eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
من_غدیری_ام❤️💚 اوصاف علـے بہ هر زبان باید گفٺ این ذڪر بہ پیدا و نهان باید گفٺ در جشن ولے عهدے مسعودِ عـلے تبریڪ بہ صاحب الزمـان باید گفٺ ✨🌺 💚 بر_شیعیان_جهان💚💚 مبارڪ_باد✨🌺💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلویکم هاشم بلند شد و شیرینی بهمون تعارف کرد،دهنمون رو ب
خیلی خوشحال بودم،بااین حرف جمشید رضایت خودشو اعلام کرد.لحظه شماری میکردم که فردا بشه و بتونم از عمارت خارج بشم و به دیدن بهمن برم.گاهی بودن تو عمارت خیلی کسل کننده میشد.این که کار جدیدی نداشتیم و روزای تکراری رو میگذروندیم تحمل عمارت رو برام سخت کرده بود.فقط بخاطر جمشید بود که میتونستم اونجا رو تحمل کنم.به همین خاطر جایی رفتن خیلی برام لذت بخش بود،مخصوصا بودن جمعِ خانواده ام به خصوص دیدن ننه.باعث میشدن یاد قبلا بیفتم و خاطرات بودن توی خونه اقام و ننه برام زنده بشه.درد شدیدی زیر دل و کمـرم پیچید و رفتم توی اتاق.خدا خدا میکردم که ماهیانه ام نباشه،اون ماه خیلی امیدوار بودم و اگر خونریزیم شروع میشد یکماه دیگه باید صبر میکردم.با پارچه کلفتی دل و کمـرم رو بستم و درازکشیدم.بعداز من جمشید وارد اتاق شد و پرسید چی شده؟باناله گفتم نمیدونم شاید وقت ماهیانه ام باشه.جمشید با شنیدن این حرف انگار کمی ناراحت شد.حق داشت.ماهیانه من یعنی بازم بچه ای درکار نیست.پتو رو کشیدم رو صورتم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید.نزدیک به یکسال بود که عروسی کرده بودیم و‌همه درانتظار خبرحاملگی من بودن.هربار که خبر حاملگی کسی رو میشنیدم حس حسادت میومد سراغم.هربار که جمشید با بچه ها بازی میکرد دلم خ میشد.یک ماهی از زایمان مریم‌ گذشته بود و بهمن خیلی بامزه تر و شیرین تر شده بود.هرروز پی فرصتی بودم تا بتونم برم پیش مریم،هم کمکش کنم و هم بابهمن بازی کنم.اینطوری کمترهم فکروخیال میکردم.وقتی مریم به بهمن شیر میداد باحسرت نگاهش میکردم و از خدا میخواستم که هرچه زودتر منم مادر بشم و برای جمشید یه وارث بیارم.یه روز همونطور که مشغول بازی با بهمن بودم ننه و مادرم هم اومدن تا به مریم سری بزنن.ننه طبق معمول دستی به سرم کشید و گفت:عاقبت بخیر بشی ننه.مادرم اما اخماش توهم بود.فهمیده بودم از چیزی ناراحته.با چشم و ابرو به مامان اشاره کردم و از ننه پرسیدم چیزی شده؟ننه سرشو‌ به نشونه نه تکون داد وگفت:استغفرالا.بیخیال مادرم شدم و سرمو به بهمن گرم کردم که با صدای مامان به طرفش برگشتم تا کی میخوای بیای با بهمن بازی کنی؟الان باید بجه خودت تو بغلت باشه دختر.یکساله عروسی کردی و درو همسایه ازم میپرسن دخترت هنوز حامله نیست؟جمشیدخان وارث میخواددیبا،سریعتر حامله بشو تا جای پات توی عمارت محـکم بشه.مریم نصف سـن تورو داره.بچه دار شدنتم مثل شوهر کردنته؟میخوای مارو خ به جگر کنی؟اگه حامله نمیشی بگو تا از قابله برات دارو گیاهی بگیرم.سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.ننه صداشو بالا برد و گفت لعنت به شیطون.این دختر تازه شوهر کرده،چرا میخوای ببندیش به دارو؟صحیح و سالمه،بجه دار هم میشه.خدا هرموقع بخواد بچه میده،عیب رو بچم نزار.مادر کمی خودشو جمع و جور کرد و خودشو برای ننه کج کرد اما جرئت نکرد حرفی بزنه.لبخند تلخی به ننه زدم و مطمئن بودم از چشمام همه چیو میخوانه.چقدر برام سخت بود که نزدیک ترین کـسم،مادرم داشت بهم زخم زبون میزد.دیگه از غریبه ها چه انتظاری بود.دیگه هوا داشت تاریک میشد و باید میرفتم به عمارت.