eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
لا_امیرالمومنین_الا_علی💚 برد پیمبر به شانه پای علی را تا که ببینند خلق جای علی را روز قیامت پناهگاه ندارد هرکه ندارد به دل ولای علی را ✨🌺 بر_شیعیان_جهان✨🌺 مبارڪ_باد✨🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح الرحمن علی جانم الم الانسان علی جانم قمر نورانی پیغمبر فاتح خیبر عشق بی پایان علی جانم کاتب قرآن علی جانم به دلم باشد؛ هوای تو ساقی کوثر 💐 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوسوم طبیب بلاخره اومد و نشست کنارم و گفت چی شده؟چه بلا
جمشید دستی به سرم کشید و گفت:کاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم دیبا.صدای مردونه اش میلرزید. دیروز رفتم بیرون چون تحمل درد کشیدنتو نداشتم.کاش اینو بفهمی.نمیتونستم حرفاشو باور کنم،اگه تحمل درد کشیدنمو نداشت پس چطور دستمو پیچوند و باعث شد دستم بشکنه.با چشمایی پراز اشک گفتم چیومیخواستی بهم ثابت کنی ها؟زورِ بازوتو؟یا صدای کلـفتتو؟میفهمیدم از حرفام خیلی عصبانی شده اما سعی میکنه جلوی خودشو بگیره.بوسه ای روی پیشونیم زد و اشکامو که روی گونه ام جاری شده بود پاک کرد.دیبا نمیخوام کارمو توجیه کنم،توی اون لحظه خیلی ازت عصبانی بودم،خانمِ این عمارت،زن جمشیدخان چرا باید صبح تا شبش رو بیرون از خونه بگذرونه؟میفهمی داری چیکار میکنی؟جای تو اینجاس توی این عمارت.باید مثل خانم بزرگ بشینی توی عمارت و خانومی کنی.بقیه باید بیان دیدن تو،نه اینکه تو بخوای کلِ روزتو بیرونِ عمارت بگذرونی.درضمن عمارت قانونِ خودشو داره.حالا که خانم این عمارت شدی باید به قوانینش پایبند باشی.میبینی که همه اینجا ازمن حساب میبرن فقط تویی که فکر میکنم حرفِ منو نمیخونی و چه کنم که نمیتونم مثل بقیه باهات رفتار کنم.نمیدونم چرا دوست داشتم اون بحثو کِش بدم.با چهره ای که سعی میکردم منظلوم بنظر برسه گفتم:اما تو رو بقیه دوست بلند میکنی و رو منم دست بلند کردی،وقتی خون جلوی چشماتو میگیره دیبا و غیرِ دیبا نمیشناسی.جمشید حرصش گرفت و دستی به موهاش کشید.کلافه شده بود.صداشو کمی بالابرد و گفت دیبا من فکر نمیکردم دستت بشکنه،فقط میخواستم زهـ.ـر چشمی ازت بگیرم.حالا هم این بحثو تمومش کن.دیگه نمیخوام راجبش حرف بزنیم.گاهی این زورگویی هاش خیلی اذیتم میکرد اما باهمه ی این زورگویی هاش شیفته اش بود.توی دلم پراز حرف بود اما محبورم کرد سکوت کنم.حرصم گرفت.من دختر بی باکی بودم و تحمل حرف زور خیلی برام سخت بود.مثل ننه جسورونترس بودم.اما گاهی همین جسارت به ضررم تموم میشد.بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنم گفتم:نکنه چون بجه ی دیگرانو میبینی و حسرت بجه ی خودت تو دلته داری دق و دلیشو سرِ من خالی میکنی؟!با زدن این حرف در یک چشم به هم زدن دستِ جمشید بود که روی صورتم فرود اومد و فقط سوزشی حس کردم که تا بحال مثلش رو حس نکرده بودم.سیلی توی گوشم زد و بدون معطلی از اتاق رفت بیرون.دستمو گذاشتم روی صورتم.از شدت سـیلی داغ شده بودشوکه شده بودم و چنددقیقه ای توی همون حالت موندم و به در خیره بودم.حرفی که زدم و دوباره مرور کردم.نکنه چون بچه ی دیگرانو میبینی و حسرت بچه ی خودت تو دلته داری دق و دلیشو سرِ من خالی میکنی؟تپش قلب گرفتم.نفسام به شماره افتاده بود.این چه حرفی بود که من بدون اینکه حتی لحظه ای بهش فکر کنم به زبـون اوردم؟این زبـون چی بود که تو یه چشم به هم زدن میتونست همه چیو خراب کنه.پشیمون بودم و هق هق گریه ام بلند شد.دستم درد میکرد و صورتم میسوخت.درسته دستم به ناحق شکست،اما اون سیلی حقم بود.میدونستم تا فردا جای سیلی روی صورتم کـبود میشه.حالا باید چیکار میکردم؟ گیج و سردرگم به اطرافم نگاه کردم.درعرض یک روز چطور زندگی عاشقانه ام تبدیل به ناراحتی و دلخوری شده بود.به سختی از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.