eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
یه عکس بسیار آشنا 🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 دو شکارچی دسته‌ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌پزم و با هم می‌خوریم.» شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!» دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند.اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم همون حال و هوا رو می خواد روحم پر می کشه برای اون روزا ایام خوشی که تنها دغدغه مون جمع شدن نوار کست تو رادیو ضبط بود کاست هایی که هی می زدیم عقب تا موسیقی مورد علاقه مون رو دوباره گوش کنیم به پشتی تکیه بدیم و چای رو از کتری روی چراغ نفتی بریزیم و با لذت بنوشیم شما هم مثل من دلتون برای اون روزا تنگ شده •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیویکم سفارش کرده برای عروس جدید مجمه اماده کنن .میگه فرد
عزیزه اشاره کرد چای اوردن و میخواستم بردارم که جمشید گفت برای منم بزار .براش چای میزاشتم که گفتم من میرم بخوابم با اجازتون.هنوز بلند نشده بودم که دستشو رو پـام گزاشت و مانع شد و گفت هنوز برای خوابیدن زوده .لـبهام میلرزید و نشستم اگه کلمه ای حرف میزد حتما گریه میکردم .تا اخر شب اونجا موندم و وقتی برگشتم اتاقم از شدت استرس نمیتونستم بخوابم .داشتم دیوونه میشدم.روی بالشت دراز کشیدم فراموش کرده بودن برام چراغ گـردسـوز بیارن و داشتم از سرما میلـرزیدم .زیر لحاف رفتم و سعی میکردم بخوابم ولی اتاق مثل جایی بود که تـوش یخ میریختن .اب انبارهای هر محل انقدر سرد بود .بینی ام از سرما یخ بسته بود و تا چشم هامو باز کردم یه نور خورشید نازک از پنجره به داخل میتابید .خودمو زیر نور کشیدم و روی صورتم میخورد و حس قشنگی بهم میداد .همونطور لحاف رو دورم پیچیدم و از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم .جمشید داشت با نگهبان صحبت میکرد و من خیره به اون بودم‌.دوستش داشتم و چقدر دوست داشتن سخت بود .چقدر درد عشق کشیدن سخت بود .اشک روی گونه ام غلطید و یاد روزی افتادم‌ که جمشید رو جلوی دربمون دیدم‌.غش کردم و افتادم تو بغلش و چقدر اون روز برام‌ قشنگ‌ بود .چه حرفهایی بهش زده بودم‌.لبخند رو لبهام نشست و گفتم تو خیلی دیونه ای جمشید خان برو سرم هوو بیار داری ثابت میکنی که دوستم نداری .اهی کشیدم و کنار پنجره نشستم.پنجره های اون اتاق از زمین بود و به همون دلیل خیلی سرد بود .سرمو به شیشه تکیه کردم و حتی نفهمیدم که خوابم برده بود .تو خواب و بیداری جمشید رو دیدم که داره صحبت میکنه و گفتم من دلباخته تو شدم و تو بی اهمیت به دل من .دلم میخواست تو اینده یه روزی بود که برای بجه هام از قشنگی های امروز بگم‌.جمشید با اخم گفت این اتاق چرا هیچ چیزی نداره انقدر یخ همه جا .با خنده گفتم همه جا بدون تو یخ و سرده .با صدای فریاد جمشید به خودم اومدم واقعی بود و منو از پشت شیشه دیده بود .عزیزه دستپاچه اومد داخل و گفت ارباب چی شده ؟‌به اتاق اشاره کرد و گفت چرا اینجا چراغ نزاشتین ؟عزیزه روی دستش زد و گفت روم سیاه فراموش کردم‌.خودمو جمع و جور گردم و گفتم من بیدارم ؟‌جمشید با روی باز نگاهم کرد و گفت اره بیداری یخ زدی .تو دستم هام ها کردم و گفتم دیشب خیلی سرد بود .جمشید شرمنده بود و گفت برای من دومتر زبون داری چرا نگفتی چراغ بیارن .کنارم بود و سرمو جلو بردم و نزدیک گوشش گفتم باهات لج بازی میکنم‌ .نزدیک گوشم‌گفت لج بازی کن.تا خسته بشی .منو به عقب هل داد تا بتونه بلند بشه و گفت دوتا چراغ بیارین اینجا .از درب داشت بیرون میرفت که گفت شام‌ اینجا میخوام‌ بخورم.چشم هام‌ گـرد شد و عزیزه زد زیر خنده و تا جمشید رفت و ‌گفت یشبم نتونست جدا ازت بخوابه .ابـروهامو تو هم گره کردم و گفتم اجازه نمیدم بیاد داخل .