همراه ماشینی که جمشید برام فرستاده بود به سمت عمارت راه افتادم.وارد عمارت شدم و جمشید توی حیاط ایستاده بود.صدای اذان میومد و هوا رو به تاریکی میرفت.پشتش به من بود و صورتش رو نمیدیدم.نزدیکش شدم و‌ بازوشو از پشت گرفتم و گفتم سلام جمشیدخان ام.محـکم دستشو از دستم بیرون کشید و برگشت سمتم.نفس نفس میزد و رگ پیشونیش زده بودبیرون.محکم دستمو تو دستش گرفت و فشار داد و گفت:مگه تو صاحب نداری؟از صبحِ رفتی از عمارت.الان وقت برگشتنه؟از دردِ دستم ناله ای کردم و گفتم خونه هاشم بودم،جای بدی که نبودم.چشماش سرخ شد و منو به وحشت انداخت.صداشو برد بالا و گفت:تازه جوابم میدی؟فکر کنم توهنوز جمشیدو نشناختی دیبا،دستمو پیچوند و صدای شکستن استخونم رو شنیدم.جیغ بلندی زدم و بیحال افتادم روی زمین.عرق روی پیشونیم نشست و از درد ناله میکردم.از صدای من همه اومدن توی حیاط.جمال دوید طرفم، دستمو گرفت گفت چی شده زنداداش؟دستمو گرفته بودم و فقط ناله میکردم.تو یه چشم به هم زدن مچ دستم ورم کرد و نمیتونستم تکونش بدم.چشمام سیاهی میرفت و هیچی نفهمیدم.فقط صدای عربده های جمشید بود که داد میزد:طبیبو خبرکنین،بجنبین،طبیبو خبر کنین.جمشید منو روی دستاش گرفت و برد توی اتاق.همونطور که توی بغل جمشید بودم چشمامو نیمه باز کردم ونگاهم به نگاهش گره خورد.توی نگاهش میشد ترس و نگرانی رو دید.منو گذاشت روی زمین و خانم بزرگ و نسرین و جمال وارد اتاق شدن.خانم بزرگ میزد روی دستش و میگفت:خدا مرگم بده چی شدی تو دختر؟نسرین به دستم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.جمشید توی اتاق راه میرفت و پشت سرهم به بیرون نگاه میکرد تا طبیب برسه. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
طبیب بلاخره اومد و نشست کنارم و گفت چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟همه به جمشید نگاه کردن.جمشید با جدیت گفت زمین خورده.نفس راحتی کشیدم.نمیخواستم کسی بدونه چه بلایی سرم اومده و جمشید اون کارو بامن کرده.مخصوصا نسرین.میدونستم اگر بدونه بهم زخـم زبون میزنه.جمشید از اون عادتا نداشت، نمیدونم چش شد یهو!طبیب دستمو گرفت توی دستش و از درد جیغ بلندی زدم.جمشید رفت بیرون و پشت در ایستاد.خیلی ازش ناراحت شدم.اون این بلارو سرم اورده بود و حالا حتی نیومد کنارم تاارومم کنه.خانم بزرگ دست دیگمو گرفت توی دستش و گفت:اروم باش دخترم. محکم دست خانم بزرگو گرفته بودم توی دستم و فشار میدادم.طبیب گفت دستش شکسته و داشت دوا میذاشت روی دستم و میبست.با دردی که میکشیدم اشک از گوشه چشمام میریخت و چشمم به در بود که جمشید بیاد داخل اما بیرون ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود.روسریمو گذاشتم لای دنـدونام تا کمتر به هم فشار بدم و صدام درنیاد.کار طبیب تموم شد و گفت دستمو چندروزی اصلا نباید تکون بدم و استراحت کنم.قرار شد چند روز دیگه بیاد تا دوباره نگاهی بهش بندازه.خانم بزرگ با دستمالش اشکامو از صورتم پاک کرد و گفت تموم شد دیباجان،تموم شد.جمال و نسرین هم ناراحت بودن.اما نمیدونستم ناراحتی نسرین واقعیه یا ظاهری.اما هرچیزی که بود حداقل توی اتاق موند تا من احساس تنهایی نکنم.دلم خیلی از جمشید پر بود.به دستم نگاه کردم.باپارچه ی سفیدی محـکم بسته شده بود و بخاطر دوایی که به دستم مالیده شده بود به زردی میزد.همه از اتاق رفتن بیرون تا من استراحت کنم.از خانم بزرگ خواستم چراغ اتاقو خاموش کنه تا بعدازاین دردی که کشیدم کمی بخوابم و اروم بشم.دیگه جمشیدو ندیدم.نمیدونم چندساعت شد که خوابم برد.