته هم گفت :راست میگه برو با سلیقه این انتخاب
کن .چادر سرت می کنه میارتت عقد کنون خواهرت.
***
بخشی از خریدهایشان را انجام دادند ظهر خسته از خرید
توی رستوران نشسته بودند تا غذا بخورند.قسمت بیرونی رستوران فضای زیبایی داشت اما چون هوا سرد بود انها توی سالن نشسته بودند فرشته که دنبال فرصت برای حرف زدن با مازار می
گشت.بیرون رستوران را بهانه کرد و به مازار گفت :مازار تا غذامون اماده میشه میای بریم بیرون یک دوری بزنیم .خیلی قشنگ درستش کردن بریم ببینیم.مازار از جایش بلند شد و گفت :باشه بریم .به ریحانه و آیلار نگاه کرد و گفت میخواید شما هم بیایید بریم ؟آیلار که متوجه شده بود فرشته حرفی با مازار دارد گفت :نه ممنون .من یک ذره خسته شدم.مازار اصرار نکرد و گفت :باشه هرجور راحتین.دوشا دوش هم از رستوران خارج شدندپشت بند آنها شهرام رو به بانو گفت :بانو اگه خسته نیستی ما هم بریم یک دوری بزنیم.بانو با خجالت سرش را پایین انداخت.خانوم جون گفت پاشو مادر برید قدم بزنید غذا رو که آوردن آیلار خوشکلم میاد بهتون خبر میده بانو در جواب خانوم جون چشم کوتاهی گفت و از جا بلند شد.شهرام کنارش ایستاد هر دو با هم از رستوران بیرون رفتند ریحانه کلافه به آیلار گفت :منم شوهرمو میخوام.
آیلار خندید و آهسته پرسیدحسودیت شد ؟فرشته کنار چاه آب تزیینی که توی محوطه رستوران درست کرده بودند ایستاد وبه مازار که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد.مازار گفت معلومه میخوای یک چیزی بگی .بگو ببینم چی شده ؟فرشته پرسیدتو که آیلارو میخوای ،چرا وقتی همه اینجا جمع هستیم تو هم برای خواستگاری اقدام نمی کنی مازار فرشته را می شناخت.می دانست این سوال را می پرسد پاسخ داد هنوز تردید دارم فرشته متعجب پرسید :توی عشق ؟مازار سریع پاسخ دادنه.اما حس می کنم آیلار باید زمان بیشتری داشته باشه اون تازه جدا شده.فرشته دستش را لبه چاه گذاشت اینطوری که من فهمیدم چند ماهه که جدا شده .چند لحظه مکث کرد و گفت :صبر کن ببینم یادمه وقتی درباره اش باهام حرف زدی گفتی یکیو دوست دارم که یکیو دوست داره .نکنه اونی که مازار میان حرفش رفت :نه با اون ازدواج نکرد یک ازدواج اجباری با پسر عموش داشت .اونیم که میخواستش ازدواج کرده و متاهله فرشته متفکر پرسید :پس تردیدت برای چیه ؟مازار کلافه سر تکان داد :اگه هنوز هم دلش با اون باشه .اگه وقتی .اینبار فرشته گفت :اما و اگرو بریز دور .برو جلو حرفتو بزن .وقتی خدا این فرصت و برات فراهم
کرده چرا داری دست مازار دست برد شال فرشته را که دور گردنش افتاده بودروی موهایش کشید نگاه چپ چپی حواله اش کردفرشته خندید و گفت :بابا بی خیال این ، الان حرف ما اینه ؟دارم میگم چرا دست ،دست می کنی ؟مازار سر تکان داد :نمیدونم فرشته گفت :خودم باید دست به کار بشم.مازار نامش را خواند :فرشته هیچ کاری نمی کنی تا خودم بگم.فرشته دستی در هوا تکان داد :باشه بریم گمونم غذا رو آوردن.