عزیزه لبشوگزید و گفت مگه میشه اون ار_پباب باشه منم دیبا هستم‌ بره برای زن جدیدش دون بپاچه.عزیزه من نمیتونم اینجا بمونم و زندگی کنم .هنوز حرفم تموم نشده بود که درب باز شدو خانم بزرگ سرشو داخل اورد ..با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتم‌دستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود ‌.با لبخندی گفت مهمون نمیخوای؟چقدرخوشحال شدم از اینکه اومده بود تو اتاق من .به احترامش سرپا شدم و گفتم شما صاحبخونه ای خانم بزرگ .جلو رفتم‌دستشو گرفتم و گفتم بفرمایید زیرش بالشت گذاشتم و لم داد و گفت همچین بدم نیستا.خیلی اتاق خوبیه .خودشو جمع کرد و گفت فقط سرده .عزیزه شرمنده بیرون میرفت که گفتم: برای خانم بزرگ میوه و چای بیار .چشمی گفت و بیرون رفت.پایین پاهای خانم بزرگ نشستم و گفت جمشید میرفت بیرون و داشت سوت میزد انگار خیلی خوشحال بود ‌.شونه هامو بالا دادم و گفتم منم نمیدونم.جمشید خان مثل هوای پاییزه نه سرماش معلومه نه گرماش .یه روز ابری یه روز افتابی.اخرم همون هوا مریضت میکنه.دستشو جلو اورد شونه امو لمس کرد و گفت اون هوای زمستونه.سرده ولی تو باید گرمش کنی .سکوتمو که دید گفت میدونم ناراحتی منم ناراحتم .منم نمیخوام تو حسی که من درک کردم رو تجربه کنی من پیر شدم ازصدای خندهای عمه ات و ارباب.چشم هام به درب خشک شد که ارباب بیاد که یکبارم شده بیاد کنار من .من طعم تلخ هوو رو چشیدم میدونم عمه ات مقصرنیست اما منم مقصر نبودم ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
⭐️خــــداوندا ✨نگـذار که از تو ⭐️فقط نامت را بدانم 💫و نگذار که از تو ⭐️تنها مشق کردن ✨اسمت را به یاد داشته باشم ⭐️همواره 💫در من جاری باش ⭐️همانگونه ✨که خون در رگهایم جاری است ⭐️شبتون آرام و در پناه خدا⭐️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 خورشید هر صبح 🌷 یادآور این نکته است که 🌸 می‌شود از اعماق تاریکی 🌷 دوباره طلوع کرد 🌸 پس ناامید نباشیم 🌷 و با روحیه امروز را شروع کنیم 🌸 پیش به سوی موفقیت و پیروزی 🌷 سلام صبح بخیر 🌸 یکشنبه‌تون گلباران و زیبا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما یه عمر تو این بشقابای ملامین لوبیا پلو با ماست میخوردیم یادش بخیر ماستو میریختم کنار بشقاب و تند تند میخوردیم مدرسمون دیر نشه وقتی تو اینا غذا میخوردیم همش دوست داشتیم بشقابی که قشنگتره برای ما باشه فکر میکردیم قراره خود بشقابم بخوریم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خوشبختی کجاست.....؟ - @mer30tv.mp3
3.83M
صبح 3 ‌ تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سیودوم عزیزه اشاره کرد چای اوردن و میخواستم بردارم که جمش
لبخند تلخی میزد و گفت نمیزارم زن بگیره خودشم میدونه من نمیزارم.هزارتا ارزو داشتم برای جمشید حتی برای جمال.قرار بود خودم زنشوانتخاب کنم اما رسم روزگار اینطور بود و حالا دیگه تو عروسمی .من تا جایی که بتونم مراقبتم .دستش رو که روی شونه ام بود لمس کردم و گفتم من مثل شما قوی نیستم‌.من اگه جمشید به یه زن دیگه نگاه کنه مهر مردن منو امضا کرده .من تحمل ندارم اونو با کسی شــریک بشم‌.جمشید داره با من چیکار میکنه .خانم بزرگ استکان چایش رو برداشت و گفت اتاق قشنگی داری باید یه پرده خوب برات بگیرم .اون پرده خیلی ضخیم و اینجا رو تاریک کردن .پرده رو کنار زدم و گفتم ادم باید دنیاش روشن باشه .اون روزخانم بزرگ مهمان من بود و ساعتها کنارم نشست از جوونی هاش گفت از عشقی که به ارباب داشت.میگفت جمشیدخیلی شبیه پدرش بوده و با اه دل تعریف میکردوقت ناهار بود که رفت و قبول نکرد تو اتاق من ناهار بخوره.خوابش میومد و گریه که کرده بود چشم هاش قرمز بود .عزیزه دوتا چراغ اورده بود و همه جا گرم بود .