چشمام توی حیاط چرخید جمشیدو ندیدم.عزیزه رو صدا کردم و گفتم:عزیزه جمشیدخان کجاست؟پیش خانم بزرگِ؟عزیزه گفت:نه خانوم الساعه با عجله از عمارت رفت بیرون.با مرور چنددقیقه قبل قلبم هزار تیکه میشد.عزیزه سینی صبحانه و اورد توی اتاق،چشمش که بمن افتاد زد توی صورتشو لبشو گزید و گفت خدا مرگم بده خانم،صورتتون چی شده دستی روی صورتم کشیدم و با بغض گفتم خورده به دستای جمشید.عزیزه باعجله رفت تا کمی یخ بیاره و روی صورتم بزاره.همونطور که یخو روی صورتم میکشید گفت:خانم،جمشید خان خیلی عصبیه،نباید رو حرفش حرف بیاری.ازهمون بچگی همین بوده.پاپیچش نشو خانم،از دیروز کلی بلاسرت آورده.باهاش مدارا کن،شوهرته.جای دخترمی که اینارو بهت میگم...یخو از دست عزیزه گرفتم و روی صورتم کشیدم،یخ اب میشد و قطره های آب پایین میریخت و با اشکی که از چشمام میومد یکی شده بود.زیرلب گفتم:تقصیر خودم بود عزیزه،تقصیر خودم بود.اون اومده بود برای دیروز عـذرخواهی کنه اما من همه چیو بدتر کردم..یکی دوروزی خبری از جمشید نبود.مثل گنجشکی زخـمی بودم که پر پر میزدم.دلم براش تنگ شده بود.نگرانش بودم و حالم خیلی بد بود.خانم بزرگ و بقیه هم فهمیده بودن که یه مشکلی بین من و جمشید پیش اومده که جمشید خان غیبش زده.کـبودی روی صورت من و نیومدن جمشید گواهِ همه چیز بود.اما دیگه هیچی برام مهم نبود.فقط میخواستم که برگرده خونه،سالم برگرده.میخواستم یه بار دیگه ببینمش و همه ی حرفا و دلتنگیامو توی بغلش زار بزنم.... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توکل مفهوم قشنگی داره ♡ یعنی خدایا من نمیدونم چجوری ولی تو درستش کن ... شبتون خدایی🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌧فنجانت را بياور☕️ 🌺صبح بخيرهايم دم کرده‌ام 🌧مي‌خواهم سرگل آنها را 🌺برایت بریزم نوش جان کنی 🌧صبحت بخیر مهربان 🌺امیدوارم امروز از آسمان برایت 🌧خبرهای خوب و خوش ببارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوار داستان علیمردان‌خان رو یادتونه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چالش 9 روز اعتماد به نفس.... - @mer30tv.mp3
4.18M
صبح 6 ‌ تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهلوچهارم جمشید دستی به سرم کشید و گفت:کاش دستم میشکست و
خانم بزرگ میگفت سابقه نداشته که جمشید اینطوری عمارت رو ول کنه و دوروز برنگرده،همین خیلی نگرانم میکرد.فقط من میدونستم که بااون حال عمارت رو ترک کرد،اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!هربار که فکر بدی میومد‌توی ذهنم شیـطونو لهنت میکردم .ننه همیشه میگفت از فکرای بد به خدا استغفار کن.چقدر الان دلم وجود ننه رو میخواست تا باهاش درد و دل کنم و کمی آروم بشم.از نگاه و قضاوت بقیه به اتاقم پناه برده بود و درد دستم بدتر شده بود.جوری که امونمو بریده بود اما هیچ چیز برام نبود جز برگشتن جمشید.جمال به چندجایی سرزده بود،به چندتا عمارت دیگه ای که داشتن،به جاهایی که جمشید ممکن بود بره اونجا.اما هیچ خبری ازش نبود و همه نگرانش بودیم.من علاوه بر نگرانی و دردِ جسمیم باید حرفهای بقیه رو هم تحمل میکردم.کسی مستقیم حرفی نمیزد اما همه رفتنِ جمشیدو از چشم من میدیدن.حق هم داشتن،من بودم که باعث شدم جمشید اونطور از عمارت بره،من بودم که با حرفم غرورشو زیر سوال بردم.کاش لال میشدم و اون لحظه از سرِ عصبانیت حرفی نمیزدم.خودمو سرزنش میکردم و در نبود جمشید حتی لقمه ای غذا از گلوم پایین نمیرفت.حالا میفهمیدم چقدر دوسش دارم.حالا که نبود قدرشو بیشتر میدونستم.حتی قدر زورگویی هاشو.حاضر بودم الان کنارم باشه و با یک دندگی و زورگوییش اذیتم کنه.توی حال و هوای خودم بودم که صدای پایی پشت در شنیدم.قلبم هری ریخت.کی ممکنه پشت در اتاق من باشه.از ته دلم میخواستم جمشید باشه و درو باز کنه و بیاد داخل.توی همین فکر بودم که چندتا ضـربه به در خورد از جا بلندشدم.