همزمان بانو و شهرام هم در گوشه ای دیگر به گفت و گو ایستاده بودندشهرام منتظر فرصت بود تا سوالی را که تمام این چند روزه میخواست از بانو بپرسد به زبان آورددر آلاچیق نشسته بودند.شهرام دستش را روی میز وسط آلاچیق در هم حلقه کرد وگفت :چند روز من یک سوالی ازت دارم که اگه دوست نداشتی می تونی جواب ندی ولی راستش دلم میخواد بدونم.بانو هم مثل شهرام دستهایش را روی میز گذاشته بودوگفت :هر سوالی که باشه جواب میدم.شهرام پرسید :توی روستا معمولا دخترها سن پایین ازدواج می کنن .تو چرا تا این سن صبر کردی ؟هیچی کم نداری که بخوام فکر کنم خواستگار نداشتی ؟دیگه عقدمونه .همه چی تمومی و مطمئنم اینجا که همه
همدیگه رو می شناسن نمیذارن دختری مثل تو بمونه پس این وسط ممکنه چیزی باشه ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوچهاد
بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش توی گذشته اس ،گذشته ای که بابتش پشیمون هستم ولی شرمنده نه
شهرام خیلی محترمانه گفت :اشکال نداره اگه بخوام توضیح بدی ماجرا چی بوده ؟بانو با آرامش گفت :هفده سالم که بود عاشق یک نظامی که توی پاسگاه نزدیک ده خدمت می کرد شدم .یک پسر جوون به اسم ناصر که اوایل کارش بود و وضع مالی خوبی نداشت .اومد خواستگاری و سر همین بی پول بودنش بابام راضی نشد وقتی هم که پا فشاری کرد چند بار چند نفر به دستور عمو و بابا حسابی زدنش .عمو دوست داشت من عروس خودش بشم خیلی چوب لای چرخ ما گذاشت خلاصه با پارتی بازی ردش کردن رفت .دیگه هیچ وقت ندیدمش اوایل فکر می کردم بر می گرده برای همین به پاش موندم ولی بعد چند سال دیدم نه هیچ خبری نیست .به قول تو خواستگار کم نبود ولی از لج بابا و عمو همه رو رد می کردم و اینجوری انتقام میگرفتم.به شهرام نگاه کرد وگفت :تا چند وقت پیش. وقتی
فکر کردم دیدم با این کار فقط دارم به خودم اسیب میزنم ،فرصت زندگی رو از خودم می گیرم راستشو بخوای خیلی پشیمون شدم بابت تمام سالهایی که از دست رفت .ولی الان پشیمون نیستم
شهرام متعجب پرسید :چرا ؟؟بانو با لبخند و با چاشنی خجالت گفت :اخه اگه اونا رو رد نکرده بودم تو الان اینجا نبودی شهرام که با شنیدن ماجرای عشق بانو کمی توی لک رفته بودسرحال آمد خندید و گفت :آره ؟بانو با خجالت سر پایین انداخت.شهرام با همان خنده گفت :قربون اون لپ های گلی برم.بانو بیچاره بیشتر خجالت کشیدشهرام دوباره جدی شد آهسته دستش را روی دست یخ کرده بانو گذاشت و پرسیدهنوز هم بهش فکر می کنی ؟بانو به چشمان شهرام خیره شد تا صداقت کلامش را از طریق چشمانش به او نشان دهدوگفت خیلی وقته دیگه بهش فکر نمی کنم .اینبار خجالت را کنار گذاشت.همانطور که نگاهش مستقیم به چشمان شهرام خیره بودگفت :یک مدت هم هست که غیر تو ،هیچ چی و هیچ کس یادم نیست .اگه اینجوری پیش بره خودمم یادم میره حال مرد جوان جا آمدانگار که وسط ظهر تابستان توی اوج گرما یکی، یک لیوان شربت بیدمشک خنک دستش داده باشد و او تا ته لیوان را سر کشیده باشدلبخندش از این بزرگتر نمیشدچشمانش از این پر نشاط تر نمیشدمردها همین اند هر چقدر هم که قد و هیکلشان بزرگ باشدهرچقدر هم ریش هایشان پروپیمان باشدبازوانشان کلفت.ته تهش همان پسر بچه دبستانی هستند که دلشان میخواهد یکی باشد که بگوید آنها رابیشتر از همه دوست داردفشارخفیفی به دست بانو وارد کردوگفت :تو مال من باش اونوقت ببین من چطوری تمام دنیامو به پات می ریزم
