زماني بود که گوش سپردن به راديو عادتي روزانه بود. صداي راديو هميشه در زمينه خانه جريان داشت و دريچه اي بود براي مردم به دنياي پيرامون: به فرهنگ و آداب و رسومي که جريان دارد، به کوچه و خيابان و زندگي که در کنار زندگي خودمان جريان داشت. فقط گوش مي سپرديم و زمان کمتری براي تماشاي تلويزيون اختصاص مي داديم. اين جمله که (راديو رو روشن کن ببينيم چي ميگه...) برای شما همسالان و بزرگترها آشنا نيست؟📻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب💫
یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقهها جایزه بهترین غله را به دست میآورد و به عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود.
رقبا و همکارانش، علاقهمند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته عجیب و جالبی روبرو شدند. این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش میداد و آنان را از این نظر تأمین میکرد. بنابراین، همسایگان او میبایست برنده مسابقهها میشدند نه خود او.
کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقهمندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید.
سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.
کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت:
چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه دیگر میبرد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان میدادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعههای آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصولهای مرا خراب نکند!
هرچه كنى به خود كنى
گر همه نيك و بد كنى
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرف مفت زدن از کجا آمد؟
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه بیمشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سر در تلگراف خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است...!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارزش بیست هزارتومن توی هر دهه 😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوسیودو نگاه مازار این بار کمی بیشتر روی صورت همس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوسیوسه
حواس آیلار با سوالی که بانو از منصور پرسید به سمت او پرت شد سیاوش نگفت کی می رسن ؟منصور که آن سمت میز نشسته بود پاسخ دادنزدیک بودن فکر کنم یک ساعت دیگه برسن .گفت مستقیم میرن بیمارستان مهران فنجان توی دستش را روی میز گذاشت و گفت خوب می گفتی اول بیان استراحت کنن بعد برن منصور گفت گفتم بهش .ولی مثل اینکه خانومش اصرار داشته مستقیم برن بیمارستان .نگران پدر و مادرشه .افشین برادر خانومش هم همون جا ست عاطفه گفت حالا خوبه لیلا رو بدنبال خودش نکشونده بیاره منصور گفت نه لیلا مونده خونه عمو آیلار از اینکه سحر و سیاوش قبول نکرده بودنند بیایند خوشحال بود لبخند کوچکی روی لبهایش نشست بی خبر از اینکه آنها هم بالاخره خواهند امد این آمدن قرار است ..بعد از مهمانی طبق خواسته مازار رفت لباس راحتی برداشت و راهی خانه پدر شوهرش شد خانه مهران فاصله زیادی تا منزل مادرش نداشت مازار و مهران که اتومبیل ها را توی پارکینگ پارک کردند و هر سه پیاده شدند مهران با خوشحالی که در چشمانش موج میزد به آیلار نگاه کرد و گفت خیلی خوش امدی دخترم قدمت روی چشم آیلار لبخند گرمی به نگاه مهربان مهران زد و گفت ممنون بابا جون خیلی دوست داشتم اینجا رو ببینم مهران با محبتی خالصانه گفت اینجا خونه خودته عزیزم آیلار به آن عزیزم انتهای کلامش لبخند زد از لحن صحبت کردنش خوشش آمد مهران گفت خوب بفرمایید داخل آیلار به مازار نگاه کرد و گفت یک ذره اینجاها رو ببینیم بعد بریم بالا مازارسر تکان داد ومهران به سمت در حرکت کرد و گفت تا من چای میذارم شما بیایید بالا آیلار و مازار مشغول کشتن خانه شدنند یک آپارتمان سه طبقه سه واحده .در واقع در هر طبقه فقط یک واحد وجود داشت
طبقه هم کف پارکینگ و یک واحد یک خوابه مبله قرار داشت که مازار توضبح داد این طبقه بیشتر مواقع خالی ست مهران آن را به همکاران یا اقوام که گاهی برای مسافرت به شیراز می آمدنند اختصاص داده پشت ساختمان یک حیاط قشنگ و دوست داشتنی قرار داشت طبقه دوم و سوم دو احد دو خوابه شیک ساخته شده بود طبقه دوم مهران ساکن بود سوم را هم اجاره داده بودندمازار گفته بود یک هفته ای میشود که مستاجرش انجا راتحلیه کرده منتظر مستاجر جدید هستند سوار آسانسور که شدند تا برگردند آیلار خندید و گفت واسه سه طبقه آسانسور .واقعا لازمه ؟مازار به دیوار آهنی تکیه داد و گفت:خوب خونه رو بابا خودش ساختن ، هیچ چی براش کم نذاشت.فکر همه جا و همه کس کرده
....