عزیزه وارد اتاق شد و سینی غذا رو گذاشت کنارم و چراغو روشن کرد.پاشو خانم،پاشو.برات گـوشت کباب کردم تا جون بگیری و استخوانت سریعتر جوش بخوره.نور چشمامو اذیت میکرد و به سختی بازشون کردم.توی جام نشستم و تکه گوشتی گذاشتم توی دهـنم و از عزیزه پرسیدم:جمشیدخان کجاست؟هرچند ازش دلخور بودم اما وقتی ازش بیخبر میشدم حالم خرابتر میشد.عزیزه دوغ رو ریخت توی لیوان و گفت خانم من از مطبخ دیدم که آقا دستتو پیچوند.با ناراحتی نگاش کردم و ازاینکه عزیزه همه چیزو دیده حس بدی بهم دست داد.بدون توجه به حرفش لیوان دوغو سرکشیدم و گفتم:نمیخوام کسی بدونه عزیزه،اگه کسی بفهمه جمشیدخان حسابی عـصبانی میشه .بامن که زنشم این کارو کرد،ببین باتو چیکار ممکنه بکنه.عزیزه بدون معطلی دستشو زد روی دهنش گفت لال بشم خانم اگه به کسی بگم،خیالت راحت باشه.سرمو تکون دادم و گفتم خوبه،دوباره ازش پرسیدم نگفتی جمشیدخان کجاست؟ عزیزه جواب داد از همون موقع توی حیاط نشسته خانم.حتی برای شام هم نیومد و گفت که میل نداره.غذامو خوردم و عزیزه ازاتاق رفت بیرون.به سختی بلند شدم.دستم خیلی درد میکرد و وقتی تکونش میدادم دردش شدیدتر میشد.پرده رو زدم کنار و دیدم جمشید روی تحت گوشه خیاط نشسته،میخواستم برگردم سرجام که دیدم نسرین رفت کنار جمشید نشست و باهم حرف میزدن.خیلی دوست داشتم بدونم چی میگن.اما هرچی بود جمشیدخان علاقه ی به صحبت نداشت و از روی تحت بلند شد و اومد سمت اتاق.پرده رو انداختم و رفتم توی جام درازکشیدم.چشمامو بستم و صدای باز شدن درو شنیدم.صدای نفس های جمشید بود.جاشو باکمی فاصله از من انداخت و چراغو خاموش کرد.صورتم سمت جمشید بود.چشمامو کمی باز کردم تا ببینمش.دستش گذاشته بود زیر سرش و به سقف خیره شده بود.برگشت سمت من و سریع چشمامو بستم.متوجه نگاهش میشدم،سنگینی نگاهش رو حس میکردم.صدای نفس هاش دیوونه ام میکرد هرچند ازش دلخور بودم.بدون حرفی خوابش برد و منم چشمام سنگین شد و خوابیدم.صبح باافتابی که توی صورتم افتاده بود چشمامو باز کردم.یادِ اتفاقات دیشب افتادم،جمشید توی اتاق نبود و انگار صبح زود بیرون زده بود.بدنم رو کمی کش و قـوس دادم با تکون خورد دستم درد بدی توی دستم پیچید و آخ بلندی گفتم.همزمان در اتاق بازشد و جمشید وارد اتاق شد.چی شد؟دستت درد گرفت؟جوابی ندادم.دوباره گفت دارم باتو حرف میزنم دیبا.بدون اینکه نگاش کنم گفتم:مگه برای تو مهمه؟انگار عصبانی شده بود و نفس هاش تندتر شده بود.اما دیگه از چیزی نمیتـرسیدم.جمشید مشتشو زد به دیوار و گفت نمیخواستم اینجوری بشه پوزخندی زدم و گفتم نمیخواستی؟الان دیگه دیر شده.اینجوری حرف نزن دیبا،باز اعصاب منو خورد نکن.اگه اعصابت خورد بشه باز میخوای کجامو بشکنی؟پامو؟چشماش سرخ شده بود.اومد کنارم نشست.من نمیخواستم دستت بشکنه دیبا،نفهمیدم چی شد.حتی نگاهش نکردم و گفت:دیروز که من داشتم درد میکشیدم و تو رفتی بیرون و تنهام گذاشتی چی؟اونم نفهمیدی چی شد؟! ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من حیدریم هیچ ندارم تردید بے نام علے عشق فلج مےگردید تا هسٺ جهان علے_علے مےگویم تا ڪور شود، هر آنڪه نتواند دید 💚 مبارکباد💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يكي از استادان دانشگاه خاطره جالبی را كه مربوط به سال‌ها پيش بود نقل می‌كرد: «چندين سال قبل برای تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهی برای دانشجويان تعيين شد كه در گروه‌های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی بايد انجام می‌شد. دقيقاً يادم هست از دختر آمريكایی كه درست توی نيمكت بغليم می‌نشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه برای اين كار گروهی تصميمش چيه؟ گفت اول بايد برنامه زمانی رو ببينه، ظاهراً برنامه دست يكی از دانشجوها به اسم فيليپ بود.» پرسيدم: «فيليپ رو می‌شناسی؟» كاترينا گفت: «آره، همون پسری كه موهای بلوند قشنگي داره و رديف جلو می‌شينه!» گفتم: «نمی‌دونم كيو ميگی!» گفت: «همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكی تنش می‌كنه!» گفتم: «نميدونم منظورت كيه؟» گفت: «همون پسری كه كيف و كفشش هميشه ست هست باهم!» بازم نفهميدم منظورش كی بود. اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربونی كه روی ويلچير ميی‌شينه...اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولی به طرز غير قابل باوری رفتم تو فكر، آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگی‌های منفی و نقص‌ها چشم پوشی كنه...چقدر خوبه مثبت ديدن... يك لحظه خودمو جای كاترينا گذاشتم، اگر از من در مورد فيليپ می.پرسيدن و فيليپ رو مي‌شناختم، چی مي‌گفتم؟ حتما سريع می‌گفتم همون معلوله ديگه! وقتی نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...شما چی فكر مي‌كنيد؟ چقدر عالی مي‌شه اگه ويژگی‌های مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص‌هاشون چشم پوشی كنيم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لا_امیرالمومنین_الا_علی💚 برد پیمبر به شانه پای علی را تا که ببینند خلق جای علی را روز قیامت پناهگاه ندارد هرکه ندارد به دل ولای علی را ✨🌺 بر_شیعیان_جهان✨🌺 مبارڪ_باد✨🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح الرحمن علی جانم الم الانسان علی جانم قمر نورانی پیغمبر فاتح خیبر عشق بی پایان علی جانم کاتب قرآن علی جانم به دلم باشد؛ هوای تو ساقی کوثر 💐 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوسوم طبیب بلاخره اومد و نشست کنارم و گفت چی شده؟چه بلا
جمشید دستی به سرم کشید و گفت:کاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم دیبا.صدای مردونه اش میلرزید. دیروز رفتم بیرون چون تحمل درد کشیدنتو نداشتم.کاش اینو بفهمی.نمیتونستم حرفاشو باور کنم،اگه تحمل درد کشیدنمو نداشت پس چطور دستمو پیچوند و باعث شد دستم بشکنه.با چشمایی پراز اشک گفتم چیومیخواستی بهم ثابت کنی ها؟زورِ بازوتو؟یا صدای کلـفتتو؟میفهمیدم از حرفام خیلی عصبانی شده اما سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.بوسه ای روی پیشونیم زد و اشکامو که روی گونه ام جاری شده بود پاک کرد.دیبا نمیخوام کارمو توجیه کنم،توی اون لحظه خیلی ازت عصبانی بودم،خانمِ این عمارت،زن جمشیدخان چرا باید صبح تا شبش رو بیرون از خونه بگذرونه؟میفهمی داری چیکار میکنی؟جای تو اینجاس توی این عمارت.باید مثل خانم بزرگ بشینی توی عمارت و خانومی کنی.بقیه باید بیان دیدن تو،نه اینکه تو بخوای کلِ روزتو بیرونِ عمارت بگذرونی.درضمن عمارت قانونِ خودشو داره.حالا که خانم این عمارت شدی باید به قوانینش پایبند باشی.میبینی که همه اینجا ازمن حساب میبرن فقط تویی که فکر میکنم حرفِ منو نمیخونی و چه کنم که نمیتونم مثل بقیه باهات رفتار کنم.نمیدونم چرا دوست داشتم اون بحثو کِش بدم.با چهره ای که سعی میکردم منظلوم بنظر برسه گفتم:اما تو رو بقیه دوست بلند میکنی و رو منم دست بلند کردی،وقتی خون جلوی چشماتو میگیره دیبا و غیرِ دیبا نمیشناسی.جمشید حرصش گرفت و دستی به موهاش کشید.کلافه شده بود.