تا به خانه رسیدند شب شده بود خانوم جون وسط هال خانه منصور نشسته بود فرشته آهسته پاهایش را ماساژ میداد
مهران برایشان چای آورد و کنار مادر و خواهرش نشست و گفت :برای شام آبگوشت گذاشتم .آقامنصور بنده خدا همه چی آماده کرد منم بار گذاشتم زیاده شهرام چای که خوردی برو اون طرف بهشون خبر بده امشب شامو ما می بریم حتما خسته هستن دیگه نخوان شام درست کنن.خانوم جون گفت دستت درد نکنه مادر .خدا خیرت بده.فرشته گفت مامان ،داداش تا مازار از حمام نیومده بیرون
میخوام باهاتون حرف بزنم.مهران به خواهرش نگاه کرد وپرسید چیزی شده ؟فرشته در پاسخ برادرش گفت نه چیز نگران کننده ای نیست.خانوم جون شما میدونی مازار خواهر بانو رو دوست داره ؟خانوم جون لبخندی زد و گفت :والا مادر اینجور که مازار به دختره نگاه می کنه مگه میشه ندونم.فرشته با خوشحالی رو به مهران گفت داداش شما و شهرام هم که محاله از دل مازار بی خبر باشید.مهران حرف خواهرش را با لبخند کمرنگی تایید کردفرشته گفت خوب چرا تا همینجا هستیم کارو یکسره نکنیم ؟من میگم همین امروز و فردا خواستگاری آیلار هم بریم .چه کاریه بخوایم این همه راه رو بریم و برگردیم مهران لیوان چای را از توی سینی برداشت و گفت آخه مازار خودش که هنوز چیزی نگفته.فرشته جرعه ای از چای نوشید و گفت به حرف من گوش کن داداش خودت میدونی من مازار رو بیشتر از چشمام دوست دارم و بیشتر از بچه های خودم میشناسمش .مازار سرِ محبتش به آیلار داره دست ،دست میکنه .اصل ماجرا رو من و مامان نمیدونیم چیه ولی شما که میدونی دقیقا چی شده بهتر از من میدونی که خودمون باید دست به کار بشیم .تردید افتاده به دلش که مبادا دل دختره باهاش نباشه . خوب ما میریم خواستگاری نبود نه میشنویم و بر میگردیم .تا کی باتردید زندگی کنه .از طرفی مازار صبرش زیاده از نظر خودش میخواد آیلار زمان داشته باشه تا در آرامش باشه .ولی داداش ، همیشه هم صبر کردن و صبور بودن خوب نیست.مهران گفت.تو و مامان در حق این بچه مادری کردین حالا هم هر کاری خودتون صلاح می دونید بکنید فقط قبلش با جمیله هم در میون بذار .اونم مادرشه هم مازار خوشحال میشه احترام مادرش حفظ بشه هم من دلم میخواد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش آدم گاهی میتوانست
خودش، خانه اش و دو سه نفر دیگر را در چمدانش بگذارد وبرود یک جای دور
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
♻️بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود.
شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:
اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو
میدهم!!
💤بهلول چون سڪههای او را دید دانست ڪه سڪههای او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول مینمایم!
سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
❣️بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سڪهای ڪه در دست من است از طلاست
چگونه من نفهمم ڪه سڪههای تو از مس است؟!!!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لحاف چهل تیکه یادش بخیر چه شبهایی خونه مادر بزرگ بادخترخاله ها زیر این لحاف پچ پچ میکردیم...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ خاطره انگیز را تقدیم به تمام متولدین دهه های چهل و پنجاه و شصت
امیدوارم با شنیدنش ذره ای از خاطرات خوب گذشته برایشان زنده شود.خیلی ها با این کلیپ ها خاطرات خوبشون زنده میشه 🙏
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهفتادوچهاد بانو لبخند زد :سوالی که پرسیدی جوابش تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفتادوپنج
فرشته به مادرش که می دانست محال است برود با جمیله صحبت کند نگاه کرد و گفت :باشه داداش من باهاش حرف میزنم.خانوم جون اگه شما اجازه بدید من برم خونه اش.خانوم جون سرتکان داد :برو مادر ان شاءالله که خیره.سامان شوهر فرشته که ساکت نشسته بود گفت :لااقل صبر کنید خودش بیاد بیرون بهش بگید میخواین قرار خواستگاری بذارین.فرشته گفت :نه ولش کن این اگه به خودش باشه میخواد تا آخر عمر به دختره وقت بده.فرشته از جایش بلند شدچند دقیقه بعد پوشیده در پالتو بلند خز دارش دم در منزل جمیله ایستاده بودجمیله امید به بغل در را که باز کرد از دیدن خواهر شوهر سابقش دم در خانه جا خورد.فرشته با خونسردی گفت :اومدم درباره مازار باهات حرف بزنم.جمیله از جلو در کنار رفت و گفت :بیا توهردو با هم وارد خانه شدند فرشته که نشست.جمیله به سمت آشپزخانه رفت و گفت الان چای میارم.فرشته صدایش کرد: ممنون چای نمیخوام.بیا بشین
میخوام باهات حرف بزنم.جمیله برگشت و نگاهش کرد :آخه دهن خشک که نمیشه.فرشته سعی کرد لبخند بزند متوجه شده بود مادر مازار معذب است.گفت :بیا بشین .هر وقت خواستم خودم بهت میگم که زحمتشو بکشی.جمیله رو به روی فرشته نشست فرشته به صورت امید کوچک که با عروسک توی دستش درگیر بود نگاه کردکودک شاید بخاطر شباهت بی اندازه اش با مازار زیادی دوست داشتنی بنظر می رسیدلبخندش اینبار واقعی بود گفت خیلی شبیه مازاره.جمیله هم لبخند زد :آره جفتشون شبیه برادرم هستن .البته مازار که فقط ظاهرش به داییش رفته وگرنه اخلاقش هیچیش مثل اون نیست ،الهی که امید هم بهش نره.فرشته آهسته دست سفید امید را لمس کرد و گفت :وقتی برادرت به زور مجبورت کرد زن مهران بشی من سن و سالی نداشتم..خودتم البته سنت کم بود اما گریه هاتو یادم نمیره.جمیله آه کشیددوبار به زور شوهرم داد .بار اول خودم لگد به بخت خودم زدم با خودم می گفتم وقتی مهرانی که دوستش ندارم این همه برای خوشبختیم تلاش می کنه ببین اگه با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم زندگی چقدر گل و بلبل میشه .می گفتم دیگه بزرگ شدم و برادرم نمی تونه بهم زور بگه چه خبر داشتم یک سال بعد طلاقم بابا می میره .برادرم خونشو می فروشه و من و مادرم میشیم جیره بگیر زنش که واسه یک لقمه نون و یک اتاق ته حیاط اون همه منت سرمون میذاره .چهارسال مثل کلفت خونه اش زندگی کردم و هر شب خودمو لعنت کردم بابت بلایی که با بچگی و