خودمو به سرعت به در رسوندم و درو باز کردم.ننه پشت در بود.چقدر از دیدنش خوشحال بودم.فقط حرف زدن با ننه بود که توی اون وضعیت میتونست آرومم کنه.گوشه ی چـادر رنگیشو گرفتم و ازش خواستم بیاد داخل.ننه مات و مبهوت بمن نگاه میکرد.به دستم به صورتم.خودمو انداختم توی بغلش و زار زدم.منو کمی از خودش فاصله داد و با تعجب گفت:تو چرا اینجوری شدی دختر؟زیـ.ـرِ گـاو آهن موندی؟اشکامو پاک کردم و لبخند تلخی زدم.کاش زیر گـاو آهن میموندم ننه،فقط دست و پام میشکست.الانم دلم شکسته و دوایی براش ندارم.دستمو تو دستش گرفت و کمکم کرد بشینم.زانوهامو تو بغل گرفتم و از درد دستم ناله ای کردم.ننه منتظر بود من حرفی بزنم.شروع کردم به حرف زدن و همه چیزو ازاول براش گفتم.حتی تعریف کردن این اتفاقات برام دردناک بود.باگفتن هر جمله اشک از چشمام سرازیر میشد و به زور میتونستم صدای لرزونمو صاف کنم.بعداز اینکه حرفام تموم شد به خودم اومدم و دیدم ننه هم داره گریه میکنه و با گوشه چادرش اشکاشو پاک میکنه.دلم به حال این پیرزن هم میسوخت.بااین سـنش غصه ی هممون رو میخورد و سنگ صبورمون بود.از پارچ گوشه ی اتاق یه لیوان اب بهم داد و گفت:غصه نخور ننه،درست میشه.همینه روزگار.منم زیر دست اقابزرگت خدابیامرز بخاطر زبـون تند وتیزم زیاد ازاین کتکا خوردم.حالا حاضرم اقابزرگتو یه بار دیگه ببینم و بازم بااون دستای سنگینش بـزنتم.اما صدحیف که جوون مـرگ شد.اشکاشو پاک میکرد و وقتی از اقا بزرگ حرف میزد صداش میلرزید.بودن ننه کنارم بهم ارامش میداد.بخاطر اعتقاد قوی که به خدا داشت همیشه از حرفاش ارامش میگرفتم و توکلم به خدا بیشتر میشد.به خدا توکل کن ننه،هیچ چیزی بی اذن خدا اتفاق نمیفته همین یه حرفش کافی بود تا دلم کمی اروم و بگیره.اره باید به خدا توکل میکردم و جمشیدو ازاون میخواستم..ننه اومده بودتاهمونطور که بهم قول داده بود چندروزی پیش من و عمه بمونه.با وجود ننه تحمل اون عمارت خیلی برام راحت تر میشد.حالا که جمشید هم نبود اگه ننه هم نمیومد چطور باید اینجا رو تحمل میکردم؟اونشب ننه توی اتاق من خوابید.تا دیروقت باهم حرف زدیم و از همه چیز برام گفت،از همه اتفاقایی که درنبود من تو خونه اقام افتاده.روز سومی بود که جمشید به عمارت برنگشته بود،چشمای همه نگرانتر از دیروز بنظر میرسید.اما من امید داشتم که امروز جمشید برمیگرده. توکلم به خدا بود و امید داشتم که جمشید امروز به عمارت برمیگرده. از صبح که از خواب بیدار شدم همش چشمم به در بود تا تا جمشید از در عمارت بیاد داخل.ننه تسـبیح به دست توی حیاط نشسته بود و نذر کرده بود که برای برگشت جمشید صلوات بفرسته.همه بیقرار بودیم.خانم بزرگ و نسرین و حتی عمه هم چشماش نگران به نظر می رسید. جمال بیشتر وقتش رو بیرون از عمارت برای پیدا کردن جمشید میگذروند.روز سوم هم داشت تموم میشد و هوا رو به تاریکی می رفت. صدای اذان از مسجد محل تو عمارت پیچید چشمامو بستم و سرمو به سمت آسمون گرفتم.زیر لب گفتم:خدایا به حق همین لحظه عزیز جمشید به عمارت برگرده .با گفتن این حرف آرامشی عجیب وجودم رو فرا گرفت و انگار خیالم از بابت اومدن جمشید راحت شد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
40.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ فلفل دلمه به تعداد دلخواه ✅ ۲۵۰گرم گوشت چرخ شده ✅ ۳عدد پیاز متوسط ✅ یک لیوان دسته دار لپه پخته ✅ یک لیوان دسته دار برنج آبکش شده ✅ سبزی دلمه ✅ نصف لیوان زرشک ✅ ادویه شامل نمک فلفل زردچوبه ✅ دوقاشق رب گوجه فرنگی ✅ ۵۰گرم کره بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Mohsen Chavoshi - Asadollah (128).mp3
3.09M
شهر پر از فتنه شد از روی تو جان چو کمان از خم ابروی تو چشم‌سیه هر چه که در عالم است وام گرفته‌است ز گیسوی تو 💚 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f