صداشو کمی بالابرد و گفت دیبا من فکر نمیکردم دستت بشکنه،فقط میخواستم زهـ.ـر چشمی ازت بگیرم.حالا هم این بحثو تمومش کن.دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنیم.گاهی این زورگویی هاش خیلی اذیتم میکرد اما باهمه ی این زورگویی هاش شیفته اش بود.توی دلم پراز حرف بود اما محبورم کرد سکوت کنم.حرصم گرفت.من دختر بی باکی بودم و تحمل حرف زور خیلی برام سخت بود.مثل ننه جسورونترس بودم.اما گاهی همین جسارت به ضررم تموم میشد.بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنم گفتم:نکنه چون بجه ی دیگرانو میبینی و حسرت بجه ی خودت تو دلته داری دق و دلیشو سرِ من خالی میکنی؟!با زدن این حرف در یک چشم به هم زدن دستِ جمشید بود که روی صورتم فرود اومد و فقط سوزشی حس کردم که تا بحال مثلش رو حس نکرده بودم.سیلی توی گوشم زد و بدون معطلی از اتاق رفت بیرون.دستمو گذاشتم روی صورتم.از شدت سـیلی داغ شده بودشوکه شده بودم و چنددقیقه ای توی همون حالت موندم و به در خیره بودم.حرفی که زدم و دوباره مرور کردم.نکنه چون بچه ی دیگرانو میبینی و حسرت بچه ی خودت تو دلته داری دق و دلیشو سرِ من خالی میکنی؟تپش قلب گرفتم.نفسام به شماره افتاده بود.این چه حرفی بود که من بدون اینکه حتی لحظه ای بهش فکر کنم به زبـون اوردم؟این زبـون چی بود که تو یه چشم به هم زدن میتونست همه چیو خراب کنه.پشیمون بودم و هق هق گریه ام بلند شد.دستم درد میکرد و صورتم میسوخت.درسته دستم به ناحق شکست،اما اون سیلی حقم بود.میدونستم تا فردا جای سیلی روی صورتم کـبود میشه.حالا باید چیکار میکردم؟ گیج و سردرگم به اطرافم نگاه کردم.درعرض یک روز چطور زندگی عاشقانه ام تبدیل به ناراحتی و دلخوری شده بود.به سختی از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.چشمام توی حیاط چرخید جمشیدو ندیدم.عزیزه رو صدا کردم و گفتم:عزیزه جمشیدخان کجاست؟پیش خانم بزرگِ؟عزیزه گفت:نه خانوم الساعه با عجله از عمارت رفت بیرون.با مرور چنددقیقه قبل قلبم هزار تیکه میشد.عزیزه سینی صبحانه و اورد توی اتاق،چشمش که بمن افتاد زد توی صورتشو لبشو گزید و گفت خدا مرگم بده خانم،صورتتون چی شده دستی روی صورتم کشیدم و با بغض گفتم خورده به دستای جمشید.عزیزه باعجله رفت تا کمی یخ بیاره و روی صورتم بزاره.همونطور که یخو روی صورتم میکشید گفت:خانم،جمشید خان خیلی عصبیه،نباید رو حرفش حرف بیاری.ازهمون بچگی همین بوده.پاپیچش نشو خانم،از دیروز کلی بلاسرت آورده.باهاش مدارا کن،شوهرته.جای دخترمی که اینارو بهت میگم...یخو از دست عزیزه گرفتم و روی صورتم کشیدم،یخ اب میشد و قطره های آب پایین میریخت و با اشکی که از چشمام میومد یکی شده بود.زیرلب گفتم:تقصیر خودم بود عزیزه،تقصیر خودم بود.اون اومده بود برای دیروز عـذرخواهی کنه اما من همه چیو بدتر کردم..یکی دوروزی خبری از جمشید نبود.مثل گنجشکی زخـمی بودم که پر پر میزدم.دلم براش تنگ شده بود.نگرانش بودم و حالم خیلی بد بود.خانم بزرگ و بقیه هم فهمیده بودن که یه مشکلی بین من و جمشید پیش اومده که جمشید خان غیبش زده.کـبودی روی صورت من و نیومدن جمشید گواهِ همه چیز بود.اما دیگه هیچی برام مهم نبود.فقط میخواستم که برگرده خونه،سالم برگرده.میخواستم یه بار دیگه ببینمش و همه ی حرفا و دلتنگیامو توی بغلش زار بزنم.... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توکل مفهوم قشنگی داره ♡ یعنی خدایا من نمیدونم چجوری ولی تو درستش کن ... شبتون خدایی🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f