بی عقلی سر زندگیم آوردم .آه کشداری کشید .سر درد و دلش باز شده بود و شاید هم می خواست برای یکی از اهالی آن خانه بگوید چقدر از کرده اش پشیمان است.آنها در حقش بدی نکرده بودند و او همیشه شرمنده اشان بود :بار دوم هم ازدواجم زوری بود اومدم شدم خونه خراب کن، با مردی ازدواج کردم که یک زن علیل و چهارتا بچه داشت .اینبار بدون اینکه برادرم مجبورم کنه خودم ،خودمو مجبور کردم از بس که زن برادرم سر هر لقمه نون سرم منت گذاشت و مادر مریضمو خفت داد .از وقتی شدم زن محمود ماهیانه یک پولی میدم بهش تا مادرم و اذیت نکنه.فرشته با تاسف پرسید :چرا بر نگشتی سر زندگیت ؟جمیله لبخند تلخی زد :از طرف من روی برگشتن نبود .از طرف مهران ،حتی یکبار هم ازم نخواست برگردم.فرشته ناراحت سر تکان داد :غرورشو شکوندی .یکهو وسط دوست و آشنا بی خبر گذاشتی و رفتی.جمیله حسرت بارگفت بچگی ،بیعقلی ،نادونی.فرشته بوسه ای کوچک روی دست امید زد و گفت :ولش کن .گذشته ها گذشته ،اومدم درباره مازار حرف بزنم.خبر داری دلش پیش دختر شوهرت گیر کرده.زخم حسرت های جمیله امروز سرباز کرده بودندبا آه دیگری گفت :درسته براش مادری نکردم ولی از دلش بی خبر نیستم.فرشته از ناراحتی جمیله ناراضی بودنیامده بود اینجا تا او را یاد خاطرات تلخ گذشته بیندازدآمده بود خبر خوش را بدهد پس گفت :مامان میخواد امشب ازشون اجازه خواستگاری بگیره اومدم باهات صحبت کنم ببینم نظرت چیه ؟جمیله خوشحال شد .چه خوب که آدمهای اطراف مازار این همه هوای دلش را داشتند لبخندزد :من که از خدامه این بچه به خواسته دلش برسه فرشته هم خندیدقربون خودش و خواسته دلش برم.جمیله با محبت خیره فرشته شد وگفت مازار همیشه ازت تعریف می کنه ،خبر دارم چقدر هواشو داری.فرشته باز خندیدآره جز در مورد لباس پوشیدن توی موارد دیگه خیلی با هم خوبیم.شب در خانه شعله سر سفره شام دور هم نشسته بودندخانوم جون نگاهش را به شعله داد و گفت شعله خانوم با اجازه شما و آقا محمود ما دوباره میخوایم فردا شب برای کار خیر مزاحمتون بشیم ،البته که این چند روز همش مهمون شما هستیم و بهتون زحمت دادیم اما فردا شب یک مقدار فرق می کنه شعله با خوش رویی گفت قدمتون سر چشم .شما صاحب خونه اید .زحمت نیستید و رحمتید.خانوم جون نگاه پر محبتی را روانه آیلار که درست رو به روی مازار نشسته بودکرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی وقتی به یادش نیستی به یادت هست ...
(خدارو میگم)
✨شبتون نورانی💫
✨آرامش مهمان لحظه ها تون❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸سلام
☕️صبح زیباتون بخیر
🌸روزی بی نظیر
☕️صبحی دلنشین
🌸لبخندی از ته دل
☕️یک خداے همیشه همراه
🌸باهزار آرزوے زیبا
☕️و موفقیت را
🌸براتون آرزومندم🙏
امروز تون پُر برکت 🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
رئیس جمهور مردمی و انقلابی جمهوری اسلامی ایران، سید ابراهیم رئیسی در حین خدمت به مردم شهید پرور ایران اسلامی به شهادت رسید.
روحشون شاد
#رئیسی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میلاد امام رضا(ع) مبارک.... - @mer30tv.mp3
4.83M
صبح 31 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f