اونشب خیلی هوا خوب بود و ترجیح دادم کنار پنجره رو باز نگه دارم .ماه وسط اسمون بود و خدمه با درب زدن وارد شدن .یه مجمه شام اورده بودن و همه چیز دورش چیده بودن .اب نارنج کنار گوشت گزاشته بودن و بوشو خوب حس میکردم .قبلا خورده بودم و خیلی طعم خوبی داشت .ولی از اینکه جمشید میخواست بیا استـرس داشتم و دلمم نمیخواست پیشم بیاد .انگار به گردنم چـنگ میزد و میخواست خفـه ام کنه .یه دیس میوه و چای اوردن و رفتن .نیم ساعت میگذشت که بدون اینکه درب رو بزنه وارد اتاقم شد.رختخوابمو اون سمت پهن کرده بودم و میخواستم بخوابم .سلام کردم‌.به سفره نگاهی کرد و همونطور که کتشو از چوب لباسی روی دیوار اویز میکرد گفت سلام‌.به رختخوابم نیم نگاهی انداخت و گفت من نگفتم اینجا میخوایم که جا برام پهن کردی.منم نگاهش نکردم و گفتم برای شما نیست برای خودمه .خیلی جدی گفت یادم نمیاد اجازه داده باشم بتونی بخوابی .بهم برخورد ولی به روش نیاوردم و گفت بیا سر سفره .دور سفره نشست و منم روبروش جای گرقتم .برام غذا کشید و گفت از اتاقت راضی هستی؟!داشت عذاابم میداد با کلمه هایی که به زبون میاورد و گفتم بله از پیش شما موندن که خیلی بهتره .متعجب سرشو بالا گرفت و خیره بهم موند .گوشت تو دهـنشو با لطافت جوید و گفت پس که اینطور .گفتم شاید بخوای برگردی بالا .خیلی جدی گفتم‌ نه نمیخوام برگردم‌.من اونجا جایی ندارم . اینجا چی جایی داری ؟ بله جا دارم‌.دیگه چیزی نگفت و شروع کرد به غذا خوردنش با اشتها میخورد و حتی به خودشم نمگرفت که با من چیکار کرده .لیوان دوغشو سر کشید و گفت: مجمه هارو دیدی ؟‌بهش خیره بودم‌ و گفت اینه و شمعدان خریدم‌.سبد حنا.بعد چهلم اقام‌.نتونستم تحمل کنم و گفتم خواهش میکنم ادامه نده .اشکهام تو سفره میریخت و گفت چرا برای تو چه فرقی داره.نتونستم‌ صحبت کنم و فقط نگاهش میکردم .نگاهشو ازم‌ دزدید و گفت شام خوبی بود چرا تو چیزی نخوردی ؟‌اون غذا برای من زهرمار بود و هر لقمه اش گلومو میدرید و پایین میرفت .با تکه چوبی لای دندونشو تمیز کرد و گفت حسابی امروز غذا خوردم .همونجا دراز کشید و دستهاشو زیر سرش قلاب کرد و گفت تو غذاتو بخور .سفره رو جمع کردم و پشت درب گزاشتم تا بیان ببرن .برگشتم‌ داخل و میخواستم‌ براش میوه ببرم که گفت نمیتونم‌ بخوزم فقط چراغ رو خاموش کن .تو جا خشکم‌ زد و گفتم مگه اینجا میخوابید.دستشو تکون داد و گفت اره همینجا میخوابم‌.ته دلم شاد شد و گفتم میخواد ازم دلبری کنه میخواد منو به وجد بیاره .ولی هنوز براش پتو نیاورده بودم که صدای خر و پفش بلند شد ‌.خوابش برده بود وچقدر خسته بود .کنارش نشستم و اروم دراز کش شدم.همونطور که نگاهش میکردم دستمو جلو بردم و صورتشو لمس کردم‌.بین ریش هاش دونه برنج بود و با خنده بیرون کشیدمش .دستمو کنار صورتش گزاشتم و خوابیدم‌.اونشب مثل رویا بود و بیدار که شدم خبری از جمشید نبود .من مونده بودم و روزهایی که مثل کابوس بود .برای عروس جدید همه چیز میخریدن و میاوردن ...اتاق جمشید رو زرق و برق میزدن و داشتن بر دل من خنجر فرو میکردن .چه روزهایی رو گذرونده بودم و هر روزش عذاب بود.جمشید رو نمیدیدم و ترجیح میدادم تو اتاقم بمونم .هفته های قشنگ بهار با غم اندوه من تمام میشد و نمیتونستم گله ای کنم‌.سنگ صبورم خانم بزرگ بود.عمه به اندازه کافی گرفتار علی بود و فرصت نمیکرد حتی پیش ما بیاد .دلتنگ‌ خانواده ام بودم و بیشتر از همه دلتنگ خود جمشید .اون اتاق شده بود سنگ صبورم و یه دنیا گریه و بغض داشتم .خیاط میومد و هر روز برای عروس جدید لباس میاورد .چهل روز گذشت و بالاخره رسید اون روزها .مهمون دعوت میکردن و قرار بود شام و ناهار مفصلی بدن برای خیرات ارباب . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ توت فرنگی ✅ آب ✅ آب نارنج بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f