خواست به سمت آشپزخانه برود که مهران را دم در لباس پوشیده دم در دید مقابلش ایستاد و گفت سلام بابا جون .صبح بخیربابا جون گفتن هایش عسل میشد و کام مهران را شیرین می کرد هزار البته که به دل خودش هم می نشست از ته قلبش مهران را پدر می خواندمحبتش حسابی به دلش نشسته بودمهران به سمتش چرخید و گفت سلام دخترم صبح بخیرآیلار لبخند زدکجا میرین صبح به این زودی ؟مهران پاسخ داد میرم نون داغ و آش داغ بگیریم برای عروس قشنگم آیلار متعجب پرسید آش این موقع ؟مهران سر تکان داد :آره عزیزم .شیرازی ها یک آش سبزی معروف دارن که مخصوص صبحانه اس .نمیدونستم انقدر سحر خیزی .گفتم تا بیدار میشین برم بگیرم و بیام آیلار رودربایستی را کنار گذاشت و پرسید میشه منم باهاتون بیام ؟دوست دارم این اطراف ببینم.مهران با خوشحالی سر تکان دادمعلومه که میشه . منم دوست دارم اول صبح با عروسم قدم بزنم. منتظرت می مونم برو لباس یپوش آیلار به سمت در اتاق رفت و گفت باشه زود میام.در راکه بست و به سمت پالتو و شالش رفت نامش را با صدای مازار شنید آیلار ؟به سمت او سر چرخاند و گفت ببخشید بیدارت کردم مازار بدون این که جواب سوالش را بدهد یا چشمهایش را باز کند با همان ژست که خودش را بغل کرده بود گفت موهات از حمام دیشب هنوز نم داره هوا هم سرده .یک کلاه مردونه توی کشوی سمت چپ زیر لباسا هست بردار بپوش آیلار لبخندی زد از اینکه مازار حواسش به او بود خوشش آمد کلاه را درست همانجا که مازار گفته بود یافت زیر ژاکتی که بنظر می رسید ست کلاه باشد معلوم بود از ان هیچ وقت استفاده نشد چون هنوز کاملا نو بوداما ژاکت را آیلار قبلا تن مازار دیده بود موهایش را با کش بست.کلاه را روی موهایش کشید.
....
آیلار و مهران در آشپز خانه مشغول آشپزی بودند صبح بعد از خوردن صبحانه هرسه برای خریدمایحتاج مهمانی شب رفته بودند هر چیزی را که کم بود خریدندنهار هم آیلار برایشان دمپختک درسته کرده بودسه نفری دور هم درست مثل یک خانواده خوشبخت نشستند و غذاخوردن. حالا هم عروس و پدر شوهر سر گرم فراهم کردن شام مهمان ها بودنند آیلار پدر شوهرش را راضی کرد که کارگر نگیردمطمئنش کرده بود خودش از پس کارها بر می آیدواقعا هم خوب داشت انجامشان میداد
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روز متوجه میشی
که چرا خدا منتظرت گذاشت
شب بخیر🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است،
و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر
و با سینی صبحانه ای در دست که
طعم شیرین عشق دارد و بوی
دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ
سلام صبحتون بخیر🌻☕️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعمال شب و روز دحوالارض
#دحوالارض
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آداب سفر.... - @mer30tv.mp3
4.91M
صبح 14 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویستوسیوسه حواس آیلار با سوالی که بانو از منصور پرسی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستوسیوچهار
مازار خان هم با یک کاسه آجیل مقابل ال ای دی نشسته شش دانگ حواسش به فوتبالی که پخش میشد بود آیلار مرغ های را که در حال سرخ شدن بودنندرا به مهران سپرد و از آشپزخانه بیرون رفت.کنار مازار که انگار نگاهش را به تلوزیون مقابلش دوخته بودند نشست و نامش را خواند مازار ؟مازار بی انکه نگاهش کند پاسخ داد بله ؟آیلار گفت باید بری بیرون .یک چیزایی میخوام یادم رفته بخرم مازار سر تکان داد :باشه این تموم بشه میریم آیلار شاکیانه گفت مازار الان میخوام بری.مازار بی حواس گفت باشه میریم.آیلار برای کامل بودن غذاهای شب استرس داشت پس گفت مازار چیه این اینجوری چشم دوختی بهش .حواستو بده بهم کارت دارم مازار سر چرخاند به چهره عصبی آیلار نگاه کرد وخندید گفت چیه ؟چرا جیغ میزنی ؟چی شده ؟آیلار گفت تو رو خدا گوش ببین چیا میخوام مازار نگاهی به صفحه تلوزیون انداخت و گفت باشه بگو گوشم با توعه آیلار دست روی پای مازار گذاشت و گفت گوشت تنها نه ،حواستو بده من مازار خیره اش شد و گفت حواس من که یک عمره مال شماست خانوم خانوما آیلار از گوشه چشم نگاهی به آشپزخانه انداخت و مازار گفت حواسم ،جونم ،قلبم همیشه مال تو عادت داشت دست آیلار می آمد وسط حرفهای معمولی زندگی همانجا که اصلا منتظر حرف عاشقانه ای نبود مازار چیزی می گفت و غافلگیرش می کرد قلب دخترک در سینه میلرزیدُ درون دلش سرچیزی مثل یک ماهی سرخ کوچک خورد و توی حوض آب افتاد و به زندگی رسیدمازار در ابراز عشق مهارت تمام داشت و آیلار نابلد بود نمی دانست این جور مواقع چه بایدبگویید که بتواند حق مطلب را اَدا کند مازار منتظر نگاهش کرد و پرسید چی میخوای بگیرم ؟آیلار دستی به صورتش کشیدمغزش یاری نمی کرد. مظلومانه گفت یادم نمیادمازار با چشمانی پر خنده و نگاهی خاص از جا بلند شد و پرسید سیم کارتت فعال شد ؟آیلار سر تکان داد آره مازار گفت باشه .من میرم بیرون فکر کن یادت بیادچی میخواستی برام بفرست مازار که رفت.وقتی دوباره به آشپزخانه برگشت کم و کاستی هایش را یادش آمد گوشی را برداشت و هر چه می خواست برای مازار نوشت دستش در نوشتن پیامک کند بود در پیام بعدی نوشت وقتی بی هوا ابراز علاقه میکنی دست و پامو گم می کنم . دوست دارم منم مثل خودت جواب بدم ولی بلد نیستم محتوای پیامک سوم هم این بود راستی یک چیزمهم میخوام بهت بگم حتما آخر شب یادم بنداز .کارهایشان تمام شده بود لباس پوشیده و مرتب منتظر مهمان هایشان بودنند که تلفن مازار زنگ خورد سلام و علیکی کرد و گوشی را به سمت آیلار گرفت و گفت بانو با تو کار داره آیلار گوشی را گرفت روی گوشش گداشت تلفن خودش را تازه خریده بودند و هنوز کسی از وجودش خبر نداشت گفت سلام بانو خوبی ؟حرکت کردین صدای بانو در گوشش پیچیدسلام .ممنون آره حرکت کردیم . آیلار زنگ زدم یک چیزی بهت بگم .عصری منصور و مامان رفتن بیمارستان دیدن پدر و مادر سحر تعارف کرده بودن سحر و سیاوش اومدن خونه خانوم جون تا استراحت کنن .اینجا هم خانوم جون خیلی اصرار کرد قرار شد همراه ما بیان خونه آقا مهران استرس به وجود آیلار راه پیدا کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت خوب بیان .ممنون که خبر دادی به محض قطع تلفن گوشی را روی میز گذاشت و به اتاق رفت آرایشش را کم کرد دیگر مثل گذشته نبود علاقه ای برای زیبا بودن مقابل چشمان سیاوش نداشت هرگز اهل دلبری از مرد زن دار نبود دم در اتاق سینه به سینه مازار شد مازار نگاهش را توی صورت آیلار چرخاندمتوجه کم شدن آرایشش شد و گفت بانو چی گفت ؟آیلار پاسخ داد گفت سیاوش و سحر هم خونه خانوم جون هستن همراهشون میان.مازار ابرو بالا انداخت و گفت آهان
انگار او هم از آمدن این دو مهمان ناخوانده زیادراضی نبودتا آیلار خواست حرف بزند صدای زنگ بلند شد متعجب به مازار نگاه کرد و گفت چه زود رسیدن.پرواز کردن ؟مازار در حالی که به سمت آیفون می رفت خندید و گفت مگه چقدر فاصله داریم آیفون را جواب داد سلام .خیلی خوش آمدین.بفرمایید داخل مازار ومهران برای استقبال از مهمان ها رفتند پایین آیلار دم در واحد منتظرشان ایستادچند نفس عمیق پشت هم کشیدراستش را بخواهی خودش هم نمی دانست بعد از این همه نزدیک شدن به مازار قلبش قرار است با دیدن سیاوش چه عکس العملی نشان دهد استرس داشت و نفس هایش کمی تند شده بودند با صدای در آسانسور چشم به آن دوخت شعله سوار بر ولیچر به همراه خانوم جون و بانو از آن خارج شدند
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اکبر_جوجه
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ کره
✅ زعفران
✅ نمک
✅ فلفل
✅ زرشک
✅ برنج
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f